هدایت شده از
خوش بختانه، برخی از کوتاه نوشته هایم به ویژه در زمینه ی حجاب، در جای جای میهن اسلامی مان به صورت پرده، تابلو، دیوار نوشته، پوستر و مانند این ها تکثیر و منتشر شده. این یک نمونه است.:
سلام! من حجابم
آشنای بانوان نیک اندیش
دست گیر آنانم
و به پاهای شان
برای پیمایش راه پاکی ها
مدد می رسانم
بوی خوش گل بوته های عفافم
یاور همه گانم!
#جواد_نعیمی
هدایت شده از
چه نیکو، چه زیبا
چه پر بار و والاست
در زنده گانی
که در هر گزینش
تو، اصلح بخواهی
تو ، برتر گزینی!
هدایت شده از
بخشایش گر جوان
امام نهم و معصوم یازدهم، در همان سال که با ام الفضل، دختر مامون؛ ازدواج کرد، بغداد را به مقصد مدینه نیز ترک گفت و تا سال دویست و بیست، در آن شهر زیست.
در زمانی که معتصم به جانشینی مامون رسید، از آن جا که یکی از مخالفان ازدواج دختر مامون با امام جواد علیهالسلام و از دشمنان آن بزرگوار، به شمار می رفت، اکنون که می دید مامون، سر در نقاب خاک فرو پوشیده، اما دامادش ابن الرضا -که درود خدا و بنده گانش بر او باد- هم چنان مورد احترام، تکریم و تعظیم مردم مسلمان است، برآشفته و نگران بود و نیز از آن بیم داشت که مردم در سایه ی شخصیت برجسته و معنوی و محبوبیت امام جواد علیهالسلام؛ علیه حکومت وی به پاخیزند. او با این گمان که از وقوع یک خطر احتمالی پیش گیری کند، مولای ما را از مدینه به بغداد فراخواند تا بتواند ایشان را به گونهای مستقیم زیر نظر داشته باشد.
هنگامی هم که کینه توزی ها و رفتارهای نابخردانه ی معتصم، خلیفه ی پلید عباسی، به روی گردانی ها و مخالفت های هم سرِ امام با وی؛ افزوده شد، تصمیمی شوم و توطئه ای غیرانسانی شکل گرفت! توطئه ای که سبب به شهادت رسیدن نهمین گل محبوب محمدی و رهبر والای مردمی، حضرت امام محمدتقی علیهالسلام شد!
□□□
هر چند که تاریخ نگاران، دربارهی چه گونه گی شهادت و قاتل پیشوای دین مبین، نور آسمان و زمین، حضرت امام نهمین، نظرهای گوناگونی ارایه کرده اند، اما مشهورترین گزارش آنان، بدین نکته اشاره دارد که همسرِ بی وفا، منحرف و قدر نشناس ایشان، یعنی ام الفضل- که از رحمت خدای به دور باد- به تحریک عمویش معتصم و به وسیله ی زهری که او برایش فرستاده بود، امام جواد جوان را مسموم کرده و به شهادت رسانید!
گفته میشود ام الفضل، با خورانیدن انگور رازقی زهر آلود به آن بزرگوار، به این کار ناپسند و خیانت آشکار دست یازید!
همین که زهر، در بدن مقدس امام کارگر و اثرگذار شد، ام الفضل دچار عذاب وجدان گردید و از جنایتی که مرتکب شده بود، اظهار پشیمانی کرد. اما، دیگر؛ کار از کار گذشته بود و او چاره ای جز نالیدن و گریستن برای خویشتن نمی یافت! در همین هنگام، امام همام علیهالسلام رو به همسرِ بد کردار و خیانتکار خود کرد و به او فرمود:
- اکنون که دست به کشتن من زده ای، میگریی؟!
سپس افزود:
- به خدا سوگند، به بیماری و بلایی درمان ناپذیر؛ مبتلا خواهی شد!
