eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
62 دنبال‌کننده
564 عکس
38 ویدیو
26 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺 طلوع ماه مهربان، روشن گر جان و جهان، افتخار زمین و آسمان، نواده ی والای نبی صلوات الله علیه و آله، فرزند گران قدر علی علیه السلام، گلی خوش بوتر از گل های یاس، فرخنده میلادحضرت ابوالفضل العباس برهمه ی عاشقان با ایمان و بر همه ی دل بسته گان ولایت فرخنده و خجسته باد. 🌺🌺🌺
هدایت شده از 
یار برادر، مرد دلاور حضرت عباس علیه السلام جلد هشتم از مجموعه ی یازده جلدی یاران آفتاب باز نوشته ی جواد نعیمی ناشر : مشهد، عروج اندیشه چاپ اول: ۱۳۸۷ شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه ی وزیری چاپ دوم: ۱۳۸۷ شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه ی وزیری چاپ سوم: ۱۳۸۹ شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه ی وزیری مجموع شمارگان در سه نوبت چاپ: ۱۳۰۰۰ نسخه
زاد روز خجسته ی قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز ( این روز عاشقان ولایت و هدایت و فرزانه گی) بر همه گان بسی مبارک و پر ثمر باد.
رهبر عزیز و بزرگوار! روز جان باز بر شما مبارک
هدایت شده از جواد نعیمی
بار دیگر رویش سبز گل‌بوته‌ی دین ،بر شعف رهروان آیین می‌افزاید: ای امام چهارم! به دنیا خوش آمدی!
قصه های زنده گانی امام سجاد علیه السلام ( جلد ششم از مجموعه ی چهارده جلدی قصه های زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام) نوشته ی جواد نعیمی ناشر: به نشر چاپ اول: ۱۳۹۵ چاپ دوم: ۱۳۹۸ این کتاب پیش تر به وسیله ی ناشر دیگری با عنوان سپهر سبز ستایش نیز به چاپ رسیده است. مجموع شمارگان در سه نوبت چاپ: ۷۰۰۰ نسخه.
روز، بر آمده. بازار مدينه شلوغ است و شاهد رفت و آمد مردمى كه براى خريد به دكان‏هاى گوناگون وارد مى‏شوند و با دستى پُر بيرون مى‏آيند. امام سجادعليه السلام كه در حال عبور از بازار است، چشم اش به قصابى مى‏افتد كه گوسفندى را براى ذبح كردن مى‏برد. امام‏عليه السلام رو به او مى‏كند و مى‏پرسد: - آيا به اين حيوان آب داده‏اى؟ - بله آقا. ما قصاب‏ها معمولاً تا به گوسفندان آب ندهيم، آن‏ها را سر نمى‏بريم. با شنيدن اين سخن، ناگهان مرواريدهاى اشك، از ديده گان امام زين‏العابدين‏عليه السلام بر چهره‏ى مبارك اش فرو مى‏غلتند و آن حضرت با صدايى بلند و لحنى غم‏آلود مى‏فرمايد: - اى داد بى‏داد! چه مصيبتى! چه فاجعه یی! يا اباعبداللَّه! يا حسين مظلوم! حتى گوسفندان را بدون نوشاندن آب، ذبح نمى‏كنند! آن وقت سرِ تو را با اين كه فرزند رسول خدا بودى با لبِ تشنه از بدنت جدا كردند! حضرت سجادعليه السلام به همين گونه مى‏گويد و مى‏گريد تا خاطره‏ى سالار شهيدان و اهميت شهادت او را در راه خدا، در همه‏ى زمين‏ها و زمان‏ها زنده نگه دارد. □□□ امام‏عليه السلام، هم راه گروهى كه او را نمى‏شناسند، به مسافرت مى‏رود. ناگهان يكى از افراد، چشم اش به ايشان مى‏افتد و آن حضرت را به جا، مى‏آورد. بى‏درنگ رو به ديگران كرده و فرياد بر مى‏آورد: - واى بر شما! آيا مى‏دانيد اين بزرگ‏مرد چه كسى است؟ - نه! او را نمى‏شناسيم. مگر او كيست؟ - ياران! اين آقا، حضرت على‏بن الحسين‏عليه السلام است. - عجب! پس چه سعادتى نصيب ما شده كه با ايشان، هم سفريم. به دنبال اين سخنان، افراد كاروان، به سوى امام‏عليه السلام مى‏روند و با نثار بوسه بر دست و پاى حضرت، نسبت به ايشان اداى احترام مى‏كنند. آن گاه مى‏گويند: - اى پسر پيامبر! مگر مى‏خواهيد كه ما در آتش دوزخ بسوزيم؟ چرا خودتان را به ما معرفى نكرديد؟! حضرت سجادعليه السلام نفسى تازه مى‏كند و به آرامى مى‏فرمايد: - روزگارى با گروهى كه مرا مى‏شناختند هم سفر شدم. آنان براى به دست آوردن خرسندى رسول خدا، بيش از آن چه بايسته بود، به من محبت كردند و مهر ورزيدند. از همين روى، گمان بردم كه شما نيز اگر مرا بشناسيد، همان گونه رفتار مى‏كنيد. پس، شايسته‏تر دانستم كه خويشتن را از شما پنهان بدارم [تا به خاطر من، به زحمت نيفتيد.] □□□ امام زين‏العابدين‏عليه السلام را در مدينه زندانى كرده‏اند و دست و پاى آن حضرت را با غل و زنجير بسته‏اند. مأمورى هم براى مراقبت از ايشان، گمارده‏اند. يكى از ياران امام‏عليه السلام مى‏شنود كه عبدالملك مروان، مأمورانى را به شهر فرستاده، تا امام چهارم را به سوى شام ببرند. يارِ امام با اصرار زياد، از زندان‏بان اجازه‏ى ديدار با آن بزرگ وار را مى‏گيرد و به خدمت ايشان مى‏شتابد. همين كه چشم او به غل‏ها و زنجيرها مى‏افتد، بى‏تاب مى‏شود و مثل ابر بهارى اشك مى‏ريزد و مى‏لرزد! امام سجادعليه السلام به او مى‏فرمايند: «گمان مى‏بريد كه من در بند و اسير اين زنجيرها مى‏مانم؟!» آن گاه با اشاره‏اى كه مى‏كند، زنجيرها از دست و پايش فرو مى‏افتند. سپس امام‏عليه السلام مى‏افزايد: - بيش از دو منزلْ‏گاه با اين گروه، هم راه نخواهم بود. آن ياور امام مى‏گويد: سه روز بعد كه مأموران سرآسيمه و نگران به مدينه باز مى‏گردند، اظهار مى‏دارند كه همه گرداگرد حضرت بوده‏اند و ايشان را زير نظر داشته‏اند، اما ناگهان ديده‏اند كه تنها غل و زنجيرها بر جاى مانده‏اند و از امام خبرى نيست! وقتى مردى به شام مى‏شتابد و عبدالملك مروان را از اين ماجرا آگاه مى‏سازد، او مى‏گويد: - آرى، همان روز كه مأموران، على‏بن الحسين را گم كردند، وى نزد من آمد و با خشم به من گفت: - با من چه كار دارى؟ از هيبت اش سخت ترسيدم و گفتم: - دوست مى‏دارم... دوست مى‏دارم كه با ما باشى! او، سرى تكان داد و در پاسخ گفت: - اما من دوست ندارم كه با تو باشم! اين را گفت و بيرون رفت. نمى‏دانى چه وقار و هيبتى داشت. چنان كه من بر خويشتن لرزيدم و خود را قادر به هيچ كارى نديدم!
هدایت شده از 
خاندان آفتاب بر گرفته از کتاب قصه‌های زنده‌گانی امام سجاد علیه‌السلام، نوشته‌ی جواد نعیمی به روزگار عبدالملك مروان؛ خليفه‏ى اموى؛ استفاده از پارچه‏هايى كه يك شعار تبليغىِ مسيحى، بر آن‏ها نقش بسته بود، رواج مى‏يابد. چنان كه بر پارچه‏هاى بافت مصر نيز به تقليد از كارهاى روميان، چنين نقشى مى‏زنند. انتقاد و اعتراض مسلمانان، عبدالملك را وا مى‏دارد كه دستور دهد تا به جاى آن نشانِ مسيحيت، آيه‏اى از قرآن را بر پارچه نقش بزنند. هنگامى كه اين خبر، به گوش امپراطور روم مى‏رسد، او به شدت خشم گين مى‏شود و ضمن ارسال هدايا در پيامى از عبدالملك مى‏خواهد تا دستور دهد بر روى پارچه‏ها همان نقش پيشين را بزنند. عبدالملك به پيشنهاد امپراطور روم توجهى نمى‏كند، اما او دوباره تهديد مى‏كند كه - چون سكه‏هاى رايج در ميان مسلمانان، در آن زمان در روم تهيه و ضرب مى‏شده - بر روى سكه‏ها نسبت به پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم، ناسزا درج مى‏كند! عبدالملك با نگرانى از مشاوران خود راه چاره مى‏جويد. آن‏ها صلاح كار را در اين مى‏بينند كه از حضرت سجادعليه السلام كمك بطلبند. امام‏عليه السلام مى‏فرمايد براى استفاده‏ى مسلمانان، سكه‏هايى در داخل ضرب كنند كه بر يك روى آن آيه‏ى «شهد اللَّه انه لا اله الا هو» و بر روى ديگرش، جمله‏ى «محمد رسول‏اللَّه» نقش بسته باشد، آن گاه چه گونگى قالب‏گيرى و ضرب دقيق آن را نيز آموزش مى‏دهد. دستور و نقشه‏ى امام، اجرا مى‏شود و بدين گونه نخستين بار با رواج سكه‏هاى داخلى در بازار مسلمانان، براى هميشه به استعمار اقتصادى روم و كشورهاى مسيحى و بيگانه، پايان داده مى‏شود.
هدایت شده از 
امشب که برای مراسم رونمایی از کتاب رفیق، نوشته ی زنده یاد سعید تشکری به سالن هلال احمر رفته بودم، یاد و خاطره ی ده شب در دهه ی شصت در ذهنم مرور شد که داستانی به نام اقرا را نوشته بودم که به همت و با کارگردانی دوست و همکار عزیزم در نهضت سواد آموزی خراسان زنده یاد محسن دور اندیش با همین عنوان به صورت نمایش در آمده و در همین سالن به روی صحنه رفت. هرشب این نمایش با دکلمه ای که خودم اجرا می کردم ، آغاز می شد. یاد باد آن روزگاران یاد باد!
هدایت شده از 
رفیق انعکاسی از زندگی سردار شهید مهدی میرزایی به قلم زنده یاد سعید تشکری
هدایت شده از 
به تازه گی دریافتم که جناب آقای نجاتی معلم عزیزم در دوره ی دبستان، به جوار رحمت حق شتافته. برای آن سفر کرده ی مهربان آمرزش و غفران و شادی روان آرزو می کنم. بهشت جاویدان، جایگاه اش باد.
هدایت شده از جواد نعیمی
شقایق دشت کریلا حضرت علی اکبر علیه السلام نوشته ی جواد نعیمی ناشر: مشهد: عروج اندیشه چاپ اول،۱۳۸۷ شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه چاپ دوم: ۱۳۸۷ شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه چاپ سوم: ۱۳۸۹ شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه جمع شمارگان در سه نوبت چاپ: ۱۳۰۰۰ نسخه