eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
64 دنبال‌کننده
541 عکس
38 ویدیو
25 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
زیبا، ضروری،کارساز: رای فراگیر، رای حماسی، رای پر از شور... با دانش و بصیرت و آگاهی به اصلح و مومن ، کار آزموده و توان مند...
هدایت شده از جواد نعیمی
دخترک و نقاشی جواد نعیمی دخترک آن قدر به نقاشی علاقه داشت که هر شب دفتر نقاشی و مدادهای رنگی اش را کنار رختخواب خودش می گذاشت. آن وقت دراز می کشید و به تماشای نقاشی های خودش می پرداخت. آن قدر با مدادها و دفترش حرف می زد تا کم کم پلک هایش سنگین می شدند و دفتر از دستش می افتاد... آن شب هم دخترک داشت به نقاشی نیمه تمامی که روز گذشته کشیده بود ، نگاه می کرد که ناگهان آن اتفاق برایش پیش آمد ! دخترک ، یک باره احساس کرد که پشتش می خارد. اندکی بعد هم با تعجب دید که دارد بال در می آورد. در یک چشم به هم زدن ، دو تا بال قشنگ از پشت دخترک رویید! بال هایی که هرکدام مثل یک دفتر بزرگ نقاشی بودند. دخترک ، دور خودش می چرخید که دید کسی دارد روی زمین دانه می پاشد و به او اشاره می کند که جلو برود . دخترک با خودش گفت : « من که پرنده نیستم تا دانه بچینم. » ولی بعد با خود زمزمه کرد : « اما بال که دارم! پس باید بتوانم پرواز کنم.» آن وقت بال هایش را به هم زد ، یعنی آن ها را امتحان کرد. بعد هم تصمیم گرفت به طرف دانه ها پرواز کند... دخترک ، به راحتی توانست بال بزند و به طرف دانه ها بپرد. وقتی هم که نزدیک دانه ها رسید ، دید همه ی آن ها رنگی هستند. از دیدن آن ها خوشحال شد و به طرف زمین پایین آمد. همین که کنار دانه ها رسید ، دید آن ها دانه نیستند ، بلکه همه مدادرنگی زیبا و کوچکی هستند که زیر نور خورشید می درخشند. دخترک چند تا از مداد رنگی های کوچولو را برداشت و بال های خودش را با آن ها رنگ آمیزی کرد. سپس نگاهی به اطراف انداخت ، بال هایش را باز کرد و دوباره پرواز کرد. او در آسمان اوج گرفت. بال هایش زیر نور خورشید ، مثل رنگین کمان؛ زیبا شده بود. با خوش حالی پرواز می کرد و بچه هایی که روی زمین بودند با دیدن بال های زیبای او ، به هوا می پریدند ؛ شادی می کردند و او را به یکدیگر نشان می دادند. دخترک ، هم چنان بال می زد و از آن بالا ، زیبایی های زمین را می دید و لذت می برد. او ، آن قدر پرید و پرید تا این که احساس خستگی کرد. در این هنگام ، دخترک که به سوی زمین فرود می آمد ، خانه ای را دید که درست مثل خانه ی خودشان بود. پایین تر که آمد ، فهمید اشتباه نکرده . آن جا ، خانه ی خودشان بود. دخترک که دیگر خیلی خسته شده بود ، درست مثل یک گنجشک ، روی لبه ی پنجره ی اتاق خودش نشست و به داخل اتاق نگاه کرد. رختخواب خودش را دید. دفتر نقاشی اش هم ، کنار آن بود. ناگهان صدای گریه ای به گوشش رسید. خوب گوش داد، صدای دفتر نقاشی دخترک بود که داشت به شدت ناله می کرد و اشک می ریخت... دخترک از پنجره به داخل اتاق رفت ، اشک های دفترش را پاک کرد و از او پرسید: « چرا داری گریه می کنی؟ چی شده است ؟ » دفتر نقاشی دخترک به او گفت : « من با تو قهرم ! من از دست تو ناراحتم ! » در این هنگام ، مدادهای رنگی و پاک کن دخترک هم سرشان را بلند کردند و هم صدا گفتند : « ما هم از تو شکایت داریم ! » دخترک در حالی که مدادها را توی جعبه شان می گذاشت و دفترش را به سینه اش می چسباند ، با تعجب پرسید : « مگر من چه کار کرده ام ؟ مگر من به شما بدی کرده ام ؟ » دفتر نقاشی گفت : « تو همه اش بی خودی ورق های مرا می کنی و دور می اندازی. بعضی وقت ها هم الکی مرا خط خطی می کنی ...» هنوز حرف های دفتر تمام نشده بود که پاک کن پرید وسط دفتر و گفت : « هر وقت هم که بی کار می شود،گوشت تن مرا می جود ، یا تکه ای از من را جدا می کند و دور می اندازد! » مدادهای رنگی نگذاشتند حرف پاک کن تمام شود و یک صدا به دخترک گفتند : « خوب نگاه کن ! ببین ما چه قدر کوچولو شده ایم ! برای این که همه اش نوک ما را می شکنی و هی ما را می تراشی.» بعد هم مدادرنگی ها، پاک کن و دفتر نقاشی با هم گفتند : « حالا فهمیدی چرا ما از دست تو ناراحت هستیم؟! » دخترک که نقاشی را دوست داشت و به دفتر و مدادهایش هم علاقه مند بود و از شنیدن حرف آن ها خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به گریه کردن ! مدادها و دفتر و پاک کن هم دست به دست هم دادند و بال های دخترک را از تنش جدا کردند ! در همین وقت بود که بال های دخترک به شکل یک هواپیمای کوچک درآمدند. دفتر نقاشی ، مدادهای رنگی و پاک کن هم رفتند و نشستند توی آن هواپیما. تا دخترک خواست به خودش بیاید ، هواپیمای کوچک و مخصوص از پنجره ی اتاق دخترک بیرون رفت و در دل آسمان ناپدید شد! دخترک با عجله دوید پشت پنجره و فریاد کشید : « دفتر نقاشی ! پاک کن ! مدادهای رنگی ! برگردید ! شما را به خدا برگردید ! قول می دهم که دیگر اذیت تان نکنم ! قول می دهم از شما به خوبی مراقبت کنم و بی جهت شما را از بین نبرم و خراب نکنم! خواهش می کنم برگردید ! »
هدایت شده از جواد نعیمی
دخترک ، داد می زد و مثل ابر بهار گریه می کرد، که مادرش بالای سرش آمد؛ آهسته او را تکان داد و گفت : «دخترم ! بلند شو ! چرا داری گریه می کنی ؟ بلند شو ! تا کی می خواهی بخوابی ؟ اگر دیر بجنبی، مدرسه ات دیر می شود ها ! » دخترک ، چشم هایش را باز کرد و پیش از هر چیز، دفتر نقاشی و مدادهایش را از بالای سر خود برداشت، آن ها را به سینه اش چسباند و گفت : « قول می دهم بچه ی خوبی باشم. حالا بگویید ببینم با من آشتی می کنید؟» نقاشی دخترک توی دفترش به او لبخند می زد. پاک کن خوش حال بود و مدادهای رنگی ، توی جعبه شان می خندیدند! دخترک ، نگاه دیگری به آن ها انداخت . خنده و شادی روی لب ها و توی قلب دخترک دوید. او با خوش حالی از رختخواب بیرون پرید و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد.
هدایت شده از 
قصه های زندگانی امام محمد باقر علیه السلام ( جلدهفتم از مجموعه ی چهارده جلدی قصه های زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام) نوشته ی جواد نعیمی ناشر: به نشر ( انتشارات آستان قدس رضوی) چاپ دوم: ۱۳۹۵ شمارگان: ۱۰۰۰ نسخه ی جیبی
هدایت شده از 
چلچراغ دانایی نوشته ی جواد نعیمی ناشر: مجتمع فرهنگی امام محمد باقر علیه السلام تاریخ انتشار: ۱۳۸۶ شمارگان: پنجاه هزار نسخه ی پالتویی
چه " انسداد "ی دارد اندیشه تان! مثلا " ابتکار " به خرج می دهید که به خون و آرمان شهیدان خدمت، اهانت می کنید؟ خوب است که " آه و ناله" ی خون ها و آرمان های والای آنان دامن گیرتان شود؟! ان شاء الله .
