من و تو!
من چه هستم؟
من كويري تشنهام!
تو چه هستي؟
تو، زلال جاري عشقي
- و يا باراني از رحمت -
من كه هستم؟
عاشقي پر درد و آهم!
تو كه هستي؟
عشق، اي محبوب ماهم!
من چه هستم؟
پرسشي، دستِ نيازي
من سراپا احتياجم.
توچه هستي؟
پاسخي، مهري، چه نازي!
- بينيازي-
من كه هستم؟
بندهاي شرمنده
سر تا پا پُر از عيبم!
تو كه هستي؟
خالقي دانا، سراسر مهر
دريايي ز خوبيها!
- توانايي، عزيزي!-
هرچه زيبايي ست از توست
پس:
مرا زيبا كن!
اي زيباپسندِ پاكِ بيهمتا!
از کتاب عاشقانه هایی برای خداوند
اثر جواد نعیمی
چرا گریه میکنی؟!
نوشتهی جواد نعیمی
ـ وای! مامانجون کجایی؟ زودباش به دادم برس!
این صدای یک کتاب داستان کودکانه بود که توی خواب از قفسهی کتاب یک کتابخانه به پایین افتاده و روی زمین غلتیده بود. دستوپایش هم به شدت درد میکرد و حسابی ناراحت بود. بیتابیها و گریههای بلند و پیدرپی این کتاب کوچک، همسایههای چند قفسه آنطرفتر را هم از خواب پرانده بود. یک کتاب شعر پیر، با این که سنّی هم از او میگذشت، گوشهای بسیار تیزی داشت! او همینکه صدای فریادهای بچهکتاب را شنید، چون جایش در طبقهی پایین یکی از قفسههای کتاب بود، خیلی زود خودش را کمی جمعوجور کرد، از قفسه پایین آمد و به راه افتاد تا کتاب کوچولو را پیدا کند. صدای بچهکتاب از طرف پشت سرش میآمد. کتاب شعر به طرف راهرو قفسههای کتاب همسایه رفت. کتاب کودک، به شدت اشک میریخت که کتاب شعر پیر به او رسید. به آرامی دست او را گرفت، اشکهایش را پاک کرد و از او پرسید: «چی شده عزیزم؟! چرا گریه میکنی؟! چرا نصف شبی اینقدر سروصدا به راه انداختهای؟!»
کتاب کوچولو گفت: سلام پدربزرگ! آخر، داشتم یک خواب عجیب و غریب میدیدم که ناگهان از قفسه به پایین افتادم! نمیدانید دستها و پاهایم چهقدر درد میکنند!
کتاب پیر گفت: «ناراحت نباش عزیز دلم! من تو را به خانهات میرسانم. اما اول باید بگویی که چه خوابی میدیدی، کوچولوی نازنین! بعد هم باید بگویی که نشانی خانهتان را میدانی یا نه؟»
کتاب کودک کوچولو، در حالی که اشکهایش را با پشت دستاش پاک میکرد، گفت:
داشتم خواب میدیدم که پسربچهای مرا از کتابخانه امانت گرفت تا داستانم را بخواند. او در حال خواندن کتاب، قلماش را هم برداشته و بیخود و بیجهت، شروع به خط، خطی کردن صفحههای من کرده بود! نگاه کنید پدربزرگ! الان همهی تنام سیاه و کبود شده! همه جای بدنم زخمی شده و خیلی درد میکند! آن پسرک، یک بار هم ناگهان، قلماش را روی یکی از صفحههای من گذاشت و تا زور داشت آن را به بدنام فشار داد. انگار کسی با یک چاقوی تیز به شکمام میزد! از شدت درد و ناراحتی شروع به لرزیدن و غلت زدن کردم که ناگهان به زمین خوردم و همینکه چشمم را باز کردم، دیدم از قفسه به پایین افتادهام!
