- چه خبرتونه؟ چرا تو این اوضاع به هم میپرید؟ باید بریم یه ماشین خبر کنیم بیاد کمک اینا رو ببریم درمونگاهی، بیمارستانی، جایی!
این را وقتی گفت که با سر به اهالی اشاره میکرد.
پسر که حالا دلیل خوبی برای فاش کردن آنچه میدانست داشت، چند قدمی از جهانگیر فاصله گرفت و جایی ایستاد که مطمئن شود آنچه میخواهد بگوید به گوش همه میرسد:
- من چیزهایی از این بیصفتها میدونم که اگه بفهمید تف میندازید تو صورت تک تکشون! از اون خان نامرد گرفته تا پسرش و بقیه.
دستش را به طرف جهان دراز کرد. انگشت اشارهاش را به سمت او نشانه رفت و ادامه داد:
- مخصوصا این بیصفت بی همه چیز! اینی که درد منو امثال من، درد شماها رو میدونه و کاسه لیس اون خان پست فطرته!
جهانگیر چشمانش را بُراق کرد. دندانهایش را روی هم سابید. به طرف سیفالله خیز برداشت:
- خفهشو بیپدر! کارت به جایی رسیده پشت سر ارباب، اونم جلوی رعیتهاش حرفهای گندهتر از دهنت میزنی؟
همینطور که اینها را میگفت، با عجله کمربندش را باز کرد. طرفی که سگک ندارد را یک دور، دور پنجهی دستش پیچاند. دستش را بالا برد که قادر مچ دستش را در هوا قاپید و با صدایی که سرزنش از آن میبارید گفت:
-آقا جهان! الان وقت این حرفاس؟ اگه کاری نکردید خب اول بذار حرفشو....
جهانگیر وسط کلامش پرید و:
- رعیت جماعت کی تا حالا بلد بوده حرف بزنه که دفعهی دومش باشه؟ اونم این الف بچه که هنوز سر از تخم بیرون نیاورده برای من آدم شده! تو دیگه چرا این حرفا رو میزنی؟ خوبه داری نون خان و خانزادهها رو میخوری و اینطوری طرف یه رعیت رو میگیری.
نیشخندی زد و ادامه داد:
- یادم باشه اینا رو برای خان دهتون تعریف کنم!
پسر رو کرد به قادر و گفت:
- تو رو خدا اول بیاین بریم اون بندهی خدا رو نجات بدیم. الانه که آتیش بگیره!
اهالی که حالا هر کدام گوشهای روی برفها نشسته و یا درازکش بودند؛ بابت سر در نیاوردن از معرکهی به راه افتاده بیشتر اذیت بودند تا از تصادف. نگاهشان از دهانی به دهان دیگر میچرخید.
سیفالله جلو رفت و مچ دست قدیر را گرفت و همانطور که با عجله به سمت مینیبوس میکشید از قادر که نزدیک جهانگیر ایستاد بود هم خواست به کمکشان برود.
تا جهانگیر خواست مانع شود، آنها از همان شیشهی عقب وارد شدند.
لرزش تن خانم طاهری به وضوح مشخص بود. خرده شیشهها روی چادرش مثل ستارهها در دل شب میدرخشیدند.
سرش به طرف شیشهی مینیبوس بود که حالا چیزی از آن باقی نمانده بود و سفیدی برف جای آن را گرفته بود. پایهی صندلی جلوییاش شکسته بود و آهن آن در گوشت ماهیچهی پشت پایش فرو رفته بود. هر چند مینیبوس به پهلو افتاده بود ولی او پایش به حالتی که اول نشسته بود، بین دو صندلی مانده و از کمر چرخیده بود. خون از کفشش سر زده بود و چکه میکرد.
سیفالله خانم طاهری را صدا کرد و به طرفش رفت. قدیر هم به کمکش. هر چه تلاش کردند نتوانستند او را نجات دهند. قادر از مینیبوس بیرون رفت. از عقب ماشینش دیلمی آورد. دیلم را زیر صندلی اهرم کرد. هر دو همزمان در یک لحظه به آن فشار وارد کردند تا توانستند پای خانم طاهری را بیرون بکشند. با عقب رفتن صندلی، تکه آهن فرو رفته به پایش هم بیرون آمد و نالهی خانم طاهری بلند شد. پس از بیرون کشیدن آهن خون دوباره فواره میزد که پسر زیپ اُورکتش را باز کرد. پیراهنش را در آورد. آن را پاره کرد و محکم به پای او بست. اورکتش را دوباره پوشید. خواستند کمکش کنند تا بیرون برود که دستش را بالا آورد و از میان لرزش لبها صدایش به آرامی به گوش رسید که:
- خودم....می...میتونم!
لنگان لنگان و با کمک گرفتن از بقایای مینیبوس به بیرون آمد. در هر قدم صورتش درهم کشیده میشد و قطرهای اشک از چشمانش میچکید. رنگ لبهایش به سفیدی میزد و چشمانش بیرمق شده بودند.
چند قدم از مینیبوس فاصله گرفت و روی زمین افتاد. همه با اخم نگاهش کردند. چند نفر، از جمله کلفت ارباب که حالا با آبی که به صورتش پاشیده و چند سیلی که به صورتش خوابانده بودند، به هوش آمده بود؛ از جا بلند شدند و از او فاصله گرفتند!
قادر دیلم را پشت ماشین انداخت. به طرف سیفالله آمد. دست روی شانهی او زد و گفت:
- خب! اینم از این خانم، حالا بگو ببینم چی میخواستی بگی؟
سیفالله دستش را پشت لبش کشید. با چرخش چشمان، اهالی را از نظر گذراند. همه چهارچشمی نگاهشان به دهان پسر بود. جهانگیر که حالا بیشتر از هر زمان دیگر خودش را به رسوایی نزدیک میدید؛ دست به کولی بازی زد و صدایش را در سر انداخت:
- آخه چی داره بگه تو هم هی بگو بگو راه انداختی؟ مگه اصلا کسی حرف این یه الف بچهی یه لا قبا رو قبول میکنه؟
رو به اهالی انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد و ادامه داد:
- بهتون گفته باشم، هر اتفاقی اینجا بیفته، هر حرفی رد و بدل بشه، مو به مو برای ارباب میگم! حالا خوددانید. میخواید به چرندیات این گوش بدید بسمالله...
یک ریز داد میزد. میخواست مانع حرف زدن سیفالله شود.
