eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
59 دنبال‌کننده
521 عکس
34 ویدیو
23 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان گرامی! این بار یکی از آثار همسرم، خانم فاطمه موسوی را بخوانید:
دشت شقایق ها نوشته ی فاطمه موسوی کبوتر سفید ، بال و پر زنان، روی شاخه‌ی درختی کهنسال نشست تا خسته‌گیِ راه زیادی را که آمده بود، از تن خویش بیرون کند . چیزی نگذشت که پلک‌هایش سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفت . ساعتی بعد، تکان‌های شدید شاخه‌ی درخت، کبوتر را از خواب نازش بیدار کرد. کبوتر سفید، نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت و با خودش گفت : - هیچ بادی که نمی وزد. پس چرا شاخه‌ی درخت، این قدر تکان می‌خورد؟! در این هنگام، صدای خنده‌ای به گوش کبوتر رسید و او با شگفتی چشم به این‌سو و آن‌سو انداخت. همان‌صدا، ادامه یافت : - تعجب نکن کبوتر سفید . این منم ! همین درختی که روی آن نشسته‌ای! کبوتر سفید، بی‌درنگ گفت : - سلام، درخت مهربان ! درخت پیر، پاسخ سلام کبوتر را داد و افزود : - چه پرنده‌ی دانا و زیبایی هستی! کسی که پیش از هر حرفی به دیگران سلام می‌کند و به آن‌ها احترام می‌گذارد، خیلی خوب و با تربیت است! راستی کبوتر عزیز! معلوم می‌شود خیلی خسته بودی که تا روی شاخه‌ی من نشستی خوابت برد! می‌بخشی که بیدارت کردم. چون بدنم داشت درد می‌گرفت، گفتم تکانی به خودم بدهم! کبوتر سفید گفت : - نه! این چه‌حرفی است که می‌زنی؟ من باید از تو پوزش بخواهم که بی اجازه روی شاخه‌ات نشسته‌ام‌! درخت، دنباله‌ی سخن را به دست گرفت و گفت : - پرنده‌ی زیبا! تو، تا هر وقت بخواهی می‌توانی در این‌جا ، مهمان من باشی. آخر، مهمان هدیه‌ی خداست! کبوتر سفید با شادمانی پرسید: - یعنی من می‌توانم روی شاخه‌ات برای خودم یک لانه بسازم ؟ درخت کهنسال، سینه اش را صاف کرد و پاسخ داد : - البته که می توانی. چه کسی بهتر از تو؟ تازه، ما می‌توانیم برای یک‌دیگر؛ دوست و مونس خوبی‌هم بشویم. کبوتر، بال‌هایش را با شادی به هم زد و گفت : - از لطف شما، سپاس‌گزارم. پس، من می‌روم تا سیخ و خار و خاشاک؛ برای ساختن لانه‌ام فراهم کنم . سپس کبوتر سفید، با خوش‌حالی به پرواز درآمد تا به لانه سازی برای خود بپردازد. او با تلاش زیاد و با گردآوری انواع سیخ‌ها و خار و خاشاک‌ها، توانست تا هنگام غروب، لانه‌ی کوچک و زیبایی برای خودش درست کند. شب هم که شد، باردیگر، با تشکر و گفتن شب بخیر؛ به درخت کهنسال، به داخل لانه‌اش رفت تا به استراحت بپردازد و یک خوابِ راحت بکند... با سرزدن سپیده و دمیدن خورشید، اندک اندک صدای جیک جیک گنجشک‌ها و آواز‎خوانی پرنده‌گان بلند شد . کبوتر سفید هم، چشم‌هایش را باز کرد، کمی توی لانه‌ی کوچکش جابه‌جا شد ، آن وقت از لانه‌اش بیرون پرید و پرواز کنان، روی بلندترین شاخه‌ی درخت کهنسال نشست. سپس با صدای بلند گفت : - سلام درخت عزیز! صبح شما به خیر! درخت پیر، شاخه‌هایش را تکانی داد و گفت: - سلام. صبح توهم به خیر، پرنده ی خوب و باادب ! کبوتر سفید ادامه داد: - چه دشت بزرگ و قشنگی ! چه رودخانه‌ی زیبایی ! چه پرنده‌های جور‌وا‌جوری! چه لاله‌ها و شقایق‌های سرخی! می‌گویم درخت پیر! خوش به حالت . تو با دیدن این همه زیبایی، مخصوصا این همه گل‌های قشنگ، حوصله‌ات از تنهایی سر؛ نمی رود ... درخت کهنسال خنده‌ای کرد و گفت: - همین‌طور است که می‌گویی. من هروقت دلم تنگ می‌شود، با این لاله‌ها و شقایق‌ها، درد دل می‌کنم. کبوتر، با تعجب پرسید: - مگر این گل‌ها، حرف هم؛ می زنند؟! درخت