کتاب پیر، با تعجب و تأسف سری تکان داد و گفت: «واقعاً که عجب بچههای کمفکری پیدا میشوند! اصلاً انگار نمیدانند کتاب برای خواندن و فهمیدن و چیزی یاد گرفتن است، نه برای خط، خطی، کثیف و پارهپاره کردن آن! وای! نگاه کن ورقهای تو را هم چهقدر مچاله و پاره، پوره کردهاند!»
آن وقت کتاب شعر پیر، صدایش را صاف کرد، دستی به پشت کتاب کودک کشید و ادامه داد: «حالا ناراحت نباش! من دوستی دارم که صحّاف خیلی خوبی است. میتوانم تو را پیش او ببرم تا زخمهای بدنات را ببندد، به دست و پایت چسب بزند و خلاصه تو را مثل روز اول، سالم و تر و تمیز و نو و نوار و آماده به خدمت کند! حالا نشانی دقیق خانهتان را به من بده، ببینم...»
کتاب کوچولو مِن، مِنی کرد و گفت: نشانی دقیق... را که نمیدانم. فقط شنیدهام که در محلهی هشتفا، سه زندگی میکنیم!
کتاب پیر، سرش را تکان داد و زیرلب گفت: هشت فا، سه... به نظرم باید همین نزدیکیها باشد! اما الآن شب است و کتابخانه هم تاریک است. من هم که نمیتوانم بدون عینک، خانهی شما را پیدا کنم. هوا که خوب است. فکر میکنم اگر همینجا پایین یکی از قفسهها بخوابیم، سرما نمیخوریم. بهتر است امشب را همینجا، سر کنیم تا فردا اول وقت بتوانم تو را به خانهتان برسانم.
کتاب کودک با خوشحالی پاسخ داد: فکر خوبی است پدربزرگ! بهتر از این است که همینطوری اینجا سرگردان بمانم و همینجوری اشک بریزم.
کتاب پیر شعر و کتاب کوچک داستان، هر کار کردند تا صبح خوابشان نبرد! برای همین، شروع کردند به درددل کردن با هم. کتاب پیر گفت: فرزند عزیزم! درست است که بعضیها ندانسته تو را اذیت میکنند یا برعکس هیچوقت به سراغ ما نمیآیند! امّا آدمهای اهل کتاب و مطالعه و بچههای خوبی هم هستند که همیشه دفترها و کتابهایشان را تمیز و مرتب نگه میدارند. از اصول امانتداری آگاهاند و روش کتاب خواندن و شیوههای استفادهی درست از کتاب و کتابخانه را به خوبی میدانند. آن وقت کتاب پیر، نفسی تازه کرد و ادامه داد: البته، همین که تو خوانندههای نسبتاً زیادی داری، واقعاً جای شکرش باقی است! من که گاهی ماهها توی قفسهی کتاب خانه میمانم. گردوخاک از سر و رویم میبارد و حوصلهام حسابی سر میرود، امّا کسی به سراغام نمیآید و هیچکس احوالام را نمیپرسد! انگار پدربزرگ و مادربزرگ من هم توی همین کتابخانه، زیر گرد و خاکها، دفن و فراموش شدهاند!
#جواد_نعیمی
احیاگر نیکی ها باشیم!
کتاب خوانی را از یاد نبریم!
هدایت شده از جواد نعیمی
هویت ما: برجسته و متعالی
هویت ما، آمیزهای از مؤلفههای اسلامی و ایرانی است. بدون تردید مذهب، به عنوان اصیلترین عنصر در هویت ملی نقش برجستهای را ایفا میکند. همچنان که سنتهای معقول و خالص ملی در این هویت، دخیل و سهیماند.