پس از شهادت امام جواد- که بر او هزاران بار درود باد- در بخشی از بدن ام الفضل، بیماری ویژهای پدیدار شد که هیچ پزشک و دارویی نتوانست آن را درمان کند یا بهبود بخشد. او به ناچار، همهی دارایی خویش را خرج معالجه ی خود کرد، اما کمترین ثمری برایش نداشت و سرانجام؛ چنان تهیدست و بیچاره شد، که دست گدایی به سوی این و آن دراز میکرد. در پایان هم با بدترین وضع و با بدبختی فراوان و در شمار زیانکاران این جهان و آن جهان، از دنیا رفت!
باری، با شهادت جوان ترین امام معصوم علیهالسلام، سیاهی اندوه؛ بر کران تا کران روزگار سایه افکند. زمین نالید! آسمان گریست! نخلها، مویه کردند! مهر و ماه، غمگنانه تابیدند! نسیم بیتاب شد! مؤمنان احساس یتیمیکردند و همهجا و همه چیز، رنگ عزا به خود گرفت.
پیکر پاک امام شهید را در روستایی به نام« شونیز » در نزدیکی بغداد، چون خورشیدی تاب ناک؛ به دل خاک، سپردند! این روستا که در شش کیلومتری شهر بغداد قرار داشت و پیکر مطهر هفتمین پیشوای شهید ما، حضرت امام موسی کاظم علیهالسلام را نیز در برگفته بود، بعدها به کاظمین شهرت یافت.
پرواز دسته ای از کبوتران نگران، از کنار مرقد رهبر جوان شعیان، گرد و خاک فراوانی را به آسمان، بلند کرد که با اشک و آه و ناله ی نوحه گران مسلمان، در هم آمیخت و تلخابه ی اندوه را در همه جای جهان فرو ریخت ...
بر گرفته از کتاب قصه های زنده گانی امام جواد علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی، ناشر: به نشر ( انتشارات آستان قدس رضوی)
#جواد_نعیمی
سبز پوشان باغ بهشت، به چاپ هفتم رسید.
هفتمین باز نشر کتاب قصه های چهار بانوی بزرگ برگزیده با عنوان سبز پوشان باغ بهشت، نوشته ی جواد نعیمی را به تازه گی به نشر ( انتشارات آستان قدس رضوی) با شمارگان یک هزار نسخه ی رقعی، در دست رس علاقه مندان قرار داده تا به این ترتیب، مجموع شمارگان این کتاب، به یازده هزار و هشت صد نسخه برسد.
#جواد_نعیمی
افزایش آرامش، به برکت نگارش!
سوکمندانه، در روزگار ما، عوامل هیجان آفرین و اضطراب آور، رو به سوی زیاد شدن دارند! بنابراین باید به عناصر آرامبخش بیشتر بیندیشیم و بیشتر به آنها، بها بدهیم. خوشبختانه، نوشتن؛ افزوده بر مدد رسانی به خردورزی و خلاقیت و پویا سازی ذهن و زبان و قلم و نیز ایجاد ارتباط و انتقال مفاهیم معنوی، توانایی تسکین ناآرامیها و بیقراریهای روانی ما را نیز دارد.
نگارش، نگاه ما را به پدیدهها، تغییر میدهد، خُلق و خویمان را جهت میدهد و ثبات میبخشد و روانمان را تازه نگه میدارد و متعادل میکند و در مجموع، برایمان آرامش ذهن و آسایش روان، به ارمغان میآوَرَد.
پس، نوشتن را پاس بداریم و با نگارش، افزوده بر تقویت حافظه و تخیل؛ تنهاییها، تنشها و اضطرابها را کاهش دهیم و سلامتی جسم و شادی و نشاط روحمان را افزایش دهیم.
#جواد_نعیمی
زیبا، ضروری،کارساز:
رای فراگیر، رای حماسی، رای پر از شور...
با دانش و بصیرت و آگاهی
به اصلح و مومن ، کار آزموده و توان مند...
هدایت شده از جواد نعیمی
دخترک و نقاشی جواد نعیمی
دخترک آن قدر به نقاشی علاقه داشت که هر شب دفتر نقاشی و مدادهای رنگی اش را کنار رختخواب خودش می گذاشت. آن وقت دراز می کشید و به تماشای نقاشی های خودش می پرداخت. آن قدر با مدادها و دفترش حرف می زد تا کم کم پلک هایش سنگین می شدند و دفتر از دستش می افتاد...
آن شب هم دخترک داشت به نقاشی نیمه تمامی که روز گذشته کشیده بود ، نگاه می کرد که ناگهان آن اتفاق برایش پیش آمد !
دخترک ، یک باره احساس کرد که پشتش می خارد. اندکی بعد هم با تعجب دید که دارد بال در می آورد. در یک چشم به هم زدن ، دو تا بال قشنگ از پشت دخترک رویید! بال هایی که هرکدام مثل یک دفتر بزرگ نقاشی بودند.
دخترک ، دور خودش می چرخید که دید کسی دارد روی زمین دانه می پاشد و به او اشاره می کند که جلو برود . دخترک با خودش گفت : « من که پرنده نیستم تا دانه بچینم. » ولی بعد با خود زمزمه کرد : « اما بال که دارم! پس باید بتوانم پرواز کنم.» آن وقت بال هایش را به هم زد ، یعنی آن ها را امتحان کرد. بعد هم تصمیم گرفت به طرف دانه ها پرواز کند...
دخترک ، به راحتی توانست بال بزند و به طرف دانه ها بپرد. وقتی هم که نزدیک دانه ها رسید ، دید همه ی آن ها رنگی هستند. از دیدن آن ها خوشحال شد و به طرف زمین پایین آمد. همین که کنار دانه ها رسید ، دید آن ها دانه نیستند ، بلکه همه مدادرنگی زیبا و کوچکی هستند که زیر نور خورشید می درخشند. دخترک چند تا از مداد رنگی های کوچولو را برداشت و بال های خودش را با آن ها رنگ آمیزی کرد. سپس نگاهی به اطراف انداخت ، بال هایش را باز کرد و دوباره پرواز کرد. او در آسمان اوج گرفت. بال هایش زیر نور خورشید ، مثل رنگین کمان؛ زیبا شده بود. با خوش حالی پرواز می کرد و بچه هایی که روی زمین بودند با دیدن بال های زیبای او ، به هوا می پریدند ؛ شادی می کردند و او را به یکدیگر نشان می دادند. دخترک ، هم چنان بال می زد و از آن بالا ، زیبایی های زمین را می دید و لذت می برد. او ، آن قدر پرید و پرید تا این که احساس خستگی کرد. در این هنگام ، دخترک که به سوی زمین فرود می آمد ، خانه ای را دید که درست مثل خانه ی خودشان بود. پایین تر که آمد ، فهمید اشتباه نکرده . آن جا ، خانه ی خودشان بود. دخترک که دیگر خیلی خسته شده بود ، درست مثل یک گنجشک ، روی لبه ی پنجره ی اتاق خودش نشست و به داخل اتاق نگاه کرد. رختخواب خودش را دید. دفتر نقاشی اش هم ، کنار آن بود. ناگهان صدای گریه ای به گوشش رسید. خوب گوش داد، صدای دفتر نقاشی دخترک بود که داشت به شدت ناله می کرد و اشک می ریخت...
دخترک از پنجره به داخل اتاق رفت ، اشک های دفترش را پاک کرد و از او پرسید: « چرا داری گریه می کنی؟ چی شده است ؟ »
دفتر نقاشی دخترک به او گفت : « من با تو قهرم ! من از دست تو ناراحتم ! »
در این هنگام ، مدادهای رنگی و پاک کن دخترک هم سرشان را بلند کردند و هم صدا گفتند : « ما هم از تو شکایت داریم ! »
دخترک در حالی که مدادها را توی جعبه شان می گذاشت و دفترش را به سینه اش می چسباند ، با تعجب پرسید : « مگر من چه کار کرده ام ؟ مگر من به شما بدی کرده ام ؟ »
دفتر نقاشی گفت : « تو همه اش بی خودی ورق های مرا می کنی و دور می اندازی. بعضی وقت ها هم الکی مرا خط خطی می کنی ...»
هنوز حرف های دفتر تمام نشده بود که پاک کن پرید وسط دفتر و گفت : « هر وقت هم که بی کار می شود،گوشت تن مرا می جود ، یا تکه ای از من را جدا می کند و دور می اندازد! »
مدادهای رنگی نگذاشتند حرف پاک کن تمام شود و یک صدا به دخترک گفتند : « خوب نگاه کن ! ببین ما چه قدر کوچولو شده ایم ! برای این که همه اش نوک ما را می شکنی و هی ما را می تراشی.» بعد هم مدادرنگی ها، پاک کن و دفتر نقاشی با هم گفتند : « حالا فهمیدی چرا ما از دست تو ناراحت هستیم؟! »
دخترک که نقاشی را دوست داشت و به دفتر و مدادهایش هم علاقه مند بود و از شنیدن حرف آن ها خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به گریه کردن ! مدادها و دفتر و پاک کن هم دست به دست هم دادند و بال های دخترک را از تنش جدا کردند ! در همین وقت بود که بال های دخترک به شکل یک هواپیمای کوچک درآمدند. دفتر نقاشی ، مدادهای رنگی و پاک کن هم رفتند و نشستند توی آن هواپیما. تا دخترک خواست به خودش بیاید ، هواپیمای کوچک و مخصوص از پنجره ی اتاق دخترک بیرون رفت و در دل آسمان ناپدید شد!
دخترک با عجله دوید پشت پنجره و فریاد کشید : « دفتر نقاشی ! پاک کن ! مدادهای رنگی ! برگردید ! شما را به خدا برگردید ! قول می دهم که دیگر اذیت تان نکنم ! قول می دهم از شما به خوبی مراقبت کنم و بی جهت شما را از بین نبرم و خراب نکنم! خواهش می کنم برگردید ! »
هدایت شده از جواد نعیمی
دخترک ، داد می زد و مثل ابر بهار گریه می کرد، که مادرش بالای سرش آمد؛ آهسته او را تکان داد و گفت : «دخترم ! بلند شو ! چرا داری گریه می کنی ؟ بلند شو ! تا کی می خواهی بخوابی ؟ اگر دیر بجنبی، مدرسه ات دیر می شود ها ! »
دخترک ، چشم هایش را باز کرد و پیش از هر چیز، دفتر نقاشی و مدادهایش را از بالای سر خود برداشت، آن ها را به سینه اش چسباند و گفت : « قول می دهم بچه ی خوبی باشم. حالا بگویید ببینم با من آشتی می کنید؟»
نقاشی دخترک توی دفترش به او لبخند می زد. پاک کن خوش حال بود و مدادهای رنگی ، توی جعبه شان
می خندیدند!
دخترک ، نگاه دیگری به آن ها انداخت . خنده و شادی روی لب ها و توی قلب دخترک دوید. او با خوش حالی از رختخواب بیرون پرید و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد.
#جواد_نعیمی
هدایت شده از
قصه های زندگانی امام محمد باقر علیه السلام
( جلدهفتم از مجموعه ی چهارده جلدی قصه های زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام)
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: به نشر ( انتشارات آستان قدس رضوی)
چاپ دوم: ۱۳۹۵
شمارگان: ۱۰۰۰ نسخه ی جیبی
هدایت شده از
چلچراغ دانایی
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: مجتمع فرهنگی امام محمد باقر علیه السلام
تاریخ انتشار: ۱۳۸۶
شمارگان: پنجاه هزار نسخه ی پالتویی
چه " انسداد "ی دارد اندیشه تان! مثلا " ابتکار " به خرج می دهید که به خون و آرمان شهیدان خدمت، اهانت می کنید؟
خوب است که " آه و ناله" ی خون ها و آرمان های والای آنان دامن گیرتان شود؟! ان شاء الله .
#جواد_نعیمی
هدایت شده از
كبوترهاى اندوه!
دشمنان خدا كه هرگز تاب تحمل حق را ندارند و از گسترش دانايى و معرفت و فضيلت بيم دارند، همواره در پى از ميان بردن نشانههاى حق و درستى و راستىاند. سرانجام در زمان حاكم ستمگر اموى يعنى هشام بن عبدالملك، به دستور او، امام باقرعليه السلام را مسموم كرده و به شهادت مىرسانند!
امام صادقعليه السلام مىفرمايد: پدرم در آستانهى شهادت، غلامهاى بدِ خودش را آزاد كرد و خوبها را نگاه داشت. پرسيدم: «پدر جان! چرا بدها را، رها مىكنى و خوبها را نگاه مىدارى؟» فرمود: «اينان [بدها ] ممكن است كمى از من دلگير شده باشند. [دلگيرى آنها را اين گونه جبران مىكنم.]»
امام ششم عليه السلام، هم چنين مىفرمايد:
در شامگاهِ شهادت پدر، نزد ايشان مىشتابم، مىبينم با كسى در حال سخن گفتن است، حال آن كه من آن شخص را نمىبينم! پدرم اشاره مىكند كمى دورتر بروم، امّا اندكى بعد كه بار ديگر نزد پدر برمىگردم، مرا مىپذيرد و مىفرمايد:
- من امشب از دنيا خواهم رفت! هماكنون پدرم را ديدم كه شربت گوارايى را برايم آورد و من آن را نوشيدم. آن گاه، آن حضرت مرا به ديدار حق و رفتن به جهان جاويد، بشارت داد!
امام دانايى و فضيلت و مهر، حضرت باقرعليه السلام وصيتهايش را مىكند و چشم از جهان مىپوشد.
مردى كه چند فرسنگ از مدينه دور است به مدينه مىآيد و مىگويد در خواب به من گفته شده كه برو و بر بدن «ابوجعفر» - امام محمد باقرعليه السلام - نماز بگزار كه فرشتهگان او را غسل دادهاند. هم اينك مىبينم كه خوابام راست بوده و امامعليه السلام از دنيا رفته است.
پيكر پاك امام محمد باقرعليه السلام به خاك بقيع سپرده مىشود و آن عزيز گرامى در كنار آرامگاهِ امام مجتبا و امام سجاد، كه درود خداوند بر آنان باد؛ آرام مىگيرد.
مدينه، يكپارچه غرق شيون و ماتم مىشود! زمين و آسمان سياه مىپوشد. سيلاب اشك ديدهها و دلها را فرامىگيرد و كبوترهايى چند بر بام خانهى امام باقرعليه السلام غمگنانه بقبقو مىكنند!...
امام باقرعليه السلام مشغول سخن گفتن است. گروهى گرداگرد آن بزرگوار نشسته و چشمهاى خود را به دهان آن حضرت دوختهاند تا هر كلمهاى را كه مىگويد به خوبى بشنوند و فرابگيرند. سخنان امامعليه السلام به جايى مىرسد كه اين حكايت را براى شنونده گان، بيان مىكند:
در روزگار گذشته، در ميان بنىاسراييل حاكمى بود كه علاقهى زيادى به آبادانى و ساخت و ساز داشت. امّا هر بنايى كه مىساخت، همين كه مردم آن را مىديدند، عيب و ايرادى در آن مىيافتند و آن را بيان مىكردند. حاكم هم از اين نكتهها تجربه مىاندوخت و از آنها استفاده مىكرد، تا اين كه يك روز گفت:
- حالا ديگر مىخواهم شهرى بسازم كه هيچ كس نتواند در آن عيبى بيابد!
به همين جهت معماران، بنّاها و كارگران ماهر را فراخواند، تا آن چه را در نظر دارد، برايش بسازند... هنگامى كه كار به پايان رسيد، مردم به ديدن آن رفتند، همه لب به تحسين گشودند و گفتند:
- تاكنون، چنين شهر و ساختمانهايى را نديدهايم!
امّا از آن ميان، مردى پيش آمد و خطاب به حاكم گفت:
- آيا در امان هستم تا ايرادى را كه در اين شهر مىبينم، بيان كنم؟
حاكم پاسخ داد:
- آرى. در امان هستى. آن چه را كه مىخواهى و مىدانى بگو.
مرد، نفسى تازه كرد و گفت:
- متأسفانه اين شهر، دو عيب بزرگ دارد!