هدایت شده از 
كبوترهاى اندوه! دشمنان خدا كه هرگز تاب تحمل حق را ندارند و از گسترش دانايى و معرفت و فضيلت بيم دارند، همواره در پى از ميان بردن نشانه‏هاى حق و درستى و راستى‏اند. سرانجام در زمان حاكم ستم‌گر اموى يعنى هشام بن عبدالملك، به دستور او، امام باقرعليه السلام را مسموم كرده و به شهادت مى‏رسانند! امام صادق‏عليه السلام مى‏فرمايد: پدرم در آستانه‏ى شهادت، غلام‏هاى بدِ خودش را آزاد كرد و خوب‏ها را نگاه داشت. پرسيدم: «پدر جان! چرا بدها را، رها مى‏كنى و خوب‏ها را نگاه مى‏دارى؟» فرمود: «اينان [بدها ] ممكن است كمى از من دل‏گير شده باشند. [دل‏گيرى آن‏ها را اين گونه جبران مى‏كنم.]» امام ششم ‏عليه السلام، هم چنين مى‏فرمايد: در شام‏گاهِ شهادت پدر، نزد ايشان مى‏شتابم، مى‏بينم با كسى در حال سخن گفتن است، حال آن كه من آن شخص را نمى‏بينم! پدرم اشاره مى‏كند كمى دورتر بروم، امّا اندكى بعد كه بار ديگر نزد پدر برمى‏گردم، مرا مى‏پذيرد و مى‏فرمايد: - من امشب از دنيا خواهم رفت! هم‏اكنون پدرم را ديدم كه شربت گوارايى را برايم آورد و من آن را نوشيدم. آن گاه، آن حضرت مرا به ديدار حق و رفتن به جهان جاويد، بشارت داد! امام دانايى و فضيلت و مهر، حضرت باقرعليه السلام وصيت‏هايش را مى‏كند و چشم از جهان مى‏پوشد. مردى كه چند فرسنگ از مدينه دور است به مدينه مى‏آيد و مى‏گويد در خواب به من گفته شده كه برو و بر بدن «ابوجعفر» - امام محمد باقرعليه السلام - نماز بگزار كه فرشته‌گان او را غسل داده‏اند. هم اينك مى‏بينم كه خواب‌ام راست بوده و امام‏عليه السلام از دنيا رفته است. پيكر پاك امام محمد باقرعليه السلام به خاك بقيع سپرده مى‏شود و آن عزيز گرامى در كنار آرام‏گاهِ امام مجتبا ‏ و امام سجاد، كه درود خداوند بر آنان باد؛ آرام مى‏گيرد. مدينه، يك‌پارچه غرق شيون و ماتم مى‏شود! زمين و آسمان سياه مى‏پوشد. سيلاب اشك ديده‏ها و دل‏ها را فرامى‏گيرد و كبوترهايى چند بر بام خانه‏ى امام باقرعليه السلام غم‌گنانه بق‏بقو مى‏كنند!...
امام باقرعليه السلام مشغول سخن گفتن است. گروهى گرداگرد آن بزرگوار نشسته و چشم‏هاى خود را به دهان آن حضرت دوخته‏اند تا هر كلمه‏اى را كه مى‏گويد به خوبى بشنوند و فرابگيرند. سخنان امام‏عليه السلام به جايى مى‏رسد كه اين حكايت را براى شنونده گان، بيان مى‏كند: در روزگار گذشته، در ميان بنى‏اسراييل حاكمى بود كه علاقه‏ى زيادى به آبادانى و ساخت و ساز داشت. امّا هر بنايى كه مى‏ساخت، همين كه مردم آن را مى‏ديدند، عيب و ايرادى در آن مى‏يافتند و آن را بيان مى‏كردند. حاكم هم از اين نكته‏ها تجربه مى‏اندوخت و از آن‏ها استفاده مى‏كرد، تا اين كه يك روز گفت: - حالا ديگر مى‏خواهم شهرى بسازم كه هيچ كس نتواند در آن عيبى بيابد! به همين جهت معماران، بنّاها و كارگران ماهر را فراخواند، تا آن چه را در نظر دارد، برايش بسازند... هنگامى كه كار به پايان رسيد، مردم به ديدن آن رفتند، همه لب به تحسين گشودند و گفتند: - تاكنون، چنين شهر و ساختمان‏هايى را نديده‏ايم! امّا از آن ميان، مردى پيش آمد و خطاب به حاكم گفت: - آيا در امان هستم تا ايرادى را كه در اين شهر مى‏بينم، بيان كنم؟ حاكم پاسخ داد: - آرى. در امان هستى. آن چه را كه مى‏خواهى و مى‏دانى بگو. مرد، نفسى تازه كرد و گفت: - متأسفانه اين شهر، دو عيب بزرگ دارد! حاكم با كنجكاوى پرسيد: - بسيار خوب، آن دو عيب كدام‏اند؟ مرد پاسخ داد: - هم‏اكنون مى‏گويم: يكى از ايرادهاى آن، اين است كه تو پيش از ويران شدن آن، رخت از جهان برمى‏بندى و مى‏ميرى! و ديگر آن كه اين ساختمان هم پس از درگذشت تو، ديرى نمى‏پايد كه ويران مى‏شود و اثرى از آن برجاى نمى‏ماند! حاكم آهى كشيد و گفت: - كدام عيب بالاتر از اين كه همه‏ى تلاش‏هاى ما، نابود شود و... مرد، بى‏درنگ افزود: - چاره‏ى كار در آن است كه بنايى بى‏عيب و نقص بسازى تا هم، آن بنا بماند و هم تو را جاودانه نمايد. حاكم پرسيد: - چه‏گونه چنين چيزى ممكن است؟ مرد دانا به حاكم گفت: - منظور من از چنين ساختمانى، بناى محبّت و عدالت است. آن بنا، كارِ دل است، حال آن كه اين بناها، همه از خشت و گِل است. پس، هر گاه بكوشى كه دادگرى پيشه كنى و مردم را دوست بدارى، آنان نيز تو را دوست خواهند داشت و نام ات را به نيكى بر زبان خواهند آورد. آن گاه، گويا بنايى ساخته‏اى كه هرگز ويرانى در آن راه ندارد و ياد تو را نيز پيوسته زنده نگه مى‏دارد! شباهنگام كه حاكم اين ماجرا را براى دختر فرزانه‏ى خويش نقل كرد، دخترش سرى تكان داد و گفت: - هيچ كدام از شهروندان كشور ما، سختى درست‏تر از اين نگفته. [و پندى بهتر از اين به تو نداده است.] برشی ازکتاب قصه های زندگانی امام محمد باقر علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی
هدایت شده از 
مردى نصرانى، آهسته به امام‏عليه السلام نزديك مى‏شود و با بى‏شرمى هر چه تمام، خطاب به آن بزرگوار مى‏گويد: - آيا تو «بَقَر» [گاو] هستى؟ امام محمد باقرعليه السلام بى آن‏كه خشم‌گين و برافروخته شود، با آرامش و بردبارى كامل مى‏فرمايد: - نه! تو اشتباه مى‏كنى. من «باقر» هستم. مردك نادان و بى شرم، دوباره مى‏گويد: - مگر پسر زنى آشپز نيستى؟ امام‏عليه السلام با خون سردى شانه‏اى بالا مى‏اندازد و پاسخ مى‏دهد: - خوب، اين شغل مادرم بوده است. مگر عيبى دارد؟ مرد نصرانى بار ديگر ادامه مى‏دهد: - آيا، مادر تو كنيزى بد زبان نبوده؟ حضرت، نگاه معنى دارى به مرد بى‏ادب مى‏اندازد و با همان متانت و آرامش پيشین مى‏فرمايد: - اگر راست مى‏گويى، خداوند او را بيامرزد و اگر دروغ مى‏گويى، خداوند از تقصير تو بگذرد! مرد نصرانى كه شاهد اين همه بردبارى و اخلاق والاى اسلامى است، دچار دگرگونى روحى مى‏شود، ناگهان خودش را به دامان امام باقرعليه السلام مى‏اندازد، شهادتين را بر زبان مى‏آورد و به اسلام مى‏گرود.
این آدم ها! برخی عقیده مندند! برخی عقده دارند! این گروه اخیر، اگر فاقد غرض و مرضی باشند، امید رهایش شان هست، اما اگر بذر کینه و نفاق و فتنه را هم در زمین دل و زمینه ی مغز خویش بپاشند، تنها خدا باید به دادشان برسد و گر نه...
عرفان انتخاب در عرفه باید به شناخت رسید. عرفان گزینش هم یکی از شناخت های مهم و شگفت است! از عرفات انتخابات غافل نشویم، به ترفندهای دشمنان اسلام و انقلاب در این میدان وقوف کامل پیدا کنیم و با گزینشی آگاهانه به درستی شیاطین جن و انس را سنگ باران کنیم!
عید سعید قربان، نماد : ایمان و یقین ابراهیم شکوه تسلیم اسماعیل و توان و شکیب هاجر بر همه ی شما گرامیان خجسته و پر ثمر باد!