ایرانیان فهیم با گرایش به اسلام ، ضمن حفظ هویت پیشین خویش با جذب تعالیم متعالی و حیات بخش و روحافزای اسلام و با بهرهوری از ویژهگیهای فرهنگ ایرانی، به بارور کردن آموزههای تمدنی و فرهنگی اسلامی پرداخته و توانستهاند به هویت دینی و میهنی خویش معنای تازهای ببخشند. بر این اساس قایل شدن تفکیک یا تضاد و تقابل میان هویت ملی و دینی از سوی برخی افراد یا جریانها با هدف خاصی صورت میگیرد که از سرِ خیرخواهی و دلسوزی نیست. بلکه کاملا مغرضانه به نظر میرسد! این تجزیهی فرهنگی به سود ما نیست و دشمنان ما، قصد دارند با القای چنین شبهاتی بالهای پرواز وپیشرفت ما را بشکنند!
اینجاست که باید به هوش باشیم و گول ترفندهای بیگانهگان را نخوریم و همچنان از هویت درهمتنیده و والای ایرانی- اسلامی خویش، پشتیبانی و حمایت کنیم و نسبت به آن وفادار بمانیم. این یکی از راههای ماندگاری؛ اعتلا و پیروزمندی ما، و حرکتی در جهت احیای نیکیها به شمار می رود.
#جواد_نعیمی
قاب هنر : مجله ی فرهنگی، هنری خراسان رضوی ( سیمای جمهوری اسلامی ایران- مرکز مشهد)
گفت و گو با جواد نعیمی 👇
برنامه 18 مرداد 1402 را در تلوبیون ببینید
http://www.telewebion.com/episode/0x803b458
در روشنای هدایت
بازنگاری ترجمهی دعای روز جمعه
ستایش و سپاس، ویژهی آفریدگاری است که پیش از پیدایش جهان [و زندگی در آن] آغاز هستی است و پس از نابودی همه چیز، پایان آن! دانایی که هر که را به یادش باشد، از یاد نمیبرد و چیزی از کسی که سپاسگزارش باشد، نمیکاهد و هر کس او را بخواند، ناامیدش نمیسازد.
خداوندگارا! من تو را گواه میگیرم که تو برترین گواهی و نیز همهی فرشتگان، ساکنان آسمان، حاملان عرش، هر پیامبری را که برانگیختهای، همچنین همهی آفریده های گوناگونت را گواه میگیرم و شهادت میدهم که تو خدایی یگانهای. هیچ آفریدگاری جز تو نیست. برابر و انبازی نداری. در گفتارت تخلف و تبدیلی نیست. محمد ـ که درود خدا بر او و دودمانش به سزا باد ـ بنده و فرستادهی توست و او آنچه را بدان تکلیف داشته [به خوبی] به بنده گان ابلاغ کرده و در راه تو، ای پروردگار به جهاد پرداخته. او، مردمان را بدانچه درست و نیک و ثواب بوده، مژده داده و از آنچه کیفر و عقوبت و عذاب بوده، به درستی و راستی، به آنان هشدار داده است.
بارخدایا! تا زندهام، مرا بر دین خود استوار و پایدار بدار و پس از آنکه هدایتم کردی، در دلم تردید و انحراف راه مده و از پیش خویش رحمت به من ببخش، چه آنکه تو بسیار بخشندهای.
خدای من! بر محمد و خاندان والایش درود نثار کن و مرا از پیروان و شیعیان او قرار بده و به هنگام رستاخیز مرا در گروه [و پیروان] او محشور بفرما و برای انجام دادن آنچه در این روز ـ جمعه ـ بر من واجب است، توفیق عنایتم کن و در روز جزا [قیامت] عطاهای خود را بر اهل آنها ببخشای. چه آنکه تو [هماره] عزیز و حکیمی.
#جواد_نعیمی
.. برای تو!
ترجمهی جواد نعیمی
هرگاه هنگام مطالعه، احساس خستگی و ملالت کردی، به خواندن ادامه نده!
گفتوگویی را که سبب ناراحتیات میشود، رها کن!
نامههایی را که اذیتت میکنند، از میان ببر!
از چیزهایی که از آنها، خوشت نمیآید، فاصله بگیر!
از چیزهایی که دوستشان داری، جدا نشو!
از ادبها و نزاکتهای دروغین و موافقتهای خجالتآمیز، برکنار بمان!
بزرگیها و عظمتها را، رد نکن!
