حرف بیحساب| جواد موگویی
@javadmogoei
سلام ایذه
تهران: ۱۴۰۱/۸/۲۸
قرارمان بر روایت صادقانه است؛ بیکم وکاست و بیملاحظه.
صادق نیکو (ایسنا) زنگ زد:
«میری قطر برای گزارشنویسی؟!»
گفتم «من جمع خرج اردبیل و زاهدان شد۴ونیم! اگر با ۵تومن جمع میشه، قطر هم بروم؟!»
گفت «نهبابا! هزینههات با ماست»
اما دیگر زنگ نزد!
کیانی (سفیرفیلم) زنگ زد. گفت با وزارت ورزش هماهنگ کردم تو هم با کاروان خبرنگاران اعزامی بشی.
۵۵روز است که طریق خیابانهای تهران و اردبیل و زاهدان کردم برای روایت اعتراضهای خیابانی.
کتک خوردم، ناسزا شنیدم، دستگیر شدم اما خسته نشدم.
تهران که بودم، نوشتند چرا اردبیل نمیروی؟
رفتم اردبیل، نوشتند چرا زاهدان نمیروی؟
رفتم زاهدان، نوشتند چرا تهران نیستی؟
آمدم تهران، گفتند چرا خاش نمیروی؟
و حال چرا ایذه نمیروی؟
و این «چرا نمیروی»ها ادامه دارد...
هیچگاه مرعوب جو نشدم!
چه آن زمان که روایتم از کتکخوردنهایم از بسیج را نوشتم و جماعت ارزشی سیلی از فحش نثارم کرد، و چه آن زمان که فریاد زدم کشته شدن اسرا پناهی دروغ است و بازهم ناسزای آن طرف را شنیدم! اما نوشتم چون اعتراضهای این روزها جزیی از زندگی ایرانیان بوده و هست، مثل فوتبال ملی.
گرچه این روزها برخی بهحق، دلودماغ فوتبال را ندارند. اما قطعا بسیاری میخکوب شبکه۳ خواهند شد برای دیدن و آرزوی بردن.
سهبار استخاره کردم؛ خیلی خوب آمد.
فردا ساعت ۳صبح پرواز به دوحه است.
اما در نهایت تصمیم گرفتم به ایذه بروم!
برای روایت آنچه که بر سر «کیانپیرفلک» آمد.
پینوشت:
جناب آقای کلهر
معاون خیلی محترم وزارت ورزش
خیلی ممنونم که چند روز پیگیر بودید که من در این کاروان باشم. بلیط خودتان را به من دادید و به سختی برایم ویزا گرفتید.
ببخشید که تصمیمم عوض شد.
یاعلی
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۰
تهران: فرودگاه مهرآباد: ۱۴۰۱/۸/۲۹
این جامجهانی پرحادثه و من راهی ایذه.
یک هفته وقتم به مطالعه و فیشبرداری برای جامجهانی گذشت. لکن حالا در پرواز اهوازم!
من پرسپولیسیه دو آتیشه
مقیم جایگاه۳۶
تیفوسیهای قرمزپوش
با ساندویچهای کالباسش
با همان یک برگ کاهو!
فوتبال یعنی زندگی
زندگی یعنی پرسپولیس
چرا دروغ! یک دلم در دوحه است و پیش تیمملی...
الان تنها چیزی که خوشحالم میکند بردهای تیمملی است.
دیشب حال و هوای دوحه داشتم
امروز در اضطراب ایذه!
علیاصغر و فاطمهام هر دو اسهال و استفراغ دارند.
کمی با خانمجان حرفم شد!
تقصیر من بود بیشتر
قهرکنان آمدم ایذه. بیخداحافظی!
۶۰روز است که خیابانگرد ایرانم،
حتما حق دارد
ولی چه کنم؟! نمیشود در خانه نشست و کتابهایم را بنویسم...
رسما شدم خبرنگار!
چیزی که دوستش ندارم!
میلم همان پژوهشهای دهه۶۰ پرحادثه است. اما این روزها میل چه مفهومی دارد؟!
کلی پیام در دایرکت داشتم از خوزستانیها که: ما کمکت خواهیم کرد در روایتت از ایذه.
در اردبیل و زاهدان هم اینگونه بود.
