پیام آور نور و دانایی و مهر
ای عاشق خدا! ای پیام آور نور و دانایی و مهر! ای ستوده ی پروردگار! همهی سپیداندیشان، از نسل تو پدیدار گشتهاند و نورانیت پیشانی تو، پگاه را پایدار ساخته است. اگر تداوم آبی آرامش، از سر انگشتان همایش اندیشه و احساس موج میزند، از شکوه نگاه تو میباشد. تو ناخدای کشتی کرامتی، عاطفۀ روشن بارانی، پناهگاه چشمان یارانی، تو شکوه و هیمنهی همهی سبزهزارانی...
رودخانههای هدفمندی را تو به روی خانههای ما گشودی. معنای ملکوت را تو به ما یاد دادی. کتاب ایمان را تو برای جهانیان تفسیر کردی. وقتی تو بر فراز «حرا» ایستادی، بشریت در برابرت زانو زد و هنگام که آواز رسالت سر دادی، همهی سرداران تاریخ به راه تو، سر دادند! و زمانی که انسان را ضمانت کردی، زمانه در برابر تو به کرنش نشست.
تو، ما را به قریهی سرسبز و شکوهمند قرآن دعوت کردی و در هر «واللیل» ما را به میهمانی «والنهار» بردی. تو با «اقرأ» قرابتی دیرینه داشتی و در مزارع اندیشه «والتین» و «الزیتون» میکاشتی و «یا ایتهاالنفسالمطمئنه» برمیداشتی. تو بر هودج «ایاک نعبد» نشستی و با براق «ایاک نستعین» به معراج «اهدناالصراطالمستقیم» شتافتی و «صراطالذینانعمتعلیهم» را در همۀ گیتی گستراندی و «غیرالمغضوبعلیهمولاالضالین» را به همگان نشان دادی.
ای یاسین! همه ی حرف های ما، همه ی جملهها و همه ی نوشتههای ما در برابر معنای بلند وجودت هیچ است. ما را به کوثر وجودت تهنیت باد!
#جواد_نعیمی
طلوع نور...
از هیچ سو، آوایی برنمی آمد. شب، پرده ی سیاه اش را بر روی جهان و مردمان کشیده بود. شاید تنها صدایی که از دوردست ها به گوش می رسید، فریاد مرغ حق بود. کلبه ها آرام، همه جا ساکت و مردم در خواب ناز بودند.
عبدالمطلّب در مکّه و در کنار حجر اسماعیل، تن به خواب سپرده بود. او گاه از این پهلو به آن پهلو درمی غلتید و گاه به پشت می خوابید. آرام و قرار نداشت. ناگهان از خواب پرید و در تاریکی این سو و آن سو را کاوید. غرقِ عرق شده بود و به شدت می لرزید. خوابی دیده بود که وی را به شدّت هیجان زده کرده بود. برای دقایقی چند نتوانست از جای خود تکان بخورد.
اندکی بعد، سپاه سپیدی بر لشکر سیاهی پیروز می شد. صبح در راه بود. سپیده که زد، عبدالمطلّب دستی به زانو گرفت، بلند شد و به راه افتاد. امّا هم چنان از خودبی خود بود. او دل به خواب غریبی که دیده بود سپرده و درباره ی تعبیر آن اندیشه می کرد. در راه که می رفت با کاهنی روبرو شد. کاهن که پریشان حالی و تغییر را در قیافه و سیمای عبدالمطلّب دید، از او پرسد:
- بزرگِ عرب را پریشان می بینم! آیا اتّفاقی افتاده است که این گونه رنگ ات پریده و بدنت می لرزد؟
عبدالمطلّب سری تکان داد، آب دهانش را فرو برد و گفت:
- بله. خواب دیده ام. خوابی بسیار شگفت انگیز، کاهن گفت:
- تعریف کن تا بدانم آن رویا چه بوده است!
- دیدم به ناگاه درختی از پشت من رویید و چندان رشد کرد و بالنده و بلند شد که سر به آسمان می سایید . آن چنان که گویی شاخه هایش تمام مشرق و مغرب را فرا گرفت. بعد، نگاه کردم و دیدم چنان نوری از آن درخت می تابد که ده ها برابر نور خورشید است. آن گاه عرب و عجم را در برابر آن درخت، به حالت سجده دیدم. لحظه به لحظه نور و روشنی آن افزایش می یافت و عظمت اش فزون می گرفت. گروهی از مردم قریش اراده کردند که آن درخت را برکَنَند ، امّا همین که نزدیک آن رسیدند؛ جوانی را مشاهده کردم که آنان را می گرفت، پشت شان را می شکست و دیده های شان را بیرون می آورد! در آن هنگام خواستم شاخه- یی از آن درخت برگیرم ولی همین که دست بلند کردم، آن جوان مرا صدا زد و گفت: «بهره ی آن درخت، مال گروهی است که بدان درآویخته اند...» و این جا بود که هراسان، دیده گشودم و فهمیدم که این همه را در خواب دیده ام. و اینک هم چنان که می بینی آثار آن رویا در وجودم باقی است.
