eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
53 دنبال‌کننده
506 عکس
32 ویدیو
22 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت صحنه های فضای مجازی! در پشت این فضای مجازی، به آسانی می‌توان پناه گرفت و در آن نهان‌گاه، به عالم و آدم بد گفت و فحاشی و هتاکی کرد! می‌توان به راحتی بذر کینه و نفرت کاشت! می‌توان تیشه به ریشه‌ی امید و آرمان زد. می توان دروغ های فراوان را نشر داد. به آسانی می توان شبهه افکنی و دروغ پراکنی کرد و به انواع شیطنت ها دست زد! چنان که این فضا کمین گاه حملات گوناگون دشمنان ما هم هست! شاید در گذشته‌ها، یکی از عوامل رعایت ادب‌ها و احترام‌ها و پاس‌داشت‌ها و حرمت‌ها، ضرورت برخورد و رویارویی آدم‌ها با یک‌دیگر بوده است. چه آن‌که حضور و رودررو شدن و به اصطلاح چشم در چشم هم انداختن، خودش، نوعی کنترل‌کننده‌ی اخلاقی به شمار می‌رود. به تعبیری می‌توان گفت که حضور، گونه‌ای شرم ویژه را با خویش دارد. فضایی است دوسویه و متقابل و دارای قابلیت گفت‌وگو و تعدیل و تعامل. حال آن‌که در غیاب، از جمله در پناه فضای مجازی، امکان بدگویی، هتک حرمت، دروغ‌بافی، لاف‌زنی و بیان سخنان و مطالب غیرمستند و بدون پشتوانه‌ی دفاعی، به سادگی امکان‌پذیر است و بر هر رطب و یابسی به راحتی می‌توان تأکید ورزید و گاه با تکرار و بازفرستادن آن‌ها، بر یافته‌ها و بافته‌های ذهنی خویش، اصرار ورزید! تعامل در چنین فضایی، به دشواری صورت می‌گیرد و به واسطه‌ی مانعی که میان آدم‌ها به وجود می‌آورد، زمینه‌های بهتری برای پرخاش‌گری، پررویی و بی‌پروایی فراهم می‌آید. بر این اساس، مطلوب‌ترین شیوه‌ی تقابلی که می‌تواند منجر به تعامل بشود، به حل اختلاف‌ها مدد برساند و برخی سوءتفاهم‌ها را بزداید، رویارویی افراد با یک‌دیگر و گفتمان دوسویه است. خوب است بر این نکته بیفزاییم که اصولاً این فضا ـ فضای مجازی ـ فاقد هرگونه در و پیکری است و آثار منتشر شده در آن ـ به جز در مواردی معدود و اندک ـ فاقد قابلیت استناد و اعتماد و اطمینان است. چه آن‌که هر کسی بدون هیچ مانعی می‌تواند هرچه را که می‌خواهد نشر دهد یا بازارسال کند! بر این اساس در چنین فضایی باید بسیار هوش مندانه و تیز بینانه عمل کنیم. این است که بصیرت افزایی، خرد ورزی و جهاد تبیین و روشن گری، در این جا بسیار اهمیت و ضرورت می یابد. هم چنان که تلاش برای احیا و گسترش نیکی ها از این طریق بسیار لازم و مطلوب است...
آلبوم «موسیقی کودک» وارد بازار شد آلبوم «موسیقی کودک» با آهنگ‌سازی، تنظیم و نوازندگی کیوان کیارس از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روانه بازار شد. به گزارش اداره کل روابط عمومی و امور بین‌الملل کانون، این آلبوم صوتی از تولیدات واحد موسیقی اداره‌کل سینمایی و تئاتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است که برای گروه سنی کودک و نوجوان وارد بازار موسیقی شده است. بر اساس این خبر، پروین دولت‌آبادی، مصطفی رحماندوست، جمال‌الدین اکرمی، جواد نعیمی، هدیه افشار، مریم زندی و سهیلا اورنگ، ترانه‌سرایان این اثر هستند. کیوان و کیمیا کیارس خوانندگی آلبوم «موسیقی کودک» را بر عهده داشته‌اند و فهیمه محجوب طراح گرافیک و طراح جلد این اثر است. آلبوم «موسیقی کودک» شامل ۱۳ قطعه با نام‌های «آواز خروس»، «بادکنک من» و «زمستان رفت» اثر پروین دولت‌آبادی، «باران»، «دریا» و «مانند یک گل» اثر جواد نعیمی، «برف می‌بارد آرام»، «مهتاب من» و «رقص باران» اثر جمال‌الدین اکرمی، «انتظار دل‌ها» اثر مصطفی رحماندوست، «گل مامان یه دختره» اثر سهیلا اورنگ، «ماه و ستاره» از هدیه افشار و «ماهی» اثر مریم زندی است. علاقه‌مندان می‌توانند نسخه فیزیکی این آلبوم صوتی را با قیمت ۳۸هزار و ۲۰۰ تومان از پایگاه فروش محصولات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به نشانی digikanoon.ir و نسخه الکترونیک آن را نیز از اپلیکیشن فیدیبو خریداری کنند.