شبکهای مردمیِ مطمئن.
مهمترین منابع تحقیقی من همین مخاطبان مردمیِ گمنام هستند؛ خالصانه و صادقانه.
ساعت ۷رسیدم اهواز؛ یکراست رفتم خانه سیدعماد. محله فقیرنشین حصیرآباد.
سید را از سیل پلدختر (فرودین۹۸) میشناسم. من از تهران و او از اهواز، آمدیم برای کمک به سیلزدگان.
با عماد رفتیم بیمارستان گلستان، بالاسر مجروحین چهارشنبه خونین ایذه.
پدر کیان پیرفلک هم آنجا بستریست.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۱
موتوریها راحت باشند!
امنیتیها مشغول پاسپورت گیریاند!
@javadmogoei
حرف بیحساب| جواد موگویی
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۱
موتوریها راحت باشند!
امنیتیها مشغول پاسپورت گیریاند!
اهواز: ۱۴۰۱/۸/۲۹
رفتم بیمارستان گلستان اهواز. سراغ مجروحان چهارشنبه(۲۵آبان) در ایذه.
۱) کارگر است و در بلوار حافظ جنوبی مجروح شده. همانجا که کیان پیرفلک گلوله میخورد. یوسف موسوی میگوید:
«غروب بود. هندزفری تو گوشم بود. صدایی نمیشنیدم. به هلالاحمر که رسیدم. جمعیت را دیدم. ترسیدم. ترمز زدم. دو موتوری پشت درختها بودند. ۵۰متریام. چشمتوچشم بودیم. صورتهایشان پوشانده بودند. با کلاشینکف بهم شلیک کردند؛ دو گلوله بهپای چپم. افتادم. یکیشان با کلت شلیک کرد. خورد به بینیام. تیرخلاص زد. مطمئن شدند که کشته شدم گاز دادن و رفتند.
کشان کشان خودم را انداختم لای درختهای بلوار. درگیری خیلی شدید شده بود. صدای رگبار میآمد. نه قدرت تکان خوردن داشتم و نه اصلا زیر آن آتش میشد بلند شد. داشتم از حال میرفتم.
یکساعت و نیم مخفی شدم. درگیری که تمام شد، زنگ زدم به خانوادهام گفتم من اینجام...»
یوسف دو تیر در پایچپش خورده. ولی گلوله کلت هنوز در بینیاش بود! قرار است عملش کنند. حیرتانگیز است! مرمی بینی را شکافته اما استخوان متوقفش کرده!
۲) مهشید موسوی ۱۸ساله:
«از کوچه که بیرون آمدم، دیدم جلویم معترضین هستند و پشتم بسیجیها. دو موتورسوار نزدیک شدند. دیگه چیزی نفهمیدم..»
حالش خوش نیست. حوصله مصاحبه ندارد. گلوله میخورد به پشت کف دستش.
۳) احساس اسدی میراحمدی ۱۴ساله:
«آمدم سرکوچه، در حافظ جنوبی. یکهو دیدم جمعیت دارند میآیند طرفم. چند موتوری بودند. صدای کلاشینکف میآمد. انگار جنگ بود. ترسیدم. فرار کردم سمت خانه. داخل که شدم مامانم جیغ زد. تازه فهمیدم گلوله خورده به زیر چانه، سر سینهام!»
۴) فروتن سلحشور ۳۰ساله:
«آمده بودم مرخصی، از عسلویه. درب خانه را که باز کردم دو نفر موتورسوار با صورتپوشیده بهم شلیک کردند. با کلاشینکف. خورد پهلویم. تعدادشان زیاد بود و همینطور بیمحابا در خیابان تیراندازی میکردند.»
۵) دو دختر دیگر روز جمعه(۲۷آبان) به رگبار گرفته شدهاند! الهه و سیتا باهم دوست هستند. ۱۵-۱۶ساله. در اسنپ بودند که یک پژو سفید و بدونپلاک به رگبارشان میبنند.
الهه ۷گلوله (به پا، ساق، ران، کفپایش)
و سیتا سه گلوله میخورد. الهه مدام ناله میکند. پدربزرگ و مادرش بالای سرش هستند. اما سیتا ساکت است. و داییاش کنارش ایستاده.
ترورها بسیار است.