پیر، بلندترین شاخه‌اش را تکان داد و گفت: - البته ! اگر بخواهی می‌توانم تو را با آن‌‌ها، آشنا کنم . کبوتر پاسخ داد : - اگر زحمتی برایت نباشد، خوش‌حال می شوم که با گل‌ها، هم‌کلام شوم . چند‌ساعت بعد، هنگامی‌که خورشید در وسط آسمان می‌درخشید و شقایق‌ها، همه‌ی گل‌برگ‌های خود را باز کرده بودند، درخت پیر، با صدایی رسا به لاله‌ها و شقایق‌ها؛ صبح به خیرگفت و پاسخ آن‌ها را هم شنید. آن‌وقت رو به گل‌ها کرد و گفت: - امروز می‌خواهم یک دوست خوب و کوچک را به شما معرفی کنم . نگاه کنید ! این کبوتر سفید، از راه دوری آمده تا مدتی مهمان ما باشد . او دوست دارد که با شما هم آشنا شود. آیا این دوست تازه را در جمع خود می‌پذیرید ؟ لاله‌ها و شقایق‌ها، یک صدا، پاسخ دادند : - آری، آری ! بعد هم، همه با هم گفتند: - ای کبوتر سفید و زیبا! خوش‌آمدی به جمع ما! در این هنگام، کبوتر سفید گفت : - سلام! سلام به شقایق‌های زیبا! امیدوارم، برای هم، دوستان خوبی باشیم. شقایق‌ها و لاله‌ها هم، لب‌خندی زدند وگفتند: - امیدواریم که به یاری خدا، چنین باشد . کبوتر، با خوش‌حالی از درخت کهنسال پرسید: - راستی این همه شقایق، چه‌گونه این‌جا جمع شده‌اند؟ درخت پیر، پاسخ داد: - یا به وسیله‌ی باد و یا به کمک آدم‌ها و پرنده‌ها، در این‌جا ، گرد‌آمده‌اند.
کبوتر سفید، در حالی‌که بال‌هایش را باز و بسته می‌کرد، گفت: - چه خوب! حالا من می‌توانم با آن‌ها، سخن بگویم؟! درخت پیر، پاسخ داد: - البته که می‌توانی کبوترِ عزیز! سپس رو به لاله‌ها و شقایق‌ها؛ کرد و گفت: - گل‌های نازنین! حالا اگر می‌خواهید خودتان را به دوست تازه‌مان معرفی کنید . در این هنگام، یکی از شقایق‌ها، تکانی به خودش داد و گفت: - ای کبوتر زیبا! خوب است بدانی که ما نماینده‌ی همه‌ی گل‌های سرخ این کشوریم. مثلاً من از لاله‌های خوزستان هستم. یکی دیگر از لاله‌ها گفت: - من هم اصفهانی‌ام ! شقایق دیگری سرش را بلند کرد و گفت: - من از خراسان آمده‌ام . لاله‌ی دیگری گفت: - من هم نماینده‌ی کردستانم. یکی از شقایق‌ها، فریاد زد: - من مازندرانی‌ام ! خلاصه، لاله‌ها و شقایق‌هایی که از همه‌ی شهرهای ایران بودند، خودشان را معرفی کردند. در این زمان، کبوتر سفید، بال‌زنان؛ از کنار این‌گل به کنارآن‌گل نشست و پرسید: - چرا همه‌ی شما سرخ‌رنگ هستید؟ شقایق‌ها، یک‌صدا پاسخ دادند: - ما برای دفاع از خوبی‌ها و در راه خدا، در راه دین و میهن، به‌پا خاسته و با بدی‌ها و ستم‌ها و تجاوزگری‌ها مبارزه کرده‌ایم، با دشمنان خود جنگیده‌ایم و جان خود را در این راه از دست داده‌ایم. درخت پیر هم، با اشاره به داغ سیاه رنگی که در دل آلاله‌ها و شقایق‌ها دیده می‌شد، گفت: - این نمادها و نشانه‌ها، همه برای این است که یادمان نرود همیشه با هم باشیم و دست به دست هم بدهیم و با زشتی‌ها مبارزه کنیم. یکی از شقایق‌ها که در کنار کبوتر سفید قرار داشت، گفت: - همه‌ی ما، باید پیام پایداری، جوانمردی، دوستی و سرافرازی خودمان را به همه‌ی سرزمین‌ها برسانیم. .. کبوتر سفید که از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجید، رو به لاله‌ها و شقایق‌ها و درخت‌ پیر کرد و با صدای بلند فریاد کشید: - من می‌توانم! من می‌توانم این پیام‌های زیبا را به گوش همه‌ی مردم دنیا برسانم! لاله‌ها و شقایق‌ها و درخت کهنسال هم، یک‌صدا پاسخ دادند: - آفرین بر کبوتر سفید، دوست دانا و زیبای ما! آخرین سخن را؛ هم، یکی از شقایق‌های بزرگ و زیبا بر زبان آورد: - ما، ازتو؛ ای کبوتر وفادار و از همه‌ی کسانی که در راه خوبی‌ها تلاش می‌کنند، صمیمانه سپاس‌گزاریم!