در آمدی بر ضرورت واکاوی ادبی و هنری گنجینه‌ی دفاع مقدس جواد نعیمی سال های نسبتا زیادی ازپایان دفاع مقدس ما میگذرد و در این مدت انتظار می رفت که از این حماسه ی بی بدیل در زمینه های هنری و ادبی بیش از آن چه تاکنون بدان پرداخته شده،بهره مند می‌شدیم .این سخن البته به معنای نفی فعالیت ها ارزشمندی که در این عرصه به منصه ی ظهور رسیده نیست،اما عظمت و والایی ایثارها، حماسه ها و تلاش های همه ی قشرهای که در کار دفاع جانانه از اسلام و انقلاب اسلامی ایران، خوش درخشیدند؛ به اندازه ای است که به طور قطع می توان گفت این گستره ی عظیم،هم چنان نیازمند ارائه ی کارهای محکم،قوی، استوار و ماندگار است، تا همگان- به ویژه نسل های کنونی- بدانند که چه تلاش ها، ایثارها و حماسه هایی در جریان دفاع مقدس ما، شکل گرفته و در نتیجه برای پاسداری از آرمان ها و اهداف جمهوری اسلامی، لحظه ای تردیدی به خود راه ندهند. صاحب این قلم بدین توفیق دست یافت که درسال ۱۳۷۷ به تدوین کتابی با عنوان کتاب و کتابخوانی در آیینه‌ی رهنمود های مقام معظم رهبری ( در قالب نگرش های موضوعی برای دفتر مقام معظم رهبری مدیریت ویژه های نشر آثار) بپردازد. هم از این روی در این فرصت به نقل بخشی از مطالب بخش هفتم این اثر که در زمینه های کتاب انقلاب و دفاع مقدس است می پردازم و علاقه مندان را به مطالعه و اندیشه در رهنمود های مقام معظم رهبری در کتاب یاد شده فرا می خوانم: ......حقیقت این است که با وجود گذشت سالیانی چند از پایان دفاع مقدس هنوز عظمت تمامی وجود آن بر ما مکشوف نیست.این حماسه ی بی نظیر علی رغم همه ی خسارت های مادی که در پی داشت پایه و مایه ی قوت و اعتلای معنویت در میان تمامی اقشار جامعه به شمار می رود. هم چنین بسیاری از لحظه های تاریخی در همین مقطع زمانی شکل گرفته وحجم گسترده ای از نمود های تجلی و ایمان واقعی در این دوره ی هشت ساله ظهور و بروز یافته است. با این همه به فرموده ی رهبر معظم انقلاب اسلامی این جنگ، این چشمه ی جوشان،گنج پنهانی است که ضرورت استخراج آن به شدت احساس می شود : « می خواهم بگویم که این [جنگ] یک گنج است. آیا ما خواهیم توانست این گنج را استخراج کنیم یا نه ؟ این هنرماست که بتوانیم استخراج کنیم.» .... یکی از دل مشغولی های مقام معظم رهبری مساله ی عدم بهره گیری به جا، به موقع و به اندازه ی نیروهای انقلاب از قالب های هنری ونگارشی و نشر کتاب در این زمینه هاست: «چند سال قبل از این به چند نفر از دوستان گقتم که چرا فیلمی برای جانبازان درست نمی کنید؟ برای یک جانباز روسی کتابی نوشته بودند که من آن را خوانده ام.بعد شنیدم که از این کتاب فیلم هم تهیه شده است... روس ها خودشان این کتاب را چاپ کردند و فرستادند. این هم همان ازکتاب های تبلیغاتی روس ها بود. اوایل انقلاب این کتاب به دستم رسید. اسم این کتاب داستان یک انسان واقعی است. خلبانی است که هواپیمایش سقوط می کند و پایش قطع می شود من دیدم هر خلبان و یا هر جانبازی که پایش قطع شده باشد یک چشمش کور شده باشد، یک دستش قطع شده باشد، این کتاب را بخواند احساس آارامش و رضایت می کند. ما این همه جانباز داریم. چرا یک چنین کتابی نداریم؟ چرا یک چنین فیلمی نداریم ؟ این ها نقص های ماست » ...تبیین مایه ها، اندیشه ها و ریشه های انقلاب اسلامی و بازتاب عظمت آن کاری در خور تامل و شایسته ی انجام است. ارائه ی کتاب هایی در این زمینه می تواند در قالب جذاب و زیبای قصه و رمان باشد مشروط بر آن که واقعا معارف انقلاب در آن ها تجلی یابد. با یک تلاش گروهی و گرد آوردن تنی چند از هنرمندان صاحب ذوق که خود از معارف انقلاب بهره مند بوده و بدان اعتقاد داشته باشند می توان آفرینش قصه های خوب زیبا و ماندگار دل بست... گرچه در زمینه ی مسائل دفاع مقدس کارهای منسجم و گروهی و در خور شأن انقلاب چندان که باید و شاید انجام نگرفته، در عین حال نمی توان از کنار کارهایی که در این اواخربه ویژه درقالب «ادبیات و هنر مقاومت« پدید آمده بی هیچ ستایش و تحلیلی گذشت و بر این آغاز مبارک دیده فرو بست: «من تقریبا همه ی کتاب های آقایان را خوانده ام و استفاده کرده ام. انصافا کارهای بسیار بر جسته و جالبی است. برخی از لحاظ هنری خیلی خوب است، از لحاظ آن سطح کارنویسندگی بسیار خوب است ودر بعضی هم آن نفس بسیجی خیلی خیلی نمایان است. هر کدام از این کتاب ها بخشی از حقیقتی را که ما امروز لازم داریم تامین کرده است... اگر چنان چه این قلم ها نباشند و این حقایق را ننویسند شما می بینید چه قدر از حقیقت مکتوم خواهد ماند چه قدر حقایق دانستنی که باید دانسته شود ندانسته می ماند.»
