eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
55 دنبال‌کننده
508 عکس
32 ویدیو
22 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
□□□ علی رغم همه ی تلاش ها ی مذبوحانه ی معتمد، در فرمان دادن به عمویش عیسی بن متوکل که بر جنازه ی امام نماز بگزارد و با کنار زدن کفن از چهره ی امام و نمایان ساختن بدن ایشان، به دروغ چنین وا نمود کند که حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته است، حقیقت؛ در پس پرده نماند و با این که او، مامورانی را به خانه‌ی امام فرستاد تا همه جا را بازرسی کنند و مراقب باشند کودکی و فرزندی از امام حسن علیه السلام وجود نداشته باشد و با همه‌ی کوشش وی، برای براندازی نسل پاک یازدهمین پیشوای مسلمانان، با اراده ی خداوند و غیبت آخرین خورشید هدایت، حضرت مهدی موعود از دیده‌گان مردمان، تیر معتمد و همه‌ی دشمنان، به سنگ خورد و نسل امام یازدهم باوجود مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تداوم یافت و نورانیت سپهر امامت و کهکشان ولایت، هم چنان جهان را روشن ساخت و حقیقت را به پویایی و پایداری فراخواند... برشی از کتاب قصه های زنده گانی امام حسن عسکری علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی
امان از حرف مردم! روزی جُحا و پسرش به یکی از روستاها می‌رفتند. جحا، پسرش را سوار الاغ کرده بود. یک نفر به آن‌ها رسید و گفت: ـ امان از دست این زمان! نگاه کنید پسر جوان چه‌گونه سوار الاغ شده و پدر پیرش را پیاده به دنبال خود می‌کشاند! پسرک به پدرش گفت: ـ شنیدی پدر؟ مگر من به تو نگفتم که سوار الاغ بشو. حالا دیگر به حرفم گوش کن! آن وقت، پسر از پشت الاغ پایین آمد و جحا سوار شد. کمی بعد، چند نفر، آن‌ها را در میان راه دیدند. آن‌ها، سری تکان دادند و گفتند: ـ یعنی این درست است که پیرمردی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، سوار الاغ شود و پسر نوجوانش، پیاده به دنبال او، راه برود؟! جحا با شنیدن این سخن، پسرش را پشت سر خودش سوار الاغ کرد و به راه خویش ادامه داد. اما هنوز کمی از راه را پیموده بودند که چند نفر دیگر به آن‌ها رسیدند و با پوزخندی گفتند: ـ به این مرد بی‌رحم نگاه کنید! ببینید چه طوری دو نفری سوار این الاغ ناتوان شده‌اند. انصاف هم خوب چیزی است، ها! جحا و پسرش با خشم فراوان، از پشت الاغ پایین آمدند و در آن هوای سرد، پیاده پشت سر الاغ به راه افتادند! کمی بعد، گروه دیگری که از آن‌جا می‌گذشتند، به مسخره کردن آن‌ها پرداختند و گفتند: ـ هه! این دو تا را نگاه کنید! توی این هوا، الاغ را رها کرده‌اند و خودشان پیاده در پی او می‌روند! این بار، جحا به زیر شکم الاغ رفت تا حیوان را به دوش بکشد. باز هم چند نفر دیگر که چشم‌شان به او افتاده بود، زدند زیر خنده و مسخره‌اش کردند! جحا آهی کشید، رو به پسرش کرد و گفت: ـ هر کس به حرف مردم گوش کند، سزایش همین است! واقعا که امان از حرف مردم! از کتاب یک صد و چهل حکایت زیبا، بازنوشته ی جواد نعیمی
نوشتم یا ننوشتم؟! ننوشتم که دوستت دارم؟! نه، نوشتم! نوشتم که شبا هنگام، هنگام فراق است نه، ننوشتم به فراق نمی اندیشم پس، بدون هیچ دغدغه ای می نویسم و می گویم تغییر روز و شب تنها بهانه ای است که تکرار کنم: دوستت دارم!