برخی جان دادهاند و برخی زندهاند. و در بیمارستانها بستری. لکن من فرصت مصاحبه با همهشان را ندارم. اما چند موتورسوار در یک شهر کوچک رسما عملیات مسلحانه میکنند و دستگاههای اطلاعاتی هم مشغول پاسپورتگیری از کشتیگیرانند!
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۲
آقای امنیتی! درخواست از این معقولتر؟!
https://t.me/javadmogoei
حرف بیحساب| جواد موگویی
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۲
آقای امنیتی! درخواست از این معقولتر؟!
ایذه: ۱۴۰۱/۸/۳۰
آمدم ایذه. با ماشین عماد.
ال۹۰، پلاک تهران و شیشه دودی!
همه ویژگیها یک ترور را باهم دارم!
ایذه، در سیستم قضایی یکی از مناطق تبعیدی برای اشرار است.
درگیری مسلحانه بین اراذل و اوباش، کاملا امریست طبیعی و سلاح به راحتی در دسترس است.
پارسال در یک درگیری داخلی بین اشرار، ستایش دختر ۱۳ساله در خیابان کشته شد. یا فرشاد نقدی شهردار دهدز از توابع ایذه که او هم در درگیری سارقین با پلیس در خیابان به صورت تصادفی کشته شد.
القصه!
ایذه نیازی به تروریست ندارد!
و در آن نقش گروهکها به مانند زاهدان قابل توجه نیست. و حرفیست تبلیغاتی!
از جلوی مدرسه کیان رد شدم که بلافاصله به نام «شهید کیان پیرفلک» تغییر یافته! کاش این سرعت را در برقراری امنیت، آبادانی و خدمترسانی داشتند! نه صرفا در نامگذاری!
اینجا مشکل زبان ندارم!
پدرومادرم لر چهار لنگ هستند. و همین کار را آسان کرده. گویش لری را کاملا میفهمم با درکی کامل از همه رسوم لری.
رفتم سر صحنه حادثه، حداقل ۴نفر همینجا گلوله خوردهاند. حدفاصل حافظ جنوبی-چهارراه هلالاحمر.
رفتم خانه پدربزرگ کیان بزرگ طایفه گورویی در روستای پرچستان. چقدر زیباست با شیرهای سنگیاش.
با داییاش در روستا چرخی زدیم. سر مزار کیانِ مظلوم رفتیم. دایی میگوید «روز مراسم عدهای آمده بودند که ما نمیشناختیم! مدام شعار سر میدادند که "میتنماز ندارد!" مهرداد (عمویکیان) فریاد زد این حرفها چیه؟ ما هفتپشت مسلمانیم.
چندنفر آمدند پرچم روی تابوت کیان را آتش بزنند، پسرعمویم داد زد سرشان که ما صاحب عزاییم، شما کی هستید؟!»
با عموهای کیان هم در بیمارستان گپ زده بودم. این خانواده عجیب اصیل، فرهنگی، فرهیخته و نجیبند. حرفشان یک چیز است؛ اگر به اشتباه شلیک کردهاند، چرا رسما به ما اعلام نمیکنند؟!
آقای امنیتی!
درخواست از این معقولتر؟!
اگر اشتباه کردید، با اعتراف به آن، مطمئنم این خانواده خواهند بخشید. اگر هم قصوری نداشتید، شفاف و با جزییات توضیح دهید.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۳
شب خیلی سختی بود...
@javadmogoei
حرف بیحساب| جواد موگویی
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۳ شب خیلی سختی بود... @javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۳
شب خیلی سختی بود...
اهواز: ۱۴۰۱/۸/۲۹
رفتم بیمارستان شهید بقایی اهواز.
سیدعادل شریفی بسیجی اهوازی که به ایذه اعزام شده بوده. در چند متری ماشین خانواده کیان در خیابان حافظجنوبی گلوله میخورد. چند دقیقه قبل از تیراندازی به ماشین خانواده کیان:
«شدت آتش زیاد بود. ۲۲نفر بودیم. من پینتبال داشتم. بقیه هم لانچر (پرتاب گازاشکآور) و وینچستر. سرچهارراه هلالاحمر داد میزدم به ماشینها که نرید نرید... حتی به یکیشان که گوش نکرد فحش دادم!