به هر روی، در پایان این مرور شتاب زده و با تأکید بر ارج گزاری کارهای هنری و ادبی انجام شده، هم چنان خاطرنشان می سازیم که به دلایل گوناگون ضرورت دارد فعالیت های هنری هم چون فیلم سازی،پویا نمایی ساخت بازی های رایانه ای، تولید برنامه های جذاب هنری در رسانه ی ملی، تئاتر و نمایش هایی برای بزرگ سالان و کودکان، نگارش آثار بر جسته ی داستانی [با تأکید بر رمان های تأثیر گذار] و خلاصه بهره وری از همه ی قالب ها و ظرفیت های هنری و ادبی برای مخاطبان گوناگون و جهه ی نظر و همت و تلاش همه ی هنرمندان و نویسندگان متعهد قرارگیرد و گوهرهای ناب گنجینه ی دفاع مقدس آشکار و ماندگار شود . ان شاءالله .
سروده‌هایی از جواد نعیمی درگرامی داشتِ هفته‌ی دفاع مقدس ما جام زلال را به حق نوشیدیم چون چشمه ی نور، از زمین جوشیدیم تا ننگ سیاهی از جهان پاک شود چشم طمع از حیات خود پوشیدیم شهیدان بی تن و بی دست و بی سر شهیدان نو گلانی گشته پر پر شهیدان، رهروان خط رهبر شهیدان زنده اند ، " الله اکبر" تا وادی عاشقان سفر کردم من بر معبر سرخ شان نظر کردم من تا بوسه به روی پاک آنان بزنم از کوچه ی تنگ جان گذر کردم من آنان که صلای عشق را در دادند از نخل وجود خویشتن، بر دادند تا عاشق صادق حقیقت باشند با قامت افراشته ای، سر دادند ما قاصد صبحیم، همه خوش خبریم خون نامه ی فتح را به هر سو ببریم با کاتب این کتیبه ی نورانی هم پای سپیده، در رکاب سحریم
درپی محمل جانان: نجوایی با حضرت املم زمان عجل الله تعالی فرجه نوشته ی جواد نعیمی ناشر: به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی) چاپ اول: ۱۳۸۲ شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه ی رقعی چاپ دوم: ۱۳۸۷ شمارگان: ۳۳۰۰ نسخه ی رقعی
مشهدی همت نوشته‌ی جواد نعیمی تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای دست باد بود که به آرامی بر تن درختان کشیده می‌شد. مشهدی همت پیرمردی که مورد احترام مردم ده بود، مثل همیشه در اتاق را باز کرد و به حیاط آمد تا در پرتو نور زیبای ماه وضو بگیرد و به راز و نیاز و ادای نماز بپردازد. با وزش نسیم بر سطح آب حوض، انگار ستاره‌گان که تصویرشان در آب افتاده بود، با هم بازی می‌کردند. آب‌های حوض بر دست و صورت پرچین و چروک پیرمرد که یادگار سال‌ها زنده‌گی و چشیدن سرد و گرم روزگار بود، بوسه می‌زد. همین‌که پیرمرد وضویش را گرفت و خواست به اتاق برود، صدای زوزه‌های پی‌درپی چند گرگ از دوردست به گوش‌اش رسید. قدم‌هایش سست شد و به خاطر آورد که چندی پیش، رجب‌علی او را در میدان ده دیده و به او گفته بود: «مشهدی همت! خبر داری یا نه؟» و او پرسیده بود: «از چی؟» رجب‌علی سری تکان داده، آهی کشیده و گفته بود: از گرگ‌ها! از گرگ‌هایی که به ده حمله کرده‌اند و گوسفندهای معصوم را می‌درند! تازه همین دیشب قربان‌علی، چوپان بی‌چاره را هم بدجوری گیر انداخته و لت و پارش کرده‌اند! بعد هم با تأکید گفته بود: باید فکری بکنیم مشهدی همت! اگر این جوری پیش برود، روزگارمان سیاه می‌شود، ها! از قرار معلوم، یکی، دو تا هم نیستند. گرگ‌های زیادی در کمین مایند! باز هم دفتر خاطرات‌اش ورق خورد و یادش آمد که هفته‌ی پیش، پسر بزرگ‌اش خدایار وقتی که بعد از غروب از ده بالا و از خانه‌ی عمویش برمی‌گشته، گرگ‌ها را دیده، اما بسیار مقاومت و از خودش دفاع کرده، با این همه، گرگ‌ها به شدت به او هجوم آورده و بدجوری زخم و زیلی‌اش کرده بودند... همسر مشهدی همت که دید شوهرش دیر کرده، درِ خانه را باز کرد و صدا زد: آهای! مشهدی، کجایی! چه کار می‌کنی؟ چرا به اتاق نمی‌آیی؟! مشهدی همت به خودش آمده و گفت: آمدم، بابا! آمدم! آن وقت، پیرمرد به اتاق‌اش رفت، نمازش را خواند و مثل همیشه برای همه دعا کرد. بعد هم دست‌اش را به زانویش گرفت. یک «یاعلی» گفت و از جا بلند شد. کمی دور اتاق گشت و گفت: پیرزال! چوب‌دستی مرا ندیده‌ای؟ همسر مشهدی همت صدایش را بلند کرد که: اوّلاً پیرزال، مادر خدا بیامرزت بود! بعدش هم چوب‌دستی را برای چه می‌خواهی؟! مشهدی همت پاسخ داد: برای مقابله با گرگ‌ها. گرگ‌هایی که به ده هجوم آورده‌اند. زن مشهدی ادامه داد: آخر، از دست تو چه کاری برمی‌آید، پیرمرد؟! مشهدی همت، نه گذاشت و نه برداشت! با صدای بلند گفت: اولاً که پیرمرد، بابای خدابیامرز خودت بود! بعد هم هر کاری که از دستم بربیاید، انجام می‌دهم. فکر می‌کنی حتی بلد نیستم که بمیرم؟! زن مشهدی بی‌درنگ گفت: خدا نکند، مرد! زبان‌ات را گاز بگیر. مشهدی همت که حالا چوب‌دستی‌اش را در هوا می‌چرخاند، پاشنه‌ی کفش‌اش را بالا کشید و به راه زد. کوچه‌های روستا را پشت سر گذاشت و هنوز به میدان ده نرسیده بود که صدای زوزه‌ی گرگ‌ها در گوشش پیچید! آماده‌ی نبرد شد. خوب به این طرف و آن طرف نگاه کرد. ناگهان سروکله‌ی گرگی پیدا شد. مشهدی همت سرچرخاند و چوب را دور خودش گرداند. گرگ، هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. مشهدی تر و فرز، جا خالی می‌داد و گرگ گرسنه جز خون و گوشت چیز دیگری نمی‌خواست! تعقیب و گریز معناداری میان آن دو شکل گرفت. ضربه‌های چوب‌دستی مشهدی همت، گرگ را وحشی‌تر و خون‌خوارتر کرد. زخم‌های تن مشهدی هم رو به افزونی گذاشت. از بدن مشهدی جوی خون جاری شده بود که چند جوان از چند سو به گرگ حمله کردند و ضربه‌هایی کاری بر او وارد کردند. گرگ، گیج و سرگردان و زخم‌خورده و بی‌حال، دور خودش چرخید و بر زمین افتاد. جوان‌ها، پیکر نیمه‌جان مشهدی را به دنبال خود می‌کشیدند. شیارهای سرخ خون، در رگ کوچه‌های روستا، خودنمایی می‌کرد! مشهدی همت آن‌قدر زنده نماند که از روز بعد ببیند در جای‌جای کوچه‌باغ‌های روستا از قطره قطره‌های خون او، گل‌های لاله می‌روید؛ صدای آب رودخانه گویا نام او را بلند می‌خواند و کودکان و نوجوانان روستا، همیشه از غیرت و همت و حمیت مشهدی همت می‌گویند و قصه‌ی دلاوری و مردانه‌گی‌اش را برای یک‌دیگر تعریف می‌کنند. مردم روستا، به یاد مشهدی همت، نام روستا را همت‌آباد گذاشته‌اند و حالا مردم همه‌ی آبادی‌های اطراف همت‌آباد می‌دانند که شبیخون هر دشمنی را باید به روز پیروزی خود تبدیل کنند و همیشه مراقب پوزه‌های پلید گرگ‌ها و کفتارها و دیگر دشمنان خود، باشند!
با صداى زنگ بچّه‏هاى ما خوشحال و شادند از غم و غصّه همه آزادند توى كوچه‏ها از نزديك و دور آن‏ها مى‏روند با شادى و شور دست به دست هم ناصر وعلى همراه هم‌اند نسرين و زرى يارِ بچّه‏ها دفتر و كتاب توى مدرسه مشق و هم حساب درس نقّاشى علوم و انشا چه خوب و عالى فارسى و املا دنگ و دنگ و دنگ با صداى زنگ بدو به كلاس بچّه‏ى زرنگ! از کتاب ماه و ماهی سروده ی جواد نعیمی
دوستان گرامی! این بار یکی از آثار همسرم، خانم فاطمه موسوی را بخوانید:
دشت شقایق ها نوشته ی فاطمه موسوی کبوتر سفید ، بال و پر زنان، روی شاخه‌ی درختی کهنسال نشست تا خسته‌گیِ راه زیادی را که آمده بود، از تن خویش بیرون کند . چیزی نگذشت که پلک‌هایش سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفت . ساعتی بعد، تکان‌های شدید شاخه‌ی درخت، کبوتر را از خواب نازش بیدار کرد. کبوتر سفید، نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت و با خودش گفت : - هیچ بادی که نمی وزد. پس چرا شاخه‌ی درخت، این قدر تکان می‌خورد؟! در این هنگام، صدای خنده‌ای به گوش کبوتر رسید و او با شگفتی چشم به این‌سو و آن‌سو انداخت. همان‌صدا، ادامه یافت : - تعجب نکن کبوتر سفید . این منم ! همین درختی که روی آن نشسته‌ای! کبوتر سفید، بی‌درنگ گفت : - سلام، درخت مهربان ! درخت پیر، پاسخ سلام کبوتر را داد و افزود : - چه پرنده‌ی دانا و زیبایی هستی! کسی که پیش از هر حرفی به دیگران سلام می‌کند و به آن‌ها احترام می‌گذارد، خیلی خوب و با تربیت است! راستی کبوتر عزیز! معلوم می‌شود خیلی خسته بودی که تا روی شاخه‌ی من نشستی خوابت برد! می‌بخشی که بیدارت کردم. چون بدنم داشت درد می‌گرفت، گفتم تکانی به خودم بدهم! کبوتر سفید گفت : - نه! این چه‌حرفی است که می‌زنی؟ من باید از تو پوزش بخواهم که بی اجازه روی شاخه‌ات نشسته‌ام‌! درخت، دنباله‌ی سخن را به دست گرفت و گفت : - پرنده‌ی زیبا! تو، تا هر وقت بخواهی می‌توانی در این‌جا ، مهمان من باشی. آخر، مهمان هدیه‌ی خداست! کبوتر سفید با شادمانی پرسید: - یعنی من می‌توانم روی شاخه‌ات برای خودم یک لانه بسازم ؟ درخت کهنسال، سینه اش را صاف کرد و پاسخ داد : - البته که می توانی. چه کسی بهتر از تو؟ تازه، ما می‌توانیم برای یک‌دیگر؛ دوست و مونس خوبی‌هم بشویم. کبوتر، بال‌هایش را با شادی به هم زد و گفت : - از لطف شما، سپاس‌گزارم. پس، من می‌روم تا سیخ و خار و خاشاک؛ برای ساختن لانه‌ام فراهم کنم . سپس کبوتر سفید، با خوش‌حالی به پرواز درآمد تا به لانه سازی برای خود بپردازد. او با تلاش زیاد و با گردآوری انواع سیخ‌ها و خار و خاشاک‌ها، توانست تا هنگام غروب، لانه‌ی کوچک و زیبایی برای خودش درست کند. شب هم که شد، باردیگر، با تشکر و گفتن شب بخیر؛ به درخت کهنسال، به داخل لانه‌اش رفت تا به استراحت بپردازد و یک خوابِ راحت بکند... با سرزدن سپیده و دمیدن خورشید، اندک اندک صدای جیک جیک گنجشک‌ها و آواز‎خوانی پرنده‌گان بلند شد . کبوتر سفید هم، چشم‌هایش را باز کرد، کمی توی لانه‌ی کوچکش جابه‌جا شد ، آن وقت از لانه‌اش بیرون پرید و پرواز کنان، روی بلندترین شاخه‌ی درخت کهنسال نشست. سپس با صدای بلند گفت : - سلام درخت عزیز! صبح شما به خیر! درخت پیر، شاخه‌هایش را تکانی داد و گفت: - سلام. صبح توهم به خیر، پرنده ی خوب و باادب ! کبوتر سفید ادامه داد: - چه دشت بزرگ و قشنگی ! چه رودخانه‌ی زیبایی ! چه پرنده‌های جور‌وا‌جوری! چه لاله‌ها و شقایق‌های سرخی! می‌گویم درخت پیر! خوش به حالت . تو با دیدن این همه زیبایی، مخصوصا این همه گل‌های قشنگ، حوصله‌ات از تنهایی سر؛ نمی رود ... درخت کهنسال خنده‌ای کرد و گفت: - همین‌طور است که می‌گویی. من هروقت دلم تنگ می‌شود، با این لاله‌ها و شقایق‌ها، درد دل می‌کنم. کبوتر، با تعجب پرسید: - مگر این گل‌ها، حرف هم؛ می زنند؟! درخت پیر، بلندترین شاخه‌اش را تکان داد و گفت: - البته ! اگر بخواهی می‌توانم تو را با آن‌‌ها، آشنا کنم . کبوتر پاسخ داد : - اگر زحمتی برایت نباشد، خوش‌حال می شوم که با گل‌ها، هم‌کلام شوم . چند‌ساعت بعد، هنگامی‌که خورشید در وسط آسمان می‌درخشید و شقایق‌ها، همه‌ی گل‌برگ‌های خود را باز کرده بودند، درخت پیر، با صدایی رسا به لاله‌ها و شقایق‌ها؛ صبح به خیرگفت و پاسخ آن‌ها را هم شنید. آن‌وقت رو به گل‌ها کرد و گفت: - امروز می‌خواهم یک دوست خوب و کوچک را به شما معرفی کنم . نگاه کنید ! این کبوتر سفید، از راه دوری آمده تا مدتی مهمان ما باشد . او دوست دارد که با شما هم آشنا شود. آیا این دوست تازه را در جمع خود می‌پذیرید ؟ لاله‌ها و شقایق‌ها، یک صدا، پاسخ دادند : - آری، آری ! بعد هم، همه با هم گفتند: - ای کبوتر سفید و زیبا! خوش‌آمدی به جمع ما! در این هنگام، کبوتر سفید گفت : - سلام! سلام به شقایق‌های زیبا! امیدوارم، برای هم، دوستان خوبی باشیم. شقایق‌ها و لاله‌ها هم، لب‌خندی زدند وگفتند: - امیدواریم که به یاری خدا، چنین باشد . کبوتر، با خوش‌حالی از درخت کهنسال پرسید: - راستی این همه شقایق، چه‌گونه این‌جا جمع شده‌اند؟ درخت پیر، پاسخ داد: - یا به وسیله‌ی باد و یا به کمک آدم‌ها و پرنده‌ها، در این‌جا ، گرد‌آمده‌اند.