حاكم با كنجكاوى پرسيد:
- بسيار خوب، آن دو عيب كداماند؟
مرد پاسخ داد:
- هماكنون مىگويم: يكى از ايرادهاى آن، اين است كه تو پيش از ويران شدن آن، رخت از جهان برمىبندى و مىميرى! و ديگر آن كه اين ساختمان هم پس از درگذشت تو، ديرى نمىپايد كه ويران مىشود و اثرى از آن برجاى نمىماند!
حاكم آهى كشيد و گفت:
- كدام عيب بالاتر از اين كه همهى تلاشهاى ما، نابود شود و...
مرد، بىدرنگ افزود:
- چارهى كار در آن است كه بنايى بىعيب و نقص بسازى تا هم، آن بنا بماند و هم تو را جاودانه نمايد.
حاكم پرسيد:
- چهگونه چنين چيزى ممكن است؟
مرد دانا به حاكم گفت:
- منظور من از چنين ساختمانى، بناى محبّت و عدالت است. آن بنا، كارِ دل است، حال آن كه اين بناها، همه از خشت و گِل است. پس، هر گاه بكوشى كه دادگرى پيشه كنى و مردم را دوست بدارى، آنان نيز تو را دوست خواهند داشت و نام ات را به نيكى بر زبان خواهند آورد. آن گاه، گويا بنايى ساختهاى كه هرگز ويرانى در آن راه ندارد و ياد تو را نيز پيوسته زنده نگه مىدارد!
شباهنگام كه حاكم اين ماجرا را براى دختر فرزانهى خويش نقل كرد، دخترش سرى تكان داد و گفت:
- هيچ كدام از شهروندان كشور ما، سختى درستتر از اين نگفته. [و پندى بهتر از اين به تو نداده است.]
برشی ازکتاب قصه های زندگانی امام محمد باقر علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی
#جواد_نعیمی
هدایت شده از
مردى نصرانى، آهسته به امامعليه السلام نزديك مىشود و با بىشرمى هر چه تمام، خطاب به آن بزرگوار مىگويد:
- آيا تو «بَقَر» [گاو] هستى؟
امام محمد باقرعليه السلام بى آنكه خشمگين و برافروخته شود، با آرامش و بردبارى كامل مىفرمايد:
- نه! تو اشتباه مىكنى. من «باقر» هستم.
مردك نادان و بى شرم، دوباره مىگويد:
- مگر پسر زنى آشپز نيستى؟
امامعليه السلام با خون سردى شانهاى بالا مىاندازد و پاسخ مىدهد:
- خوب، اين شغل مادرم بوده است. مگر عيبى دارد؟
مرد نصرانى بار ديگر ادامه مىدهد:
- آيا، مادر تو كنيزى بد زبان نبوده؟
حضرت، نگاه معنى دارى به مرد بىادب مىاندازد و با همان متانت و آرامش پيشین مىفرمايد:
- اگر راست مىگويى، خداوند او را بيامرزد و اگر دروغ مىگويى، خداوند از تقصير تو بگذرد!
مرد نصرانى كه شاهد اين همه بردبارى و اخلاق والاى اسلامى است، دچار دگرگونى روحى مىشود، ناگهان خودش را به دامان امام باقرعليه السلام مىاندازد، شهادتين را بر زبان مىآورد و به اسلام مىگرود.
این آدم ها!
برخی عقیده مندند! برخی عقده دارند!
این گروه اخیر، اگر فاقد غرض و مرضی باشند، امید رهایش شان هست، اما اگر بذر کینه و نفاق و فتنه را هم در زمین دل و زمینه ی مغز خویش بپاشند، تنها خدا باید به دادشان برسد و گر نه...
#جواد_نعیمی
عرفان انتخاب
در عرفه باید به شناخت رسید. عرفان گزینش هم یکی از شناخت های مهم و شگفت است! از عرفات انتخابات غافل نشویم، به ترفندهای دشمنان اسلام و انقلاب در این میدان وقوف کامل پیدا کنیم و با گزینشی آگاهانه به درستی شیاطین جن و انس را سنگ باران کنیم!
#جواد_نعیمی