قادر صحبتهای جهانگیر را قطع کرد وگفت:
- فعلا وقت این حرفا نیست! کمک کنید اینایی که حالشون خوب نیست رو سوار ماشین کنیم.
پیرزنی که از صدای شیونش همه سر درد گرفته بودند و معرکهی جهان و سیفالله کمی آرامش کرده بود؛ با صحبتهای قادر دوباره کوک شد و شروع کرد.
دست و پای پیرمرد بیجان را گرفتند و عقب ماشین گذاشتند. بعد هم چند زخمی دیگر از جمله پیرزنی که پیشانیاش شکافته بود و زن جهانگیر و در آخر هم سیفالله از خانم طاهری خواست سوار شود که دوباره سر و صداها بالا گرفت.
زن جهانگیر خواست از ماشین پیاده شود و گفت:
- بسمون نیست همسفری با این عزرائیل؟
خانم طاهری خواست از ماشین پیاده شود، به محض اینکه پای مجروحش را روی زمین گذاشت، با صورت زمین خورد. شدت خونریزی پایش به قدری بود که توانی برایش نمانده بود و از هوش رفت.
قادر و سیفالله و مرد دیگری به سمتش دویدند. از زنها خواستند کمکشان کنند و او را عقب ماشین بگذارند. هیچ کس قبول نکرد. بالاخره خودشان او را عقب ماشین گذاشتند.
قادر رو کرد به قدیر و گفت:
- قدیر اینا رو میرسونی درمونگاه. بعد هم میری سراغ کریم قرقی، بهش میگی مینیبوسش رو برسونه اینجا تا بقیه باهاش برگردن. چند نفر هم کمکی حتما با خودت بیار تا مینیبوس رو ببریم. به جعفر هم بگو خاورش رو بیاره. بدو!
بعد هم به آنهایی که با اکراه سوار بودند و مردن را به همسفری با خانم طاهری ترجیح میدادند گفت: کسی حق نداره پیاده بشه! هر کی موند توی اون مینیبوس هم که میاد کمک جایی نداره! شیر فهم شد؟
به زخمیها فرصت انتخاب نداد و به قدیر اشاره کرد سریع راه بیفتد.
قدیر هم بدون فوت وقت ماشین را حرکت داد.
جهانگیر ابروهای پرپشتش را درهم گره زد و به سمت قادر آمد:
- اصلا به تو چه ربطی داره دخالت میکنی؟ چرا اینا رو فرستادی رفتن؟ من میخواستم زنم همینجا بمیره و با اون افعی تو یه ماشین نباشه.
سیفالله خون در رگش جوشید. رگ گردنش ورم کرد و صدایش به قدری بلند شد که در دل کوه پیچید و:
- افعی تویی نامردِ از خدا بیخبر! تو چجوری روت میشه اینقدر وقیح باشی؟ بیرگ و بیغیرتی هم حدی داره...
جهانگیر پرید وسط حرفهای سیفالله و:
- ببند دهن گشادتو، وگرنه بد میبینی.
سرش را کنار گوش سیفالله برد و آرام زمزمه کرد:
- تو نمیخوای تو اون ده زندگی کنی، نه؟ شب و نصف شب آبیاری نداری، نه؟ ده ما حیوون درنده کم نداره!
لبخند ریز و پیروزمندانهای زد و از سیفالله فاصله گرفت. رو به اهالی که منتظر رسیدن مینیبوس بودند، کرد و گفت:
- سیفالله خیالاتی شده بود. از تصادف ترس برداشته. حالا حالش خوبه. حرفی نداره...
قادر دستش را بالا برد و گفت: صبر کن.
سپس چشمانش را ریز کرد. طاق ابرویش را بالا داد و در چشمان جهانگیر زل کرد و گفت:
- مگه تو میدونی چی میخواد بگه؟ دندون سر جیگر بذار یه دیقه! چغلی منو که دیگه نمیتونی پیش اربابت ببری!
- تو هم از اون خان دهتون، لیلی به لالا گذاشتن رعیت رو یاد گرفتی؟
نفسش را صدا دار بیرون داد و خندهی تمسخر آمیزی چاشنی ادامهی حرفهایش کرد و:
- وقتی صاحب یه ده، کسی که باید برای همه آقایی و اربابی کنه رعیتزاده باشه، بهتر از این نمیشه دیگه! یکی میشه عین خان شما که نوکر و نوچههاش هم شماها باشید.
کارچاق کن نیشخندی زد و گفت:
- جالب شد! خیلی جالب شد! حالا دیگه واقعا حرفهای این جوون مهمه!
سپس به پسر گفت:
- بگو پسر جون! هیشکی نمیتونه کاری کنه!
یکی از اهالی از جا بلند شد. کلاه بافتنی قهوهای رنگ و رو رفتهاش را پایینتر کشید و گوشهایش را زیر آن پنهان کرد. خطاب به قادر بلند گفت:
- ما خودمون میدونیم چطوری با کی رفتار کنیم. تو به چه حقی اون زنو نجات دادی؟
دیگری گفت:
- تقصیر خودمونه! حالا اون یه خریت کرد! ما چرا دست رو دست گذاشتیم و نشستیم نگاه کردیم؟
مردی که چشمانش دهان به دهان میچرخید؛ چند باری لب باز کرد تا چیزی بگوید ولی هر بار از قافلهی سخنرانی کردن عقب ماند.
همهمه دوباره اوج گرفت.
قادر از همه خواست تا آرام باشند و به حرفهای سیفالله گوش دهند. راضی شدند و ساکت. چند جفت چشم و گوش منتظر کنار کوهستان مدفون شده در برف با بینیهای قرمز!
سیفالله با زبان لبش را تر کرد. آب دهانش را به سختی قورت داد و:
- ما همه گول خوردیم! اون چاهی که چند قدم بیشتر با امامزاده وسط روستا فاصله نداره و ما هممون اونو به چاه مقدس میشناسیم همش یه مشت چرت و پرته!
صدای خندههای تمسخرآمیز جهانگیر بلند شد. سعی داشت حرفهای سیفالله را به پای اوهام و بچگی بگذارد. از هر فرصتی استفاده میکرد تا او را تحقیر کند و نگذارد حرفهایش تمام شود. سیفالله هم به تُپق زدن افتاد.
- نه! نه! به خدا، به امامزاده شاه عبدالمومن قسم راست میگم. خودم دیدم خودم با همین چشمام دیدم. کور بشم اگه دروغ بگم.
