eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
64 دنبال‌کننده
541 عکس
38 ویدیو
25 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا بروید[ حقایق را] سانسور و پست‌های حمایت از غزه را پاک کنید بگذارید تاریخ تکرار شود! این سیاست‌مداران، چه قدر دورو هستند! رأی‌هایی را که به آن‌ها داده‌ایم، واقعا حرام کرده‌ایم! آن‌ها مثل روباه، موذی‌اند! و حرف‌های [ به ظاهر] حق ‌به جانبی می‌زنند بی‌گمان، روز حساب در پیش است و باید که تاوان جنایت‌های‌شان را بدهند صدای جیغ بچه‌ای را شنیدم که می‌گفت: ای کاش، همه ‌ی این چیزها را در خواب دیده بودم! این واقعیت است! ننگ بر انسانیت زمان هم‌چنان دارد می‌گذرد و جهان نظاره‌گری بیش نیست! امّا، چند دهه‌‌ی دیگر، می‌توانم با افتخار بگویم که در سینه‌ام آتشی[نهفته] بود و من از این آزمون، سربلند بیرون آمدم دست کم می‌توان گفت که تلاش‌مان را کردیم برای متوقف کردن این نسل‌کشی‌ها [ نسل‌کشی‌های دشمنان دیرینه‌ی پر کینه!]
حجاب! جواد نعیمی حجاب، تاج گلی بر سرِ چون تو فرشته‌ای است،! حجاب، زیبایی و رایحه‌ی شکوفه‌های ولا و معناست! حجاب: شبنمی شکوه‌مند، روی شاخه‌های عفت و حیا! حجاب یعنی پوشش فرشته‌ها برای سفر به سرزمین پاکی و صفا و پرواز تا اوج بارگاه خدا. حجاب، زرهی محکم برای مبارزه‌ای گسترده با دیو هوس‌ها و وسوسه‌هاست. حجاب: شنایی شادی‌افزا، در دریای بنده‌گی خدا! حجاب، سپری قوی در برابر نگاه‌های گناه‌آلود است. حجاب، بوسه‌ای زیبا بر چهره‌ی فرشته‌ی پاکی‌هاست! پوشش، نشان‌گر شکوه پذیرش آگاهانه‌ی سفارش دین و ارمغان گران‌بهای پاکی‌آفرین است. با پوششی مناسب، پاسدار آرمان‌ام، بانوی باوقار این دیارم! بارانی از حجاب و عفت و تقوا این سرزمین پاک دل‌ام را سرسبز کرده است و شکوفا! حجاب! ای پوشش والا تو هستی حامی زن‌ها می‌کنم از هر گناهی اجتناب با حجاب‌ام! با حجاب‌ام! با حجاب!
هدایت شده از جواد نعیمی
دنیا و سیب سرخ معنا جواد نعیمی در دل هر شوره‌زاری، رؤیای باغی بهاری پنهان است و در چشم‌های هر چشمه‌ای؛ یادِ گل‌ِ رویت، نهان! لب‌های همه گان، در همه جای جهان، با نام گل‌رنگ تو خوش‌بو می‌شود و نهال ترانه‌ی عشق تو، بر زبان‌ها می‌روید، ای سبزه‌نای بهاران! نور نگاه ات را خورشید به وام می‌گیرد و جمال دل‌ربایت رشکِ ماه چهاردهمین شب است، ای روز چهاردهم عشق! ابرهای باران‌زای دیده گان مظلومان، به شوق رؤیت رویت بر دل‌های کویری آنان بوسه می‌زند و سرسبزی جنگل‌های معنا را به آن‌ها می‌بخشد. هم‌چنان که آسمان سینه‌ی صاحب‌دلان، به یُمن نگاه ات آفتابی می‌شود، ای تنهاترین گُلِ محبوب در همه‌ی آسمان و زمین! نسیم محبت از جویبار لطف ات می‌وزد و در معنای یگانه‌ی مهر، واژه‌نامه‌ها، تنها نام تو را نشان می‌دهند؛ ای خورشید روشن جان و جهان! بلبلکان آرزومند دیدار، به یاد آن دلدار، ترانه می‌سرایند و عاشقان کوی مولا، سرمست از جام ولا، در پی بوسه‌زدن بر خاک پاک پای آن رهبر والایند! نازِ گل‌ها و نیاز پروانه‌ها، در حریری از عشق و پرنیانی از شور و نوا، به حضور شما تقدیم می‌شود، ای باغ سبز و بی‌منتهای زمان! ای صاحب آسمان و زمین! دنیا، دست‌هایش را برای در آغوش‌کشیدن سیب سرخ معنا گشوده است. زمان، بی‌وقفه و بی‌امان، زبان به تکرار نام مقدس مولای همه گان متبرک می‌سازد و زمین چشم‌ به‌راه آخرین گلِ زیبایی است که جهان را معطر و خواستنی می‌کند!
ما و همه‌ی ابلیس‌ها! جواد نعیمی همه‌ی شیاطین دست به دست هم داده‌اند تا ما را از پیمودن راه راست و روشن بازدارند! همه‌ی زخم‌خورده‌گان و پلیدان کمر به بازداشتن ما از ایستاده‌گی در برابر تباهی و زشتی و بی‌داد و غارت‌گری و استعمار، بسته‌اند. همه‌ی مفسدان، هم‌قسم شده‌اند تا پای پای‌داری ما را در برابر زورمداران و زرداران و تزویرگران جهانی، از توان بیندازند. همه‌ی نورستیزان و باطل‌گرایان در تلاش‌اند تا به هرگونه که می‌توانند بر پیکره‌ی حق، ضربه وارد آورند و ناحق را حق جلوه‌گر سازند! همه‌ی دیوان و ددان، دائماً در تلاش‌اند تا نگذارند که ما در بلندای افتخار و قله‌های پیش‌رفت بمانیم و یا فراتر رویم. همه‌ی نسناسان و خناسان، وظیفه‌ی وسوسه‌گری، شبهه‌سازی، شایعه‌پراکنی، مردم‌ستیزی و دین‌گریزی را عهده‌دار شده‌اند! همه‌ی روشن‌فکرنمایان گمان کرده‌اند که نواختن ساز مخالف با نظام مقدس برآمده از خون‌های شهیدان و آرمان‌ها و گزینش‌های مردم ایران، نشانه‌ی رشد و فرزانه‌گی و دانش‌آموخته‌گی آنان است. همه‌ی مزدوران حقوق‌بگیر و کارمندان بی‌جیره و مواجب استکبار، درصدد برآمده‌اند تا هرگونه می‌توانند به امت مسلمانی که منافع نامشروع آنان را به خطر انداخته‌اند، خیانت و ستم روا بدارند. چنین است که سلطه‌جویان و قدرت‌طلبان، به رفتارهایی نفاق‌آلوده دست می‌زنند، صحنه‌سازی و دروغ‌پردازی می‌کنند و به نمادهای خیانت و قانون‌گریزی و یاغی‌گری تبدیل می‌شوند و چنین است که ورشکسته‌گان سیاسی، مردودهای اجتماعی و افراد مطرود، به تلاش‌های مذبوحانه دست می‌زنند و بر پلیدی‌های خویش می‌افزایند و چنین است که تنی چند از ناآگاهان با دستیاری خودفروخته‌گانی چند، با دشمنان ما، هم‌گام و هم‌نوا می‌شوند و پس‌مانده‌های فکری آنان را مزه‌مزه می‌کنند. و چنین است که آشوب‌ها شکل می‌گیرند. تباه‌کاری‌ها فزونی می‌یابند و حق‌ستیزی و مقابله با اسلام و انقلاب اسلامی، از سوی جنایت‌پیشه‌گان و ستم‌گستران دنیا، هر روز شکل و چهره‌ی تازه‌ای می‌یابد! و چنین است که مثلاً در دانمارک به وسیله‌ی کاریکاتور دست به توهین به مقدسات الهی می‌زنند، در عراق انفجارهای زنجیره‌ای را پدید می‌آورند، در یونان، مسجد مسلمانان را به آتش می‌کشند، در یمن بمب‌های فسفری بر روی شیعیان فرو می‌ریزند، در چین با نقش نام خداوند در پشت شلوارها خباثت خود را آشکار می‌سازند، در عربستان، با رفتاری تبعیض‌آمیز، شیعیان را می‌آزارند و مساجدشان را می‌بندند و در جاهای دیگر با مظاهر اسلامی هم‌چون حجاب می‌ستیزند و قهرمانان این عرصه مانند «مروه‌الشریینی» را به شهادت می‌رسانند و یا با عرضه‌ی کتاب‌هایی نیات پلید و «شیطانی» خویش را بروز می‌دهند، یا با فیلم‌هایی «فتنه» به‌پا می‌کنند و با ساخت انیمیشن‌ها و بازی‌ها به تمسخر پاکی‌ها و باورهای دینی می‌پردازند و یا در جاهایی هم چون غزه و فلسطین به نسل کشی دست می یازند و چنین است که در فضای «سایبر»، به دروغ‌پردازی و شبهه‌افکنی و انتشار اباطیل دست می‌یازند... حال که ناتوی فرهنگی و تلاش‌های نرمِ براندازانه و حق‌ستیزانه بدین حد گسترده و متکثر است و هر لحظه به تکرار «باطل» پرداخته می‌شود، آیا سزاست که ما نیز آب به آسیاب دشمن بریزیم و ناآگاهانه به نیّات و اهداف پلید ابلیسان مدد برسانیم؟! برای ایستاده‌گی در برابر این هجمه‌های جهانی ـ و متأسفانه گاه داخلی! ـ و برای مقابله با ناتوی فرهنگی غرب چه باید بکنیم؟ آیا نباید به خودآگاهی و دانایی و بیداری و هوشیاری و خردورزی دست یابیم و به راه‌های متقابل مقابله با پلیدان بیندیشیم؟ آیا نباید به آن‌چه می‌گوییم و آن‌چه می‌نویسیم و آن‌چه در وب‌ها و کانال های خود می‌آوریم بیش‌تر دقت کنیم؟ آیا نباید از نشخوار سخنان و اندیشه‌های دشمنان و باطل‌گرایان بپرهیزیم؟ آیا نباید از داشته‌های ارزش‌مند ملی، مذهبی و انقلابی خودمان، در این پیکار جهانی، با دل و جان دفاع کنیم؟! و آیا حجم گسترده‌ی تلاش‌های ستیزه‌جویانه‌ی ستم‌گستران و مستکبران و پلیدان، نیاز ما را به کار و تلاش و اندیشه و استواری بیش از پیش نشان نمی‌دهد؟ به یقین خدا با ماست، اگر ما نیز با او باشیم و برای او قیام و اقدام کنیم... به امید پیروزی هماره‌ی حق بر باطل!