چند متری از بچهها جدا شدم و رفتم جلوتر. یکهو گلویم سوخت. گلوله سابیده بود. از پشت افتادم. بردنم به ساختمان هلالاحمر. چندمتر آنطرفتر.
آمبولانس نمیآمد. یکساعت و نیم بعد، دو تا از بچهها لباس شخصی تنم کردند و با پژوه بردنم بیمارستان. گلویم را پاسمان کردند تا به اهواز اعزام شوم. یکهو راننده آمبولانس داد زد این پاسداره!
مهاجمان بیمارستان را قرق کرده بودند. ریختن سرم؛ با چاقو، سنگ، چوب و...
بنزین ریختند روی سرم که آتشم بزنند که از بیمارستان فرار کردم. اما ۳۰-۴۰نفر دنبالم. هر چند دقیقه گیرم میآوردند میزدند و دوباره از دستشان فرار میکردم. لباسی تنم نمانده بود. چند چاقو به کمر و پایم خورده بود. دندانهایم شکسته، لبم پاره، گلویم هم که تیرخورده بود.
سه ساعتی در خیابانها کتک میخوردم و فرار میکردم. تمام تنم پر خون بود. تا اینکه رفتم پشت یک تراکتور مخفی شدم. یک ساعت بعد رفتم در خانهای و ازشان لباس گرفتم و بزور کشان کشان خودم را به مقر بسیج رساندم...»
دختر سهسالهای کنارش نشسته.
جوری که دخترش نشنود، با بغض میگوید شب سختی بود...
پینوشت:
صورت خوشی نداشت که فیلم برهنهکردن وی را منتشر کنم. ولی سرچ کنید در نت هست.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۴
کاش به اندازه کشتههای ایذه گل بخوریم!
ایذه: ۱۴۰۱/۸/۳۰
بازی با انگلیس را در ایذه دیدم،
در قهوهخانهای که همه میخکوب فوتبال بودند!
گل که میخوردیم همه خنده میکردند!
ولی نمیدانم چرا از پای بازی بلند نمیشدند!
یکی گفت کاش به اندازه کشتههای ایذه ۷گل بخوریم!
با گل طارمی از جا کنده شدم،
اما آنها بیتفاوت دود را پر نفستر هوا میکردند!
با هر گل بریتانیایی لبخند میزدند!
اما تا آخر چشم از بازی برنداشتند!
در دل، همه گل ایرانی میخواستند
از تردید چشمهایشان دریافتم،
گرچه در زبان خواستار گل بریتانیایی!
رمز درک حکایت این روزهای مردم، شنیدن حرف دل است، نه حرف زبان!
حرف زبان باد هواست!
دل را بچسب...
بخشی از مردم قهرند!
با تیمملی
با ایران
با وطن
سر قهرکرده داد نمیکشند!
کتک نمیزنند!
میشینند پای حرف دلش!
فقط قهر کرده، همین!
صبوری کن تا قهرش بشکند!
بعد بازی پاهایم جان ندارد...
کل شهر ایذه را پیاده یک دور زدم و گریستم
از ششتایی که خوردیم...
چه خوب که دوحه نرفتم!
آنجا
داغ باختن را
بیمردمِ وطن تحمل نمیکردم
دق میکردم
خدایا ما فقط تو را داریم
حواست باشد که تو هم فقط ما را داری!
پس هوایمان را داشته باش
تا دوباره آشتی کنیم با هم
با قهرهکردهها...
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۵
حل معمای کیان پیر فلک در گروی دوربینها!
@javadmogoei
حرف بیحساب| جواد موگویی
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۵
حل معمای کیان پیر فلک در گروی دوربینها!
ایذه: ۱۴۰۱/۹/۱
نتیجه تحقیقاتم درباره درگذشت کیان پیرفلک:
۱-حادثه در چهارراه هلالاحمر-حافظجنوبی رخ داده. آنجا نیروهای بسیج مستقر بودند.
۲-مهشید موسوی، یوسف موسوی (موتورسوار)، مولایی(راننده زانتیا) و شریفی(بسیجی) توسط چندموتوری مسلح به رگبار گرفته میشوند. به استناد نقل خودشان این قطعیست.