- تو میخوای چاهی که چندین ساله مردم ازش حاجت گرفتن و بهش اعتقاد دارن رو انکار کنی اونوقت به صاحبش، به امامزاده قسم میخوری تا همه حرفاتو باور کنند؟
اینها را جهانگیر با خندههایی از روی حرص گفت.
قادر میان جان سیفالله رسید و گفت:
- خب همین که تو نمیذاری به قول خودت این بچه حرفهاشو بزنه معلومه ریگی به کفشته!
سپس رو کرد به سیفالله و گفت: اصلا به هیچ چی گوش نده فقط تند تند هرچی میخوای بگی رو بگو.
سیفالله سرش را چندبار تکان داد و شروع کرد:
- دو ماه پیش، دلم گرفته بود. رفتم امامزاده. از بس خسته بودم؛ همونجا گوشهی امامزاده خوابم برد. وقتی بیدار شدم نیمههای شب بود دیگه. خواستم از امامزاده برم خونه که پچ پچهای به گوشم خورد. خودمو تو تاریکی شب پنهون کردم و دنبال صدا رو گرفتم. اولش خیال کردم دزدی چیزیه و میخوان به محصولات باغها دستبرد بزنن! ولی با دیدن پسر خان و جهانگیر خشکم زد. سر چاه بودن. یکم اون طرفتر چاه، همون خونه باغ اربابی، یه در کوچیک کنارش هستها! همون! جهان اون درو باز کرد و رفت تو پسر خان نرفت. در عوضش سرشو کرد تو چاه و از اونجا با جهانگیر صحبت میکرد که عجله کنه. وقتی جهانگیر برگشت یه کیسه رو دوشش بود. با عجله از اونجا دور شدن. از ترس خشکم زده بود. نه اینکه اونا رو دیده باشم بترسمها، نه! از اینکه دارن از چاه مقدس دزدی میکنن. پیش خودم گفتم الان یه بلایی سر اهالی میاد و تر و خشک با هم میسوزن. تا صبح دور ده پرسه زدم و نتونستم برم خونه. صبر کردم آفتاب که زد، رفتم پیش خانم طاهری و ماجرا رو تعریف کردم. خانم طاهری هم گفت: اصلا نترس، هیچ اتفاقی نمیفته! مگه اون چاه چه قدرتی داره؟ خان و پسرش دارن از شما سواستفاده میکنن. الان که عصر جاهلیت نیست. الان ماموریت آگاه کردن مردم روی دوش تو گذاشته شده؛ وگرنه تو دیشب هیچی نمیدیدی. منم کمکت میکنم. نگران نباش! دوباره خانمهای روستا رو دعوت میکنم و کم کم همه چی رو براشون میگم. تو هم یه راهی پیدا کن تا بتونی با اهالی حرف بزنی.
تیلههای چشمان جهانگیر آرام و قرار نداشتند. گویی از ترس رسوایی به خود میلرزیدند. خط و نشان کشیدنش هم دیگر فایدهای نداشت. او هر چند ثانیه یک بار سیفالله را میگرفت به باد فحش و بد و بیراه. ولی سیفالله گوشش دیگر به این حرفها بدهکار نبود:
-میدونستم شماها باورتون نمیشه. تصمیم گرفتم اول خودم قضیه رو بفهمم. یه شب با ترس و لرز رفتم خونه باغ و از همون راهی که این جهان نامرد رفته بود رفتم. البته به این راحتیها نبود. کلی جلوشو پوشونده بودند و چون درش تو خونه باغ اربابی بود کسی جرئت نزدیک شدن به اونجا رو نداشت. با زحمت پیداش کردم. یه در فلزی زنگ زده هم درش بود که کلیدش رو بعد از کلی گشتن زیر خمرهی کنار باغ پیدا کردم. یه راهروی باریک و تاریک که تهش اشعههای نور پیدا بود. رفتم جلو و وقتی به آخرش رسیدم دیدم ته چاهم. من ته چاه مقدس بودم. همون جایی که ارباب و پسرش از جهالت ما استفاده کردند و گنج برای خودشون درست کردم.
با ساکت شدن سیف الله اهالی به چهرههای یکدیگر نگاه میکردند. باورشان نمیشد. آنها همین آتش نگرفتن مینیبوس و سقوط نکردنشان ته دره را از عنایات همان چاه میدانستند. هر کدامشان چیزی گفت:
- برو بابا این قصهها رو جای دیگه تعریف کن. مگه میشه اصلا چاه تهش به باغ ارباب باشه؟
- تو تصادف یه چیزی خورده تو سرش، مخش تکون خورده.
- حتما توقع داری ما ارباب رو بفروشیم به تو آسمون جل؟
جهانگیر امیدوار شد. او نیز همراه اهالی شد. کنارشان آمد و گفتههایشان را تایید و شکهایشان را تقویت کرد.
مردی که هر بار میخواست چیزی بگوید و موفق نمیشد؛ طاقتش طاق شد. چند باری کلمهی صبر کنید را ادا کرد، ولی کسی نشنید. عصابنیتش بیشتر شد. داد زد:
- صبر کنید! چه مرگتونه؟
همه با تعجب سر برگرداندند و نگاهش کردند. ادامه داد:
- چرا سعی در خریت دارید؟ اینهایی که میپرسید همش رو با چک کردن اون چاه لعنتی میشه فهمید.
یکی از اهالی پرسید:
- تو حرفای اینو باور میکنی؟ این نمیتونه دماغشو بکشه بالا. اصلا حرفهای تو قبول. میریم چک میکنیم؛ ولی اگه یه آدم درست و حسابی اینا رو میگفت ما هم راحتتر قبول میکردیم. به خودمون جرئت میدادیم بریم سراغ وارسی چاه. ولی آخه این...
مرد وسط کلامش دوید:
- آدم حسابی؟ شماها با همون یه آدم حسابی که تو روستا داشتیم چیکار کردید؟ حسابیتر از اون معلمی که خونوادهاش رو ول کرده اومده اینجا داره برای بچههای ما زحمت میکشه؟ همین امروز که شماها حاضر نشدید نجاتش بدید، داشت میرفت شهر، کتاب با پول خودش بخره و بیاره رایگان بذاره تو کتابخونه تا بچههای من و شما بخونن و مثل خودمون نشن!