کبوتر سفید، در حالی‌که بال‌هایش را باز و بسته می‌کرد، گفت: - چه خوب! حالا من می‌توانم با آن‌ها، سخن بگویم؟! درخت پیر، پاسخ داد: - البته که می‌توانی کبوترِ عزیز! سپس رو به لاله‌ها و شقایق‌ها؛ کرد و گفت: - گل‌های نازنین! حالا اگر می‌خواهید خودتان را به دوست تازه‌مان معرفی کنید . در این هنگام، یکی از شقایق‌ها، تکانی به خودش داد و گفت: - ای کبوتر زیبا! خوب است بدانی که ما نماینده‌ی همه‌ی گل‌های سرخ این کشوریم. مثلاً من از لاله‌های خوزستان هستم. یکی دیگر از لاله‌ها گفت: - من هم اصفهانی‌ام ! شقایق دیگری سرش را بلند کرد و گفت: - من از خراسان آمده‌ام . لاله‌ی دیگری گفت: - من هم نماینده‌ی کردستانم. یکی از شقایق‌ها، فریاد زد: - من مازندرانی‌ام ! خلاصه، لاله‌ها و شقایق‌هایی که از همه‌ی شهرهای ایران بودند، خودشان را معرفی کردند. در این زمان، کبوتر سفید، بال‌زنان؛ از کنار این‌گل به کنارآن‌گل نشست و پرسید: - چرا همه‌ی شما سرخ‌رنگ هستید؟ شقایق‌ها، یک‌صدا پاسخ دادند: - ما برای دفاع از خوبی‌ها و در راه خدا، در راه دین و میهن، به‌پا خاسته و با بدی‌ها و ستم‌ها و تجاوزگری‌ها مبارزه کرده‌ایم، با دشمنان خود جنگیده‌ایم و جان خود را در این راه از دست داده‌ایم. درخت پیر هم، با اشاره به داغ سیاه رنگی که در دل آلاله‌ها و شقایق‌ها دیده می‌شد، گفت: - این نمادها و نشانه‌ها، همه برای این است که یادمان نرود همیشه با هم باشیم و دست به دست هم بدهیم و با زشتی‌ها مبارزه کنیم. یکی از شقایق‌ها که در کنار کبوتر سفید قرار داشت، گفت: - همه‌ی ما، باید پیام پایداری، جوانمردی، دوستی و سرافرازی خودمان را به همه‌ی سرزمین‌ها برسانیم. .. کبوتر سفید که از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجید، رو به لاله‌ها و شقایق‌ها و درخت‌ پیر کرد و با صدای بلند فریاد کشید: - من می‌توانم! من می‌توانم این پیام‌های زیبا را به گوش همه‌ی مردم دنیا برسانم! لاله‌ها و شقایق‌ها و درخت کهنسال هم، یک‌صدا پاسخ دادند: - آفرین بر کبوتر سفید، دوست دانا و زیبای ما! آخرین سخن را؛ هم، یکی از شقایق‌های بزرگ و زیبا بر زبان آورد: - ما، ازتو؛ ای کبوتر وفادار و از همه‌ی کسانی که در راه خوبی‌ها تلاش می‌کنند، صمیمانه سپاس‌گزاریم!
آیینه‌ی روشن آرمان‌های معنوی به قلم جواد نعیمی تو، سبزترینی به دیده‌ی من! وقتی که می‌خواهم بر آیینه‌ی یادها بوسه بزنم. می‌آیی صبورانه و پرشکیب و بر بام بلند تاریخ می‌ایستی و نسیم، نغمه‌ی محمدی می‌سراید تا صلابت تو را به دیده‌ها بکشاند! به شاعران می‌گویم تو را بسرایند. هیچ‌یک ابهت تو را برنمی‌تابند و در ابتدای کلام می‌مانند. شاعر سپیده‌دمان از راه می‌رسد، بر دو زانوی ادب می‌نشیند، کتاب نام نیکویت را ورق می‌زند. سوره‌ی «والشمس» رویت را تلاوت می‌کند و به آیه‌ی «واللیل» گیسویت سوگند یاد می‌کند که سپیدتر از تو ندیده است! فجر هم که از راه می‌رسد، در برابر نور تو رنگ می‌بازد... خورشید یازدهم! وقتی که می‌نشینی، سروها در برابرت قیام می‌کنند. وقتی که قنوت می‌خوانی، عشق به زهد تو شهادت می‌دهد. وقتی تشهد می‌خوانی، ایمان به تو سلام می‌گوید و ماه از پنجره‌ی مهر خویش بر تو می‌نگرد. از کلام قصار تو، بزرگ ترین روشنای معنا در همه‌جا گسترده می‌شود. نه‌تنها سینه‌ی انسان به عشق تو می‌تپد، که همه‌ی کائنات از زیر نام بلند تو رد می‌شوند و با یاد تو طراوت زندگی می‌یابند. بخشندگی، سائلِ درِ خانه‌ی توست! فضیلت، از نام تو تبرک می‌جوید. عبادت، زیوری است که بر چکاد بلند تو تلألؤ دارد. نهال رشد و هدایت از نگاه بارور تو بالنده‌تر می‌شود. عظمت اخلاق، از وجود تو آشکار می‌شود و زیارت تو، بال‌های سپیدی بر تن زائر می‌رویاند که او را عروج می‌بخشد و بلاها را به دورهای دور، می‌راند! ای نیای انسانیت! ای نای پرخروش ولایت! ای آیینه‌ی ایزدنما! ای روح سرسبزی ما! ناخدای کشتی هدایت! هر گل‌واژه‌ای در ستایش تو، سترون است! هر کلامی در برابر تو، هیچ است! ای ستاره‌ی سوسن! شهاب‌گونه از آسمان تاریخ گریختی! گرچه عطر سیادت را در کوی دل‌ها ریختی و عشق را با ایمان آمیختی! ای امام گل‌ها! ای راهبر دل‌ها! ای شکوفه‌ی زیبای گلزار نبی! ای تداوم وجود مبارک علی! تو فرزند ایمانی و پدر دریای بی‌پایانی! مهبط انوار رحمانی و مفسر بزرگِ آیه‌های قرآنی. چکاوک نگاه من اکنون سراسر تاریخ را می‌کاود و هیچ گلی را خوش‌رنگ و بوتر از تو نمی‌یابد. فردا، آفتاب که برآید، همه نام تو را زمزمه خواهند کرد و امروز که خورشید، در پسِ ابرِ مصلحت پنهان است، تو را نیز می‌ستایند. تو را که از کاشانه‌ی اندیشه‌ات، شمع بزم آفرینش پرتو می‌گیرد. رود خروشانِ نورِ عدالت، از خانه‌ی تو بر بستر زمین و زمان جریان می‌یابد. ای یازدهمین آیت! خورشید آخرین را تو پرورده‌ای. مژده‌ی دیرپایی صالحان تویی. شکوه عارفانه‌ی