آیینه‌ی روشن آرمان‌های معنوی به قلم جواد نعیمی تو، سبزترینی به دیده‌ی من! وقتی که می‌خواهم بر آیینه‌ی یادها بوسه بزنم. می‌آیی صبورانه و پرشکیب و بر بام بلند تاریخ می‌ایستی و نسیم، نغمه‌ی محمدی می‌سراید تا صلابت تو را به دیده‌ها بکشاند! به شاعران می‌گویم تو را بسرایند. هیچ‌یک ابهت تو را برنمی‌تابند و در ابتدای کلام می‌مانند. شاعر سپیده‌دمان از راه می‌رسد، بر دو زانوی ادب می‌نشیند، کتاب نام نیکویت را ورق می‌زند. سوره‌ی «والشمس» رویت را تلاوت می‌کند و به آیه‌ی «واللیل» گیسویت سوگند یاد می‌کند که سپیدتر از تو ندیده است! فجر هم که از راه می‌رسد، در برابر نور تو رنگ می‌بازد... خورشید یازدهم! وقتی که می‌نشینی، سروها در برابرت قیام می‌کنند. وقتی که قنوت می‌خوانی، عشق به زهد تو شهادت می‌دهد. وقتی تشهد می‌خوانی، ایمان به تو سلام می‌گوید و ماه از پنجره‌ی مهر خویش بر تو می‌نگرد. از کلام قصار تو، بزرگ ترین روشنای معنا در همه‌جا گسترده می‌شود. نه‌تنها سینه‌ی انسان به عشق تو می‌تپد، که همه‌ی کائنات از زیر نام بلند تو رد می‌شوند و با یاد تو طراوت زندگی می‌یابند. بخشندگی، سائلِ درِ خانه‌ی توست! فضیلت، از نام تو تبرک می‌جوید. عبادت، زیوری است که بر چکاد بلند تو تلألؤ دارد. نهال رشد و هدایت از نگاه بارور تو بالنده‌تر می‌شود. عظمت اخلاق، از وجود تو آشکار می‌شود و زیارت تو، بال‌های سپیدی بر تن زائر می‌رویاند که او را عروج می‌بخشد و بلاها را به دورهای دور، می‌راند! ای نیای انسانیت! ای نای پرخروش ولایت! ای آیینه‌ی ایزدنما! ای روح سرسبزی ما! ناخدای کشتی هدایت! هر گل‌واژه‌ای در ستایش تو، سترون است! هر کلامی در برابر تو، هیچ است! ای ستاره‌ی سوسن! شهاب‌گونه از آسمان تاریخ گریختی! گرچه عطر سیادت را در کوی دل‌ها ریختی و عشق را با ایمان آمیختی! ای امام گل‌ها! ای راهبر دل‌ها! ای شکوفه‌ی زیبای گلزار نبی! ای تداوم وجود مبارک علی! تو فرزند ایمانی و پدر دریای بی‌پایانی! مهبط انوار رحمانی و مفسر بزرگِ آیه‌های قرآنی. چکاوک نگاه من اکنون سراسر تاریخ را می‌کاود و هیچ گلی را خوش‌رنگ و بوتر از تو نمی‌یابد. فردا، آفتاب که برآید، همه نام تو را زمزمه خواهند کرد و امروز که خورشید، در پسِ ابرِ مصلحت پنهان است، تو را نیز می‌ستایند. تو را که از کاشانه‌ی اندیشه‌ات، شمع بزم آفرینش پرتو می‌گیرد. رود خروشانِ نورِ عدالت، از خانه‌ی تو بر بستر زمین و زمان جریان می‌یابد. ای یازدهمین آیت! خورشید آخرین را تو پرورده‌ای. مژده‌ی دیرپایی صالحان تویی. شکوه عارفانه‌ی ایمان تویی. این تویی که در یک پگاه آفتابین، بر بلندای زمانه می‌ایستی و به هیأت آن سبز می‌نگری که دست مهربانش همه‌ی شمشیرهای ستم را می‌شکند و آفتاب وجودش «یخ» تاریخ را آب می‌کند و هرچه را که تیره و «تار» است از گستره‌ی زمین برمی‌چیند و بر گیسوان جهان، گل برکت و عدالت و ایمان می‌زند و همه‌جا را به سرور و شور میهمان می‌کند!... عدالت، پاره‌ای از تن توست، ای امام عسکری! و جهان لحظه‌شمار گُل‌آرایی فرزند عزیزت! ای مهربان! ای آیینه‌ی ایمان و آرمان! بسان خورشید در مدینه سر از افق برآوردی و درخشان‌تر از هنگام طلوع، در سامره ما را غریب گذاشتی! در سال‌سوگ فراقت، بر دل‌های مؤمنان و پیروانت، مرهم شکیبایی و تسلا، نثار باد!
