.
اسامی داستانهایی که در جشنواره یاس شرکت کردند به ترتیب ارسال به ادمین به این شرح است:
1⃣ #پینهی_عشق
2⃣ #خاتون
3⃣ #جنهای_تیس
4⃣ #دو_یک
5⃣ #آوای_یک_پروانه
6⃣ #ترجمهی_عشق
7⃣ #سرب_عاطفه
8⃣ #لایت
9⃣ #حریری_به_رنگ_یاس
🔟 #رنگهای_گرم_گلیم
1⃣1⃣ #بالاتر_از_بامِ_سیان
2⃣1⃣ #دلدادگی_خورشید
3⃣1⃣ #بهار_عشق
4⃣1⃣ #اتوبوس_غریبهها
5⃣1⃣ #پیش_به_سوی_خورشید
6⃣1⃣ #خیابانهای_پاریس
7⃣1⃣ #استحقاق
8⃣1⃣ #تسکین_قلبها
9⃣1⃣ #عطر_ریحان
0⃣2⃣ #پرتقال_خونی
1⃣2⃣ #ستاره_سرخط
2⃣2⃣ #ماه_منیر
3⃣2⃣ #بیامان
4⃣2⃣ #ام_المؤمنین
5⃣2⃣ #پیغام_پس_از_پایان
6⃣2⃣ #بانو
7⃣2⃣ #تلاطم
8⃣2⃣ #شب_روشن
9⃣2⃣ #عشق_به_شرط_خدا
0⃣3⃣ #او_مرا_مسلمان_کرد
1⃣3⃣ #مرهم
2⃣3⃣ #پیش_یادآوری
3⃣3⃣ #طهورا
4⃣3⃣ #ایراندخت
5⃣3⃣ #در_جستجوی_آسمان
6⃣3⃣ #آتش_زیر_خاکستر
7⃣3⃣ #سلالهی_دریا
8⃣3⃣ #صدقهی_جاریه
🍃بسماللهالرحمنالرحیم🍃
#آتش_زیر_خاکستر
_خان! کجایی خان؟ خانه خراب شدیم.
خان سرش را خم کرد و از خانه بیرون آمد. تیزی آفتاب وسط آسمان، مثل نیشتر به جانش افتاد. دستش را حائل چهره کشیده و گندمگونش کرد. روی ایوان ایستاد و گفت: چه خبره مشدعلی خونه رو گذاشتی رو سرت؟
مشهدی داس را در هوا تکانی داد و گفت:
_ای مشدعلی به قربونت! سوخت چطور آروم باشم!
خان دو قدم جلو آمد. دستش را به نردههای فیروزهای جلوی ایوان گرفت و گفت:
_آروم باش ببینم. چی سوخت؟ درست و درمون صحبت کن ببینم.
مشهدی دستش را به پالفه سوراخ شده که دانههای گندم چموشانه خود را بیرون میانداختند و روی زمین قِل میخوردند زد و گفت:
_مدرسه. مدرسه سوخت.
خان دستش را محکم به گُل شمعدانی که سمجانه خودش را روی صورتش میکشید زد؛ رگههایِ نخِ آفتاب سوخته گلدان یکییکی جدا شد. گلدان چرخی در هوا خورد و وارونه روی زمین افتاد. خودش سالم بود اما گل از وسط ساق دو نیم شده بود. خان دستی به ریش برفیاش کشید و گفت:
_کسی هم طوریش شده؟
مشهدی دو دست گلیاش را روی سرش کوبید و گفت: صفیح.
خان کمر راست کرد و دستش را از نرده برداشت و گفت: صفیح چیشده؟ اونجا بوده؟ دِ حرف بزن ببینم.
مشهدی سرش را پایین انداخت. خان وارد اندرونی شد و پالتو شتری با عصای طلاکوبش را برداشت و راه افتاد.
به نزدیکیهای مدرسه رسید. با دیدن فصیح روی برانکارد که سیاهی و قرمزی، پوستِ سفیدِ صورتش در هم آمیخته شده بود، کمی نزدیک رفت. یک چشمش باز و دیگری کاملا بسته بود. مژه یک چشمش سوخته بود و پوست دو طرف چشم در هم تنیده شده بود، گویی اصلا چشمی وجود نداشته. به گوی بافتی میمانست که سر و تهش را به هم دوخته باشند و هیچ راهی به داخل نداشته باشد. ابروهایش را در هم کشید و نعره زد: با نوهی من چیکار کردید؟
سرهنگ آخرین نگاه را به پرونده انداخت و آن را بست. کلاهش را کمی جابهجا کرد و گفت: آروم باشید آقا. همکارای ما دارن پیگیری میکنن.
خان دندان قروچهای رفت. چینی به پیشانی چروک افتادهاش انداخت و گفت: شما بگو کی بوده من خودم پیداش میکنم و حسابشو میذارم کف دستش.
سرهنگ دستی به کنار لبش کشید. پرونده را دست سرباز کناریاش داد و گفت: این کار ماست.
خان کف دستش را محکم به سینه سرهنگ کوبید و گفت: گفتم کی بوده؟
سرهنگ چند قدم عقب افتاد و شکم آب آوردهاش شلپ و شلوپی خورد. جلو لباسش را مرتب کرد و گفت: علی الظاهر به گفته پسر خودتون آقا رامیار، کار معلم بوده.
_آقای دهباشی؟
_بله.
خان عصایش را محکم به زمین کوبید و سمت کوچه سنگفرش پا کج کرد.
رامیار پشت سر پدرش راه افتاد و گفت: کجا میری آقاجون؟
خان گرگ زخمی بود که ناخن کشیدن به پوستش، درندهترش میکرد. گوشه لبش را به دندان کشید و گفت:
_میرم حسابشو بذارم کف دستش.
رامیار دو قدم جلو زد و روبهروی پدرش ایستاد. در چشمان مشکی پدر نگاه کرد. پنجهاش را داخل موهایش فرو برد و گفت: نیستن. یعنی فرار کردن.
خان ته عصایش را روی گردن رامیار گذاشت و گفت: تویِ خرس گُنده چطور گذاشتی جفتشون فرار کنن لندهور؟!
رامیار دستش را روی عصا گذاشت و کمی فاصله گرفت. چشمانش را روی ساعت جیبی طلایی پدر جابهجا کرد و گفت: تا اومدیم به خودمون بجنبیم و فصیح رو از آتیش در بیاریم فرار کردن.
خان دستش را به دیوار کاهگلی گرفت و روی پله کنار دیوار سُر خورد. آرنجش را روی زانو، و کف دستش را تکیهگاه سرش قرار داد. عصایش را روی پایش گذاشت و گفت: رشید میدونه بچهش چی شده؟
رامیار روبهروی پدرش دو زانو نشست. یقه پیراهنش را مرتب کرد و گفت: رفت ماشینو بیاره با آمبولانس بره.
خان سرش را بالا گرفت و چشمانش را به ستون روبهرویش که زنگار بسته بود قلاب کرد. از پشت دندانهای کلید شدهاش گفت: هر طور شده این دو تا رو پیدا میکنی. فهمیدی؟
رامیار به نقطهای معلوم روی دیوار چشم دوخت و لبخندی کنج لبش خانه کرد. سبیل چخماقیاش را کمی پیچاند و گفت: مطمئن باش. حساب و کتاب جفتشون دست خودمه.
رامیار نگاهی به دیوارهای کلاسها که پایین ریخته و فقط اسکلتش مانده بود کرد. آهنها، خمیده و سیاه شده بودند. سرش را به اطراف چرخاند و سمت خانه رفت. کلون در را کوبید. صدای خرت خرت دمپاییهای شهربانو به گوشش خورد. در، با صدای تقی باز شد. شهربانو سرش را از لای در بیرون آورد و نگاهی به بیرون انداخت. با دیدن رامیار کنار رفت و در را باز کرد و گفت: ببخشید آقا. بفرمایید تو.
رامیار دستش را به کناره در گرفت و داخل شد. همانطور که فَردَر را میانداخت، شهر بانو گره چادرِ کمرش را باز کرد و گفت: چیشد آقا؟ فصیح خوبه؟ چیزیش شده؟ الان کجاست؟ اصلا شما چرا تنهایید پس خان کجاست؟
رامیار دستش را بالا و پایین کرد و گفت: یه خُرده اَمون بده شهربانو. همین طور یه ریز داری سوال میپرسی. فعلا چیزی نپرس. فقط بیا کارت دارم.