نگاهش از چشمان همهی اهالی گذشت و پرسید؟
- شما همه حرفای اینو قبول ندارید؟
نگاهی به یکدیگر کردند و همزمان با سر و زبان تاکید.
مرد ادامه داد:
- اگه منم دیده باشم چی؟
لبخندی بر لبهای قادر و سیفالله نشست. جهانگیر چهرهاش یخ بسته بود.
مرد گفت:
- چند شب کارم شده بود چوب زدن زاغ سیاه این جهانگیر مفنگی و پسر لا ابالی ارباب. همه چیرو میدونستم اما از آخر عاقبتم ترسیدم. از اینکه منم عین خانم طاهری کنید. ولی... ولی... اینی که شما بچه میدونیدش و این همه تحقیرش کردید از همهی ماها مردتره.
نگاهها دسته جمعی به سمت جهانگیر دویدند که صدای کوبیده شدن برف زیر زنجیر چرخ اتومبیلی توجهشان را جلب کرد. زنی از آن پیاده شد و گفت:
- تا دِه شاه عبدالمومن خیلی مونده؟ برای چاه نذری آوردم....
پایان
گروه #شکوفههای_انار
سرگروه: خانم نصری
#تسکین_قلبها
آفتاب از بالای کوهها به خانههای خشتی کاهگلی تابید. بوی نمِ خاک و دود تنورها، کوچه و خانههای شهر را پر کرده بود.
زن با قدی کوتاه، چهرهای گِرد، سبزه، با چشمهایی درشت، لبهایی قهوهای و دندانهایی نامرتب جارویش را به دیوار تکیه داد. آبپاش پلاستیکی را برداشت و جلوی در را آب پاشی کرد.
نگاهی به درِ خانهی روبهرو انداخت. چند قدمی نزدیک شد.
از لابهلای چوبهای در قهوهای نیمسوختهی قدیمی به داخل خانه سرک کشید.
ناگهان با فریاد مردی قد بلند مواجه شد.
- زن! کِی میخوای دست از این فضولیهات برداری؟
زن، دست به گیسوان حنایی خود کشید و چند قدمی عقبتر برگشت.
_نگرانشم. این چند روز در را به روی هیچکس باز نکرده.
مرد دست بر کمر شد.
ابروهای مجعّدش را در هم کشید.
دندانهای سفیدش را که در صورت سیاهش ذوق میزد به هم سایید و ناگهان دوباره با صدای بلندی نعره زد:
- تو با خانهی این دروغگو چکار داری؟
نزدیک زن رفت.
گیسوانش را گرفت.
او را کشان کشان به داخل خانه برد.
زن دست و پا زد و آرام و بیصدا گفت:
- بار شیشه دارم کمی آرامتر
مرد او را وسط حیاط کنار هیزمها بر خاک نمناک رها کرد.
- بار شیشه داری! همان بهتر تلف شود.
تو زنی نیستی که پسری بزایی !!
قدمهای بلندی برداشت. با هر قدمش خاک بلند میشد.
مادرشوهر پیرش با موهایی ژولیده، تکیه بر عصا دم در اتاقش ایستاد و دست به دیوار زبر کاهگلی گذاشت و گفت:
- ملیحهجان تو که میدونی به این خانه و اهلش حساسه! پس چرا بازم به در خانهی آنها میروی!
زن با چهرهای خاکی و زخمی، به زحمت سر پا شد. خاک را از لباسهایش تکاند. دستی بر روی زخمهای تازهاش کشید.
- من از اهلِ این خانه بدی ندیدم که بخواهم بخاطر دشمنی شوهرم با آنها دشمن شَوم...
راستی مادر، با امروز سی و نُه روز میشود که درِ این خانه باز نشده!!
نگران خانم این خانهام.
پیرزن جلوی در اتاقش بر روی حصیری کهنه نشست.
- اگه من بجای این زن بودم تسلیم دستور قبیله خود میشدم.
حقا که این زن برازندهی پسر عبدالله است.
ملیحه کمی هیزم برداشت و در آتش نیمهجانِ تنور انداخت و از سوراخ پایین تنور شروع کرد به فوت کردن.
حرارت و دود تنور چشمهایش را تَر کرد.
لحظهای بعد، از میان حجم دود تنور آتشی شعلهور شد.
خمیر را به قسمتهای کوچکی تقسیم کرد.
برگشت و به مادرشوهرش گفت:
- میترسم از طالع بدم باز دختر بزایم و زنده بهگورش کند.
پیرزن پوزخند تلخی زد و با آه گفت:
- از خدای مسیح کمک بخواه!!
*
آسمان پر از ستاره بود. ماه وسط آسمان میدرخشید.
ملیحه کنار پنجره ایستاد. به آسمان زل زد و به فکر فرو رفت.
بعد از مکثی برگشت و به شوهرش خیره شد.
- یاسر، آسمان امشب چقدر زیباست! انگار ستارهها میخواهند پایین بیایند.
یاسر با چشمان نیمه باز خمیازهای کشید. پشت به ملیحه کرد و به پهلو شد.
- بخواب اینقدر مثل دیوانهها به آسمان خیره نشو.
طولی نکشید که ملیحه با شتاب کنار یاسر فرود آمد و سراسیمه گفت:
- آخر آمد! آن هم با شکوهی زیبا!
انگار صورتش را با قرص ماه پوشاندن. کوچه را روشن کرده بود.
عرق بر پیشانی مرد نشست. به سرعت سر جایش نشست و به ملیحه گفت:
- بس کن زن! از کی تا حالا ماه نازل شده چرا کفر میگویی؟
ملیحه با چشمانی پر از اشتیاق و لبخندی بر لب گفت:
- محمد را میگویم! او تازه وارد خانهاش شد.
مرد از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت.
نسیم خنکی در حال وزیدن، بود.
زلفهای فِر خوردهاش به این طرف و ان طرف تاب خورد.
نفس عمیقی کشید.
چشمش به کوچه بود و صدایش با ملیحه.
- با اینکه منکر خدایان ماست ولی رفتارش همیشه مانند قدیسانِ.
بوی خوشی فضای کوچه را پر کرد و بینی یاسر را قلقلک داد.
با آن بو مست خواب شد.
شب گذشت.
*
ملیحه صبح زود طبق روال همیشگی جلوی در را آب و جارو کرد.
با صدای کلون درِ خانهی روبرو از کمر برخاست.
با چشمهایش اهل آن خانه را دنبال کرد.