سوگ مویه ها! نامم« ابوالادیان» است. با کمال افتخار، خدمت گزاری امام حسن علیه السلام را برعهده داشتم. معمولا نامه‌ها، پیام ها و سفارش‌های آن بزرگوار را برای دوستان و پیروان حضرت، به شهرها و آبادی‌ها می بردم. آن روز، امام؛ در بستر بیماری بود که به حضورش شتافتم. چند نامه به من داد و فرمود: - این ها را به مدائن ببر! این سفرت، پانزده روز به درازا می کشد. هنگامی‌هم که به سامرا برگردی، صدای آه و ناله و شیون و زاری را خواهی شنید! پرسیدم: - آن گاه، تکلیف من و پاسخ نامه‌ها چه می شود؟! فرمود: - هرکس پاسخ نامه‌ها را از تو، در خواست کرد؛ بدان که وی جانشین من است. - ببخشید آقا! بیش‌تر، راهنمایی‌ام کنید! امام حسن عسکری علیه السلام افزود: - هرکه برمن نماز بگزارد، هم او، جانشین من خواهد بود. بار دیگر پرسیدم: - دیگر چه؟! فرمود: - هر کس از آن‌چه داخل همیان [کیسه ی پول، نوعی کیف] داری، خبر داد، بدان که او جانشین من است! خجالت کشیدم چیز دیگری بپرسم. این بود که برای انجام مأموریت‌ام به مداین رفتم. نامه‌ها را به صاحبان آن‌ها دادم و پاسخ‌های آنان را گرفتم... درست، روز پانزدهم سفرم بود که به سامرا برگشتم. همین که وارد شهر شدم، همه جا را غرق عزا دیدم. مردم به شدت اشک می‌ریختند و می‌نالیدند. پرده‌ی سیاه غم، همه جا گسترده شده بود! جعفر، برادر امام حسن علیه‌السلام را دیدم که دم در خانه ایستاده است. گروهی از مردم می‌آمدند و درگذشت برادر، را به وی تسلیت می‌گفتند. برخی هم، به عنوان امام و پیشوای مردم، از او یاد می‌کردند! اما،من؛ می‌دانستم که او، آدم درست‌کرداری نیست و بارها با چشم خودم دیده بودم که شراب می‌آشامد و با رفت و آمد به کاخ‌های اشراف و اعیان، به قمار‌بازی و می‌گساری و عیاشی می‌پردازد! به هر حال پیش رفتم و به جعفر تسلیت گفتم. اما او، در پاسخ من هیچ سخنی نگفت! در همین هنگام دیدم که «عقید»، یکی از خدمت‌گزاران امام علیه‌السلام، نزد جعفر آمد و گفت که جنازه‌ی امام؛ آماده‌ی برگزاری نماز است. برادر امام حسن علیه‌السلام و گروهی که پیرامون او بودند، آماده شدند تا بر بدن مطهر امام، نماز بگزارند. جعفر پیش رفت تا به نماز بایستد. همین‌که خواست تکبیر بگوید، ناگهان چشم‌ام به پسربچه‌ای افتاد که از داخل خانه بیرون آمد. او عبای جعفر را کشید و گفت: - عمو، کنار برو! من سزاوارتر از تو هستم که برجنازه‌ی پدرم نماز بگزارم! جعفر هم به ناچار، عقب رفت و آن پسرک بر بدن امام شهید نماز خواند. آن گاه رو به من کرد و گفت: - پاسخ نامه ها را بیاور! با خود گفتم تا این‌جا، دو نشانه از آن چه را که امام حسن علیه‌السلام به من فرموده بودند، دیدم. اکنون باید منتظر نشانه ی سوم باشم. در همین زمان، یکی از حاضران پرسید: - این پسربچه، چه کسی بود؟ جعفر گفت: - نمی دانم! من او را ندیده بودم و نمی شناختم‌اش! ناگهان، گروهی از شیعیان به آن‌جا آمده و سراغ امام حسن عسکری علیه‌السلام را گرفتند و هنگامی‌که از شهادت ایشان آگاه شدند، بسیار غم‌گین و نگران شدند. سپس پرسیدند: اکنون وظیفه ی ما چیست و از چه کسی باید پیروی کنیم؟ برخی جعفر را نشان دادند. آن ها، نزد وی آمده و پس از گفتن تسلیت، پرسیدند: - نامه ها و اموالی پیش ماست. بگو ببینیم این نامه ها از کیست و چه مقدار پول در همیان ماست؟ در این هنگام، جعفر به پاخواست و در حالی‌که از آن جا، دور می شد، گفت: - عجیب است! مردم از من غیب گویی می خواهند! در همین زمان، خدمت‌گزاری از داخل خانه و از سوی فرزند امام حسن عسکری علیه‌السلام بیرون آمد و گفت: - نامه های فلانی و فلانی پیش شماست و در همیان، هزار دینار وجود دارد که ده دینار آن، تنها روکش طلا دارد! من که به حقیقت پی برده بودم، در آن لحظه ی حساس، بسیار خرسند شدم که امام زمان خود را شناختم. گفته می‌شود؛ جعفر، پس از این پیشامد، نزد معتمد خلیفه ی عباسی رفت و گزارش آن‌چه را که پیش‌آمده بود، به گوش او رسانید. معتمد هم، مامورانی چند را، به خانه ی امام یازدهم علیه‌السلام فرستاد تا مراقب اوضاع باشند. هم چنین تنی چند از کنیزان امام را بازداشت کرد...
□□□ علی رغم همه ی تلاش ها ی مذبوحانه ی معتمد، در فرمان دادن به عمویش عیسی بن متوکل که بر جنازه ی امام نماز بگزارد و با کنار زدن کفن از چهره ی امام و نمایان ساختن بدن ایشان، به دروغ چنین وا نمود کند که حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته است، حقیقت؛ در پس پرده نماند و با این که او، مامورانی را به خانه‌ی امام فرستاد تا همه جا را بازرسی کنند و مراقب باشند کودکی و فرزندی از امام حسن علیه السلام وجود نداشته باشد و با همه‌ی کوشش وی، برای براندازی نسل پاک یازدهمین پیشوای مسلمانان، با اراده ی خداوند و غیبت آخرین خورشید هدایت، حضرت مهدی موعود از دیده‌گان مردمان، تیر معتمد و همه‌ی دشمنان، به سنگ خورد و نسل امام یازدهم باوجود مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تداوم یافت و نورانیت سپهر امامت و کهکشان ولایت، هم چنان جهان را روشن ساخت و حقیقت را به پویایی و پایداری فراخواند... برشی از کتاب قصه های زنده گانی امام حسن عسکری علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی
امان از حرف مردم! روزی جُحا و پسرش به یکی از روستاها می‌رفتند. جحا، پسرش را سوار الاغ کرده بود. یک نفر به آن‌ها رسید و گفت: ـ امان از دست این زمان! نگاه کنید پسر جوان چه‌گونه سوار الاغ شده و پدر پیرش را پیاده به دنبال خود می‌کشاند! پسرک به پدرش گفت: ـ شنیدی پدر؟ مگر من به تو نگفتم که سوار الاغ بشو. حالا دیگر به حرفم گوش کن! آن وقت، پسر از پشت الاغ پایین آمد و جحا سوار شد. کمی بعد، چند نفر، آن‌ها را در میان راه دیدند. آن‌ها، سری تکان دادند و گفتند: ـ یعنی این درست است که پیرمردی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، سوار الاغ شود و پسر نوجوانش، پیاده به دنبال او، راه برود؟! جحا با شنیدن این سخن، پسرش را پشت سر خودش سوار الاغ کرد و به راه خویش ادامه داد. اما هنوز کمی از راه را پیموده بودند که چند نفر دیگر به آن‌ها رسیدند و با پوزخندی گفتند: ـ به این مرد بی‌رحم نگاه کنید! ببینید چه طوری دو نفری سوار این الاغ ناتوان شده‌اند. انصاف هم خوب چیزی است، ها! جحا و پسرش با خشم