چهل و یکمین جلسه انجمن عصر داستان چهارشنبه ۲۴ آبان ماه ۱۴۰۲
به مناسبت هفته ی کتاب: چرا گریه می‌کنی؟! نوشته ی جواد نعیمی ـ وای! مامان‌جون کجایی؟ زودباش به دادم برس! این صدای یک کتاب داستان کودکانه بود که توی خواب از قفسه‌ی کتاب یک کتاب‌خانه به پایین افتاده و روی زمین غلتیده بود. دست‌وپایش هم به شدت درد می‌کرد و حسابی ناراحت بود. بی‌تابی‌ها و گریه‌های بلند و پی‌درپی این کتاب کوچک، همسایه‌های چند قفسه آن‌طرف‌تر را هم از خواب پرانده بود. یک کتاب شعر پیر، با این که سنّی هم از او می‌گذشت، گوش‌های بسیار تیزی داشت! او همین‌که صدای فریادهای بچه‌کتاب را شنید، چون جایش در طبقه‌ی پایین یکی از قفسه‌های کتاب بود، خیلی زود خودش را کمی جمع‌وجور کرد، از قفسه پایین آمد و به راه افتاد تا کتاب کوچولو را پیدا کند. صدای بچه‌کتاب از طرف پشت سرش می‌آمد. کتاب شعر به طرف راه‌رو قفسه‌های کتاب همسایه رفت. کتاب کودک، به شدت اشک می‌ریخت که کتاب شعر پیر به او رسید. به آرامی دست او را گرفت، اشک‌هایش را پاک کرد و از او پرسید: «چی شده عزیزم؟! چرا گریه می‌کنی؟! چرا نصف شبی این‌قدر سروصدا به راه انداخته‌ای؟!» کتاب کوچولو گفت: سلام پدربزرگ! آخر، داشتم یک خواب عجیب و غریب می‌دیدم که ناگهان از قفسه به پایین افتادم! نمی‌دانید دست‌ها و پاهایم چه‌قدر درد می‌کنند! کتاب پیر گفت: «ناراحت نباش عزیز دلم! من تو را به خانه‌ات می‌رسانم. اما اول باید بگویی که چه خوابی می‌دیدی، کوچولوی نازنین! بعد هم باید بگویی که نشانی خانه‌تان را می‌دانی یا نه؟» کتاب کودک کوچولو، در حالی که اشک‌هایش را با پشت دست‌اش پاک می‌کرد، گفت: داشتم خواب می‌دیدم که پسربچه‌ای مرا از کتاب‌خانه امانت گرفت تا داستانم را بخواند. او در حال خواندن کتاب، قلم‌اش را هم برداشته و بی‌خود و بی‌جهت، شروع به خط، خطی کردن صفحه‌های من کرده بود! نگاه کنید پدربزرگ! الان همه‌ی تن‌ام سیاه و کبود شده! همه جای بدنم زخمی شده و خیلی درد می‌کند! آن پسرک، یک بار هم ناگهان، قلم‌اش را روی یکی از صفحه‌های من گذاشت و تا زور داشت آن را به بدن‌ام فشار داد. انگار کسی با یک چاقوی تیز به شکم‌ام می‌زد! از شدت درد و ناراحتی شروع به لرزیدن و غلت زدن کردم که ناگهان به زمین خوردم و همین‌که چشمم را باز کردم، دیدم از قفسه به پایین افتاده‌ام! کتاب پیر، با تعجب و تأسف سری تکان داد و گفت: «واقعاً که عجب بچه‌های کم‌فکری پیدا می‌شوند! اصلاً انگار نمی‌دانند کتاب برای خواندن و فهمیدن و چیزی یاد گرفتن است، نه برای خط، خطی، کثیف و پاره‌پاره کردن آن! وای! نگاه کن ورق‌های تو را هم چه‌قدر مچاله و پاره، پوره کرده‌اند!» آن وقت کتاب شعر پیر، صدایش را صاف کرد، دستی به پشت کتاب کودک کشید و ادامه داد: «حالا ناراحت نباش! من دوستی دارم که صحّاف خیلی خوبی است. می‌توانم تو را پیش او ببرم تا زخم‌های بدن‌ات را ببندد، به دست و پایت چسب بزند و خلاصه تو را مثل روز اول، سالم و تر و تمیز و نو و نوار و آماده به خدمت کند! حالا نشانی دقیق خانه‌تان را به من بده، ببینم...» کتاب کوچولو مِن، مِنی کرد و گفت: نشانی دقیق... را که نمی‌دانم. فقط شنیده‌ام که در محله‌ی هشت‌فا، سه زندگی می‌کنیم! کتاب پیر، سرش را تکان داد و زیرلب گفت: هشت فا، سه... به نظرم باید همین نزدیکی‌ها باشد! اما الآن شب است و کتاب‌خانه هم تاریک است. من هم که نمی‌توانم بدون عینک، خانه‌ی شما را پیدا کنم. هوا که خوب است. فکر می‌کنم اگر همین‌جا پایین یکی از قفسه‌ها بخوابیم، سرما نمی‌خوریم. بهتر است امشب را همین‌جا، سر کنیم تا فردا اول وقت بتوانم تو را به خانه‌تان برسانم. کتاب کودک با خوش‌حالی پاسخ داد: فکر خوبی است پدربزرگ! بهتر از این است که همین‌طوری این‌جا سرگردان بمانم و همین‌جوری اشک بریزم. کتاب پیر شعر و کتاب کوچک داستان، هر کار کردند تا صبح خواب‌شان نبرد! برای همین، شروع کردند به درددل کردن با هم. کتاب پیر گفت: فرزند عزیزم! درست است که بعضی‌ها ندانسته تو را اذیت می‌کنند یا برعکس هیچ‌وقت به سراغ ما نمی‌آیند! امّا آدم‌های اهل کتاب و مطالعه و بچه‌های خوبی هم هستند که همیشه دفترها و کتاب‌های‌شان را تمیز و مرتب نگه می‌دارند. از اصول امانت‌داری آگاه‌اند و روش کتاب خواندن و شیوه‌های استفاده‌ی درست از کتاب و کتاب‌خانه را به خوبی می‌دانند. آن وقت کتاب پیر، نفسی تازه کرد و ادامه داد: البته، همین که تو خواننده‌های نسبتاً زیادی داری، واقعاً جای شکرش باقی است! من که گاهی ماه‌ها توی قفسه‌ی کتاب خانه می‌مانم. گردوخاک از سر و رویم می‌بارد و حوصله‌ام حسابی سر می‌رود، امّا کسی به سراغ‌ام نمی‌آید و هیچ‌کس احوال‌ام را نمی‌پرسد! انگار پدربزرگ و مادربزرگ من هم توی همین کتاب‌خانه، زیر گرد و خاک‌ها، دفن و فراموش شده‌اند!