۳-بسیجیها مدام فریاد میزنند که ماشینها وارد حافظجنوبی نشوند. اما یک زانتیا وارد، گلوله خورده و متوقف میشود.
۴-تیبا(خانواده کیان) بهچهارراه میرسد.بسیجیها فریاد میزنند. نمیایستد. وارد حافظ میشود. با دیدن جمعیت، توقف و دنده عقب میگیرد.
پدر کیان میگوید:
«من نشنیدم. خانومم گفت برگرد، بلافاصله از سمت راست دور زدم و رو به نیروهای بسیج(خلاف خیابان) به سمتشان حرکت کردم. نزدیک فروشگاه کوروش از چندمتری بهم شلیک شد. فکر کنم بسیجیها ما را اشتباهی زدند. فریاد که زدم، بلافاصله آمدند کمک.»
کیان پشت صندلی پدر خم میشود. اما دو گلوله میخورد.
چند نکته و احتمال:
۱-پدر از کشتهشدن فرزندش باخبر نیست و در فضاسازی رسانهها هم آلوده نشده، نتیجه آنکه روایتش به ما بکر و صادقانه است و با همسرش مطابقت دارد.
۲-پدر میگوید از سمت راست دور زده. یعنی سمت راننده(که گلوله خورده) برای چند لحظه بهسمت مهاجمان بوده. اما تاکید میکند در لحظه دور زدن گلوله نخورده و هنگامی که رو به بسیج شده، احتمالا بسیجیها به او شلیک کردهاند.
در هنگام گلولهخوردن بسیار پیش میآید که فرد پس از دقایقی متوجه اصابت گلوله میشود. احتمال دارد او هنگام دور زدن(که ماشین بسمت مهاجمان بوده) گلوله خورده و کمتر از ۳۰ثانیه که ماشین بهسمت بسیجیها قرار گرفته، متوجه مجروحیتش شده.
۳-دایی کیان میگوید در هنگام شستشو ماشین یک مرمی کلت پیدا کرده. مهاجمان با کلت به یوسف موسوی تیر خلاص زدهاند. بسیج نیز مدعیاست که سلاح جنگی نداشته. اما متاسفانه قابل اعتماد نیست! نقضاش را در این ۶۰روز بارها دیدهام.
۴-گرچه فریادهای بسیجیها در فیلم منتشر شده از آنها نشان میدهد که آنها سلاحجنگی ندارند. اگر هم داشته باشند بسیار کمتر از مهاجمان بوده.
۵-وقتی بسیجیها به تیبا هشدار دادهاند که نرود، دیگر چه لزومی دارد که در برگشت به او تیراندازی کنند؟! مگر به اشتباه و به قصد تبادل آتش با مهاجمان شلیک کرده باشند.
۶-فیلم منتشر شده از تیراندازی مهاجمان به دوربینها، برای منطقه پارکجنگلی است، نه چهارراه هلال. تکلیف دوربینهای چهارراه هلالاحمر مشخص نیست! دوربین فروشگاه کوروش هم توسط نهاد امنیتی گرفته شده!
نتیجه:
نمیتوان نظر قطعی داد و فقط انتشار فیلمهای دوربین این معما را حل میکند.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۴۶
ایذه: ۱۴۰۱/۹/۲
برگشتم تهران.
از تحقیقاتم راضی نبودم. همه چیز به انتشار فیلمهای دوربینها گره خورد. لکن من همه تلاشم را کردم که در این شهرآشوب کمی از حقیقت را روایت کنم.
شد ۷۰ روز! که دورگرد شهرها شدهام.
پیش از سفر کلی پیام از خوزستانیها در دایرکت داشتم که مهمان خانه ما باشید. با ماشین و موتور شخصی چند روز رسما رانندهام شدند، به اصرار ناهار و شام به خانه بردند و دست آخر هم با چند کیسه سوغاتی راهیام کردند.
مهمترین منابع تحقیقیام، همین مخاطبان مردمیِ گمنام هستند که میتوانم در چند روز با کمترین هزینه روایت حادثه کنم.
ممنون همهتان هستم.
در این سفر حسین پالیزدار(مستندساز) خاضعانه تحقیقاتش را در اختیارم گذاشت که باید ویژه تشکر کنم.