فراوان، از پشت الاغ پایین آمدند و در آن هوای سرد، پیاده پشت سر الاغ به راه افتادند! کمی بعد، گروه دیگری که از آن‌جا می‌گذشتند، به مسخره کردن آن‌ها پرداختند و گفتند: ـ هه! این دو تا را نگاه کنید! توی این هوا، الاغ را رها کرده‌اند و خودشان پیاده در پی او می‌روند! این بار، جحا به زیر شکم الاغ رفت تا حیوان را به دوش بکشد. باز هم چند نفر دیگر که چشم‌شان به او افتاده بود، زدند زیر خنده و مسخره‌اش کردند! جحا آهی کشید، رو به پسرش کرد و گفت: ـ هر کس به حرف مردم گوش کند، سزایش همین است! واقعا که امان از حرف مردم! از کتاب یک صد و چهل حکایت زیبا، بازنوشته ی جواد نعیمی
نوشتم یا ننوشتم؟! ننوشتم که دوستت دارم؟! نه، نوشتم! نوشتم که شبا هنگام، هنگام فراق است نه، ننوشتم به فراق نمی اندیشم پس، بدون هیچ دغدغه ای می نویسم و می گویم تغییر روز و شب تنها بهانه ای است که تکرار کنم: دوستت دارم!
شب شکنان سروده ی جواد نعیمی ما سبزِ رویش‌ایم و شکفتن در گوش‌مان ترانه‌ی باران محراب عاطفه‌ی ما جای نماز سپیده در قلب‌های روشن یاران گل‌واژه‌های باغ پُر گلِ ایمان ما، در بلور جاری ایام و لحظه‌ها رنگین کمان روشن وحدت را در آسمان بلند دو چشم خویش با چشمک ستاره‌ی همت تا انتهای کوچه‌ی تاریخ جاودانه می‌سازیم ما، در حضور حضرت خورشید سرفصل تیره‌ی امکان ابر را صدپاره می‌کنیم ما را چه دیده‌ای ما، زخم‌های کاری دشمن را با خون تازه‌ی خود، چاره می‌کنیم! در سایه‌ی بلندِ یاری ره‌یار دشمن به رزم خیل خلایق چه می‌کند؟! یا آن کلاف درهم اندیشه‌های او خون‌رشته‌های عزم شب‌شکنان را مگر تابِ بریدن است؟! شهد هدف به سینه‌ی ما هست و کام خصم صد شرحه از شرنگ مرارت شط شب از عطشِ سوزِ سینه‌مان خشکیده و تهی است چشم فلق، زچشمه‌ی امید ما، پُر است ما، زنده‌ایم تا آخرین نَفَسِ زنده‌ی امید تا آخرین شراره‌ی تابان آفتاب خفاش‌های حادثه، هرگز خورشید را به مسلخ تاریک برده‌اند؟!
یادها و خاطره ها امروز ( جمعه هفتم مهرماه) این توفیق دست داد که هم راه حاج خانم در تشرف به حرم مطهر رضوی،در نماز جماعت مغرب و عشا در صحن قدس، به امامت حجت الاسلام ملکی شرکت جوییم. صدای غرا و لحن زیبای ایشان، دل ما را به مدینه و مکه برد و بار دیگر خاطره ی حضور در سرزمین نور و بهره وری از فیض وجود یاران هم راه را زنده کرد. خداوند چنین زیارت ها و توفیق ها یی را مکرر فرماید!
انتشار آلبوم موسیقی کودک از سوی کانون... به تازه‌گی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، آلبوم موسیقی کودک را با سروده‌هایی از پروین دولت‌ آبادی، مصطفی رحماندوست، جمال‌الدین اکرمی، جواد نعیمی، هدیه افشار، مریم زندی و سهیلا اورنگ تهیه و به بازار عرضه کرده است. نوازنده، آهنگ ساز و تنظیم این اثر را کیوان کیارس و خواننده‌گی آن را کیوان و کیمیا کیارس بر عهده داشته‌اند. علاقه‌مندان می‌توانند این آلبوم صوتی را با قیمت ۳۸هزار و ۲۰۰ تومان از پایگاه فروش محصولات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به نشانی digikanoon.ir و نسخهی الکترونیک آن را نیز از اپلیکیشن فیدیبو خریداری کنند.