کاهن ، وقتی که این ماجرا را شنید، رنگ از چهره اش پرید و درحالی که با دست به شانه ی عبدالمطلّب می زد، گفت: «اگر راست گفته باشی، باید مژده ای به تو بدهم. زیرا از نسل تو، فرزندی زاده خواهد شد که به پیامبری می رسد و شرق و غرب عالم را به تصرف خوش درمی آورد.» آن گاه کاهن در حالی که چشم در چشم عبدالمطلّب دوخته بود، گفت: «تلاش کن تا آن جوانی که او را یاری می کرد، تو باشی!...»
برگرفته از کتاب قصه های زنده گانی حضرت محمد صلوات الله علیه، نوشته ی جواد نعیمی
آیینه ی معنا
آهنگ ره سپاری به مدینه را داشت. می خواست به دیدار امام صادق علیه السلام برود. یاران و دوستان امام در کوفه، فرصت را مغتنم شمرده و پرسش های زیادی را که داشتند نوشتند و به او دادند تا پاسخ آن ها را از امام علیه السلام بگیرد و برای شان بیاورد. آنان از وی خواستند پرسشی را هم که مربوط به حقوق مسلمانان نسبت به یک دیگر بود، به صورت شفاهی از امام ششم علیه السلام بپرسد.
«عبدالاعلی» از آنان خداحافظی کرد و عازم مدینه شد. به محضر امام صادق علیه السلام که رسید پرسش ها را به ایشان تسلیم و سوال شفاهی را نیز مطرح کرد.
هنگامی که امام علی السلام پاسخ پرسش ها را دادند ، عبدالاعلی بسیار شگفت زده شد. زیرا ایشان تنها به پرسش شفاهی وی پاسخ ندادند. برای او شگفت انگیزتر این بود که در روزها و در دیدارهای بعدی هم امام جعفر صادق علیه السلام حتی یک کلمه هم در پاسخ آن پرسش نگفتند.
سرانجام، زمان بازگشت عبدالاعلی به کوفه فرا رسید و او برای خداحافظی نزد امام ششم رفت و با خودش گفت بهتر است یک بار دیگر پاسخ پرسش شفاهی دوستانم را از امام بخواهم. این بود که به حضرت گفت :
- یابن رسول الله ! هنوز آن پرسش شفاهی ما، بی پاسخ مانده است !
امام صادق علیه السلام فرمودند : به عمد آن را پاسخ ندادم .
عبدالاعلی پرسید : «چرا ؟»
امام پاسخ دادند :
- چون از این بیم دارم که حقیقت را بگویم و شما به آن عمل نکنید و در نتیجه از دین خدا خارج شوید.
سپس امام صادق – که درود بی پایان برایشان باد – نفس عمیقی کشیده و افزودند :
- بی گمان سه چیز از جمله سخت ترین تکلیف های الهی درباره ی بنده گان است : یکی رعایت عدالت و انصاف میان خود و دیگران. آن سان که با برادر مسلمان خویش چنان رفتار کنند که دوست می دارند با خودشان همان گونه رفتار شود. دوی دیگر آن که مال و دارایی خویشتن را از برادران مسلمان دریغ ندارند و با آنان برادرانه رفتار نمایند. سوم هم این که در همه حال، خدا را یاد کنند. البته منظور این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمدلله بگویند، بلکه مقصود این است چنان باشند که تا با کار حرام و ناشایستی روبه رو شدند، یاد خدا چنان در دل شان [زنده و پایدار] باشد که مانع انجام دادن گناه از سوی آنان شود.
عبدالاعلی با این ره توشه ی والا ، با خرسندی به شهر خویش بازگشت.
#جواد_نعیمی
دو اثر تازه ی من
یک صد و چهل و دومین کتابم با عنوان نارادا
منشر شد.
نارادا مجموعه ی داستان کوتاه است که آن هارا از عربی و انگلیسی ترجمه کرده ام. نارادا در بردارنده ی بیست و هشت داستان است که بیست و سه داستان آن از عربی و پنج داستان آخر آن از زبان انگلیسی به فارسی بر گردانیده شده. پدید آورنده گان این داستان ها ، نویسندگانی هم چون کامل کیلانی، جبران خلیل جبران، غسان کنفانی، محمد عطیه الابراشی، سونیا النمر، ابراهیم عبد القادر المازنی و ... دون برن ، جی.سی.تورنلی و... هستند.