خرجکرد سفر به ایذه:
بلیط هواپیمای رفت: ۸۵۰هزار تومان
اسنپ: ۸۰
املت فرودگاه با چای: ۸۵
قلیان ۵عدد: ۱۲۵
پفک: ۱۵
لواشک: ۳۰
یه نخ سیگار: ۳
فلافل با نوشابه: ۵عدد ۱۵۰
سمبوسه: ۲عدد۴۰
کرایه تاکسی از ایذه به اهواز: ۱۸۰ (دونفر حساب کردم)
بلیط هواپیمای برگشت: ۹۸۵
اسنپ: ۵۰
جمعکل: دو میلیون و پانصد و نود و سه هزار تومان.
سایر هزینهها را مهمان مردم اهواز و ایذه بودم.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
تهران-شهرنو
او شیخ حسین انصاریان است!
.
قبل از انقلاب روحانی جوانی خبر از خانههای فساد در شهرنو بهگوشش میرسد که:
«در آنجا دخترانی وجود دارند که مثلا از دوست پسرشان فریب خوردهاند، یا از خانه فراری بوده و به تور آدم پستی افتاده و بدین مرکز فروخته شدهاند و اکنون روی برگشتن به خانه خود را ندارند. رؤسای آنان به هیچوجه دستبردار نیستند و برای محکمکاری، از زنان بیچاره سفته گرفتهاند.»
روحانی تعدادی از سفتهها را میخرد و دختران را آزاد و راضیشان میکند به خانههایشان بازگردند:
«آنها را همراهی کرده، به آغوش خانوادهشان میسپردیم و میگفتیم که مثلاً دختر شما گم شده بوده و اکنون به ما پناه آورده و از اصل ماجرا هیچ حرفی نمیزدیم... بعضی از زنان جوان ازدواج کردند و زندگی پاک و سالمی را تشکیل دادند.»
پس از انقلاب اما مردم به شهرنو حمله کردند و آنجا را به آتش کشیدند اما دامنگیر همه خانهها نشد. اما آیتالله طالقانی ناراحت شده و موضعگیری شدیدی کردند:
«شهیدقدوسی، دادستان انقلاب بهمن گفت:"برای براندازی آنجا چه کار میتوانی انجام بدهی؟"
گفتم "فقط پول و جا و مکان مناسب میخواهد."
او چکی بهمبلغ ۳۰۰هزار تومان برایم نوشت. آیتالله گیلانی نیز ۳میلیون در اختیار ما گذاشت.»
طلبه جوان کل ۱۱۲۰ خانه فساد در شهرنو را میخرد و مرکز بزرگی را هم در شمیران، برای اسکان زنان در اختیار میگیرد:
«در محضری در محله راهآهن، کل اسناد به ما واگذار شد و صاحبان خانهها پول خود را نقد دریافت کردند. با رضایت و درحالیکه از خطای گذشته خود اشک میریختند. بعضی اصلا پولی نگرفتند و گفتند ما میخواهیم در این انر خیر سهیم باشیم تا بلکه خدا از سر تقصیرات ما درگذرد...
زنان میانسالها و بعضی از جوانان را با آمادهسازی و توبه دادن، به خانوادههایشان تحویل دادیم. شماری از زنان جوان را نیز شوهر دادیم. چند نفر نیز به عقد کارمندان دایره منکرات در آمده و زندگی پاک و سالمی را تشکیل دادند و اکنون صاحب فرزندانی هستند که گاهی هم پای منبر من میآیند...
بعد منطقه را با خاک یکسان کردیم؛ بخشی به بیمارستان فارابی واگذار و بخشی پارک شد.
بعد طی نامهای به امام نوشتم ما اکنون باید مخارج ۴هزار زن را بپردازیم و تقاضای کمک مالی کردم. امام گفت: «اگر از کمکهای مردمی تأمین نشدید،از سهم ما استفاده کنید.»
گاهی رسانهها با زنانی که از آن مراکز فساد رهایی یافته و دنبال زندگی سالمی رفته بودند، مصاحبه میکردند. روزی یکی از مصاحبهها از رادیو پخش شد. خبرنگار از دختر جوانی سوال کرد که «شما قبلاً کجا بودید و چه میکردید؟» او گفت: «من اصلاً به قبل و بعد کاری ندارم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم. فقط این را بگویم که یک نفر آمد و مرا نجات داد که او هم پدر من است و هم عمویم، هم برادر و دایی و مادرم، او همه کاره من است. او شیخ حسین انصاریان است.»