خداوند، این روح را به تو بخشیده که عذاب کند. همچنان که بیهوده؛ توانی به تو نداده است!
از آه و ناله و نقزدن و شکایت کردن مدام، بپرهیز!
پردهها را کنار بزن، پنجرهها را باز و هوای تازه را استنشاق کن!
تکانی به خودت بده! آخر، تو انسانی!
#جواد_نعیمی
شکوه دعا و نیایش: ضرورت ها و ویژگی ها
نوشته ی جواد نعیمی
دعا و نیایش یکی از نیازهای ضروری انسان تلقی میشود. نیایش، پلکانی است که انسان، این بینهایت کوچک را به خداوند، آن بینهایت بزرگ پیوند میدهد.
آدمی برای اعتلا بخشیدن به وجود خویش در سفری معنوی بر مرکب دعا مینشیند و تا بارگاه قدس الهی به پیش میراند.
ائمهی طاهرین ـ صلواتاللهعلیهماجمعین ـ نیز از برکت دعا بهره میگرفتهاند و از آن، علاوه بر یک وسیلهی ارتباطی میان خالق و مخلوق، به عنوان محملی برای بیان بسیاری از مسایل سود میجستهاند. آنجا که زبان معمولی به دلایل گوناگونی از ابلاغ پیام و معنا باز میمانده، آنان از زبان دعا استفاده میکردهاند. این زبان، با زبان معمولی که احکام را بیان میکرده، تفاوتهایی نیز داشت است.
محتوای دعاهای امامان ما، بیشتر؛ مسایل روحانی، ماورایی و معرفتاللهی بوده. اما این مانع از آن نبوده که بسیاری از مسایل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را نیز در این قالب تأثیرگذار و کارآمد عنوان کنند. آنگاه که ستم و ستمگران به عیان، تبیین ظلمستیزی را برنمیتافتهاند، یا آنگاه که به دلایلی بیان مستقیم نکتهها و مفاهیم، میسّر یا مؤثر نبوده، از کارآیی و توانایی حربهی دعا سود میجستهاند.
«از مجموع دعاهای ائمه به خوبی و روشنی برمیآید که بهترین دعاها به عنوان الگوی قابل بهرهوری برای دیگران، دعاهایی هستند که با مسألهی ربوبیت پروردگار آغاز میشوند. هرچند «الله» کاملترین نام خداوند به شمار میرود، از آنجا که تقاضا از پیشگاه سرشار از لطف او به مسأله ی ربوبیت مربوط میشود، خواندن این نام در آغاز دعاها از نامهای دیگر خداوند مناسبتر به نظر میرسد. از همینرو، امامان(ع) از این شیوه استفاده میکردهاند. مدح و ثنا و فرستادن درود بر پیامآور مهر و دانایی حضرت محمد(ص) از دیگر ویژگیهای دعاهای معصومین(ع) است. برخورداری از حضور قلب، اصرار در درخواست، اظهار فروتنی در پیشگاه خدا، بهرهگیری از روزی حلال ـ به منظور برخورداری از استجابت دعا ـ را میتوان از دیگر ویژگیها برشمرد. البته داشتن درخواستهای منطقی و معقول و فرستادن صلوات بر خاندان مطهر پیامبر(ص) در آغاز یا پایان دعا را نیز باید به این فهرست افزود.
امامان(ع) پیشدرآمد دعاهای خویش را به حمد و ستایش خداوند اختصاص میدادهاند. امیرمؤمنانعلی(ع) میفرماید:
«درخواست از خداوند باید پس از حمد و ستاش او باشد. پس وقتی که میخواهید دعا کنید نخست ستایش خداوند را بر زبان آورید.»
دارا بودن ادب باطنی برای برخورداری از اجابت، همچون دعاکردن از صمیم قلب و ردّ مظالم از دیگر ویژگیهای دعای خوب و مطلوب به شمار میرود.