ایمان تویی. این تویی که در یک پگاه آفتابین، بر بلندای زمانه می‌ایستی و به هیأت آن سبز می‌نگری که دست مهربانش همه‌ی شمشیرهای ستم را می‌شکند و آفتاب وجودش «یخ» تاریخ را آب می‌کند و هرچه را که تیره و «تار» است از گستره‌ی زمین برمی‌چیند و بر گیسوان جهان، گل برکت و عدالت و ایمان می‌زند و همه‌جا را به سرور و شور میهمان می‌کند!... عدالت، پاره‌ای از تن توست، ای امام عسکری! و جهان لحظه‌شمار گُل‌آرایی فرزند عزیزت! ای مهربان! ای آیینه‌ی ایمان و آرمان! بسان خورشید در مدینه سر از افق برآوردی و درخشان‌تر از هنگام طلوع، در سامره ما را غریب گذاشتی! در سال‌سوگ فراقت، بر دل‌های مؤمنان و پیروانت، مرهم شکیبایی و تسلا، نثار باد!
سوگ مویه ها! نامم« ابوالادیان» است. با کمال افتخار، خدمت گزاری امام حسن علیه السلام را برعهده داشتم. معمولا نامه‌ها، پیام ها و سفارش‌های آن بزرگوار را برای دوستان و پیروان حضرت، به شهرها و آبادی‌ها می بردم. آن روز، امام؛ در بستر بیماری بود که به حضورش شتافتم. چند نامه به من داد و فرمود: - این ها را به مدائن ببر! این سفرت، پانزده روز به درازا می کشد. هنگامی‌هم که به سامرا برگردی، صدای آه و ناله و شیون و زاری را خواهی شنید! پرسیدم: - آن گاه، تکلیف من و پاسخ نامه‌ها چه می شود؟! فرمود: - هرکس پاسخ نامه‌ها را از تو، در خواست کرد؛ بدان که وی جانشین من است. - ببخشید آقا! بیش‌تر، راهنمایی‌ام کنید! امام حسن عسکری علیه السلام افزود: - هرکه برمن نماز بگزارد، هم او، جانشین من خواهد بود. بار دیگر پرسیدم: - دیگر چه؟! فرمود: - هر کس از آن‌چه داخل همیان [کیسه ی پول، نوعی کیف] داری، خبر داد، بدان که او جانشین من است! خجالت کشیدم چیز دیگری بپرسم. این بود که برای انجام مأموریت‌ام به مداین رفتم. نامه‌ها را به صاحبان آن‌ها دادم و پاسخ‌های آنان را گرفتم... درست، روز پانزدهم سفرم بود که به سامرا برگشتم. همین که وارد شهر شدم، همه جا را غرق عزا دیدم. مردم به شدت اشک می‌ریختند و می‌نالیدند. پرده‌ی سیاه غم، همه جا گسترده شده بود! جعفر، برادر امام حسن علیه‌السلام را دیدم که دم در خانه ایستاده است. گروهی از مردم می‌آمدند و درگذشت برادر، را به وی تسلیت می‌گفتند. برخی هم، به عنوان امام و پیشوای مردم، از او یاد می‌کردند! اما،من؛ می‌دانستم که او، آدم درست‌کرداری نیست و بارها با چشم خودم دیده بودم که شراب می‌آشامد و با رفت و آمد به کاخ‌های اشراف و اعیان، به قمار‌بازی و می‌گساری و عیاشی می‌پردازد! به هر حال پیش رفتم و به جعفر تسلیت گفتم. اما او، در پاسخ من هیچ سخنی نگفت! در همین هنگام دیدم که «عقید»، یکی از خدمت‌گزاران امام علیه‌السلام، نزد جعفر آمد و گفت که جنازه‌ی امام؛ آماده‌ی برگزاری نماز است. برادر امام حسن علیه‌السلام و گروهی که پیرامون او بودند، آماده شدند تا بر بدن مطهر امام، نماز بگزارند. جعفر پیش رفت تا به نماز بایستد. همین‌که خواست تکبیر بگوید، ناگهان چشم‌ام به پسربچه‌ای افتاد که از داخل خانه بیرون آمد. او عبای جعفر را کشید و گفت: - عمو، کنار برو! من سزاوارتر از تو هستم که برجنازه‌ی پدرم نماز بگزارم! جعفر هم به ناچار، عقب رفت و آن پسرک بر بدن امام شهید نماز خواند. آن گاه رو به من کرد و گفت: - پاسخ نامه ها را بیاور! با خود گفتم تا این‌جا، دو نشانه از آن چه را که امام حسن علیه‌السلام به من فرموده بودند، دیدم. اکنون باید منتظر نشانه ی سوم باشم. در همین زمان، یکی از حاضران پرسید: - این پسربچه، چه کسی بود؟ جعفر گفت: - نمی دانم! من او را ندیده بودم و نمی شناختم‌اش! ناگهان، گروهی از شیعیان به آن‌جا آمده و سراغ امام حسن عسکری علیه‌السلام را گرفتند و هنگامی‌که از شهادت ایشان آگاه شدند، بسیار غم‌گین و نگران شدند. سپس پرسیدند: اکنون وظیفه ی ما چیست و از چه کسی باید پیروی کنیم؟ برخی جعفر را نشان دادند. آن ها، نزد وی آمده و پس از گفتن تسلیت، پرسیدند: - نامه ها و اموالی پیش ماست. بگو ببینیم این نامه ها از کیست و چه مقدار پول در همیان ماست؟ در این هنگام، جعفر به پاخواست و در حالی‌که از آن جا، دور می شد، گفت: - عجیب است! مردم از من غیب گویی می خواهند! در همین زمان، خدمت‌گزاری از داخل خانه و از سوی فرزند امام حسن عسکری علیه‌السلام بیرون آمد و گفت: - نامه های فلانی و فلانی پیش شماست و در همیان، هزار دینار وجود دارد که ده دینار آن، تنها روکش طلا دارد! من که به حقیقت پی برده بودم، در آن لحظه ی حساس، بسیار خرسند شدم که امام زمان خود را شناختم. گفته می‌شود؛ جعفر، پس از این پیشامد، نزد معتمد خلیفه ی عباسی رفت و گزارش آن‌چه را که پیش‌آمده بود، به گوش او رسانید. معتمد هم، مامورانی چند را، به خانه ی امام یازدهم علیه‌السلام فرستاد تا مراقب اوضاع باشند. هم چنین تنی چند از کنیزان امام را بازداشت کرد...
□□□ علی رغم همه ی تلاش ها ی مذبوحانه ی معتمد، در فرمان دادن به عمویش عیسی بن متوکل که بر جنازه ی امام نماز بگزارد و با کنار زدن کفن از چهره ی امام و نمایان ساختن بدن ایشان، به دروغ چنین وا نمود کند که حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته است، حقیقت؛ در پس پرده نماند و با این که او، مامورانی را به خانه‌ی امام فرستاد تا همه جا را بازرسی کنند و مراقب باشند کودکی و فرزندی از امام حسن علیه السلام وجود نداشته باشد و با همه‌ی کوشش وی، برای براندازی نسل پاک یازدهمین پیشوای مسلمانان، با اراده ی خداوند و غیبت آخرین خورشید هدایت، حضرت مهدی موعود از دیده‌گان مردمان، تیر معتمد و همه‌ی دشمنان، به سنگ خورد و نسل امام یازدهم باوجود مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تداوم یافت و نورانیت سپهر امامت و کهکشان ولایت، هم چنان جهان را روشن ساخت و حقیقت را به پویایی و پایداری فراخواند... برشی از کتاب قصه های زنده گانی امام حسن عسکری علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی
امان از حرف مردم! روزی جُحا و پسرش به یکی از روستاها می‌رفتند. جحا، پسرش را سوار الاغ کرده بود. یک نفر به آن‌ها رسید و گفت: ـ امان از دست این زمان! نگاه کنید پسر جوان چه‌گونه سوار الاغ شده و پدر پیرش را پیاده به دنبال خود می‌کشاند! پسرک به پدرش گفت: ـ شنیدی پدر؟ مگر من به تو نگفتم که سوار الاغ بشو. حالا دیگر به حرفم گوش کن! آن وقت، پسر از پشت الاغ پایین آمد و جحا سوار شد. کمی بعد، چند نفر، آن‌ها را در میان راه دیدند. آن‌ها، سری تکان دادند و گفتند: ـ یعنی این درست است که پیرمردی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، سوار الاغ شود و پسر نوجوانش، پیاده به دنبال او، راه برود؟! جحا با شنیدن این سخن، پسرش را پشت سر خودش سوار الاغ کرد و به راه خویش ادامه داد. اما هنوز کمی از راه را پیموده بودند که چند نفر دیگر به آن‌ها رسیدند و با پوزخندی گفتند: ـ به این مرد بی‌رحم نگاه کنید! ببینید چه طوری دو نفری سوار این الاغ ناتوان شده‌اند. انصاف هم خوب چیزی است، ها! جحا و پسرش با خشم فراوان، از پشت الاغ پایین آمدند و در آن هوای سرد، پیاده پشت سر الاغ به راه افتادند! کمی بعد، گروه دیگری که از آن‌جا می‌گذشتند، به مسخره کردن آن‌ها پرداختند و گفتند: ـ هه! این دو تا را نگاه کنید! توی این هوا، الاغ را رها کرده‌اند و خودشان پیاده در پی او می‌روند! این بار، جحا به زیر شکم الاغ رفت تا حیوان را به دوش بکشد. باز هم چند نفر دیگر که چشم‌شان به او افتاده بود، زدند زیر خنده و مسخره‌اش کردند! جحا آهی کشید، رو به پسرش کرد و گفت: ـ هر کس به حرف مردم گوش کند، سزایش همین است! واقعا که امان از حرف مردم! از کتاب یک صد و چهل حکایت زیبا، بازنوشته ی جواد نعیمی
نوشتم یا ننوشتم؟! ننوشتم که دوستت دارم؟! نه، نوشتم! نوشتم که شبا هنگام، هنگام فراق است نه، ننوشتم به فراق نمی اندیشم پس، بدون هیچ دغدغه ای می نویسم و می گویم تغییر روز و شب تنها بهانه ای است که تکرار کنم: دوستت دارم!