منبع: کتاب خاطرات شیخ حسین انصاریان، ص۱۷۶-۱۸۰
#جواد_موگویی
@javadmogoei
حرف بیحساب| جواد موگویی
@javadmogoei
زیر پوست هرندی...
عاقبت بدعتگذاری!
از یادداشتهای روزانهام-زمستان۱۴۰۱:
امشب رفتم انتهای هرندی. همان دروازه غار. منباب پژوهش جدیدم.
گشت ناجا یک کارتونخواب را خرکش سوار میکرد.
داد میزد حاجرضا نذار منو ببرن!
سر چرخواندم: «تکیهگاه آقامرتضی علی»
زنگ زدم به مهدی. گفت بیا داخل.
رضا هلالی با عبا جلوی در ایستاده.
برای نسل ما هلالی نوستالژی است از روزهای آخر دهه۷۰. با آن چهره استخوانی و سبک جدید سینهزنی! که بلای جانش شد! جماعت حزباللهی در کرج برای حذف بدعت در دین! چای مسموم خوراندن بهش! که چرا حسین را تندتند فریاد میزنی؟! مگر کنسرته؟!
آن حنجره دیگر حنجره نشد. اما واژه «مدافع حرم» را او ابداع کرد، ایضا تجمعات میدانی را. این بشر مرد بدعتهاست!
امشب شب یلداست.
کیپ تا کیپ دور سفره نشستند؛ کارتنخواب، کودککار تا زن و بچه. سامان میگوید: «۵سال پیش حاجرضا این تکیهگاه را ساخت. نانوایی، حمام، کلینیک دندانپزشکی دارد. هر چهارشنبه بیخانمانها میآیند حمام، اصلاح مو و گرفتن لباس گرم. هر شب ۴۰۰نفر غذا میدهیم. دو سالی است.»
اینجا همه جور خدمات به جماعت میدهند الا ختنه! شایدم من خبر ندارم!
آجیل و هندوانه و انار شب یلدا چیده شده گوشه تکیهگاه.
طرف دیگر ضریحیست نمادین از کربلا. بچهها تند تند کنار سفره عکس میگیرند. مادری با سه فرزندش لباسنو پوشیده، با سفره عکس میگیرد.
امشب برایشان بهترین شب دنیاست.
.............
زنگ زد به سیامک. گفت به عمو جواد بگو بمونه بال خریدم برای جوج بازی.
رسید. گفت «بپرید پیت حلبیهای روغن رو بیارید بدیم جماعت بیرون. امشب هوا خیلی سرده.»
نصف شبی همه رو زابرا کرد که یالا برید چوب و حلبی از انبار بیارید. سه ساعتی چرخیدیم و به هر جمعی رسید یک پیتحلبی با آتش روشن داد تا بلکم کمی گرم شوند. دست آخر هم منقل جوج را آورد وسط یکی از همین گدهها. گفت امشب با هم همسفرهایم!
خانم گفت «دمت گرم آقارضا دستهایم دیگه جون نداشت...»
دونفر آمدند. یکهو هلالی را بغلش کردن. او هم. سفت و محکم. خواستند مرا هم بغل کنند. چرا دروغ! امتنا کردم از ترس بیماری و کثیفی.
یکی آمد گفت «آقارضا! دندونام خیلی درد میکنه. قول دادی درستش کنی!»
گفت نوبتت بشه چشم.
یکی آمد با دو متر قد. گفت پاهایش درد میکند. گفت «تقصیر خودته! چرا وسط درمانت ول کردی رفتی؟»
رفت داخل تکیه کاپشن آورد انداخت دورش.
گفت کلاه هم میخواهم.
کلاه سرش رو داد: «بشرطی که دو ساعت بعد شوهرش ندی! یادگاریِ من به تو...»
خسته شدم.
از سرشب همینطور میدود. رسما بیشفعال است!
گفت عموجواد! بریم یه قلیون بزنیم عشق کنی...
ساعت ۵صبح.
#جواد_موگویی
@javadmogoei