دعاکردن به مردمان، یکی دیگر از شاخصههای دعای معصومین(ع) است. پیامبراکرم(ص) میفرماید:
ـ هرگاه یکی از شما دعا میکند، همهی مردم را دعا کند که این واجبترین چیزها در دعاست.
دعای دستهجمعی نیز در مکتب اهلبیت جایگاه خاصی دارد. امامصادق(ع) میفرماید:
ـ هرگاه اندوهی به پدرم میرسید، زنان و کودکان را گرد میآورد، آنگاه دعا میکرد و آنان آمین میگفتند.
خوشگمانی به خداوند، همراه بودن دعا با عمل (کار و تلاش) مغایرت نداشتن دعا با سنتهای الهی، گریستن به هنگام ارایهی درخواست به پیشگاه خداوند نیز پارههای دیگری از ویژگیهای دعا در نگاه معصومین(ع) تلقی میشود.
امامصادق(ع) میفرمود:
ـ هرگاه پدرم حاجت و نیازی داشت، به هنگام ظهر، آن را طلب میکرد و هنگامی که تصمیم میگرفت حاجت خویش را به درگاه خداوند عرضه کند؛ صدقه میداد، بوی خوش به کار میبرد، به مسجد میرفت و برای کسب خواستهی خویش به نیایش میپرداخت.
توسل به ائمه(ع)، به هنگام دعاکردن، از دیگر ویژگیهای دعاهای معصومین(ع) است. چنانکه «داودرقّی» میگوید: «بسیار میشنیدم که امامجعفرصادق(ع) در دعاهای خود، خداوند را به حق پنجتن قسم میداد.»
اصرار در طلب هم نکتهی قابلتوجهی در هنگام نیایش بهشمار میرود. حضرتاماممحمدباقر(ع) میفرماید:
«به خدا سوگند هیچ بندهی مؤمنی در دعا پافشاری نمیکند و نزد خداوند اصرار نمیورزد، مگر اینکه خداوند حاجتش را برآورده میسازد.»
و اما دوری از تظاهر و ریا و دعای پنهانی نیز جایگاه ویژهای در نگاه معصومین(ع) دارد. چنانکه حضرترضا(ع) یک نیایش به صورت پنهانی را برابر با هفتاد دعا به گونهی آشکار، میداند.
ادامه دارد...
#جواد_نعیمی
شکوه دعا و نیایش: ضرورت ها و ویژه گی ها
(بخش پایانی)
دعاهایی که از پیشوایان معصوم(ع) به دست ما رسیده، میراث گرانبهایی است که توجه و تأمل در آنها، شایسته و ضروری است. دعاهای امامامیرمؤمنان(ع)، نیایش امامحسین(ع) درعرفات، دعاهای امامسجاد(ع) در صحیفهی سجادیه و... نمونه هایی ارزشمند از معارف والای دینی به شمار میروند و به دلیل نزدیک بودن به مرکز وحی، از کلامی فاخر و معنایی برجسته برخوردارند. در آن دعاها به مسألهی خودشناسی به عنوان پیشدرآمد خداشناسی توجه ویژهای شده. همچنان که در بیشتر این نیایشها، اصول اخلاقی، اجتماعی و حقوقی فرد و جامعه مورد توجه قرار گرفته است.
هرچند برای اجابت دعا نیازی به برخورداری دعا از زیباییهای ادبی نیست، با اینهمه [چون زیبایی نثر به تلطیف روحیه، ترغیب انسان به خواندن و دقت و توجه بیشتر به محتوا مدد میرساند] حضرات معصومین(ع) به هنگام نیایش، برترین بیانهای ادبی را برمیگزیدند و به زیبایی هرچه تمامتر به ارایهی درخواست و عرض نیاز به پیشگاه حضرت بینیاز میپرداختند. بنابراین، دعاهای امامانعلیهمالسلام علاوه بر برخورداری از معانی ارزشمند و مفاهیم والا و قابلاعتنا، از نظر فصاحت و بلاغت، از زیباترین متون ادبی بهشمار میروند.