باغ مهتاب/ کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی: 👇 در پیام رسان سروش: https://splus.ir/javadnaeemi در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/javadnaeemi در پیام رسان ویراستی: https://virasty.com/user170688137118
افراد اوپوزیسیون دروغ گوها مرعوبین غرب برخی مدعیان به اصطلاح اصلاح طلب گروهی از سلبریتی ها خاینان و وطن فروشان برخی ور شکسته های سیاسی کسانی که طبل رسوایی شان بارها از بام افتاده خود باخته های ترسو سیاه نماها وا داده ها ونظایر این ها به عنوان سر و ته یک کرباس، ماموریت تخریب روحیه ی مردم انقلابی و مقاوم ایران اسلامی و منحرف یا دل سرد کردن آنان را در زمینه ی انتخابات و سایر کنش های انقلابی دارند. مردم ما اما هم چنان بصیر و دانا و آگاه اند و گول سراب نمایان را نمی خورند و باورها و حرکت های ناب خویش را تداوم می بخشند و راه را از چاه، خادمان را از خاینان و بیگانه پرستان و رییسی مظلوم و شهید و محبوب را از روسای مغرور و قدرت طلب و جاه پرست و خدا را از کدخدا به خوبی تشخیص می دهند ...
به نظر می رسد یکی از رموز کامیابی ما، شفاف سازی دقیق مرز بندی ها ی مان با جبهه ی مقابل حق ( باطل گرایان، ضد انقلاب ها و مخالفان ولایت فقیه) و دیگری توجه دقیق و عمیق به رنگ ها و نیرنگ ها و تزویرهای ظریف معاندان و مخالفان اسلام و انقلاب است. برخی، واقعا استاد پوستین وارونه پوشیدن اند! هوش مندانه بنگریم، سنجیده برگزینیم و هیچ گاه مطابق خواست دشمنان عمل نکنیم!
قصه های زنده گانی امام هادی علیه السلام ( جلد دوازدهم از مجموعه ی چهارده جلدی چهارده جلدی قصه های زنده گانی چهارده جلدی) نوشته ی جواد نعیمی ناشر : به نشر ( انتشارات آستان قدس رضوی) چاپ اول : ۱۳۹۵ چاپ دوم: ۱۳۹۸
هدایت شده از 
کبوترهای شادی بسیاری از مردم، هنوز دیده از خواب نگشوده بودند. آن شب هم، مانند شب های دیگر بود. اما نه! آن شب به سحرگاهی منتهی می شد، که باعث شادمانی زمین و زمان می گردید. روستای «صریا» در نزدیکی مدینه، آن شب حال و هوای دیگری داشت.گویی نسیم، رایحه ی خوش بویی را از سمت مدینه به سوی صریا می برد و انگار فرشته گان حامل پیام شادی برای مردم مسلمان بودند. در روستای صریا، همان قریه ای که می گویند امام موسی بن جعفر علیه السلام بانی آن بوده است، بانویی گران قدر، دانش مند، نیکوکار و شایسته؛که مدت ها بود احساس ویژه ای یافته بود، دردش شدت پیدا کرده بود. سمانه که از ماه ها پیش، کودکی را در شکم داشت، هم درد می کشید و هم احساس شادمانی می کرد! او، هم چنان که در بستر دراز کشیده بود و به ذکر خدا می پرداخت، گویا نسیمی بهشتی را احساس کرد و ناگهان، انگار سروشی را شنید که به او مژده ی ولادت فرزند پسری را می داد. شاید نه خواب و نه بیدار، که چشم برپنجره اتاق دوخت و نور سبز رنگ زیبایی را مشاهده کرد! شاید نه خواب بود و نه بیدار، که گمان کرد، ماه آسمان، از همان پنجره، به درون اتاق اش آمد! شاید نه خواب بود نه بیدار، که اندیشید گلی خوش رنگ و بو، درشت و با طراوت؛ از همان پنجره، به داخل اتاق خم شد! و ناگهان، آن اتفاق مبارک، هم خانه ی سمانه و هم تمامی دنیا را سبز تر و روشن تر کرد: امام هادی علیه السلام دهمین گل زیبا و خوش بوی درخت باصفای عصمت و طهارت، ولادت یافت. آن سحرگاه فرخنده، نیمه ی ماه ذی حجه ی سال دویست و دوازدهم هجرت بود. سمانه، نوزادی را به زمین هدیه داد، که مایه ی فخر و مباهات او شد. سمانه ی خوب، سمانه ی سرشار از صداقت و پاکی و مهر، به شرف هم سری و مادری امامان نایل آمده بود. سمانه، حق داشت که باشادمانی به چهره ی نوزادش بنگرد و همراه با تبسمی وصف ناپذیر، به درگاه خداوند؛ سپاس بگزارد. صریا و مدینه و مکه وسراسر دنیا نیز، در خنده و شادی سمانه، سهیم شدند! بر گرفته از کتاب قصه های زنده گانی امام هادی علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی