eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
61 دنبال‌کننده
567 عکس
38 ویدیو
26 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر خورشید نوشته‌ی جواد نعیمی بخش دوم اهل بيت و بازماندگان امام حسين علیه السلام ، اين اسيران بي گناه را دشمنان با نهايت بي رحمي و سنگ دلي به سوي شام مي بردند . رنج سفر، براي دختر كوچكي مثل رقيه سبيار طاقت فرسا بود. به ويژه كه اين رنج با شهادت و دوري پدر از او ، تشنه گي فراوان ، اسارت و شكنجه هم هم راه بود . دشمنان خدا ، هم به اسيران زخم زبان مي زدند و هم آنان را به شدت اذيت مي كردند و آزاد مي رساندند ! دخترك داغدار و معصوم امام حسين علیه السلام را نيز پيوسته كتك مي زدند و به اين طرف و آن طرف مي كشيدند . رقيه هم چنان كه صورت كوچك اش از سيلي كبود شده بود و مي سوخت و خارهاي بيابان پاهاي لطيف اش را خون آلود كرده بود ، جگرش هم از تشنه گي و دل اش از فراق پدر به سختي مي سوخت ! سرانجام بازماندگان سالار شهيدان را در خرابه ي شام ، جاي دادند. خرابه اي كه هيچ گونه امكاني براي زندگي و استراحت در آن وجود نداشت … * * * پسرك که از صبح تا عصر هم پاي پدرش در مراسم عزاداري شركت كرده بود، تا به خانه رسيد، از خسته‌گي به خوابي عميق فرو رفت و يك بار ديگر ، دنباله ي ماجراي رقيه را كه چند بار از پدر خود شنيده بود، در خواب ديد : رقيه باز هم بهانه ي پدر را گرفت و به شدت ناليد و گريه كرد. بعد هم در حالي كه زيرلب مي گفت : « بابا ! همه اش مي گويند تو رفته اي پيش خدا . پس كي برمي گردي پيش ما ؟! » از خسته‌گي خواب اش برد، اما هنوز چيزي نگذشته بود كه رقيه از خواب پريد و هراسان و گريان فرياد كشيد : - بابايم كو ؟ او الآن اين جا بود ! بعد هم به سوي حضرت زينب دويد، خودش را در آغوش او انداخت و در حالي كه به شدت مي گريست ، گفت : - عمه جان ! بابايم را مي خواهم . دل ام خيلي برايش تنگ شده است ! صداي شيون و زاري خاندان امام حسين علیه السلام بلند شد. حضرت زينب دست نوازش بر سر كودك يتيم برادر كشيد و در حالي كه خودش هم اشك مي ريخت ، رقيه ي غريب را دلداري داد. وقتي اين خبر به گوش يزيد رسيد ، دستور داد سرِ بريده ي امام حسين علیه السلام را نزد رقيه ببرند ! ماموران ، سر امام علیه السلام را در ميان ظرفی مثل سيني گذاشتند و پارچه اي روي آن انداختند ، سپس آن را نزد رقيه بردند. رقيه با گريه پرسيد : - اين چيست ؟ من كه نگفتم غذا مي خواهم ! من دل ام مي خواست بابا را ببينم . يكي از مأمورها در حالي كه به ظرف اشاره مي كرد ، گفت : - بسيار خوب. پدرت اين جاست ! دست هاي كوچك و لرزان رقيه به سوي پارچه ي روي سيني دراز شد و همين كه آن را برداشت ، هراسان چند قدم به عقب رفت . يكي ديگر از مأمورها رو به رقيه كرد و گفت : - مگر پدرت را نمي خواستي ؟ بيا جلو ! اين سرِ پدرِ توست ! رقيه فرياد كشيد و به سوي سرِ پدر دويد ، آن را برداشت و به سينه ي خود چسباند . سپس با چشماني گريان و با لحني سوزان به نوحه سرايي پرداخت و گفت : - بابا ! چه كسي سر و بدن تو را با خونت رنگين كرد ؟ چه كسي رگ هاي گردنت را بريد ؟ چه كسي مرا در اين خردسالي يتيم كرد ؟ حالا من به كجا و به چه كسي پناه ببرم ؟ بابا جان ! اين زن هاي اسير و بي سر و سامان به كجا بروند ؟ اين خانم هاي بدون پوشش و پريشان مو ، چه كنند ؟ واي، واي ! پس از تو ، ما ، چه كار كنيم ؟ پسرك هم در خواب با ديدن اين صحنه ها به گريه افتاده بود و هم چنان مات و مبهوت رقيه را تماشا مي كرد . رقيه ناله مي كرد و مي سوخت و مي گريست و مي گفت : -بابا ! كاش مي توانستم جان خودم را فدايت كنم. كاش نابينا مي شدم و اين روز را نمي ديدم . كاش مي مردم و چهره ات را اين گونه از خون رنگين نمي ديدم ... سپس رقيه لب هاي كوچك خود را بر لب هاي پدرش امام حسين علیه السلام گذاشت و آن ها را بوسيد. بعد هم آن قدر گريه كرد كه از هوش رفت . ديدن اين صحنه همه را به شدت ناراحت كرد . يك نفر در حالي كه اشك هاي خود را پاك مي كرد ، برخاست و پيش رفت تا رقيه را از زمين بلند كند، اما همين كه دست اش به بدن او رسيد ، فهميد كه قلب كوچك و نازنين اش از تپش بازمانده است ! همه فرياد كشيدند و گريستند. در خرابه غوغایی برپا شد ... . پسرك هم كه بي اختيار اشك مي ريخت، ناگهان از خواب پريد ! كبوتر سفيدي كه بر لبه ي پنجره ي اتاق پسرك نشسته بود ، به آسمان پر كشيد !
این هم نمونه ای از تمرین خط بنده! 👆
دیدن خوبی‌ و زیبایی به طور طبیعی، هر کسی می‌تواند دارای خوبی‌ها و نا‌خوبی‌ها و یا برخوردار از زیبایی‌ها و نا‌زیبایی‌هایی باشد. چرا همه‌اش به قسمت خالی لیوان‌ها نگاه می‌کنیم؟! تمرکز بر روی خوبی‌های افراد، به استحکام هرچه بیش‌تر روابط ما ‌با دیگران می‌انجامد. هم‌چنان که دیدن خوبی‌ها و بیان آن‌ها، به نوعی معرفی خوب‌ها و خوبی‌ها هم به شمار می‌رود و توجه و تکیه بر روی آن‌ها، به رشد و افزایش و همه‌گیری نیکویی‌ها، مدد می‌رسانَد. به همین گونه، نگریستن به پیش‌رفت‌های فردی و اجتماعی، دیدن تلاش‌های اقتدار آفرین و بالنده‌گی‌های جامعه،‌زمینه‌های اعتلای هرچه بیش‌تر میهن عزیز و اسلامی ما را فراهم می‌سازد. چه خوب است که افزون بر توجه به کاستی‌ها، ناخوبی‌ها و مشکلات و کوشش در راه رفع آن‌ها، دیده‌ای مثبت بین و اندیشه‌ای مثبت‌نگر هم داشته باشیم وبا نیک اندیشی و نیک بینی و عاقبت‌نگری، گام هایی در راه احیای خوبی‌ها برداریم و به فرجامی خوش دست یابیم.