#جواد_نعیمی
قصه های زنده گانی امام سجاد علیه السلام
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: به نشر
جمع شمارگان ( در سه نوبت چاپ): ۵۰۰۰ نسخه ی رقعی و جیبی
چون حرم نیست، زائری هم نیست
خادمی نیست، نوکری هم نیست
#استوری
🏴سالروز شهادت امام سجاد «سلاماللهعلیه» تسلیت باد
💻 Sco.razavi.ir
╔══════════╗
🆔 @sco_razavi
╚══════════
.. برای تو!
ترجمهی جواد نعیمی
هرگاه هنگام مطالعه، احساس خستگی و ملالت کردی، به خواندن ادامه نده!
گفتوگویی را که سبب ناراحتیات میشود، رها کن!
نامههایی را که اذیتت میکنند، از میان ببر!
از چیزهایی که از آنها، خوشت نمیآید، فاصله بگیر!
از چیزهایی که دوستشان داری، جدا نشو!
از ادبها و نزاکتهای دروغین و موافقتهای خجالتآمیز، برکنار بمان!
بزرگیها و عظمتها را، رد نکن!
خداوند، این روح را به تو بخشیده که عذاب کند. همچنان که بیهوده؛ توانی به تو نداده است!
از آه و ناله و نقزدن و شکایت کردن مدام، بپرهیز!
پردهها را کنار بزن، پنجرهها را باز و هوای تازه را استنشاق کن!
تکانی به خودت بده! آخر، تو انسانی!
#جواد_نعیمی
دوستان گرامی!
این بار، یکی از نوشته های همسرم خانم فاطمه موسوی را خدمت شما تقدیم می کنم. گفتنی است که این اثر در کتاب باغ فرشته ها(۱۳۹۲) چاپ شده است:
قصه ی خانم سنجابه و خانم خرگوشه
در گوشه ای از یک جنگل بزرگ و سرسبز، گروهی از حیوان ها در کنار هم با صلح و صفا زندگی می کردند. از میان این حیوان ها می توان به خانواده ی آقا خرگوشه و آقا سنجابه اشاره کرد که سال های سال با هم دوست بودند و رفت وآمد داشتند.آن ها همسایه های خوبی برای هم یودند. در کارهایی که می خواستند بکنند با هم مشورت می کردند و برای هرکدام کاری یا مشکلی پیش می آمد، دیگری به او کمک می کرد.
آقا خرگوشه بازرگان بود. او به دهکده های اطراف می رفت، داد و ستد می کرد وبا خرید و فروش اجناس، زندگی اش را تامین می کرد. آقا سنجابه هم از راه کشاورزی خرج زندگی اش را در می آورد و بسیار زرنگ و با هوش بود. خانم خرگوشه و خانم سنجابه هم که مثل دو تا خواهر بودند. هر دو هم خانه دار و با سلیقه. مثلا نزدیک عید که می شد، یا جشنی، چیزی در راه بود، به کمک هم کیک ها و شیرینی های خوشمزه ای درست می کردند. خانم سنجابه هروقت به لباس یا ظرفی نیاز داشت به آقا خرگوشه سفارش می داد که برایش بیاورد.خانم خرگوشه هم میوه ها و سبزی های مورد نیاز را از آقا سنجابه می گرفت.به این ترتیب، آن ها زندگی خوب و شیرینی داشتند.
در یک روز بهاری که درخت ها پر از شکوفه شده و پرنده ها با آوازهای قشنگ شان محیط شاد و لذت بخشی را به وجود آورده بودند، آقا خرگوشه به سلامتی از سفر چند روزه اش بر گشت .او یک هدیه هم برای همسرش آورده بود. وقتی خانم خرگوشه با خوشحالی هدیه ی شوهرش را باز کرد، خیلی ذوق زده شدو گفت: « وای! دستت درد نکند.چه گردن بند مروارید قشنگی برایم آورده ای!» آقا خرگوشه پاسخ داد: « قابل شما را ندارد، خانم جان!»