شب شکنان سروده ی جواد نعیمی ما سبزِ رویش‌ایم و شکفتن در گوش‌مان ترانه‌ی باران محراب عاطفه‌ی ما جای نماز سپیده در قلب‌های روشن یاران گل‌واژه‌های باغ پُر گلِ ایمان ما، در بلور جاری ایام و لحظه‌ها رنگین کمان روشن وحدت را در آسمان بلند دو چشم خویش با چشمک ستاره‌ی همت تا انتهای کوچه‌ی تاریخ جاودانه می‌سازیم ما، در حضور حضرت خورشید سرفصل تیره‌ی امکان ابر را صدپاره می‌کنیم ما را چه دیده‌ای ما، زخم‌های کاری دشمن را با خون تازه‌ی خود، چاره می‌کنیم! در سایه‌ی بلندِ یاری ره‌یار دشمن به رزم خیل خلایق چه می‌کند؟! یا آن کلاف درهم اندیشه‌های او خون‌رشته‌های عزم شب‌شکنان را مگر تابِ بریدن است؟! شهد هدف به سینه‌ی ما هست و کام خصم صد شرحه از شرنگ مرارت شط شب از عطشِ سوزِ سینه‌مان خشکیده و تهی است چشم فلق، زچشمه‌ی امید ما، پُر است ما، زنده‌ایم تا آخرین نَفَسِ زنده‌ی امید تا آخرین شراره‌ی تابان آفتاب خفاش‌های حادثه، هرگز خورشید را به مسلخ تاریک برده‌اند؟!
یادها و خاطره ها امروز ( جمعه هفتم مهرماه) این توفیق دست داد که هم راه حاج خانم در تشرف به حرم مطهر رضوی،در نماز جماعت مغرب و عشا در صحن قدس، به امامت حجت الاسلام ملکی شرکت جوییم. صدای غرا و لحن زیبای ایشان، دل ما را به مدینه و مکه برد و بار دیگر خاطره ی حضور در سرزمین نور و بهره وری از فیض وجود یاران هم راه را زنده کرد. خداوند چنین زیارت ها و توفیق ها یی را مکرر فرماید!
انتشار آلبوم موسیقی کودک از سوی کانون... به تازه‌گی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، آلبوم موسیقی کودک را با سروده‌هایی از پروین دولت‌ آبادی، مصطفی رحماندوست، جمال‌الدین اکرمی، جواد نعیمی، هدیه افشار، مریم زندی و سهیلا اورنگ تهیه و به بازار عرضه کرده است. نوازنده، آهنگ ساز و تنظیم این اثر را کیوان کیارس و خواننده‌گی آن را کیوان و کیمیا کیارس بر عهده داشته‌اند. علاقه‌مندان می‌توانند این آلبوم صوتی را با قیمت ۳۸هزار و ۲۰۰ تومان از پایگاه فروش محصولات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به نشانی digikanoon.ir و نسخهی الکترونیک آن را نیز از اپلیکیشن فیدیبو خریداری کنند.
پیام آور نور و دانایی و مهر ای عاشق خدا! ای پیام آور نور و دانایی و مهر! ای ستوده ی پروردگار! همه‌ی سپیداندیشان، از نسل تو پدیدار گشته‌اند و نورانیت پیشانی تو، پگاه را پایدار ساخته است. اگر تداوم آبی آرامش، از سر انگشتان همایش اندیشه و احساس موج می‌زند، از شکوه نگاه تو می‌باشد. تو ناخدای کشتی کرامتی، عاطفۀ روشن بارانی، پناهگاه چشمان یارانی، تو شکوه و هیمنه‌ی همه‌ی سبزه‌زارانی... رودخانه‌های هدفمندی را تو به روی خانه‌های ما گشودی. معنای ملکوت را تو به ما یاد دادی. کتاب ایمان را تو برای جهانیان تفسیر کردی. وقتی تو بر فراز «حرا» ایستادی، بشریت در برابرت زانو زد و هنگام که آواز رسالت سر دادی، همه‌ی سرداران تاریخ به راه تو، سر دادند! و زمانی که انسان را ضمانت کردی، زمانه در برابر تو به کرنش نشست. تو، ما را به قریه‌ی سرسبز و شکوهمند قرآن دعوت کردی و در هر «واللیل» ما را به میهمانی «والنهار» بردی. تو با «اقرأ» قرابتی دیرینه داشتی و در مزارع اندیشه «والتین» و «الزیتون» می‌کاشتی و «یا ایتهاالنفس‌المطمئنه» برمی‌داشتی. تو بر هودج «ایاک نعبد» نشستی و با براق «ایاک نستعین» به معراج «اهدناالصراط‌المستقیم» شتافتی و «صراط‌الذین‌انعمت‌علیهم» را در همۀ گیتی گستراندی و «غیرالمغضوب‌علیهم‌ولاالضالین» را به همگان نشان دادی. ای یاسین! همه ی حرف های ما، همه ی جمله‌ها و همه ی نوشته‌های ما در برابر معنای بلند وجودت هیچ است. ما را به کوثر وجودت تهنیت باد!