شکوه شکیبای والا! جواد نعیمی بانو زینب، زینت آغوش پدر، شکوفه‌ی معطر دامان مادر، زیور گیتی، دخت علی و فاطمه – درود خداوند بر آنان- فرزندی از قبیله‌ی ایمان و ایثار، زاده ی عشیره‌ی شهادت و تقوا بود. آزاده زن دلیری از تبار استقامت و بردباری، مبارزی والامقام، عاقله زنی که عقیله ی بنی‌هاشمش خوانده‌اند، یعنی بانوی خردمند هاشمی. زینب بزرگ سلام‌الله علیها برآمده از دودمان رسالت و پرتو تابناک معنویت است. مادر حماسه، فرزند دین‌مدار و حق‌یاور اهل‌بیت عصمت و طهارت صلوات‌الله علیهم‌اجمعین، حامی حقیقت و ولایت، هم‌سنگ آسمان و هم‌تراز خورشید، که آب از وجودش آبرو یافته و زمین به تبرک بر او دیده دوخته! بانو زینب! تجسم راستین دلاورزنی مقاوم و نستوه است. بانوی بزرگ سرزمین عشق و دشت گسترده‌ی آزادگان! پیام‌رسان ارجمند خون شهیدان و شاهد همت و شجاعت و شهامت. سرشار از عطر فضایل و کرامت‌های انسانی. با عظمت هم‌چون اقیانوس، وسیع بسان کرانه‌های ناپیدا. یک پارچه نور و روشنایی و شور و شگفتی! کانونی از دانایی و معرفت. شاگرد اول مکتب علوی، گل خوش‌بوی گلستان مصطفوی، سرو بلندبالای بوستان فاطمی و تلألؤ عظمت در دیدگان جهان! بدان هنگام که آن بانوی ارجمند، گام به گیتی نهاد، باله‌هی محبت و دریای آزادگی را نیز به همراه داشت. زخم‌های قرن‌ها ستمی که بر «آل‌ الله» رفت بر پیشانی بلند او می‌درخشید. رایحه‌ای سرشار از استقامت، از همه‌ی وجودش در فضا پراکنده می‌شد. آفتاب دیدگانش تجلی دیگری از حماسه بود و عشق و ایمان بر مقدمش بوسه می‌زد. او همراه یادمان کبوتران مهاجری است که سرخِ‌سرخ به پرواز درآمدند، جاذبه‌های خاک را پشت سر نهادند و تا فراسوی پرده‌های تن، به اعتلای اندیشه و آرمان دل سپردند. او بر محملی از بال‌های ملایک به زمین آمده بود. دُردانه‌ی گیتی بود در صبوری و آفتاب بلندعصمت در هستی. از گام‌هایش صدای رویش به گوش می‌رسید و از گلویش فریاد زخمی عمیق و شگفت شکوفه می‌داد! خشم مقدسی بود علیه هر چه پلیدی و ستم و دین‌ستیزی. فریادی برای رهایی انسان از دام دیوها و ددان! و دل‌سپاری به حضرت سبحان و دلداری یگانه! زینب ـ که درود مُلک و مَلَک، جن و انسان و همه‌ی جان و جهان نثار وجود پاک و مبارکش باد ـ یادواره‌ی طلوع خجسته‌ی ماه بر نیزه بود! وی هماره مقنعه‌ی استقامت را بر سر داشت و یاد پیراهن کهنه‌ی خون‌آلوده‌ی برادر را هرگز به دست فراموشی نمی‌سپرد! هم‌چنان که هدف‌مندی و رسالت‌مداری، پیوسته در کانون نگاه و توجه و گفتار و کردارش بود. رازهای کربلا را در سینه می‌فشرد و از شدت اندوه برای یاد آوردن انگشت و سرِ بریده‌ی برادر و همه‌ی ستم‌ها و نامردمی‌هایی که دیده بود، انگشت به دهان داشت. از پدر می‌گفت و از برادر یاد می‌کرد و می‌گریست! و پیوسته پویا و پایدار و برپا بود و آیینه‌ها صبوری زینب را تاب نمی‌آوردند! بانوی ماندگار حماسی، چنان مرتبتی از دانایی را دارا بود که وقتی به گاه اسارت، در بازار کوفه خطابه‌ی تاریخی خویشتن را ایراد کرد، حضرت امام‌سجاد‌علیه‌السلام وی را دارنده‌ی علم‌ لدّنی خواند. بیش‌ترین و برترین جلوه‌ی روح بلند و خدایی زینب کبری، در نهضت کربلا پدیدار گردید. زیرا که آن بزرگوار، در صحنه‌ی نبرد حق و باطل، به یاری برادر فداکارش حضرت‌حسین‌علیه‌السلام اندیشید و تلاش ورزید و هم‌چون صخره‌ای توان‌مند و استوار و بلند، در سلسله جبال استقامت و ایمان، نستوه و جاودان پای برجا ماند و نقش باعظمت خویش را به برترین گونه‌ی ممکن ایفا کرد و به فرجام رسانید. زینب بزرگ، پس از غروب دردناک و ظاهری وجود مبارک برادرش، مسؤولیت پیام‌رسانی و ماندگارسازی خون شهیدان عاشورایی را بر دوش گرفت و نگذاشت پرچم مبارزه و جهاد، بر زمین افتد! پس از وقو واقعه‌ی کربلا تا به هنگام بازگشت به مدینه، نقش سرپرستی و نگاهبانی بازماندگان شهیدان را با شهامت و شجاعت هرچه تمام‌تر، عهده‌دار شد و با سخن‌رانی‌های افشاگرانه و آتشین و کوبنده‌ی خود، یزیدیان را سرزنش کرد و رسوای‌شان ساخت. کارِ عظیم سرپرستی اسیران و نگریستن بر پرپرشدن گلِ وجود برادر و یاران باوفای او و تحمل آن همه داغ و مصیبت و دشواری، برای به زانو درآوردن قدرت‌مندترین مردان، بسنده بود؛ امّا او، اوی قهرمان، بانوی خدایار، نه سست شد و نه زانو خم کرد. نه هراسید و نه از پای درآمد، که توانی ویژه‌تر یافت برای رویارویی با پلیدی و پلیدان و پی‌گیری و ابلاغ پیام شهیدان. او برترین بهره‌برداری را از شهادت خونین کفنان محرم و عاشورا کرد و به زمینه‌سازی برای واژگونی حکومت فاسد اموی، مدد رساند. عظمت و ژرفای کار پراهمیت زینب‌کبری سلام‌الله‌علیها بدان پایه والاست که پژوهش‌گران بر این باورند که باروری و ماندگاری نهضت حسینی و حماسه‌ی پرارج کربلا، در گرو تلاش و همت و ایثار و ایستادگی آن بانوی گران‌قدر است.