خانم خرگوشه بلند شد تا گردن بندش را توی کمد بگذارد که صدای در بلند شد. خانم خرگوشه با باز کردن در، خانم سنجابه را دید. با او سلام و احوال پرسی کردو گفت: « بفرمایید تو، خواهر!» خانم سنجابه وارد لانه ی آقا خرگوشه شد و گفت:« داشتم گلدوزی می کردم، نخ کم آوردم، آمدم ببینم نخ رنگی داری، به من قرض بدهی؟»
خانم خرگوشه گفت:« بیا بنشین، تا بروم برایت بیاورم. ضمنا ببین آقا خرگوشه چه گردن بند زیبایی برایم آورده.»
خانم سنجابه نگاهی به گردن بند انداخت وگفت:« واقعا خیلی قشنگ است.مبارکت باشد.»
چند لحظه بعد، خانم خرگوشه با کلی نخ رنگی نزد خانم سنجابه بر گشت . خانم سنجابه نخ ها را گرفت و تشکر کرد و رفت.
چند ماه بعد، در یکی از روزهای تابستان، خانم سنجابه که به عروسی یکی از بشتگانش دعوت شده بود، وقتی داشت خودش را توی آینه نگاه می کرد، با خودش گفت:« جای یک گردن بند، روی گردنم خالی است!» بعد هم ناگهان چیزی به خاطرش رسید و زیر لب گفت:« گردن بند خانم خرگوشه! بله خوب است به سراغ او بروم و گردن بندش را امانت بگیرم...»
خانم سنجابه به دنبال این فکر، به در خانه ی همسایه اش رفت و به خانم خرگوشه گفت:« خواهر جان! می خواهم از تو خواهش کنم اگر می شود، همان گردن بندمرواریدت را به من امانت بدهی. عروسی یکی از بستگان دعوت هستیم، ازآن جا که بر گشتیم گردن بندت را برایت می آورم.»
خانم خرگوشه گفت:« اشکالی ندارد خواهر، الان می روم برایت می آورم.»
وقتی خانم خرگوشه، گردن بند را به خانم سنجابه می داد، به او گفت:« تا هر وقت می خواهی دستت باشد. فعلا که من آن را لازم ندارم.»
خانم سنجابه، گردن بند را گرفت و تشکر کرد و به سرعت به خانه بر گشت تا خودش را برای رفتن به عروسی آماده کند... توی عروسی، همه به گردن بند زیبای خانم سنجابه چشم دوخته بودند و از آن تعریف می کردند. خانم سنجابه هم خیلی خوشحال بود . خلاصه عروسی به خیر و خوشی به پایان رسید و خانم سنجابه به خانه برگشت...
چند روز از این ماجرا گذشته بود که خانم سنجابه وقتی داشت کارهای خانه اش را انجام می داد، صدای در را شنید. وقتی در را باز کرد، یکی از خانم های بستگانش را دید.با او سلام واحوال پرسی کرد و گفت:« بفرمایید تو.» آن خانم گفت: « مزاحم نمی شوم عزیزم.فقط یک خواهش از تو دارم امروز به یک مهمانی مهم دعوتم، می خواستم لطف کنی و همان گردن بندی را که آن روز؛ توی عروسی به گردن داشتی به من امانت بدهی. فردا آن را به تو باز می گردانم!» با شنیدن این حرف، خانم سنجابه یادش آمد که ای وای، فراموش کرده امانت مردم را پس بدهد! آن وقت به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «چه بد شد! حالا اگر بگویم آن گردن بند مال من نیست ، مال یکی از دوستانم است آبرویم می رود! اگر هم آن را به او ندهم با خودش خواهد گفت که من خسیسم! نمی دانم! نمی دانم چه کار کنم!
آن خانم به خانم سنجابه گفت: «ببخشید، حواس تان کجاست؟ متوجه شدید چه گفتم؟!»