او گفت و من گفتم.... ترجمه‌ی جواد نعیمی می‌گفت: حدود بیست‌سال پیش، در ماه صفر؛ در فرودگاه یکی از کشورهای عربی با یکی از برادران اهل سنّت روبه‌رو شدم. او از من پرسید: شما شیعه‌ها چرا سنّی نمی‌شوید؟! پاسخ دادم: شیعیان هم مثل شما اهل تسنن، مسلمانند. آنان به یگانگی خداوند و رسالت حضرت‌محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم شهادت می‌دهند و بدان اقرار دارند. گفت: پس، این کارهایی که در ایام محرم انجام می‌دهید، چیست؟! آیا ارسوی خدا به شما فرمان داده که چنین کنید؟! گفتم: اگر شما فرزند دل‌بند و عزیزی داشته باشی و چنان به وی علاقه داشته باشی که قابل توصیف نباشد، آن وقت یک نفر به عمد و به طرز فجیعی او را بکشد، در حالی که از عشق و محبت تو نسبت به وی آگاه باشد، سپس کسی با همه‌ی وجود و با احساسی پاک و خالص و هم‌راه با اشک و زاری، در این اندوه جان‌کاه و مصیبت عظیم، با شما هم‌دردی و هم‌راهی کند، شما به او چه می‌گویید؟ گفت: بدیهی است که از او به عنوان دوستی راستین سپاس‌گزاری می‌کنم و تلاش می‌ورزم تا آن‌جا که می‌توانم نیازها و خواسته‌هایش را برآورم و گرفتاری‌هایش را برطرف سازم. گفتم: آیا رسول خدا ـ که درود همگان نثارش باد ـ نوه‌اش حسین‌علیه‌السلام را بسیار زیاد، دوست نمی‌داشت؟ مگر همه‌ی مسلمانان اعم از شیعه و سنی، بر این نکته اجتماع ندارند که پیامبر خدا؛ گونه‌ها و لب‌های حضرت حسین‌علیه‌السلام را می‌بوسید، او را روی دوش خود می‌گذاشت و راه می‌برد و هنگامی هم که روی منبر می‌نشست، وی را روی زانوی خویش می‌نهاد؟ و آیا پس از رسول امین، حسین‌علیه‌السلام از نظر علم و تقوا و بخشش، منزلت عظیم و جایگاه رفیعی میان مسلمانان نداشت؟ چنین شخصیت والا و گران‌قدری را، یزیدبن‌معاویه که تاریخ، او را مردی فاسق؛ فاجر و شراب‌خوار توصیف کرده، به قتل رساند و شهید کرد! بنابراین، ما شیعیان در غم رسول خدا، به یاد چنین مصیبت بزرگی شرکت می‌کنیم و با اهل‌بیت وی، در اندوه و گریه سهیم می‌شویم. گفت: امّا شما در برگزاری این مراسم، کارهای عجیبی می‌کنید و گاهی حقایق را تغییر می‌دهید! گفتم: ما، از اصل و حقیقت ماجرا سخن می‌گوییم، اما اگر تنی چند از شیعیان و معدودی از ناآگاهان دست به کارهای نادرستی می‌زنند، این؛ به اصل مسأله ارتباطی ندارد و دانش‌مندان ما هم می‌کوشند که این‌گونه اعمال نادرست و یا ناشایست را یادآوری کنند و اصلاح نمایند. ضمناً برخی از کارها نیاز به تفسیر و تبیین دارند، زیرا به صورتی نمادین به معانی مقدس و والایی اشاره می‌کنند. [به هر حال ما تحریف‌ها و تغییرهای اساسی را درست نمی‌دانیم و آن‌ها را نمی‌پسندیم و نمی‌پذیریم.] گفت: امّا شما با اهل تسنن اختلاف دارید! گفتم: مگر اهل سنت خودشان با هم اختلاف ندارند؟! آنان حنفی، حنبلی، شافعی و یا مالکی هستند و هر یک از این گروه‌ها، عقاید گوناگون و آرای متفاوتی دارند. مثلاً دین‌داران آن‌ها در افغانستان می‌جنگند و ملی‌گراهای‌شان در یمن به نبرد مشغولند... به همین‌گونه شیعیان نیز با هم اختلاف‌هایی دارند، امّا جنگ و درگیری در میان آنان بسیار کم است. سپس افزودم: برادر! اختلاف یک بیماری است که همه‌ی مسلمانان کم‌وبیش گرفتار آن هستند. امّا، ما باید بهترین روش تعامل با هم‌دیگر را پیدا کنیم. گفت: چه‌گونه؟! گفتم: ما باید بدانیم که اختلاف دو گونه است: یک گونه‌ی آن روا و گونه‌ی دیگرش ناروا است. نوع جایز آن، چیزی است که به اصل و اساس دین صدمه‌ای نزند و از حدّ کوشش برای زدودن غبارهایی که در طول قرن‌ها بر اندیشه‌ی اسلامی نشسته، خارج نشود و این کار البته ویژه‌ی دانش‌مندان و متخصصان دینی است. امّا نوع ناروا و ناشایست آن به کارهای مردمانی مربوط می‌شود که همه‌ی حقایق را نمی‌دانند. اینان باید سکوت پیشه کنند و از مناقشه با علما بپرهیزند. بنابراین شما باید با همه مهربان باشید و از گناه که کاری جاهلانه است بپرهیزید. همین سفارش را به شیعیان هم دارم. بدین‌گونه [باید گفت] بحث و فحص مطالب برعهده‌ی متخصصان قرار می‌گیرد و اختلاف میان شیعه و سنی در زمینه‌هایی مثل مسایل قومی که خواسته‌ی دشمنان امت اسلامی است، از میان می‌رود. گفت: مرد بزرگ! آقای ما حسین از دنیا رفته و به سوی پروردگار شتافته، هم‌چنان که یزید نیز مرده و به سوی خداوند رفته! آیا سرنوشت حسین چنین نبوده که در آن ساعت و به آن‌گونه بمیرد؟ پس حزن و اندوه در این زمینه، چه معنایی دارد؟!
گفتم: خداوند بلندمرتبه، در قرآن می‌فرماید: او [پروردگار] مردم را به هنگام و در زمان خود، می‌میراند. بنابراین، اگر کسی به سبب جرمی که شخص دیگری مرتکب شده؛ از دنیا برود، چنین مرگی در زمانی غیروقت خودش واقع شده و از سوی پروردگار نبوده است. بلکه از جانب کسی بوده که مرتکب آن جرم شده. هم از این‌روست که شریعت مقدس اسلام، قاتل را مستحق مجازات و مرگ می‌داند و خداوند در این باره می‌فرماید: «ای صاحبان خرد! در قصاص برای شما زندگانی است.» پس، اگر مجرم را مجازات نکنیم و از پشتیبانی ستم‌دیده در برابر ستم‌گر، سرباز بزنیم، نه جامعه سالم و زنده می‌ماند و نه انسان در زندگی خویش از امنیت و سلامت، بهره می‌برد. بنابراین، اگر ما از یزیدبن‌معاویه به خاطر رفتار ناپسندش بیزاری می‌جوییم و با یاد آوردن مظلومیت امام‌حسین‌علیه‌السلام می‌گرییم، برای آن است که هر انسانی سرانجام شرّ و فرجام خیر را بداند و از آن عبرت بگیرد و نیز به شیوه‌های یزیدی و روش‌های ستم‌گرانه و مجرمانه نزدیک نشود، بلکه پیوسته با حضرت‌حسین‌علیه‌السلام و ستم‌دیدگان و همواره در حال دفاع از آرمان‌های والا و حق و عدالت و راستی و درستی باشد.
ضرورت ارایه‌ی پُر شمار و مکرر حقایق نوشته ی جواد نعیمی یکی از شگردهای دشمنان و معاندان، برای القای شبهات و باور پذیر نشان دادن دروغ‌های آشکار و نهان و در واقع اعمال کینه‌ورزی‌های فراوان و رسیدن به اهداف شوم‌شان، پُر شماری و تکرار بی‌اندازه‌ی مطالب مورد نظرشان است. آنان با بیان مکرر اباطیل و اکاذیب، به منظور راست‌نمایی گفتار و ادعاهای موهوم خویش، تلاش می‌ورزند. چندان که برای محق جلوه دادن خود، حتی از شمارش‌گرها؛ در فضای مجازی بهره می‌گیرند! تا بتوانند حرف‌ها ی خودشان را به کرسی بنشانند و ناآگاهان را تحت تأثیر قرار دهند. بر این اساس و بنا بر ضرورت و لزوم بهره‌گیری متقابل از شیوه‌ها و حربه‌های مورد استفاده‌ی دشمنان، بایستی در نهایت توان، بر ارایه‌ی پُر شمار مطالب حق و باورمندی‌های‌مان بکوشیم و اصرار بورزیم، تا حقایق هرچه‌بیش‌تر و بهتر، انتشار یابند. چنین تلاشی در راه جهاد تبیین و روشن‌گری ضرورتی انکار ناپذیر یافته است. در حقیقت، ارایه و بیان باورمندی‌های دینی و انقلابی، وظیفه‌ای همه‌گانی و فریضه‌ای آنی و دایمی در راه احیای نیکی‌ها و والایی‌ها به شمار می‌رود.
شیشه‌ی شب شیشه‌ی شب را که سرشار از عطر شب‌بوهاست در خوابگاه ام در کنار خویش دارم که تا پگاه همه‌ی رؤیاهایم خاطره‌انگیز و خوش‌بو بمانند!
هفت کلید شادمانی و پیروزی ترجمه‌ی جواد نعیمی این هفت کلید را همواره و همه روزه در دست داشته باش تا پیوسته شاد و پیروز و توانمند باشی: کلید نخست: لبخند لبخند کلید گشایش دل‌هاست، پس باید با هر کس روبه‌رو می‌شوی لبخند بزنی! کلید دوم: سخن نیکو سخن هم‌چون تیغی دو دم است، پس باید آن‌گونه آن را به دست بگیری و چنان از آن بهره‌ور شوی که آسیبی نبینی! کلید سوم: برخورداری از آرامش و پرهیز از شتاب‌زدگی داشتن آرامش و دوری از شتاب در هر کار، فرصتی برایت پدید می‌آورد [تا پیش از هر کار و قراری، نتایج آن را به درستی مورد بررسی قرار دهی] کلید چهارم: راست‌گویی و درست‌کرداری راست‌گویی و درست‌کرداری یک فضیلت است و دروغ‌گویی و ناراستی بیش از هر چیزی خیانت به [خود و دیگران] به‌شمار می‌رود. کلید پنجم: اخلاص اخلاص و عدم‌ریا در گفتار و کردار، خوشی و سعادت و آرامش قلبی برایت به ارمغان می‌آورد. کلید ششم: سخت‌کوشی و پشتکار سخت‌کوشی و برخورداری از پشتکار، گوهری بی‌نظیر است. زیرا موفقیت و بهروزی و خوش‌بختی وابسته به آن است. کلید هفتم: مثبت اندیشی هماره انسانی مثبت‌اندیش، تلاشمند و اثرگذار باش. زیرا تو پاره‌ای از این جهان بزرگ و باشکوهی!
• با قیچی اراده تیغ همت، یا قیچی اراده را برداریم و با آن، دل ببّریم! از چه یا از که؟ از هر چیز یا هر کسی که بدون جهت و بی‌سببی، اسباب آزار و اذیت ما را فراهم می‌کند. دل‌ سپاری به برخی از هوس‌ها، خواسته‌ها و آرزوهای دور و درازی که امکان تحقق آن‌ها، کم است؛ جز حسرت و اندوه چه چیزی نصیب ما، می‌سازد؟! بیایید معقول و مقبول فکر کنیم. به چیزهای اصلی، بیش‌تر بیندیشیم و حاشیه‌های زاید را کنار بگذاریم! دل‌کندن از بعضی چیزها، حتی اگر کمی سخت به‌نظر برسد، در نهایت به سود ما، رقم خواهد خورد! اندیشه ورزی و عاقبت نگری و پرهیز از خواهش های واهی و نفسانی، سنگلاخ های زنده گی را برای ما هموار خواهد ساخت...
هدایت شده از جواد نعیمی
‏رباعی زیر را از خیام نقل کرده اند : 👇 قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین می ترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این در پاسخ به این سروده، گفتم: این قدر مباف آسمان را به زمین منگر به نگاه دیگران بر آیین! از پنجره ی فطرت و عقل و احساس خورشید درخشنده ی دین را می بین!