سخن‌رانی‌های شورانگیز و پرمحتوای زینب قهرمان در موقعیت‌های گوناگون، به ویژه سخنان آتشین او در برابر یزید، از برترین خطابه‌های تاریخی مبارزه‌های انسانی به شمار می‌رود. بانوی صبور، پس از بازگشت به مدینه نیز، هم‌چنان برای شعله‌ور نگاه‌داشتن آتش قیام و انقلاب حسینی، به جان کوشید، هم آن‌سان که تا هنگام بازگشت به مدینه، چنان کرد. پس، می‌توان زینب بزرگ را، ضامن خون و آرمان شهیدان خواند و نسبت به سهم و نقش عمیق، عمده و عظیم او، در آگاه‌سازی توده‌ها و بیداری آن‌ها، ابراز شگفتی کرد! شیرزن دلیر صحنه‌های جان‌خراش کربلا و عاشورا، به راستی که مرزبان و پاسدار حرمت و شور و عشق و ایمان شاهدان شهید بود. او کربلا را به همه‌ی سرزمین‌ها برد و عاشورا را به مثابه‌ رودی خروشان به سرتاسر جهان هدایت کرد. زینب اجازه نداد که خون از جوشش سرخ‌گون خویش بیفتد. نگذاشت سرچشمه‌های عشق و ایمان بخشکد، نگذاشت ایمان از نَفَس بیفتد و اجازه نداد که حماسه و ایثار و جهاد و شهادت در چنبره‌ی فراموشی جان بسپارد! بانوی والای مکتب ایمان، حق‌باوری و حق‌یاوری را اعتلا بخشید و در کلاس تاریخ، به بشریت درس استقامت و ایمان‌مداری آموخت و از آنان آزمون پیکار و جهاد و رویارویی با ستم‌گری و باطل‌گرایی گرفت! زینب به کفر، امان زندگی نداد و به همگان جایگاه و پایگاه حق و عدل و راستی و آزادی را نشان داد. به هر روی، کردار و گفتار حضرت زینب‌کبری، به همه‌ی مردان جهان، جرئت و جسارت بخشید. همه‌ی حرکات و سکناتش بر پایه و اساس رهنمودهای قرآنی بود. زبانش چونان تیغ تیزی بر فرق و قلب ستم و ستم‌پیشه‌گان فرود آمد، بیداری و انقلاب آفرید و به افشاگری و فروپاشی نهادهای از درون پوسیده و چرکین ظلم و باطل‌گرایی انجامید. او با تلاش‌ها و مجاهدت‌های خستگی‌ناپذیر خویش، آیین رهایی‌بخش اسلام عزیز را که در چنگال جنایت‌گران پلید و سیه‌دل مسخ‌شده و رو به نابودی داشت، از نو زنده کرد، جانی تازه در آن دمید و نگذاشت فروغ پاکِ کیش محمدی، به دست ستم‌بارگان و شهوت‌پرستان و دین‌فروشانی چون یزید و ابن‌زیاد، خاموش و نابود شود. هم‌اینک بسیار زیبا و به‌جاست که همگان - به ویژه زنان و دختران جوان - با مطالعه‌ی عمیق‌تر و دقیق‌تر در زندگانی پربرکت، نوع بینش و جهت‌گیری‌های سیاسی و اجتماعی آن بانو و نیز شیوه‌های تربیتی، روش‌های زندگی و نگرش به کلیّت وجود آن بزرگ بانو، ره‌توشه و الگویی برای خویش بیابند و راه‌پیمای راه قرآن زینب عزیز گردند... زاد روز خجسته میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار، بسیار مبارک و فرخنده باد.
گربه‌ی کلک و موش‌های زیرک تعدادی از موش‌‍‌ها، در گوشه‌ای از خانه‌ای زندگی می‌کردند. گربه‌ای بی حیا هم در آن‌جا، مراقب و مواظب بود و در هرفرصتی به شکار یکی از آن‌ها می‌پرداخت. موش‌ها، برای چاره جویی جلسه‌ای تشکیل دادند و تصمیم گرفتند مدتی در لانه بمانند و بیرون نیایند، شاید گربه‌ی نابه‌کار، از کشتار آنان دست بردارد. مدتی بدین منوال گذشت. موش‌ها خانه ‌نشین شده بودند و گربه نیز هم چنان در کمین! سرانجام، گربه‌ی گرسنه، حیله‌ای اندیشید. خود را بر زمین انداخت و بی حرکت ماند تا موش‌ها گمان کنند که او مرده است و از سنگر خویش بیرون بیایند! موشی زیرک که از کنج خانه؛ او را دید، تا نزدیکی او دوید و به وی گفت: ای گربه‌ی حیله‌گر! بی جهت این قدر به خودت زحمت نده و دام فریب در راه ما، منه! ما هرگز به تو اطمینان نمی کنیم. حتی اگر پوستت را پر از کاه کنند! باز هم نزدیک آن نمی رویم! زیرا این چیز‌ها را بارها و بارها تجربه کرده‌ایم! از کتاب یک صد و چهل حکایت زیبا، باز نوشته ی جواد نعیمی
بانوی اول   "مکه" او را می شناسد ،  "مدینه " احترامش می کند ،  "صفا"  بر صفای او  رشک می برد،  "عرفات"  در پی شناسایی اوست،  "مروه" راوی حدیث بزرگی اوست ،  "منا"  نای شمارش فضایل آن بانو را ندارد،  "زمزم" خویشتن را در پای او به خاک می کشاند و تطهیر می کند،  "حجر" از استلام دستان مبارکش تبرک می جوید،   و "حرا" خود را در برابر کوه وجودش  کاه می یابد! بخشی از مقدمه ی کتاب بانوی اول، نوشته ی جواد نعیمی سال یاد شهادت بانوی آب و آینه و آفتاب، دختر خورشید تابان، حضرت فاطمه ی زهرای مهربان، سلام الله علیها بر همه ی مردان و زنان تسلیت باد! # جواد_ نعیمی