طلوع نور... از هیچ سو، آوایی برنمی آمد. شب، پرده ی سیاه اش را بر روی جهان و مردمان کشیده بود. شاید تنها صدایی که از دوردست ها به گوش می رسید، فریاد مرغ حق بود. کلبه ها آرام، همه جا ساکت و مردم در خواب ناز بودند. عبدالمطلّب در مکّه و در کنار حجر اسماعیل، تن به خواب سپرده بود. او گاه از این پهلو به آن پهلو درمی غلتید و گاه به پشت می خوابید. آرام و قرار نداشت. ناگهان از خواب پرید و در تاریکی این سو و آن سو را کاوید. غرقِ عرق شده بود و به شدت می لرزید. خوابی دیده بود که وی را به شدّت هیجان زده کرده بود. برای دقایقی چند نتوانست از جای خود تکان بخورد. اندکی بعد، سپاه سپیدی بر لشکر سیاهی پیروز می شد. صبح در راه بود. سپیده که زد، عبدالمطلّب دستی به زانو گرفت، بلند شد و به راه افتاد. امّا هم چنان از خودبی خود بود. او دل به خواب غریبی که دیده بود سپرده و درباره ی تعبیر آن اندیشه می کرد. در راه که می رفت با کاهنی روبرو شد. کاهن که پریشان حالی و تغییر را در قیافه و سیمای عبدالمطلّب دید، از او پرسد: - بزرگِ عرب را پریشان می بینم! آیا اتّفاقی افتاده است که این گونه رنگ ات پریده و بدنت می لرزد؟ عبدالمطلّب سری تکان داد، آب دهانش را فرو برد و گفت: - بله. خواب دیده ام. خوابی بسیار شگفت انگیز، کاهن گفت: - تعریف کن تا بدانم آن رویا چه بوده است! - دیدم به ناگاه درختی از پشت من رویید و چندان رشد کرد و بالنده و بلند شد که سر به آسمان می سایید . آن چنان که گویی شاخه هایش تمام مشرق و مغرب را فرا گرفت. بعد، نگاه کردم و دیدم چنان نوری از آن درخت می تابد که ده ها برابر نور خورشید است. آن گاه عرب و عجم را در برابر آن درخت، به حالت سجده دیدم. لحظه به لحظه نور و روشنی آن افزایش می یافت و عظمت اش فزون می گرفت. گروهی از مردم قریش اراده کردند که آن درخت را برکَنَند ، امّا همین که نزدیک آن رسیدند؛ جوانی را مشاهده کردم که آنان را می گرفت، پشت شان را می شکست و دیده های شان را بیرون می آورد! در آن هنگام خواستم شاخه- یی از آن درخت برگیرم ولی همین که دست بلند کردم، آن جوان مرا صدا زد و گفت: «بهره ی آن درخت، مال گروهی است که بدان درآویخته اند...» و این جا بود که هراسان، دیده گشودم و فهمیدم که این همه را در خواب دیده ام. و اینک هم چنان که می بینی آثار آن رویا در وجودم باقی است. کاهن ، وقتی که این ماجرا را شنید، رنگ از چهره اش پرید و درحالی که با دست به شانه ی عبدالمطلّب می زد، گفت: «اگر راست گفته باشی، باید مژده ای به تو بدهم. زیرا از نسل تو، فرزندی زاده خواهد شد که به پیامبری می رسد و شرق و غرب عالم را به تصرف خوش درمی آورد.» آن گاه کاهن در حالی که چشم در چشم عبدالمطلّب دوخته بود، گفت: «تلاش کن تا آن جوانی که او را یاری می کرد، تو باشی!...» برگرفته از کتاب قصه های زنده گانی حضرت محمد صلوات الله علیه، نوشته ی جواد نعیمی
آیینه ی معنا آهنگ ره سپاری به مدینه را داشت. می خواست به دیدار امام صادق علیه السلام برود. یاران و دوستان امام در کوفه، فرصت را مغتنم شمرده و پرسش های زیادی را که داشتند نوشتند و به او دادند تا پاسخ آن ها را از امام علیه السلام بگیرد و برای شان بیاورد. آنان از وی خواستند پرسشی را هم که مربوط به حقوق مسلمانان نسبت به یک دیگر بود، به صورت شفاهی از امام ششم علیه السلام بپرسد. «عبدالاعلی» از آنان خداحافظی کرد و عازم مدینه شد. به محضر امام صادق علیه السلام که رسید پرسش ها را به ایشان تسلیم و سوال شفاهی را نیز مطرح کرد. هنگامی که امام علی السلام پاسخ پرسش ها را دادند ، عبدالاعلی بسیار شگفت زده شد. زیرا ایشان تنها به پرسش شفاهی وی پاسخ ندادند. برای او شگفت انگیزتر این بود که در روزها و در دیدارهای بعدی هم امام جعفر صادق علیه السلام حتی یک کلمه هم در پاسخ آن پرسش نگفتند. سرانجام، زمان بازگشت عبدالاعلی به کوفه فرا رسید و او برای خداحافظی نزد امام ششم رفت و با خودش گفت بهتر است یک بار دیگر پاسخ پرسش شفاهی دوستانم را از امام بخواهم. این بود که به حضرت گفت : - یابن رسول الله ! هنوز آن پرسش شفاهی ما، بی پاسخ مانده است ! امام صادق علیه السلام فرمودند : به عمد آن را پاسخ ندادم . عبدالاعلی پرسید : «چرا ؟» امام پاسخ دادند : - چون از این بیم دارم که حقیقت را بگویم و شما به آن عمل نکنید و در نتیجه از دین خدا خارج شوید. سپس امام صادق – که درود بی پایان برایشان باد – نفس عمیقی کشیده و افزودند : - بی گمان سه چیز از جمله سخت ترین تکلیف های الهی درباره ی بنده گان است : یکی رعایت عدالت و انصاف میان خود و دیگران. آن سان که با برادر مسلمان خویش چنان رفتار کنند که دوست می دارند با خودشان همان گونه رفتار شود. دوی دیگر آن که مال و دارایی خویشتن را از برادران مسلمان دریغ ندارند و با آنان برادرانه رفتار نمایند. سوم هم این که در همه حال، خدا را یاد کنند. البته منظور این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمدلله بگویند، بلکه مقصود این است چنان باشند که تا با کار حرام و ناشایستی روبه رو شدند، یاد خدا چنان در دل شان [زنده و پایدار] باشد که مانع انجام دادن گناه از سوی آنان شود. عبدالاعلی با این ره توشه ی والا ، با خرسندی به شهر خویش بازگشت.
دو اثر تازه ی من یک صد و چهل و دومین کتابم با عنوان نارادا منشر شد. نارادا مجموعه ی داستان کوتاه است که آن هارا از عربی و انگلیسی ترجمه کرده ام. نارادا در بردارنده ی بیست و هشت داستان است که بیست و سه داستان آن از عربی و پنج داستان آخر آن از زبان انگلیسی به فارسی بر گردانیده شده. پدید آورنده گان این داستان ها ، نویسندگانی هم چون کامل کیلانی، جبران خلیل جبران، غسان کنفانی، محمد عطیه الابراشی، سونیا النمر، ابراهیم عبد القادر المازنی و ... دون برن ، جی.سی.تورنلی و... هستند. کتاب نارادا در ۱۷۰ صفحه ی رقعی به همت انتشارات سیمرغ خراسان چاپ و عرضه شده است. یک صد و بیست و سومین اثرم باغ مهتاب نام دارد که یک صد رباعی و دوبیتی از سروده های مرا در موضوعات گوناگون، در بر گرفته. باع مهتاب در ۱۰۴ صفحه ی خشتی کوچک چاپ شده که هم چون نارادا، آن را هم انتشارات سیمرغ خراسان، روانه ی بازار کتاب کرده است.
سپیده سر زد! تا آن لحظه، هرگاه برای درگذشت شوی خویش دل تنگی می کرد، با به یاد آوردن تنها یادگار او و به امید دیدار دل بند خویش، خود را تسلّی می داد... و اکنون زمان موعود فرا رسیده بود. انتظار آمنه رو به پایان بود. اینک او در بستر زایمان قرار داشت. درد و دانه های درشت عرق، سیمای وی را پوشانده بود. ناگهان -- درست در زمانی که شدّت درد، آمنه را دربرگرفته بود- عطر مخصوصی فضای خانه اش را پُر کرد. او صداهایی ناآشنا را می شنید. این صداها، صدای بال زدن فرشتگان بود که از بهشت آمده بودند. چند بانوی بهشتی بر بالین آمنه نشستند و چون تعجّب و حیرت وی را دیدند، گفتند: «دل تنگ و نگران نباش. ما آمده¬ایم تا به تو کمک کنیم.» خورشید که به خانه های گلین سلام داد، چشم های آمنه از شادی پُر از اشک شد و صدای هلهله در زمین و آسمان پیچید. نوزاد آمنه، پسرکی ملیح و زیباروی بود که ناف بریده و ختنه شده قدم به دنیا نهاد و نوری تابان از وجود مبارک اش ساطع شد، آن گونه که زمین و آسمان را روشن ساخت. در همان هنگام، موبدان سرآسیمه شدند. زیرا آتش کده ی فارس که همواره روشن بود، به خاموشی گرایید! بُت پرستان هراسان شدند. چه آن که همه ی بت ها سرنگون شده و به رو درافتادند! انوشیروان ، شاه ایران، خواب های وحشتناکی دید! ایوان کسری شکست و چهارده کنگره ی آن فروریخت و دریاچه ی ساوه خشکید! همان شب، عربی بیابانی ، در حالی که دستی بر محاسن سفید خویش می کشید و با دست دیگرش مهار شتر خود را گرفته بود، وارد مکه شد و این شعر را با صدایی بلند خواند: دیشب مکه در خواب بود، و ندید که در آسمان چه نورافشانی و ستاره بارانی بود! انگار ستارگان از سقف آسمان کَنده شده بودند. ماه که آن همه بالا بود، چه گونه پایین آمد؟ ...مکه در خواب بواد و ندید! چه بسیار رازهایی که در طبیعت هست، گاه و بی گاه چهره می نمایانند، امّا نه به همه کس! مکّه دیشب گل باران شده بود. گل هایش همه ستاره بودند! شاعر عرب با شادمانی شعر می خواند و زمین و زمان با او هم نوایی داشتند. شاعر هستی نیز زیباترین شعرش را سروده بود! قنداقه ی نوزاد را که به دست های عبدالمطلّب سپردند، برق شادی را در چشم هایش دیدند. کودک، لبخند ملح و شیرینی نثار پدربزرگ خود کرد و عبدالمطلّب متقابلاً‌چهره ی زیبا و کوچک نوه اش را بوسه باران کرد. عبدالمطلّب، یادگار فرزندش را «محمّد» نامید و در هفتمین روز ولادت اش گوسفندی را به عنوان «عقیقه» ذبح کرد و یک میهمانی بزرگ ترتیب داد. برشی از کتاب قصه های زنده گانی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، نوشته ی جواد نعیمی