پیام آور نور و دانایی و مهر ای عاشق خدا! ای پیام آور نور و دانایی و مهر! ای ستوده ی پروردگار! همه‌ی سپیداندیشان، از نسل تو پدیدار گشته‌اند و نورانیت پیشانی تو، پگاه را پایدار ساخته است. اگر تداوم آبی آرامش، از سر انگشتان همایش اندیشه و احساس موج می‌زند، از شکوه نگاه تو می‌باشد. تو ناخدای کشتی کرامتی، عاطفۀ روشن بارانی، پناهگاه چشمان یارانی، تو شکوه و هیمنه‌ی همه‌ی سبزه‌زارانی... رودخانه‌های هدفمندی را تو به روی خانه‌های ما گشودی. معنای ملکوت را تو به ما یاد دادی. کتاب ایمان را تو برای جهانیان تفسیر کردی. وقتی تو بر فراز «حرا» ایستادی، بشریت در برابرت زانو زد و هنگام که آواز رسالت سر دادی، همه‌ی سرداران تاریخ به راه تو، سر دادند! و زمانی که انسان را ضمانت کردی، زمانه در برابر تو به کرنش نشست. تو، ما را به قریه‌ی سرسبز و شکوهمند قرآن دعوت کردی و در هر «واللیل» ما را به میهمانی «والنهار» بردی. تو با «اقرأ» قرابتی دیرینه داشتی و در مزارع اندیشه «والتین» و «الزیتون» می‌کاشتی و «یا ایتهاالنفس‌المطمئنه» برمی‌داشتی. تو بر هودج «ایاک نعبد» نشستی و با براق «ایاک نستعین» به معراج «اهدناالصراط‌المستقیم» شتافتی و «صراط‌الذین‌انعمت‌علیهم» را در همۀ گیتی گستراندی و «غیرالمغضوب‌علیهم‌ولاالضالین» را به همگان نشان دادی. ای یاسین! همه ی حرف های ما، همه ی جمله‌ها و همه ی نوشته‌های ما در برابر معنای بلند وجودت هیچ است. ما را به کوثر وجودت تهنیت باد!
طلوع نور... از هیچ سو، آوایی برنمی آمد. شب، پرده ی سیاه اش را بر روی جهان و مردمان کشیده بود. شاید تنها صدایی که از دوردست ها به گوش می رسید، فریاد مرغ حق بود. کلبه ها آرام، همه جا ساکت و مردم در خواب ناز بودند. عبدالمطلّب در مکّه و در کنار حجر اسماعیل، تن به خواب سپرده بود. او گاه از این پهلو به آن پهلو درمی غلتید و گاه به پشت می خوابید. آرام و قرار نداشت. ناگهان از خواب پرید و در تاریکی این سو و آن سو را کاوید. غرقِ عرق شده بود و به شدت می لرزید. خوابی دیده بود که وی را به شدّت هیجان زده کرده بود. برای دقایقی چند نتوانست از جای خود تکان بخورد. اندکی بعد، سپاه سپیدی بر لشکر سیاهی پیروز می شد. صبح در راه بود. سپیده که زد، عبدالمطلّب دستی به زانو گرفت، بلند شد و به راه افتاد. امّا هم چنان از خودبی خود بود. او دل به خواب غریبی که دیده بود سپرده و درباره ی تعبیر آن اندیشه می کرد. در راه که می رفت با کاهنی روبرو شد. کاهن که پریشان حالی و تغییر را در قیافه و سیمای عبدالمطلّب دید، از او پرسد: - بزرگِ عرب را پریشان می بینم! آیا اتّفاقی افتاده است که این گونه رنگ ات پریده و بدنت می لرزد؟ عبدالمطلّب سری تکان داد، آب دهانش را فرو برد و گفت: - بله. خواب دیده ام. خوابی بسیار شگفت انگیز، کاهن گفت: - تعریف کن تا بدانم آن رویا چه بوده است! - دیدم به ناگاه درختی از پشت من رویید و چندان رشد کرد و بالنده و بلند شد که سر به آسمان می سایید . آن چنان که گویی شاخه هایش تمام مشرق و مغرب را فرا گرفت. بعد، نگاه کردم و دیدم چنان نوری از آن درخت می تابد که ده ها برابر نور خورشید است. آن گاه عرب و عجم را در برابر آن درخت، به حالت سجده دیدم. لحظه به لحظه نور و روشنی آن افزایش می یافت و عظمت اش فزون می گرفت. گروهی از مردم قریش اراده کردند که آن درخت را برکَنَند ، امّا