کتاب نارادا در ۱۷۰ صفحه ی رقعی به همت انتشارات سیمرغ خراسان چاپ و عرضه شده است.
یک صد و بیست و سومین اثرم باغ مهتاب نام دارد که یک صد رباعی و دوبیتی از سروده های مرا در موضوعات گوناگون، در بر گرفته.
باع مهتاب در ۱۰۴ صفحه ی خشتی کوچک چاپ شده که هم چون نارادا، آن را هم انتشارات سیمرغ خراسان، روانه ی بازار کتاب کرده است.
#جواد_نعیمی
سپیده سر زد!
تا آن لحظه، هرگاه برای درگذشت شوی خویش دل تنگی می کرد، با به یاد آوردن تنها یادگار او و به امید دیدار دل بند خویش، خود را تسلّی می داد... و اکنون زمان موعود فرا رسیده بود. انتظار آمنه رو به پایان بود. اینک او در بستر زایمان قرار داشت. درد و دانه های درشت عرق، سیمای وی را پوشانده بود. ناگهان -- درست در زمانی که شدّت درد، آمنه را دربرگرفته بود- عطر مخصوصی فضای خانه اش را پُر کرد. او صداهایی ناآشنا را می شنید. این صداها، صدای بال زدن فرشتگان بود که از بهشت آمده بودند. چند بانوی بهشتی بر بالین آمنه نشستند و چون تعجّب و حیرت وی را دیدند، گفتند: «دل تنگ و نگران نباش. ما آمده¬ایم تا به تو کمک کنیم.»
خورشید که به خانه های گلین سلام داد، چشم های آمنه از شادی پُر از اشک شد و صدای هلهله در زمین و آسمان پیچید.
نوزاد آمنه، پسرکی ملیح و زیباروی بود که ناف بریده و ختنه شده قدم به دنیا نهاد و نوری تابان از وجود مبارک اش ساطع شد، آن گونه که زمین و آسمان را روشن ساخت.
در همان هنگام، موبدان سرآسیمه شدند. زیرا آتش کده ی فارس که همواره روشن بود، به خاموشی گرایید! بُت پرستان هراسان شدند. چه آن که همه ی بت ها سرنگون شده و به رو درافتادند! انوشیروان ، شاه ایران، خواب های وحشتناکی دید! ایوان کسری شکست و چهارده کنگره ی آن فروریخت و دریاچه ی ساوه خشکید!
همان شب، عربی بیابانی ، در حالی که دستی بر محاسن سفید خویش می کشید و با دست دیگرش مهار شتر خود را گرفته بود، وارد مکه شد و این شعر را با صدایی بلند خواند:
دیشب مکه در خواب بود،
و ندید که در آسمان چه نورافشانی و ستاره بارانی بود!
انگار ستارگان از سقف آسمان کَنده شده بودند.
ماه که آن همه بالا بود، چه گونه پایین آمد؟
...مکه در خواب بواد و ندید!
چه بسیار رازهایی که در طبیعت هست،
گاه و بی گاه چهره می نمایانند،
امّا نه به همه کس!
مکّه دیشب گل باران شده بود.
گل هایش همه ستاره بودند!
شاعر عرب با شادمانی شعر می خواند و زمین و زمان با او هم نوایی داشتند. شاعر هستی نیز زیباترین شعرش را سروده بود!
قنداقه ی نوزاد را که به دست های عبدالمطلّب سپردند، برق شادی را در چشم هایش دیدند. کودک، لبخند ملح و شیرینی نثار پدربزرگ خود کرد و عبدالمطلّب متقابلاًچهره ی زیبا و کوچک نوه اش را بوسه باران کرد.
عبدالمطلّب، یادگار فرزندش را «محمّد» نامید و در هفتمین روز ولادت اش گوسفندی را به عنوان «عقیقه» ذبح کرد و یک میهمانی بزرگ ترتیب داد.
برشی از کتاب قصه های زنده گانی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، نوشته ی جواد نعیمی
#جواد_نعیمی
شکایت
مرد در حالی که غمی در سینه اش سنگینی می کند و گرد ملال بر چهره دارد، به حضور امام جعفر صادق علیه السلام می شتابد و سراسیمه می گوید :
- آقا فلان پسرعموی تان، پیوسته از شما بدگویی می کند ! پناه بر خدا ! چه ناسزاهایی که نمی گوید!