سراب به قلم جواد نعیمی آن سوتر از جاری کلمات، رود پر آبی است که بر بستر زمین خط کشیده است و واژه های عطشناکی از همه سوی آن فواره می کشد! آن سوتر از اکنون، دهانه ای به وسعت واژه ها، سرشار از تراوش است. آن سوتر از دقیقه های گذران، تلألو واژگان جذبه ای دارد که مرا به سوی خویش می خواند. پیش می روم... پیش تر، و بر پوسته ی اندیشه های رنگین دست می کشم. چیزی انگار دود می کند! و من بر جای می مانم و دستم. دستی که سرشار از تهی است! دستی که هیچ رنگی از معنا در آن نیست. و چه بسیارند آن چیزها که درخششی پوشالین، آنها را در دیده ها بزرگ می کند، اما بی مغزی و پوکی و پوچی شان، با کمترین اشاره ای، نشانه ای، مرگ و نابودی آنها می شود. اندیشه های میرا، نیز کم هستند. چه لحظه ها که آغوش زمانه، فکری را در مشت های خویش فشرده است و له شده ی آن را در طاق متروک تاریخ نشانده! بدین گونه است که دیوسانان «سراب اندیشه» را به جای آب فرادست تشنگانی نگاه می دارند که چشمه های خیال شان در جستن مایه ای برای حیات، هر سویی را به کاوش می گیرند. بیایید لبان تشنه ی احساس مان را از کوزه های دانایی و کاسه های بینایی، آب دهیم و بی تأمل لبان ذهن مان را به خاطره ی هر اندیشه ای نسپاریم. بیایید رنگ واژه ها را بشناسیم، طنین کلمه را دریابیم، تلألو راستین را از سراب دروغین جدا کنیم، لهجه ی صداقت را در هر جا و هر اندیشه ای جستجو کنیم و گلوی عاطفه را به دار هر دارنده ی اندیشه ای نسپریم. بیایید سنگ محک ایمان و حقیقت و راستی را پیوسته در دست بگیریم و با بهره گیری از آن، آن چه را از آوای صداقت و طنین پرشور درستی سرشار است، برگزینیم تا از بشارتی که ویژه ی انتخاب گران گفته های نیکو و اندیشه های برتر است، برخوردار شویم. ای آفریدگار واژه ها، به ما ذهنی پویا و زاینده، اندیشه ای به یابنده و عملی پاینده ببخش، آن چنان که از برکت کردارمان، طراوت، بتراود! ... آمین! ازکتاب سبز مثل آدینه، نوشته ی جواد نعیمی
فردیت جامعه و جامعیت فرد به خامه ی جواد نعیمی انسان، برای آن‌که کامل باشد یا راه به سوی کمال ببرد، باید مجموعه‌ای از همه صفات و خصلت‌ها باشد، و به تعبیری، هم دارای جاذبه باشد و هم برخوردار از دافعه. نقصان در هر یک از این دو زمینه، کاستی آشکاری را در وجود انسان نشان می‌دهد. در واقع به هر نسبت که این مجموعیت، خلل پذیرد، به همان میزان، اطلاق نام انسان بر آدمی دشوار می‌شود. در جامعه، افرادی وجود دارند که تک‌بعدی هستند. به این معنا که یک یا چند صفت خوب را ـ حتی گاه به کمال ـ دارای‌اند، امّا از جنبه‌های دیگر غافل‌اند. گرچه اینان در نگاه اول افرادی موجه و گاه برجسته جلوه می‌کنند، بدون تردید نقایص دیگرشان، به هنگام، چهره خواهد نمود. چنان‌که برای مثال، هرگاه در یک تصویر نقاشی، بینی یا لب یا چشم و ابرو به زیبایی ترسیم شده باشد و به قسمت‌های دیگر چهره توجهی نشده باشد، هر بیننده‌ای با دقتی نه چندان زیاد، به ناموزونی و کمبود آن پی خواهد برد. و هرگاه مثلاً لب یا بینی یا چشم تصویر، بیش از اندازه‌ی طبیعی، بزرگ یا کوچک کشیده شود، بیننده بیش‌تر با نوعی کاریکاتور مواجه خواهد شد تا صورت یک انسان واقعی و معتدل. به همین‌گونه هرگاه رفتار و صفت‌ها و خصلت‌های آدمی دارای ابعاد گوناگون و گسترده و در عین حال معتدل نباشد آن فرد، به جامعیت لازم نرسیده است. اکنون با توجه به این‌که جامعه را افراد پدید می‌آورند، باید به این نکته توجه داشت که هرگونه نقصان یا اشکال در وجود فرد، در نهایت، جامعه را دچار خلل می‌سازد. براین اساس و با عنایت به تأثیر متقابل فرد و جامعه، روشن می‌شود که هرگاه فردی تلاش ورزد تا انسانی مجموعی و معتدل باشد، به جامعیت فردی دست یافته و همین فرد، به دلیل اثرگذاری در جامعه، و تأثیرپذیری از آن، کمک شایانی کرده است که فردیت جامعه، یعنی هماهنگی، هم‌دستی و اعتدالی ویژه برای جامعه پدید آید. در چنین صورتی است که جامعیت فرد، به فردیت جامعه (انسجام، توازن و یک‌پارچه‌گی) و فردیت جامعه، به جامعیت فرد (اعتدال و کمال) مدد می‌رساند. و حاصل چنین تلاشی، هم‌گامی، هم‌زیستی، و دست‌یابی به همه‌ی اهدافی است که «فرد» به خاطر آن‌ها به «جامعه» می‌گرود، و «جامعه» به «افراد» سود می‌رساند.
زشت و زیبا! نوشته‌ی جواد نعیمی آرام و بی‌خیال و تفرّج‌کنان، از این‌جا به‌ آن‌جا می‌رفت. البته بدش نمی‌آمد که چیزی هم برای خوردن پیدا کند. ناگهان نگاهش به آن طرف کوچه افتاد و تن‌اش به شدت لرزید. آخر، دشمن‌اش را در چند قدمی خودش دیده بود! جوجه گنجشک بی‌چاره، همین که گربه را در کمین دید، بی‌درنگ پر کشید و به سوی آسمان، بالا رفت. برای همین، سردی هوا را بیش‌تر حس کرد. کمی دیگر که بال زد، خودش را در برابر پنجره‌ای دید که لوله‌ای از کنار آن بیرون آمده بود. هُرم گرمایی از همان‌جا، به بدنش خورد که برایش خیلی خوشایند بود! چرخی زد و دوباره به لوله نزدیک شد. حرارت مطبوعی بار دیگر به زیر پوست‌اش دوید. خیلی خوش‌اش آمد! نزدیک‌تر رفت و دید که دهانه‌ی لوله باز است. بی‌محابا به درون آن خزید و با خوش‌حالی شروع به غلت‌زدن در داخل لوله‌ی گرم کرد. دل‌اش نمی‌خواست که زود از آن‌جا بیرون بیاید. تا می‌توانست پشتک و وارو زد و از این طرف لوله، به آن طرف آن رفت. آن‌قدر از گرمای آن‌جا خوش‌اش آمده بود که نگو و نپرس! سرانجام، هنگامی که حسابی گرم و از جست‌وخیز زیاد، کاملاً خسته شده بود، پر کشید و از لوله بیرون پرید. کمی بعد هم وقتی که احساس تشنه‌گی کرد، به این طرف و آن طرف پرید و نگاهی به این‌جا و آن‌جا انداخت. در فاصله‌ی نزدیکی، رود آبی را دید. به سوی آن پر زد و در کنار آب نشست. آب بسیار صاف و زلالی در رودخانه جریان داشت و گنجشک کوچولو تصویر خودش را در آن آب، دید! البته بسیار هم شگفت‌زده شد! انگار هیولایی سیاه رنگ را در آب دیده بود! اول فکر کرد که اشتباه می‌کند. امّا وقتی که چند قدم این طرف‌تر و آن‌طرف‌تر رفت، فهمید که تصویرش در همه‌جا، توی آب، زشت و سیاه دیده می‌شود! از شدت ناراحتی، گریه‌اش گرفت! ناگهان دُم‌جنبانکی را نزدیک خودش دید. به او سلام کرد. دم‌جنبانک جواب سلام‌اش را داد و از او پرسید: «چرا گریه می‌کنی کوچولو؟!» جوجه گنجشک هق‌هق‌کنان و با بغض گفت: «ببین من چه‌قدر سیاه و زشتم! خوش به حال تو که خیلی تمیز و زیبایی! دم‌جنبانک شروع کرد به خندیدن! بچه گنجشک با ناراحتی گفت: دیدی تو هم به من می‌خندی؟! دم‌جنبانک با نوک‌اش، شکم خود را خاراند و گفت: نه عزیزم! اشتباه می‌کنی. تو اصلاً زشت نیستی. فقط کمی کثیف و سیاه شده‌ای که اگر به داخل آب بپری و بال و پرت را بشویی و کمی هم شنا کنی، بسیار تمیز و قشنگ می‌شوی! گنجشک کوچولو با ناباوری پرسید: «راست می‌گویی؟!» دُم‌جنبانک گفت: اگر باور نداری، می‌توانی امتحان کنی. بچه گنجشک با شنیدن این حرف، بی‌درنگ به داخل رود پرید و شناکنان بال و پرش را به هم زد. وقتی بدن‌اش کاملاً خیس شد، چندین بار پشتک و وارو هم زد و کمی بعد با خوش‌حالی از آب بیرون پرید. دم‌جنبانک که داشت او را تماشا می‌کرد، سرش را تکان داد و گفت: به‌به! دیدی که راست گفتم؟! حالا واقعاً یک بچه‌گنجشک زیبا و دوست‌داشتنی هستی! گنجشک کوچولو برای اطمینان دوباره به لب رود برگشت و با کنجکاوی و دقّت، به تصویر خودش در آب، چشم دوخت و فهمید که دم‌جنبانک راست‌اش را به او گفته است! با خوش‌حالی پیش او رفت تا به خاطر کمک و راه‌نمایی‌اش از او سپاس‌گزاری کند. دم‌جنبانک هم، چند بار با خوش‌حالی دمش را تکان داد و بالا و پایین برد. بعد هم گفت: «ببین عزیزم! خداوند مهربان، همه‌ی ما را خوب و زیبا و تمیز آفریده. این خود ما هستیم که گاهی سبب زشتی و کثیفی خودمان می‌شویم!» آن‌وقت، در حالی که آماده‌ی پریدن می‌شد، ادامه داد: خوب، من دیگر باید بروم. تو هم بیش‌تر مواظب خودت باش! خدا نگه‌دار...
در مراسم رونمایی از کتاب سزکار خانم اکرامی ( مهدوی)
نشست تخصصی ادبیات کودک و نوجوان با موضوع تجربه‌نگاری شعر کودک خراسان در حوزه هنری خراسان رضوی برگزار شد در این نشست که با حضور علی باباجانی، جواد نعیمی، سیداحمد میرزاده، عباسعلی سپاهی یونسی، لیلی خیامی، طیبه ثابت، منیره هاشمی و جمعی از شاعران و علاقه‌مندان شعر کودک و نوجوان برگزار شد، شاعران به روایت تجربه‌هایشان در خصوص مسیر طی شده در شعر کودک نوجوان خراسان پرداختند. در ابتدا جواد نعیمی، شاعر و نویسنده پیشکسوت این حوزه گفت: من تجربه‌های کاری زیاد و البته پراکنده‌ای در حوزه ادبیات دارم، نمی‌دانم این روند کار، خوب است یا بد اما به هر حال مسیر حرفه‌ای و ادبی من این طور پیش رفته است. نعیمی با بیان اینکه نخستین تجربه‌های ادبی او در حوزه بزرگسال بوده است، بیان کرد: نخستین کتابم دهه 50 منتشر شد و از آن زمان در دو حوزه ادبیات بزرگسال و کودک فعالیت کرده‌ام. در حوزه بزرگسال هم تجربه شاعری دارم و هم نویسندگی، هم مقاله نوشته‌ام و هم داستانک و حتی تجربه نوشتن نمایش‌نامه هم داشته‌ام و بخشی از تجربه‌ام شعر کودک بوده است. در دهه 60 در روزنامه‌های قدس و شهرآرا صفحات کودک را اداره می‌کردم و به نوبه خودم تلاش کردم چراغ شعر کودک را روشن نگه دارم. شاعر «ماه و ماهی» ادامه داد: چون تجربه‌های مختلف شغلی از جمله کار در نهضت، کتابخانه و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان داشتم، وقتی وارد عرصه شعر کودک شدم با بزرگانی مثل مصطفی رحماندوست و اسدالله شعبانی آشنایی داشتم و همین آشنایی به من کمک کرد در این عرصه بمانم و پیش بروم. https://www.qudsonline.ir/news/943245