آن مرد سلامی به رهگذران کرد اما جوابش را نشنید. آرام و آراسته در کنار همسرش از کنار ملیحه گذشت.
ملیحه بعد از چهل روز موفق شد تا بانوی با وقار به زهد نشسته را ببیند.
محو تماشایش شد.
او همچنان غرق قامت محمد بود و بیاعتنا به زخم زبانهای عابران.
ملیحه با شوق به داخل خانه رفت. نزد مادرشوهرش گفت:
- مادرجان یاسر را راضی کنید من به دیدار بانوی خانه محمد بروم.
پیرزن دست به کاسه آب زد و موهایش را تَر کرد و مشغول بافتن آنها شد.
- نمیدانم یاسر چه شنیده که کینهی محمد را دارد. این همه سال از محمد و خدیجه غیر خوبی ندیدیم.
ملیحه روی حصیر نشست. چشم به زمین دوخت و خود را با بافتهای آن سرگرم کرد.
- گناه خدیجه چیست که باید اینقدر زخمزبان بشنود و از همهی قبیلهاش طرد شود!
پیرزن موهای بافته شدهاش را با کِش قیتون گِره زد و به پشتش انداخت.
- چون محمد را حمایت کرد و همهی داراییاش را به او داد.
از همه بدتر پشت کرد به سران قریش و از اطاعت آنها سرپیچی کرد.
ملیحه بلند شد و به پشت آسیاب رفت.
- حقا که محمد لیاقت همچین زنی را داشت.
پیرزن سیب سرخی را از میان ظرف سفالی برداشت و به سمت ملیحه پرت کرد.
- زبان به دهان بگیر! میخواهی یاسر بشنود دوباره تو را به لگد بگیرد.
صدای باز شدن در چوبی به بحثشان خاتمه داد.
ملیحه سکوت کرد. با تمام نیرویش آسیاب را محکم چرخاند تا کمی تخلیه شود.
یاسر آرام و قرار نداشت. دستهایش را از پشت گِره کرده بود و مدام به این طرف و آن طرف حیاط قدم میزد.
ملیحه متوجه نگرانی یاسر شد.
آسیاب را رها کرد و به حیاط رفت. به او نزدیک شد.
- چی شده یاسر! چرا پریشانی؟
خون جلوی چشمهای یاسر را گرفته بود. با دو دست نیرومندش ملیحه را به عقب هُل داد.
ملیحه با فریادی نقش زمین شد.
پیرزن از جایش پرید و خودش را سراسیمه بالای سر ملیحه رساند.
- این محمد کیست که هرچه بدی کنیم باز با مهربانی جوابمان را میدهد.
ملیحه با ناله جواب داد؛
- چون محمد فرستاده خداست.
یاسر، من به او ایمان کامل دارم.
یاسر با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت. داسی که در دیوار سوخته جا خوش کرده بود را برداشت و به سمت ملیحه حملهور شد.
پیرزن خود را سپر ملیحه کرد تا پسرش کمی شرم کند.
یاسر ناکام ماند. داس را به گوشهای از حیاط پرتاب کرد. با صدایی بلند و گرفته فریاد زد:
- تو را باید مثل دخترت زنده بگور میکردم نمک نشناس!
گریه امانش نداد. دست به زمین گذاشت و به سختی بلند شد.
تمام توانش را گذاشت و به بیرون از خانه گریخت.
به خانهی محمد پناه برد.
یاسر به دنبالش دوید. انگشت اشارهاش را بالا آورد و برایش خط و نشان کشید.
اگر پایت را به آن خانه بگذاری، زنده بگورت میکنم.
فریادهایش بیاثر ماند.
سوار بر مرکب شد و از کوچه محو شد.
ملیحه نیم روزی در خانهی محمد مهمان بود.
و با دستانی پر از هدیه راهی خانهاش شد.
هدایا را در گوشه خانه گذاشت. نزد مادر شوهرش رفت. دست او را گرفت و بوسید.
چشمهایش همچون الماسی درخشید.
دست به سر او کشید و با لبخندی گفت:
- ملیحه تو را چه شده؟ بالاخره از نزدیک خدیجه را دیدی! انگار از عالم دیگری برگشتی! چه شده؟
ملیحه سرش را بالا آوررد و به چشمهای پیرزن زل زد.
- نمیدانی مادرجان، خانهی خدیجه و محمد به دور از این شهر و مردمش بود.
محقر ولی باصفا.
پر از مهربانی، پر از احترام، پر از عشق.
گویا رؤیا بود.
- آرامتر بگو چه دیدی؟ در این شهر حتی به دیوارش هم نمیشود اعتماد کرد.
ملیحه نگاهی به شکمش انداخت و گفت:
- خدیجه باردارست اما نه مثل من،
بچه در شکمش با اوحرف میزند.
فقط اولیا اینچنین هستن مگر نه!
پیرزن دستهای ملیحه را فشرد.
- عجیب نیست. او فرزند محمد است.
ملیحه از جای خود بلند شد. دمپاییهای کهنهی وصلهدارش را پوشید.
سطل آبی از چاه وسط خانه کشید و وضو گرفت.
پیرزن تکیه بر عصا نزدیکش شد. با کمر خمیده، گیسوان سفید و صورت پر چروک آهی کشید و گفت:
- داری چکار میکنی!
ملیحه بر پای چپ مسحی کشید.
- نصفِ روز رفته اما انگار به اندازهی نصف عمرم در علم غوطهور شدم.
بگذار برایت از کلام وحی بخوانم.
- بسمالله الرحمن الرحیم
تازه شروع کرد که یاسر وارد خانه شد.
شلاق به دست نزدیک ملیحه شد.
ملیحه از جایش برخاست.
آغوشش را برای یاسر باز کرد و با خوشرویی گفت:
- نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
یاسر سر جایش میخکوب شد.
با چشمهایی پر از آتش گفت:
- تو را جادو کردند!
یاسر به چشمهای ملیحه خیره شد.
معصومیت نگاهش آتش وجودش را خاموش کرد.
شلاقش را پایین آورد و به زمین چشم دوخت.
- در آن خانه چه دیدی که اینقدر عوض شدی؟
ملیحه نفس عمیقی کشید و با شوق تعریف کرد:
- یاسر عزیزم! من حقیقت عشق را در خانه محمد یافتم.
وقتی خدیجه از محمد برایم گفت؛ از محبتش، مهربانیش، صداقتش، وفاداری، شجاعتش... همه و همه خوبی بود و بس. او مجذوب همین ویژگیها شده و تمام قدرت و ثروتش را فدای محمد و رسالتش کرده.
او به محمد ایمان کامل دارد.
من هم میخواهم چون او باشم.
یاسر به فکر فرو رفت.
ملیحه خوب به یاسر نگاه کرد. حلقهای از عشق را در چشمهایش دید.
یاسر لب به سخن گشود.
- از امروز هر وقت که خواستی به خانه آنها برو...
من محمد و اهلش را خوب نشناختم.
صحبتهای قبیلهام در مورد آنها مرا به اشتباه انداخته بود اما من هم در این مدت از این خانه بدی ندیم.
خدا مرا ببخشد.
لبخندی از رضایت بر چهرهی ملیحه نشست.
پیرزن با گوشهی شال سیاهش تَریِ چشمهایش را پاک کرد و خطاب به پسرش گفت:
- شیری که خوردی حلالت باشد.
خدیجه از همان کودکی دختری مطهر و عفیف بود. او شایسته محمد بود.
من شک ندارم فرزندشان همانند آنها خواهد بود.
گروه #سکوی_پرش
سرگروه: خانم صداقتی
○
•
|عطࢪ ریحــــــــٰان🌸🍃|
#عطر_ریحان
روی صندلی جلوی ماشین مینشینم کمربند ایمنی را میبندم. زیر لب ایت الکرسی میخوانم. در حالی که ماشین را روشن میکند با خنده میگوید:
-نترس باباجونی! دفعهی اولم که نیست..!
میخندم، سرم را به نشانه ی تایید تکان میدهم و میگویم:
-به سلامت برسیم صلوات...!
لبخند میزند. زیر لب بسم اللهی میگوید و حرکت میکنیم...
چند کیلومتری از شهر دور میشویم. با دیدن بیلبورد تبلیغاتی داخل اتوبان یک دفعه یادم می افتد مهم ترین چیز را خانه جا گذاشته ام. میگویم:
-ای وای دیدی چیشد؟ کیک تولدتو یادم رفت بیارم...!
فاطمه با لبخند میگوید:
-نگران کیک نباشید تو صندوق عقب راحت نشسته... جا میموند هم اشکالی نداشت...
لبخند شیطنتآمیزی میزند و ادامه میدهد:
-نهایتا یه تولد دیگه با کیک برام میگرفتید...
با خنده میگویم:
-فرشتهی نجاتِ ناقلای بابا..!
از اینهمه شباهت فاطمه به ریحانه برای بار هزارم متعجب میشوم او هم مانند مادرش است همانقدر دقیق و منظم. می گوید:
-امیدوارم تا قبل از غروب برسیم پیش مامان... شبای جادهی روستا واقعا تاریکه...
-راهی نمونده فاطمه جان... انشآلله به تاریکی نمیخوریم...
وارد جاده خاکی و پر دست انداز روستا میشویم. چشمانم را میبندم. یاد چنین روزی در ۱۸ سال پیش میافتم:
کف مینیبوس نشسته بودم. سر ریحانه، روی پاهایم بود. با تکانهای مکرر مینیبوس، شانههایم به صندلی میخورد. اما مواظب بودم ریحانه به جایی نخورد.
تمام صندلیها خالی بود، ولی او حالش خوب نبود. نمی توانست بنشیند.به خاطر همین، کف مینیبوس زیر انداز پهن کردم. تا شهر راه زیادی مانده بود.
با صدای ناله خفیف ریحانه به خودم آمدم. دستش را روی برآمدگی شکمش فشار داد. درد دوباره سراغش آمده بود. طاقت دیدن این حالش را نداشتم. شروع کردم دلداری دادن.
- ریحانم یکم دیگه میرسیم. به چند ساعت دیگه فکر کن. به زمانی که دخترقشنگمونو بغلت میگیری.
در حالی که از درد صورتش جمع شده بود، لبخند مهربانی زد؛ از همانهایی که قند در دل آب میکرد. بریده بریده گفت:
- حالا... از کجا... اینقدر مطمئنی که دختره؟
پتویش را محکمتر دورش پیچیدم و گفتم:
-اره خب، نمیشه با اطمینان گفت. ولی دوست دارم دختر باشه یه دختر ناز مثل مامانش.
- ولی من دوست دارم بچمون مثل باباش باشه... همینقدر خوب و آقا.
با خنده گفتم:
- حالا نمیشه خوب باشه ولی آقا نباشه؟
از خندهام خندهاش گرفت و گفت:
- چه فاطمه باشه چه محمد...امیدوارم صالح باشه.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره درد سراغش آمد. ریحانه بیتاب شده بود و من از دیدن بیتابی او بیتابتر. صدای نالههای ضعیفش قلبم را میلرزاند و میان صدای غرغرهای مینیبوس پیر گم میشد. یکدفعه ماشین وسط جاده ایستاد.
صدای مش رمضان از جلوی ماشین آمد:
- ای وای! بنزین تموم کردیم.
کلافه دستی به موهایم کشیدم. ساک وسایل نوزاد را زیر سر ریحانه گذاشتم.
از مینیبوس پیاده شدم و با کمک مشرمضان به هر زحمتی بود مینیبوس را هل دادیم و به کنار جاده رساندیم. جاده تاریک بود. تلاش نور کمسوی چراغهای مینیبوس برای شکست تاریکی بی فایده بود. هیچ کس در جاده نبود. صدای نالههای ضعیف ریحانه، سکوت موهوم حاکم بر فضا را میشکست و قلبم را مچاله میکرد. حالا باید چه کار میکردم؟ دستی آرام بر شانهام نشست. مش رمضان بود.
- پسرم من کنار جاده وایمیستم که اگه ماشینی رد شد ازش بنزین بگیرم. تو برو تو ماشین پیش خانمت، مواظبش باش، بهش روحیه بده و نزار بخوابه. آخه ممکنه خدایی نکرده از هوش بره. اینو منی که بابای ۹ تا بچه هستم از روی تجربه دارم بهت میگم... برو پسرم!
دستش را که روی شانهام بود، بوسیدم. در تمام این مدت مانند پدرم بود؛ پدری که هیچوقت ندیده بودمش.