با شنیدن سخن مرد، امام ششم علیه السلام از خدمت گزار خویش می خواهند که برای شان آب ببرد. سپس وضو گرفته و آماده ی نماز خواندن می شوند.
مرد، بسیار خوش حال می شود و با خودش می گوید لابد اکنون امام علیه السلام پسرعموی خود را به شدت نفرین می کنند ! آن گاه، هم چنان منتظر می نشیند تا ببیند پایان ماجرا چه می شود.
امام صادق علیه السلام به نماز می ایستند و در پایان دست به سوی آسمان بلند می کنند و می فرمایند :
- بارالها ! من حق خودم را بر او بخشیدم ، اما تو کرم و بخشش فزون تری داری. پس، از وی در گذر، ای آفریدگار! و او را برای کردار ناپسند و نکوهیده اش مجازات مکن !
مرد ، با ناباوری و شگفتی از خانه ی امام علیه السلام بیرون می آید ، در حالی که دوستی و محبت بیش تری نسبت به امام جعفر صادق علیه السلام در دل خویش احساس می کند
برشی از کتاب قضه های زندگانی امام جعفر صادق علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی
#جواد_نعیمی
تهاجم
جواد نعیمی
زن، با بهرهگیری از تکههای پارچه، کاموا، نخ و چند دکمه؛ عروسک پارچهای قشنگی برای دخترش درست کرد و با شادمانی آن را به دست او داد.
دخترک مشغول بازی با عروسکش شد. مادرش هم برای پختن غذا به آشپزخانه رفت. او هر از گاهی سری به اتاق میزد تا ببیند دختر کوچک و نازش چه میکند. یکباره چشمش به سایهی سیاه دستی افتاد که یک عروسک فرنگی را به فرزندش نشان میداد!
دخترک معصوم با دیدن رنگ و لعابهای عروسک تازه، عروسک سنتیاش را رها کرد و به سوی آن دوید!
مادر، آهی کشید و از شدت ناراحتی به خود لرزید و ظرفی که در دستش بود، به زمین افتاد و شکست!
لحظهای بعد هم، مادر بیدرنگ قطرههای مرواریدگونهای را که در گوشههای چشمانش جمع شده بود،پاک کرد!
#جواد_نعیمی
دیروز شانزدهم مهرماه که در تقویم ما روز جهانی کودک نامیده شده، درمحل کتاب خانه ی آستان قدس رضوی ( تالار قدس) برنامه ی نکوداشت و رونمایی از یک مجموعه آثار سرکار خانم کلر ژوبرت ( بانوی مسلمان و شیعه ی فرانسوی الاصل که چند دهه است در ایران سکونت دارد و برای کودکان داستان های دینی زیبایی می نویسد و اغلب خودش هم به تصویرگری آن ها می پردازد) با عنوان بانوی رنگ و قصه برگزار شد.
در تصویر بالا به ترتیب از سمت راست آقایان دکتر سیم ریز، خسروی، بنده، دکتر فردوسی مشهدی، سرکار خانم کلر ژوبرت و آقای مهندس سعیدی مدیر عامل به نشر در این مراسم دیده می شوند.
یازدهمین جلسه ی عصرانه ی داستان نویسان رضوی، امروز ( سه شنبه هیجدهم مهر ماه) با محوریت آشنایی با ویژه گی های موضوعی و محتوایی آثار نویسنده ی برجسته ی آثار کودکانه، خانم کلر ژوبرت (بانوی فرانسوی الاصل ساکن ایران) و رونمایی کتاب آیینه دار نیکوان برگزار شد.
دست خط و امضای خانم کلر ژوبرت را در صفحه ی آغازین همین کتاب ، در این جا می بینید:👇
کودکان غزه!
هر قطره از خون شما،
ای کودکان مظلوم غزه!
آیینهای سرخ است
که سیاهی و پلیدی کافران و ستمگران را
به جهانیان مینمایاند
هر قطره از خون شما
لالهی پرپری است،
که در دفتر خاطرات جهانیان
جاوید، میماند.
#جواد_نعیمی
هدایت شده از جواد نعیمی
با کمال تاسف و تاثر باخبر شدم که جناب حاج آقای بابا پور، یکی از هم سفری های نازنین ام در زیارت بیت الله و زیارت مرقد منور نبوی، آسمانی شده و به جوار و قرب الهی شتافته. ضمن آرزوی رحمت و غفران پروردگار، و عرض تسلیت به هم سفری های عزیزم و به خاندان و بازمانده گان ایشان برای همه گان صبر و اجر فراوان از پروردگار سبحان طلب می کنم.