قسمت ۲۳ فصل سوم قاب هنر امشب ( چهارشنبه 1402.6.8) 🕖ساعت 20 از شبکه خراسان رضوی برنامه حمایتی از و کانال اطلاع رسانی در ایتا و اینستا؛ @GhabHonarTV
🎥 | سرود حیاتنا الحسین (علیه‌السلام) 🔹 یجمعنا حُب الحسین علیه السلام ✔در آستانه ی اربعین حسینی این سرود با اجرا ی گروه سرود دانش آموزی دبستان امام رضا علیه السلام واحد۲ و با مشارکت مرکز ارتباطات و رسانه ی آستان قدس و بنیاد فرهنگی رضوی برای پخش از شبکه های سراسری صدا و سیما تولید شده است. 🎞مشاهده ی نسخه ی باکیفیت 👇 ▶ https://aparat.com/v/wQhXx 💻 Sco.razavi.ir ╔══════════╗ 🆔 @sco_razavi ╚══════════
این روزها... سوک‌مندانه این روزها، گروهی را می بینیم که هم‌واره از دست همه‌چیز و همه‌کس می‌نالند و آستین اندوه به چهره می‌مال‌اند! اصلا انگار ندیدن خوبی‌ها هنر است! انگار که انکار آفتاب برای ما عظمت و بزرگی به ارمغان می‌آوَرَد! گویا نگاه به برخی نقطه‌های نا روشن؛ برای برخی عادت شده است! گویا غر و لُند کردن و سیاه نمایی نشانه‌ی شخصیت و روشن‌فکری به شمار می‌رود! گویا مخالف جلوه دادن خویش برای بعضی‌ها مایه ‌افتخار شده! انگار که هیچ چیز خوب، هیچ نقطه‌ی روشن، هیچ نشانه‌ی پیش‌رفت و پیروزی، در هیچ جا وجود ندارد! مظلوم نمایی و گرفتن ژست‌های ویژه هم برای برخی مُد حق به جانب انگاری و خود بزرگ بینی به شمار می‌رود! فکر می‌کنند با دندان قروچه‌های مثلا ادبی یا هنری به جلوه گری و دل‌ربایی می‌پردازند. می‌خواهند بگوین که فقط آن‌ها همه چیز می‌دانند و بسیار می‌فهم ‌اند اما دیگران هیچ نمی‌دانند و هیچ آگاهی ندارند! آخر چرا هماره باید عینک بدبینی و بد‌خواهی و بد‌انگاری به دیده ‌های خودمان بزنیم؟! همه‌اش آیه‌ی یأس بخوانیم و هرگز به آن‌سوی بازی‌های عالَم نگاه نکنیم؟!در حالی که عشق با ماست . ایمان هوای مان را دارد. کبوتر امید بالای سرِ ما؛ در پرواز است و بسیاری از مردم دنیا به ما چشم دوخته‌اند. دست کم نگاهی به داشته‌های شخصی خویش بیندازیم. از تندرستی گرفته تا تلاش های معنوی، تا مهر به میهن، تا عشق به ایمان و آرمان. تا همه‌ی خجسته‌گی‌های دین والای اسلام، تا همه‌ی زیبای‌ها و برجسته‌گی‌های ایران... به حقایق با دیده‌ی تأمل بنگریم. باور کنیم که توان ما، فزون‌تر از میزان تصورمان است. باور کنیم که داشته‌های دیگران در برابر دارنده‌گی‌های ما، بسیار اندک‌تر است... پس: چشم‌ها را بشوییم و جور دیگر ببینیم. باور کنیم که این‌طوری حال و روز خودمان هم بسیار بهتر می‌شود و دیگران هم بسی بهتر به ما می‌نگرند. فریاد همه‌ی ذرات وجود را هم بشنویم که می‌گویند:« بیایید احیاگر نیکی‌ها باشیم!»