خانم سنجابه به خود آمد و با دستپاچگی گفت:« بله، بله ... باشد ... الان آن را برایتان می آورم.حالا بفرمایید تو، دم در که بد است!» آن خانم تشکر کرد و خانم سنجابه با رو در بایستی، به سراغ گردن بند رفت و آن را آورد و به او داد. خانم، سپاسگزاری کرد و گفت:« فردا، گردن بند را می آورم.»
خانم سنجابه هنوز هم دلش به کاری که کرده بود؛ راضی نبود، اما خودش را دلداری داد و گفت: « حالا طوری نشده، فردا که گردن بند را آورد، آن را به خانم خرگوشه پس می دهم . این جوری، نه پیش او شرمنده می شوم و نه آبرویم می رود.»
دو روز از این ماجرا هم گذشت، اما خبری از آن خانم و گردن بند امانتی نشد! خانم سنجابه بی قرار بود و دلش شور می زد. با خودش گفت:« مردم چه قدر بد قولند! قرار بود بنده ی خدا روز بعد گردتن بند را برایم بیاورد، اما هنوز خبری از او نشده!»
خانم خرگوشه برای این که این افکار، بیش تر آزارش ندهد، زنبیلش را بر داشت تا به مزرعه برود و مقداری سبزی و میوه بیاورد. همین که جند قدم از خانه اش دور شد، خانم خرگوشه را دید و با دستپاچگی با او سلام و احوال پرسی کرد. خانم خرگوشه گفت:« داشتم به خانه ی شما می آمدم، خوب شد که دیدمت. خانم سنجابه گفت:«داشتم می رفتم کمی سبزی و میوه بیاورم. شما چیزی لازم ندارید؟» خانم خرگوشه لبخندی زد و گفت:« نه عزیزم، فقط می خواستم بگویم اگر آن گردن بند را لازم نداری، بیایم آن را بگیرم، البته قابلی ندارد،ها! چون می خواهم جایی بروم، فکر کردم بهتر است ازآن استفاده کنم.»
خانم سنجابه در حالی که رنگش سرخ شده بود،با دستپاچگی به من و من افتاد...خانم خرگوشه که تا آن وقت، دوستش را به این حالت ندیده بود، پرسید:«چی شده خواهر؟ اتفاقی افتاده؟!»
خانم سنجابه با شرمندگی گفت:«نه ، نه !فقط...»
خانم خرگوشه گفت:« فقط چی؟ راحت حرف بزن!»
خانم سنجابه همه چیز را تعریف کرد. خانم خرگوشه گفت:« می بخشی ها، آن گردن بند در برابر دوستی ما، چیز مهمی نیست. اما من از تو چنین انتظاری نداشتم . آخر من آن گردن بند را به تو امانت داده بودم، نه به دیگری و تو...»
خانم سنجابه حرف خانم خرگوشه را قطع کرد و گفت:« می دانم، کار من نوعی خیانت در امانت بوده! من واقعا اشتباه کردم. نباید رو در بایستی می کردم.نباید خجالت می کشیدم. باید واقعیت را به خانم فامیل مان می گفتم. از کار بدی که کرده ام پشیمانم! خیلی هم پیش تو شرمنده ام.همین امروز می روم،گردن بند را از او می گیرم و برایت می آورم.»
خانم خرگوشه گفت:« اصلا مهم نیست. دلم نمی خواهد در دوستی ما،خللی ایجاد شود. دلم نمی خواهد از دست متن ناراحت بشوی! لطفا مرا ببخش!»
خانم سنجابه گفت:« خدا مرگم بدهد! این حرف ها چیست خواهرم؟ تو باید مرا ببخشی! کار من اشتباه بوده چرا باید از دستت ناراحت بشوم؟اتفاقا تو امروز یکی از درس های بزرگ زندگی را به من دادی. به همین جهت من از تو بسیار سپاسگزارم.»
خانم خرگوشه، صورت خانم سنجابه را بوسید و خانم سنجابه در حالی که می گفت: همین که بر گردم می روم گردن بند را می گیرم، با خانم خرگوشه خدا حافظی کرد و به سوی مزرعه به راه افتاد.