ضربان قلبم تند میزد. در سرمای استخوان سوز جاده، دستانم عرق کرده
بود و اضطراب مبهمی آزارم میداد. چشمانم را بستم و گفتم:
- خدایا من به خاطر خودت به این روستا اومدم و این سختیها رو تحمل کردم؛ خودت هم کمکم کن. بسم اللهی گفتم و سوار مینیبوس شدم. ریحانه با چشمانی نیمه باز نگاهم میکرد. دانه های درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود. از درد پتو را در مشتش فشار میداد. رفتم کنارش نشستم. سرش را دوباره روی پاهایم گذاشتم. در این شرایط باید درمورد چه چیزی حرف میزدم که خوابش نبرد؟
شاید بازگو کردن خاطرات روزهای آشناییمان بهترین راه بود.
- ریحانه جان یادته روز اولی که همو دیدیم؟
بی رمق جوابم را داد
- آره... یه آقا معلم اتو کشیده ....که تازه از شهر اومده بود...
- یه خانم محترم و با سواد و زیبا و مغرور
مغرور را با تأکید بیشتری گفتم؛ و ادامه دادم.
- البته غرورش بیشتر جلوی مردا بود. ولی مهربونیش برای همه. میخواستم مدرسهی روستا رو تعمیر کنم، اما هیچکدوم از والدین بچهها زیر بار هزینش نمیرفتن. راه مدرسه از روستا خیلی دور بود و بعضی از اهالی بخاطر همین بچه هاشونو مدرسه نمیفرستادن. ولی هیچکس حاضر نبود نه برای تعمیرات این مدرسه و نه برای ساخت مدرسهی جدید هزینه کنه. صبح ها توی مدرسه درس میدادم و عصرها توی حیاط امامزاده روستا، برای بچههایی که خانوادشون اجازه نمیدادن مدرسه بیان، تدریس میکردم. امام زاده هم که هیچ امکاناتی نداشت.
میان صحبتم نگاهی به ریحانه انداختم انگار دردش کمتر شده بود خیره به یک نقطه و در سکوت گوش میکرد.
- یه روز عصر که برای تدریس اومده بودم امامزاده دیدم توی حیاط یه تخته وایت برد گذاشتهشده. بچه ها گفتن اینو قبل از اومدن شما خانم قریشی آورده و خانم قریشی همون بانوی مغرور مهربون بود...
ریحانه به چشمهایم خیره شد. و گفت:
- پس از همون اول...حسابی، دل امین آقا رو...برده بودم...
ناله خفیفی که کرد مانع شد جوابش را بدهم. با نگرانی پرسیدم:
- خوبی؟
لبخندی زد و گفت:
- تاوقتی... تو کنارمی...اره
لبخندم از دیدن تبسمش جان گرفت و ادامه دادم:
بعد از یه مدت درسهای دانشگاهم شروع شد. صبحها میرفتم دانشگاه و عصرها برای تدریس به روستا میومدم. دیگه واقعا نمیتونستم دو جا تدریس کنم. دوره افتادم تو روستا با والدین صحبت کردم که یا یه مدرسه جدید بسازن یا بذارن بچه هاشون بیان همونجا. اما مردم به هیچ صراطی مستقیم نبودن... تا اینکه مش رمضان بهم گفت فقط یه نفر توی این روستا هم خیلی ثروتمند بود و هم دستش به خیر میرفت که خدا بیامرزدش... ولی دخترش خلف صدق پدرشه حتما کمک میکنه. خلاصه که باز هم گذرمون افتاد به همون خانم مغرور مهربون!... میدونی؟ وقتی گفتی برای ساخت مدرسه زمینهای پدری تو میفروشی به فرشته بودنت ایمان آوردم.
صدای ناله ریحانه مرا از حال و هوای آن روزها به داخل مینیبوس پرت کرد. دوباره همان اضطراب مبهم سراغم آمد. سرما تا مغز استخوانم دوید. حتما ریحانه هم مثل من سردش بود. کتم را در آوردم و رویش انداختم. ریحانه مدام پتو را در مشتش فشار میداد تا صدای نالهاش بلند نشود. لبخند تصنعی زدم و گفتم:
-دخترم اینقدر مامانتو اذیت نکن تو هنوز نمیدونی تو بطن چه فرشته ای هستیا.
ریحانه در حالی که سعی میکرد رد درد را در صدایش مخفی کند گفت:
-اگه نی نی مون... پسر باشه.. همش میگی دختر...بهش برمیخوره ها...
-عزیزم سونوگرافی نرفتی که تا چند ساعت قبل زایمان سر دختر یا پسر بودنش چونه بزنیم؟
+سونوگرافی... نرفتم که... طعم شیرین این... انتظار رو، از دست ندیم.
سکوت کرد و با سکوت وهمانگیز حاکم بر فضا، اضطرابم تشدید شد. کاش میتوانستم کاری کنم. خدایا خودت کمکمان کن!
با صدایش از فکر و خیال بیرونم کشید.
-روز افتتاح مدرسه رو یادته؟ ...هیچ وقت لبخند بچهها ... وقتی پشت نیمکت های نو نشسته بودنو ...فراموش نمیکنم...
-لبخند اونا بخاطر ایثار تو بود.
-و... تلاش های تو...
عمیق به چشمانش نگاه کردم فکرم ناخودآگاه بر زبانم جاری شد.
-هیچ وقت فکرشم نمیکردم ریحانهی من بشی!
از درد صورتش مچاله شده بود. با دستمال عرقهای روی پیشانیاش را پاک کردم.
-یه سوال بپرسم؟
-جانم..؟
- چیشد که حاضر شدی از بین اون همه خواستگار با موقعیت خوب به یه معلم ساده جواب بله بدی؟
-چون... اون اقا معلم... مثل همه نبود ...
منتظر نگاهش کردم. حرفش را کامل کرد.
-وقتی دیدم ...بخاطر آموزش به بچههای روستا ...اونطوری به هر دری میزنی...، فهمیدم تو ...با بقیه جوونا که تو این سن فقط به فکر خوش گذرونیشون هستن...، فرق داری... فهمیدم میشه به عنوان یه همسفر ...روت حساب کرد... یه همسفر تا بهشت...
چند دقیقه نگذشته بود که دردش شدت گرفت. صدای نالههایش قلبم را میسوزاند. چه کار باید میکردم؟ به جز دعوت کردن به آرامش، مگر کاری از دستم بر میآمد؟ یکدفعه صدای نالههایش قطع شد. آرام دستم را روی صورتش گذاشتم و گفتم:
-ریحانم تو نباید بخوابی.
جوابی نداد.
تکانش دادم بدنش گرم بود اما جوابم را نمیداد. نبضش آرام میزد.
اشک به چشمانم هجوم آورد. از هوش رفته بود!
با عجله از مینیبوس بوس پایین آمدم. به ابتدا و انتهای جاده نگاه کردم، هیچکس نبود! هیچ کسِ هیچ کس... حتی مش رمضان. حالا باید چهکار میکردم؟
اشکهایم بی وقفه میبارید. تازه داشتم معنای واقعی اضطرار را لمس میکردم. از شدت سرما و اضطراب میلرزیدم.
یعنی خدا داشت این حالم را میدید و کاری نمیکرد؟ زیر لب استغفار کردم. حتما خدا حواسش به ما بود. خودش در قرآن وعده یاری داده بود.«ان تنصروالله ینصرکم.»
اگر بخاطر درس دادن به بچههای محروم نبود، من الان در این برهوت چه میکردم؟ اگر ریحانه با من ازدواج نمیکرد، زنان حسود روستا حتما در این شب سخت همراهش بودند، اما...
دستم را روی قلبم گذاشتم و به قلبم گفتم:
-آرام باش..! وقتی خدا وعده یاری داده حتما کمک میکنه.
چند دقیقه نگذشته بود که صدای قدمهای نامنظمی را از دور شنیدم.تاریکی مانع میشد چیزی ببینم. صدای قدم ها نزدیکتر شد. مش رمضان بود. در حالیکه به سمتمان میدوید فریاد زد:
-بنزین..
بین نفس نفس زدن هایش گفت:
-رفتم از سر جاده بنزین گیر آوردم.
با عجله باک را باز کردم. بنزین را داخل باک ریختیم. سوار ماشین شدیم.
هوا سرد بود، اما چارهای نبود. مشتی آب به صورت ریحانه پاشیدم. کمی تکان خورد. تا شهر راه زیادی نمانده بود. نفهمیدم مسیر چهطور گذشت.
به بیمارستان بزرگی که در وسط شهر بود رسیدیم. ریحانه هنوز بیهوش بود. چند پرستار با برانکارد، او را به داخل بیمارستان بردند. دکتر به محض معاینه گفت اتاق عمل را آماده کنید.
با چشمان خیس و صدایی بغض آلود پرسیدم:
-وضعیتشون خیلی بده؟
خانم دکترِ مسن، عینکش را صاف کرد و گفت:
-بیمار بیهوشه و این خطر عمل رو بالا میبره ممکنه بره تو کما براشون دعا کن...سلامتیشونو از کسی بخواه که مرگ و زندگی همهمون دستشه..!
احساس کسی را داشتم که در لبه پرتگاه ایستاده. ریحانه را به اتاق عمل بردند.
دل توی دلم نبود. حتی تصور دنیای بدون او برایم سخت بود. اصلا قبل از ریحانه من چگونه زندگی میکردم؟
دیگر بارش چشمانم به اختیار خودم نبود.به هق هق افتادم. شانه هایم میلرزید. قلبم با شدت خود را به سینه میکوبید.
زیر لب خدا را صدا میزدم. تمام شب طول و عرض سالن بیمارستان را با چشمان خیس و تسبیح به دست طی کردم. انگار زمان قصد گذر نداشت.
سالنی که منتهی میشد به اتاق عمل برایم حکم قفس را پیدا کرده بود، انگار دیوار ها مدام نزدیک تر میشدند و سقف پایین تر میآمد!
تپش های پر شتاب و نامنظم قلب امانم را بریده بود. با مشت روی قلبم کوبیدم.
صدای آشنایش مرا به خود آورد؛
- دل آدم فقط با یه چیز اروم میشه...
مش رمضان بود. قرآن کوچکش را به سمتم گرفت. در چشمان آرام و مهربانش خیره شدم. قرآن را از دستش گرفتم. و در دل گفتم
-خدایا خودت کمکم کن..!
قران را باز کردم. نگاهم روی اولین آیه ثابت ماند؛
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
قرآن را مانند عزیزی که تازه پیدایش کردهام به سینه فشردم. قلبم آرام گرفت. آرامِ آرام.
مش رمضان گفت:
-باباجان من دیگه باید برم حراست راهم نمیداد بهشون قول دادم پنج دقیقه بیشتر نمونم...
جواب محبتش را با لبخندی گرم دادم و گفتم:
-ممنونم ازتون... بخاطر همه چیز ممنونم...
مش رمضان با ارامشی که همیشه در صدایش موج میزد جواب داد:
-من فقط وسیلم بابا... از خودش تشکر کن!
مش رمضان رفت. با نگاهم تا انتهای سالن بدرقهاش کردم. به سمت نمازخانه بیمارستان قدم برداشتم. نمازخانه اتاق کوچکی در انتهای طبقه اول بود با فرش سبز رنگ لامپش خاموش بود و نور کمسویی از پنجره به داخل تابیده میشد. بدون اینکه چراغ را روشن کنم ایستادم به نماز. بعد از نماز ارامِ آرام شده بودم.
به سالن بیمارستان برگشتم.زمان قصد گذر کرده بود. نزدیکهای صبح، پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت:
-دخترتون مبارک باشه...
____________•○♡
صدای فاطمه مرا به خود میآورد.
-باباجون...رسیدیم
از ماشین پیاده میشویم. نزدیک غروب است. آسمان هم مانند من دلش گرفتهاست.
سنگریزه های جاده خاکی روستا زیر پایم صدا میدهد. هنوز هم مثل روز های اول آشناییمان هر قدم که به ریحانه نزدیک تر میشوم ضربان قلبم شدت میگیرد.
وارد امامزاده میشویم. به سمت مقبره کوچکی که انتهای امام زاده است قدم برمیداریم. باد سردی میوزد. دست هایم را در جیب شلوارم فرو میبرم.
وارد مقبره میشویم. رایحه ریحانه در هوا پیچیده، عطر محمدی فضا را پر کردهاست. بغضی قدیمی گلویم را میفشارد به چشمانم التماس میکنم که نبارند حداقل جلوی فاطمه نه..! اما آنها مثل همیشه کار خودشان را میکنند. فاطمه شاخهای گل سرخ روی سنگ قبر میگذارد. دقیقا روی همان جایی که هجده سال پیش، با دستان خودم قلبم را در ان دفن کردم.
گروه #نارمیلا
سرگروه: خانم نبی حسینی