همین که نزدیک آن رسیدند؛ جوانی را مشاهده کردم که آنان را می گرفت، پشت شان را می شکست و دیده های شان را بیرون می آورد! در آن هنگام خواستم شاخه- یی از آن درخت برگیرم ولی همین که دست بلند کردم، آن جوان مرا صدا زد و گفت: «بهره ی آن درخت، مال گروهی است که بدان درآویخته اند...» و این جا بود که هراسان، دیده گشودم و فهمیدم که این همه را در خواب دیده ام. و اینک هم چنان که می بینی آثار آن رویا در وجودم باقی است. کاهن ، وقتی که این ماجرا را شنید، رنگ از چهره اش پرید و درحالی که با دست به شانه ی عبدالمطلّب می زد، گفت: «اگر راست گفته باشی، باید مژده ای به تو بدهم. زیرا از نسل تو، فرزندی زاده خواهد شد که به پیامبری می رسد و شرق و غرب عالم را به تصرف خوش درمی آورد.» آن گاه کاهن در حالی که چشم در چشم عبدالمطلّب دوخته بود، گفت: «تلاش کن تا آن جوانی که او را یاری می کرد، تو باشی!...» برگرفته از کتاب قصه های زنده گانی حضرت محمد صلوات الله علیه، نوشته ی جواد نعیمی
آیینه ی معنا آهنگ ره سپاری به مدینه را داشت. می خواست به دیدار امام صادق علیه السلام برود. یاران و دوستان امام در کوفه، فرصت را مغتنم شمرده و پرسش های زیادی را که داشتند نوشتند و به او دادند تا پاسخ آن ها را از امام علیه السلام بگیرد و برای شان بیاورد. آنان از وی خواستند پرسشی را هم که مربوط به حقوق مسلمانان نسبت به یک دیگر بود، به صورت شفاهی از امام ششم علیه السلام بپرسد. «عبدالاعلی» از آنان خداحافظی کرد و عازم مدینه شد. به محضر امام صادق علیه السلام که رسید پرسش ها را به ایشان تسلیم و سوال شفاهی را نیز مطرح کرد. هنگامی که امام علی السلام پاسخ پرسش ها را دادند ، عبدالاعلی بسیار شگفت زده شد. زیرا ایشان تنها به پرسش شفاهی وی پاسخ ندادند. برای او شگفت انگیزتر این بود که در روزها و در دیدارهای بعدی هم امام جعفر صادق علیه السلام حتی یک کلمه هم در پاسخ آن پرسش نگفتند. سرانجام، زمان بازگشت عبدالاعلی به کوفه فرا رسید و او برای خداحافظی نزد امام ششم رفت و با خودش گفت بهتر است یک بار دیگر پاسخ پرسش شفاهی دوستانم را از امام بخواهم. این بود که به حضرت گفت : - یابن رسول الله ! هنوز آن پرسش شفاهی ما، بی پاسخ مانده است ! امام صادق علیه السلام فرمودند : به عمد آن را پاسخ ندادم . عبدالاعلی پرسید : «چرا ؟» امام پاسخ دادند : - چون از این بیم دارم که حقیقت را بگویم و شما به آن عمل نکنید و در نتیجه از دین خدا خارج شوید. سپس امام صادق – که درود بی پایان برایشان باد – نفس عمیقی کشیده و افزودند : - بی گمان سه چیز از جمله سخت ترین تکلیف های الهی درباره ی بنده گان است : یکی رعایت عدالت و انصاف میان خود و دیگران. آن سان که با برادر مسلمان خویش چنان رفتار کنند که دوست می دارند با خودشان همان گونه رفتار شود. دوی دیگر آن که مال و دارایی خویشتن را از برادران مسلمان دریغ ندارند و با آنان برادرانه رفتار نمایند. سوم هم این که در همه حال، خدا را یاد کنند. البته منظور این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمدلله بگویند، بلکه مقصود این است چنان باشند که تا با کار حرام و ناشایستی روبه رو شدند، یاد خدا چنان در دل شان [زنده و پایدار] باشد که مانع انجام دادن گناه از سوی آنان شود. عبدالاعلی با این ره توشه ی والا ، با خرسندی به شهر خویش بازگشت.