داستانک‌هایی از مبارزان فلسطینی نوشته‌ی طلال‌ حسن ترجمه‌ی جواد نعیمی پیروزی کودکی، سربازان اشغال‌گر را سنگ‌باران کرد. سپس دست‌اش را به نشانه‌ی پیروزی بالا برد و هم‌زبان و هم‌زمان با دیگر دوستان‌اش فریاد کشید: «زنده باد فلسطین!» گلوله‌ی یکی از صهیونیست‌ها به یکی از انگشتان‌اش خورد! امّا دست خون‌آلوده‌ی کودک، هم‌چنان به نشانه‌ی پیروزی، بالا بود! راه و تفنگ خانه‌اش را خراب و مجبور به مهاجرت‌اش کرده‌ بودند. در راه مهاجرت، خطاب به نوه‌اش گفت: عزیزم! خوب به نشانه‌هایی که در این راه وجود دارد، نگاه کن! چون به زودی تو در حالی‌که تفنگی بر دوش داری، از همین راه برمی‌گردی! مسیح در قدس! راهبه‌ی پیری می‌گفت: مسیح را در قدس دیدم که سنگ‌هایی در دست داشت که آن‌ها را به کودکان فلسطینی می‌داد و می‌گفت: آفرین بر شما و بر سنگ‌های‌تان! این افعی‌هایی را که انسان و زمین را آلوده کرده‌اند، سنگ‌سار کنید! غیرممکن برایم خبر آوردند که پدرم در حال نبرد با نیروهای اشغال‌گر به شهادت رسیده. گفتم: خدایا! غیرممکن است که پدرم بمیرد! چون نبرد، هم‌چنان ادامه دارد و سنگ‌های من و کودکان دیگر، هم‌چنان بر سر اشغال‌گران فرو خواهد بارید! ستاره‌ی شش‌پر مهاجران فلسطینی این نکته را به خوبی دریافته‌اند که هرکس در سرزمین‌های اشغالی با سنگ به مقابله با یکی از نیروهای متجاوز بپردازد، تنها یک نفر از دشمنان را سنگ‌باران نکرده، بلکه گویا همه‌ی لشکریان دشمن و سپاهیان ستاره‌ی شش‌پر را هدف قرار داده است! بمب‌افکن‌ها بمب‌افکن‌هایی که نشانه‌ی ستاره‌ی شش‌پر، بر روی آن‌ها نقش بسته بود، موشکی را که با حروف عبری روی آن نوشته شده بود اسراییل، بر روی اردوگاهی در جنوب لبنان انداختند و به وسیله‌ی آن سه کودک، دو زن و یک پیرمرد هشتادساله به شهادت رسیدند، امّا کلمه‌ی اسراییلِ نوشته شده با حروف عبری درهم شکست، تکه‌پاره شد و در خاک فرو رفت! درختان زیتون کودکی که سنگ‌هایی را در دست داشت، با شتاب پیش پدربزرگ‌اش رفت و فریاد کشید: ـ سربازان اشغال‌گر، دارند درخت‌های زیتون را از بین می‌برند! پدربزرگ، سرش را بالا برد و گفت: ـ نه عزیزم! آن‌ها هرگز نمی‌توانند این کار را بکنند، چون درختان زیتون؛ در اعماق دل‌های ما کاشه شده‌اند. گنجشک‌ها و سنگ‌ها گنجشک‌ کوچولو با ترس و لرز زیاد، خودش را به مادرش چسباند و فریاد کشید: ـ مامان! باید فرار کنیم وگرنه بچه‌ها ما را با سنگ می‌زنند. مادر، جوجه‌اش را زیر بال‌وپرش گرفت و گفت: ـ نترس عزیزم! از وقتی که دشمنان اشغال‌گر به این سرزمین آمده‌اند، بچه‌ها دیگر به طرف ما، سنگ نمی‌پرانند! وطن سربازهای رژیم اشغال‌گر قدس، به هنگام سپیده‌دم؛ کودکی را نزدیک مرز، دست‌گیر کردند. کودکی که دست‌هایش بوی گلی خون‌آلوده را می‌داد. لباس‌های‌اش را پاره‌پاره کرده و از تنش بیرون آوردند تا ببینند سلاحی چیزی دارد یا نه! اما یادشان رفت سینه‌اش را بشکافند و قلب‌اش را که به عشق آزادی و میهن‌اش می‌تپید، از درون آن بیرون بیاورند! درخت‌ها را قطع می‌کنند! پاره ابر کوچکی، اشک‌ریزان به مادرش گفت: ـ مامان! ببین، سربازهای دشمن دارند درخت‌ها را قطع می‌کنند و آن‌ها را می‌کشند! مامان ابر، او را در آغوش گرفت و گفت: ـ نگران نباش عزیزم. به زودی درختان تازه‌ای خواهند رویید. چون سربازان اشغال‌گر، توانایی کشتن زمین و انسان را ندارند! فریاد کبوتر بچه‌ای در جای دوری به دنیا آمد. همین‌که بال‌های‌اش به اندازه‌ی کافی رشد کرده و قوی شدند، صدایی به گوش‌اش رسید که نمی‌دانست از کجاست و دور است یا نزدیک؟ صدایی که به او می‌گفت: بیا پیش ما! کبوتر کوچولو برای رسیدن به صاحب صدا، پر کشید و رفت و رفت تا این‌که خودش را در لانه‌ای بالای درختی دید. لانه‌ای که در آن، بوی مهربانی‌های پدرومادر به مشام‌اش می‌رسید. روز زمین زمین فریاد کشید: ـ امروز، روز من است! بچه‌ها، مثل باد دویدند تا سربازان اشغال‌گر میهن‌شان را سنگ‌باران کنند. زمین، لب‌خندی زد و گفت: ـ بله، امروز روز من است! آن روز، هرگز شب نشد. برای همین، باران سنگ بر سرِ سربازان دشمن هم هرگز پایان نیافت! خانه سربازان رژیم اشغال‌گر قدس، خانه‌ی پیرزنی را ویران کردند. چون پسرش انقلابی بود. پیرزن در برابر خرابه‌های خانه‌اش ایستاد و گفت: اگر پسرم این‌جا بود، خانه‌ام را دوباره می‌ساخت. در این هنگام جوانان محل، دور پیرزن جمع شدند و گفتند: ما همه پسران تو هستیم. پس از چند روز هم آن‌ها روی خرابه‌های خانه‌ی ویران‌شده، خانه‌ای تازه ساختند.