هدایت شده از جواد نعیمی
دَم‌خور! کنار دست‌اش نشسته بودم و با دقت تمام، همه‌ی حرکات و سکنات‌اش را زیر نظر داشتم. به نظرم رسید از آن آدم‌های باتجربه و به قول معروف، سرد و گرم چشیده‌ی روزگار است. موهای خاکستری، چهره‌ی دوست‌داشتنی و نگاه مهربان‌اش این را می‌گفت... راننده‌گی‌اش هم که اصلاً حرف نداشت! می‌گفت بیست و پنج سال است که روی تاکسی کار می‌کند و در این سال‌ها، با چم و خم‌های زیادی آشنا شده است... ناگهان و ناهوا چند باری زیر لب استغفراللهی گفت و لب به دندان گزید. از آن‌جا که کاملاً غرق تماشایش شده بودم، این کارش هم از چشمم دور نماند. اما شگفت‌انگیزتر از همه، این بود که ناگهان نگاهی توی آیینه انداخت و پایش را کوبید روی ترمز. آن وقت پرخاش‌کنان به دو مسافری که هم‌راه یک کوچولو، روی صندلی عقب نشسته بودند؛ توپید که: ـ زود باشین، از ماشین من پیاده بشین! یالاّ معطل‌اش نکنین! حس کنجکاوی‌ام نگذاشت که به عقب برنگردم و زن و مردی که توله سگی را در بغل داشتند، روی صندلی ماشین نبینم. آن دو، شروع کردن به غُر زدن: ـ ما که نگفتیم نگه دار! هنوز که به مقصد نرسیده‌ایم! راننده اما با عصبانیت تمام فریاد کشید: ـ همین‌که گفتم. زود پیاده شین. نمی‌خوام ماشین‌ام آلوده و نجس بشه! کرایه‌تون رو هم نمی‌خوام. فقط زود گورتونو گم کنین. سک‌بازها! زن و مرد که توپ راننده را خیلی پُر دیدند، به ناچار، توله‌سگ‌شان را به بغل کشیدند و غرغرکنان تاکسی را ترک کردند. راننده که نفس راحتی کشیده بود، دنده را چاق کرد و به راه افتاد. من امّا با تعجب رو به او کردم و پرسیدم: ـ چرا بی‌چاره‌ها رو پیاده کردی؟ سری تکان داد و گفت: ـ مگر ندیدی که با خودشون سگ آورده بودن؟! انگار آفریده‌های دیگه‌ی خدا، کم‌ان که آدم با حیوونا، اونم با سگا، هم‌نشین و دست به گردن بشه. پریدم توی حرف‌اش و پرسیدم: ـ پس چرا از اول، سوارشون کردی؟! آهی کشید و پاسخ داد: ـ همین دیگه... آخه من عادت ندارم وقتی که مرد و زنی رو سوار می‌کنم، از توی آینه نگاه‌شون کنم. اما این بار قضیه فرق داشت. با شتاب پرسیدم: ـ چه فرقی؟! گفت: ـ چند بار احساس کردم یکی هی دست‌شو می‌زنه به شونه‌هام. گمون کردم خانمه داره جلوی شوهرش این کار رو می‌کنه. اول محل‌اش نذاشتم، امّا وقتی چند بار این کار رو تکرار کرد، توی آینه نگاهی انداختم تا مطمئن بشم. اون وقت می‌دونی چی دیدم؟ گفتم: ـ نه، مگه چی دیدی؟ پاسخ داد: ـ هیچی دستای سگه روی شونه‌هام بود. برای ۴همین نتونستم طاقت بیارم و دیدی که پیاده‌شون کردم. در همین وقت من هم که به مقصد رسیده و می‌خواستم پیاده بشم، گفتم: ـ آها! حالا حکمت کار شما رو فهمیدم. بی‌زحمت همین بغل نگه دارین، پیاده می‌شم. در حالی که داشتم کرایه‌ام را به راننده می‌دادم، نگاه خاصی به من انداخت و گفت: ـ می‌دونی داداش. معمولاً خیلی از اونایی که نمی‌تونن با آدمای دیگه دم‌خور و دم‌ساز بشن یعنی از ایجاد ارتباط با انسان ها عاجزند، بعضی از حیوونا مثل سگ رو هم‌دم و مونس خودشون می‌کنن. آهی کشیدم و گفتم: ـ چی بگم والله؟!