eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
449 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀بسم الله القاصم الجبارین🥀 🍂(ما به حاج قاسم سلیمانی و به ابومهدی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛ به آنها به چشم یک مکتب نگاه کنیم. سردار شهید عزیزمان را با چشم یک مکتب، یک راه، یک مدرسه ی درس آموز، با این چشم نگاه کنیم، آن وقت اهمیت این قضیه روشن خواهد شد. قدر و قیمت این قضیه روشن خواهد شد.)🍂 *رهبر حکیم انقلاب اسلامی* 🌸کتاب این مرد پایان ندارد، یک روایت شیرین از زندگی جهادی سرباز اسلام، شهید قاسم سلیمانی می باشد.🌸 ✨انشاالله به یاری خداوند منان، هر روز قسمتی از این کتاب زیبا رو تقدیم نگاه شما عزیزان خواهیم کرد.✨ با ما باشید و این خواندن این کتاب شیرین رو تا آخر دنبال کنید.📚 التماس دعای فراوان . یاعلی ع✋🏼 😋 ↻بزݩ ࢪۅ ݪینک ࢪفیق↯ @javan_farda
🥀بسم الله القاصم الجبارین🥀 👇🏻مقدمه کتاب📚 🍂فرزندان انقلابی ام، ای کسانی که لحظه ای حاضر نیستید که از غرور مقدستان دست بردارید، بغض و کینه انقلابی تان را در سینه ها نگه دارید، با غضب و خشم بر دشمنانتان بنگرید و بدانید که پیروزی از آن شماست.🍂 * امام خمینی{ره} کتاب این مرد پایان ندارد را با غم انگیزترین صحنه تاریخ که لحظات به خاکسپاری حضرت صدیقه کبری{س} توسط امام علی{ع} است، آغاز می کنیم. در نهج البلاغه، روضه خوانیِ مظلوم اول تاریخ که قاعدتا باید در حضور امام حسن، امام حسین، زینب کبری ام کلثوم بیان شده باشد، این گونه آمده است: «سلام بر تو ای رسول خدا{ص}! سلامی از طرف من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود آمده و شتابان به شما رسیده است؛ ای پیامبرخدا! صبر و بردباری من با از دست دادن فاطمه کم شده و توان خویشتن داری ندارم. اما برای من که سختی جدایی تو را دیده و سنگینی مصیبت تو را کشیده ام، شکیبایی ممکن است. این من بودم که با دست خود، تو را در میان قبر نهادم و هنگام رحلت جان گرامی تو میان سینه و گردنم پرواز کرد. انالله و انا الیه راجعون پس امانتی که به من سپرده بودی برگرانده شد و به صاحبش رسید. از این پس اندوه من جاودانه و شب هایم، شب زنده داری است تا آن روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند. به زودی دخترت تو را آگاه خواهد ساخت که امت تو چگونه در ستمکاری بر او اجتماع کردند. از فاطمه بپرس و احوال اندوهناک ما را از او خبر گیر، که هنوز روزگاری سپری نشده و یاد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوی شما، سلام وداع کننده ای که از روی خشنودی یا خسته دلی سلام نمی کند. اگر از خدمت تو بازمیگردم، از روی خستگی نیست و اگر در کنار قبرت می نشینم از بدگمانی بدان چه خدا صابران را وعده داده نمی باشد.» نهج البلاغه(خطبه203) این روضه را نذر شهدای انقلاب اسلامی و امام شهیدان می کنیم؛ زیرا لحظه ای نبود که بر آن ها بگذرد اینکه چشمانشان اشک ریزان در مظلومیت اهل بیت{ع} باشد و از معبر مین و سیم خارداری عبور نکردند؛ مگر با ذکر یازهرا{س}. ادامه دارد... 😋 ↻بزݩ ࢪۅ ݪینک ࢪفیق↯ @javan_farda
🥀بسم الله القاصم الجبارین🥀 👇🏻ادامه مقدمه کتاب📚 شهید جبهه عشق«حاج قاسم سلیمانی» یکی از هزاران لحظات حال و هوای بسیجیان در عملیات کربلای5 را این گونه روایت میکند: «بعد از کربلای4، کاری که نمی خواهم کلامی بگوی که غرور ایجاد کند. همه کارها را یک نفر کرد، قطعا یک نفر. آن هم بی بی زهرا{س} بود. مادری که دست همه ما را گرفت. در شب عملیات، اعتراف می کنم، سه بار که پیکش هم حاضر است. سه بار برای فرمانده قرارگاه نوشتم که پرخطرترین ریسک را در این عملیات داریم انجام میدهیم. سه بار نوشتم که عملیات را لغو کنید. در لحظه ای که بسیجی ها داخل آب شدند بدنم می لرزید و از ترس گریه می کردم و می گفتم هیچ کدام از بسیجی ها به دشمن نمی رسند. فکرم همین را می گفت، علم هم همین را می گفت، عقل هم همین را می گفت، تجربه ام هم همین را می گفت. همه ی این ها را میگفت که این بسیج به خط نمی رسد. این عمل ناموفق است. در مهتاب عملیات را کنترل می کردم که ببینم تا چه شعاعی بچه ها دیده می شوند. دیدم تا پشت سیم خاردار، تمام ستون غواص دیده می شود. این را می دیدم و می لرزیدم، امید نداشتم، عاجزانه می گفتم ذعای توسل بخوانید. بی بی زهرا{س} را به مدد بطلبید. گویا پرده قرار داده شد و مهتاب را تاریک کرد. شاید هیچ کس باور نمی کرد لشگر ثارالله از دریاچه ماهی عبور کرده باشد. فقط این را من باب غرور نمی گویم؛ چون همه، هیچ کاره بودند و او، همه کاره بود ولی عظمت کار را عرض میکنم» *سخنرانی در مهدیه قرارگاه شهید کازرونی،اسفند1365،بعد از عملیات کربلای6* ادامه دارد... 😋 ↻بزݩ ࢪۅ ݪینک ࢪفیق↯ @javan_farda
🥀بسم الله القاصم الجبارین🥀 👇🏻ادامه مقدمه کتاب📚 اگر بگوییم «شهید سلیمانی» پربرکت ترین پاسدار در دفاع از انقلاب اسلامی ایران است، سخن گزافی نگفته ایم؛ در این صورت او سیدالشهدای پاسداران جبهه حق خواهد بود و این، به معنای رسیدن به بالاترین درجه قرب الی الله است. خوش به حال او که با براق تقوی و اخلاص به عرش خداوند رسید تا مصداق «ومن یتق الله یجعل له مخرجا» باشد و با توکل و اعتماد به نصرت الهی به عمق جبهه کفر رخنه کرد تا فتنه ها علیه جهان اسلام را خنثی کند تا به ما بیاموزد که «ومن یتوکل علی الله فهو حسبه». بدون شک مهمترین خصوصیت شهید قاسم سلیمانی در نبرد با پدیده بسیار خطرناک داعش که ساخته دست فریب و شیطانی آمریکایی ها است؛ این مسئله بود که توانست راهبرد جمهوری اسلامی ایران در تقابل با خطر به وجود آمده را با استفاده از تجربه های دوران دفاع مقدس به تاکتیک تبدیل کند. وقتی حاج قاسم، با شجاعت به عمق جبهه محاصره شده ی حلب نفوذ می کرد، انگار عصاره ی 220هزار شهید انقلاب اسلامی بود و آنگاه که برفراز خاکریز، بی سیم به دست و بدون سنگر و در حقیقت مظلومانه، مدافعان حرم را به پیشروی فرا می خواند، که «بیایید»، انگار همت است با همان لباس خاکی و خونی جزیره مجنون و خرازی است با دست قطع شده اش در طلائیه و شاید که باکری است ارباً اربا در خروش دجله با فریادی از جنس عاشورا و اینگونه است که حالا با افتخار سرمان را بالا میگیریم و به همه خلایق میگوییم:« ما پشتمان به لطف و عنایت دختر پیامبر اعظم{ص} حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا{س} گرم است،که ما منتقمان خون حسین اوییم و منتظران رویت خورشید و برای تکبیر در مسجد الحرام لحظه شماری میکنیم» ادامه دارد... 😋 ↻بزݩ ࢪۅ ݪینک ࢪفیق↯ @javan_farda
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 🍁خدا سرور و یاور کسانی است که ایمان آورده اند؛ آنان را از تاریکی ها به سوی نور می برد🍁 🌸سوره بقره،آیه257🌸 1. به روایت محمد⬇️ برزیل برزیل برای بسیاری نماد فوتبال و هیجان است. برای بخشی از مردم، پله، زیکو و ... نماد خوش گذرانی است و برای بخشی دیگر، رقص و موسیقی های تند و پرهیجان. من از دسته دوم بودم. به خصوص وقتی که با یک اتفاق جدید در شهر «ریو دو ژانیرو» آشنا شدم:«کارناوال رقص» از وقتی با این کارناوال آشنا شدم، بی تاب دیدنش بودم. تا آن روز همه نوع عیش و نوش و خوش‌گذرانی را تجربه کرده بودم؛ اما حس می‌کردم این، یک چیز دیگر است. مثل معتادهایی شده بودم که دیگر مواد قبلی راضی‌شان نمی کند و هر دفعه دنبال چیزی جدید می گردند. هربار هم می‌گویند این چیز دیگری است، این یکی را اگر تجربه کنم، دیگر درست از این کار ها برمیدارم و می روم پی زندگی‌ام. گروهی زن و مرد برهنه و مست که توی کوچه و خیابان می‌رقصند و می‌رقصند و همه فقط به دنبال لذتی بیشتر می‌گردند. هرکسی خودش است و لذت‌هایش. کسی به کسی نیست. همین شد که خودم را به ریو رساندم. ریو مخفف ریو دو ژانیرو است؛ سومین شهر بزرگ برزیل و آرزوی خوش‌گذران ها. شهری که در منطقه گرمسیری کوه زمین قرار گرفته، کنار اقیانوس است و ساختمان هایی شیک و خیابان هایی پردرخت دارد. با تاکسی خودم را به مرکز شهر رساندم. چشم هایم مثل آدمی گرسنه به دنبال رد یا نشانه‌ای از آن کارناوال می‌گشت که من را تا آنجا کشانده بود. راننده تاکسی فرودگاه می‌گفت:«تا یکی دو ساعت دیگر که آفتاب غروب می‌کند و هوا کمی خنک تر می‌شود، کارناوال راه می‌افتد. کارناوال، شب تا صبح توی شهر می گردد و مردم به دنبالش پایکوبی می‌کنند و نزدیک صبح، خسته و بی‌رمق به هتلشان برمی‌گردند. تا صبح روز بعد که دوباره کارناوال راه بی‌افتد و دوباره دور یکدیگر جمع شوند». فکر کردم این هفته چه هفتۀ لذت بخشی است! یک هفته طلایی. ادامه دارد... @javan_farda
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) روزی که به سفارت برزیل رفته بودم، کارمند سفارت درباره کارناوال برایم توضیحات جالبی داد. خودش نقاش بود. یکی از نقاشی هایش را هم به من هدیه داد و گفت دوست دارد این نقاشی‌اش را داشته باشم و توضیح داد که ریشه این کارناوال به ششصد سال پیش بر می‌گرده؛ زمانی که برده ها اجازه حمل اسلحه و اتحاد با یکدیگر را نداشتند و برده دارها هم خیلی خشن با آنها رفتار می‌کردند. برده ها چون از نقاط مختلف آفریقا آمده بودند، فرهنگ های مختلفی داشتند؛ ولی به هوای گردهمایی و نشان دادن فرهنگشان، لباس هایشان، آداب و رسوم روستاها و ...دور هم جمع شدند و این جمع شدن ها، به مرور، بساطی شبیه این کارناوال شد. در واقع به بهانه این کارناوال، گردهمایی هایی داشتند تا خود و فرهنگشان را فراموش نکنند. این سیاه پوست ها که در آمریکای جنوبی به شکل برده نگهداری میشدند، رقصی به نام «کاپوئرا» درست کرده بودند که در اصل، یک ورزش رزمی است؛ ورزشی رزمی که با آن خودشان را ورزیده نگه می‌داشتند و چون به شکل رقص بود، کسی نمیتوانست به آنها ایراد بگیرد. از آن طرف، چون برده ها اجازه حمل اسلحه نداشتند، کسانی که این هنر راداشتند و صاحبان این تکنیک بودند، روی این روش خیلی کار کردند و توانستند سیاه پوست‌های آن موقع را ورزیده کنند. در نهایت، آنها انقلاب کردند و خودشان را از برده داری نجات دادند. ادامه دارد... @javan_farda
🍂بسم الله الرحمن الرحیم🍂 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) آن طور که آن کارمند توضیح میداد، رقص کاپوئرا در واقع چیزی شبیه به ورزش های زورخانه‌ای ماست که در حقیقت یک شکل رزمی و حماسی دارد؛ اما خودش را در قالب رقص نشان داده و این روش در فرهنگشان، در قالب رقص پنهان شده است. او میگفت:« در گذشته این افراد در ‍‍‌خیابان‌ها یا در مکان های عمومی دور هم جمع میشدند و لباس های سنتی خودشان را می‌پوشیدند و به این شکل می‌رقصیدند تا سنت و فرهنگ خودشان را در یک کشور غریبه حفظ کنند؛ اما پس از پایان برده داری، به مرور، این حرکت انقلابی و آزادی خواهانه تبدیل به جشن می شود؛ جشنی که حالا نماد برزیل یا دیگر کشورهای آمریکای جنوبی است. گردهمایی و پای‌کوبی پرهیجانی که در آن مشروبات الکلی بسیاری استفاده می‌کنند و شهرشان را با میوه های استوایی تزیین می کنند». از فرودگاه که وارد شهر شدم، خیابان اصلی شهر و خیابان ساحلی پر از غرفه هایی بود که با میوه های استوایی و پارچه ها و پرهایی تزیین شده بودند که بیننده را به یاد فضاهای سرخ پوستی می انداخت. غرفه های کنار خیابان نزدیک به هم ردیف شده بودند و مسیری را آماده می کردند که کارناوال از آنجا بگذرد. توی غرفه ها، آدم هایی بودند که با پر، تور و نگین خودشان را پوشانده یا تزیین کرده بودند، حتی بعضی لباسی هم نداشتند و فقط همان نگین ها را به بدنشان چسبانده بودند. تصورش هم هیجان انگیز بود؛ کارناوال از این مسیر رد میشد و دویست نفر با همدیگر طبل می زدند و یک شکل می رقصیدند. ادامه دارد... @javan_farda
🍂بسم الله الرحمن الرحیم🍂 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) وقتی به هتل رسیدم و در اتاق مستقر شدم، روی تخت خوابیدم تا کمی استراحت کنم که یک دفعه شیشه ها شروع کرد به لرزیدن و های و هوی شدیدی بلند شد. صدای بوم بوم طبل ها و موسیقی پرهیجانی که از بلندگو ها پخش میشد، شیشه های هتل را می لرزاند. متوجه شدم کارناوال دارد از جلوی هتل می‌گذرد. دویدم کنار پنجره و دیدم کامیون ها و تریلی هایی که کارناوال رویشان مستقر شده از جلوی هتل در حال عبور است. عده ای آنها را تماشا می کردند و عده دیگری همراه آنها می رقصیدند. از دیدن این صحنه ها و خوش گذرانی هایی که این چند روز و چند شب خواهم داشت، هیجان زده شدم. گفتم:« عجب جایی آمدم! اینجا چه شور و هیجانی هست.» فکر کردم کارناوال تازه شروع شده و حالا حالا ها هم ادامه دارد. بهتر است عجله نکنم. یکی دو ساعتی استراحت کنم و دوش بگیرم، بعد خودم را به کارناوال برسانم. روی تخت دراز کشیدم ولیخوابم نمی برد. برای اینکه چشمم خسته نشود و خوابم ببرد باید چند صفحه ای کتاب می‌خواندم. سراغ کوله‌ام رفتم. ناگهان یک کتاب کوچک با برگ های کهنه کاهی و جلد سبز، به بیرون سر خورد. ادامه دارد... @javan_farda
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) اولش یادم نبود این کتاب چیست و از کجا آمده؛ اما با کمی دقت، یاد روز حرکتم از لس آنجلس افتادم.( با مادرم خداحافظی کرده و کوله ام را روی شانه. داشتم کفش هایم را می پوشیدم که خواهر بزرگترم «فریبا» از راه رسید. از سر و وضعم حدس زد که دوباره راهی سفرم. گفت:«اوغور به‌خیر محمد، کجا میری؟» گفتم:«برزیل.» گفت:«اُه! همین یکی را نرفته بودی، حالا برزیل چه خبر است؟» گفتم:«می‌روم ببینم چه خبر است!» فریبا چشمک زد و هر دو خندیدیم. بغلش کردم و خداحافظی کردم. وقتی خواستم از در خانه بیرون بروم، صدایم زد. برگشتم. رفت طرف شومینه، روی پیشخوان شومینه، سفره هفت سین پهن کرده بود. از توی سفره کتابی برداشت و آمد طرفم. گفت:«بیا از زیر قرآن ردت کنم.» پرسیدم:«برای چی؟» گفت:« برای اینکه محافظت باشه، برزیل خیلی دوره.» از زیر قرآن که رد شدم دوباره جلوی در ایستادم و گفتم:«فریبا قرآن را بده همراهم باشه.» فریبا با تعجب نگاهم کرد؛ اما با این حال قرآن را داد دستم و من هم گذاشتم توی کوله‌ام. با خودم فکر کردم دختره خرافاتی خجالت هم نمی‌کشد. آمده اینجا، در آمریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل آمریکایی ها می گردد و می‌رقصد؛ اما هنوز دست از این خرافات برنداشته. انگار یک کتاب هم می‌تواند آدم را از بلا حفظ کند. بگذار سر فرصت چند صفحه اش را بخوانم و چند مطلب غیر علمی و خرافاتی اش را پیدا کنم تا وقتی برگشتم، توی صورتش بزنم و بگویم:« دختره کم عقل! اینجا دیگر دست از این عقاید خرافاتی ات بردار. اگر قرار بود با این چیزها زندگی کنیم پس چرا آمدیم اینجا؟ می ماندیم همان ایران و مثل بقیه زندگی‌مان را می کردیم.») حالا این قرآنی که می‌گویند مال مادربزرگم بوده و توی این چندسال حتی یک بار هم باز نشده و فقط گاهی در سفره‌ هفت‌سین سر و کله‌اش پیدا می‌شد، توی دستم بود. ادامه دارد... @javan_farda
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) فکر کردم:«چرا که نه؟ کِی بهتر از حالا؟ وقت که دارم، دنبال کتاب هم که می‌گشتم، پس چند صفحه‌اش را می‌خوانم تا ببینم اصلا حرف حساب قرآن چیست.» صفحه اول را باز کردم. دیدم به زبان عربی است. بلد نبودم؛ اما زیر عربی‌ها کلمات ریزی به فارسی بود که با دقت می‌شد خواند:«به نام خداوند بخشاینده مهربان. اینک آن کتاب که در آن هیچ شبهه ای نیست و راهنمای پرهیزکاران است... .» ¹ برای همین خط، چند لحظه مکث کردم. فکر کردم:«اوووووه! چه اطمینانی هم به خودش دارد. کتابی که هیچ شک و تردیدی در آن نیست. پس کار من معلوم شد. می‌گردم و چند جا را که تناقض یا شک و تردید دارد، پیدا می‌کنم و دستش را رو می‌کنم. این حرف ها به درد همان عرب هزاروچهارصد سال پیش می‌خورد که علم نداشت و نمیدانست دلیل خیلی از اتفاق ها چیست. بعد آمد و یک چیز تخیلی درست کرد تا دلیل جهلش را به آن نسبت بدهد؛ نامش را هم دین گذاشت. امروز وقتی علم و دانش هست، دیگر دین کجا بود؟ این مال عرب هایی است که نظم نداشته و نمی‌دانستند تمیزی چیست؛ عربی که برای جامعه مدرن امروز بشر ندارد.» ¹. بسم الله الرحمن الرحیم . الم . ذالک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین( سوره بقره . آیه 1 و 2 ) ادامه دارد... @javan_farda
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) چند آیه دیگر خواندم و جلو رفتم. تا آیه 23 و 24 سوره بقره. حس خاصی نداشتم. برای همین قرآن را بستم و گذاشتم کنار. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. چند لحظه ای که گذشت، یکدفعه با خودم فکر کردم که معنی این جمله هایی که خواندم چه بود؟ همان اول کار می‌گوید:«این است کتابی که راهنمای پرهیزکاران است.» و برای آنان صفاتی را می‌گوید:«آن هایی که به عالم غیب ایمان دارند، نماز را به پا می‌دارند، زکات می‌دهند.»¹ این ها را می‌گوید و بعد، صفاتی دیگر را درباره افراد و تفکرات مختلف مطرح می‌کند تا آنجا که می‌رسد به این جمله که حالا اگر تو شکی داری که این نوشته ها نوشته دست بشر است و از سمت خالق تو نازل نشده، که من این شک را داشتم، پس همگی بیایید، با هم سعی کنید و دست به دست هم دهید و یکی از سوره های این کتاب بنویسید و گواهان خودتان را بخوانید و اگر این کار را نکردید، ما همین امروز به شما می‌گوییم که تا روز قیامت امکان ندارد بتوانید چنین کاری کنید! بترسید از عذابی که برای انسان های لجباز فراهم شده است؛ آن هایی که حق را می‌بینند و انکار می‌کنند.² با خودم فکر کردم:«این حرف ها یعنی چی؟ یعنی واقعا توی این چهارده قرن، هیچ‌کس نتوانسته چیزی شبیه قرآن بنویسد؟ اصلا همین را می‌گفت یا منظورش چیز دیگری بود؟» ناگهان این مطلب، آن قدر برایم مهم شد تا وادارم کرد چراغ را روشن کنم و چند صفحه ای را که خوانده بودم، چندبار دیگر بخوانم. شاید آن متن را سیزده، چهارده بار از اول تا آن جمله ای که خیلی تکان دهنده بود، می‌خواندم و دوباره بر می‌گشتم و از اول سوره بقره را تا همانجا می‌خواندم. 1. (سوره بقره ، آیه 3) 2. ( سوره بقره ، آیه 23_24) ادامه دارد... @javan_farda
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) با خودم فکر می کردم که یعنی چه؟ مگر می‌شود چهارده قرن از این کتاب گذشته باشد و این گفتمان در این کتاب از آن مدت تا حالا بوده و هیچ‌کس نتوانسته با آن مخالفت کند. اصلا هیچ‌کس درباره اش حرف هم نمی‌زند. خود من تا به حال چنین حرفی را در هیچ کتاب دیگری نه خوانده بودم و نه شنیده بودم. اصلا چرا من تا حالا این کتاب را برنداشتم تا حداقل معنی اش را بخوانم یا چرا من حتی در حد یک کتاب درسی هم با این کتاب برخورد نکردم؟ مثلا یک بار بنشینم و از اول تا آخر این کتاب را مرور کنم و بخوانم و درباره مطالبی که در آن گفته شده، اطلاعاتی داشته باشم؟ چرا فکر نکردم شاید در این کتاب، مطلب گران بهایی باشد؟ بالاخره این کتاب یک منطقی دارد؛ یکی همین که می‌گوید اگر شک داری این کتاب نوشته دست بشر باشد، پس انسان ها هم باید بتوانند مثل آن را بنویسند و اگر نتوانسته اند پس نشانه این است که واقعا وحی است و باید حرف هایش را قبول کنی. این دریافت جدید برای من شوک بزرگی بود. در این کتاب داشتم با یک منطق خیلی عمیق رو به رو می‌شدم که نمونه اش را هیچ جایی ندیده‌ام؛ یعنی کلامی که من داشتم میخواندم، فقط کلام ساده نبود، انگار دامی بود که در آن افتاده بودم و نمی توانستم دیگر از آن بیرون بیایم؛ یا باید انکارش می کردم که من این جمله را نشنیده و با این کتاب کاری ندارم یا اینکه چون این منطق را شنیده ام، پس باید منطقی فراتر از آن پیدا کنم. باید می رفتم و تحقیق می کردم تا ببینم واقعا در این عالم کسی توانسته از آن زمان تا به حال، سوره ای مثل یکی از سوره های این کتاب را بنویسد. این ادعایی را که این کتاب کرده، واقعا کسی جواب داده یا اگر جواب نداده اند، چرا درباره اش صحبت نکرده اند؟ چرا پدر و مادرم به من نگفته اند؟ چرا اقوامم چیزی نگفته اند؟ چرا خواهرم که این کتاب را روی سرم گرفت، خودش نمی دانست در این کتاب چه نوشته؟ چرا مردم اینقدر نسبت به گفت و گوهایی که در این کتاب هست، ناآشنا و ناآگاه هستند؟ این سوالات باعث شد تا من درگیر قرآن شوم و سفری که قرار بود یک هفته تا ده روز باشد، نزدیک به چهل روز طول بکشد. قرآن غافلگیرم کرد. اگر در آن لحظه به من می‌گفتند که چنین گفتمانی در قرآن هست و شما برو تحقیق کن، شاید سال ها پیش تحقیق کرده بودم. یکی از موضوعاتی که بابتش خیلی افسوس می‌خوردم و بعدها گریه می کردم این بود که خدایا چرا من این کتاب را ده سال پیش نخواندم؟ ادامه دارد... @javan_farda
❄️بسم الله الرحمن الرحیم❄️ 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) مطمئن بودم که اگر این مطلب از ده سال پیش به گوشم میرسید، امکان نداشت آن راه ها را بروم، چون این پیام آنقدر شفاف و دقیق بود که جایی برای شبهه باقی نگذاشت؛ جایی برای اینکه من فکر کنم مطلبی که اینجا گفته شده، کامل ترین کلام نیست. اتفاقا به نظر خودم کامل ترین کلام و منطق بود؛ چون نظر و سبک زندگی خودم را خیلی قبول داشتم و با تصمیم هایی که گرفته بودم خیلی راحت بودم، احساس می کردم آدم موفقی هستم. در سن جوانی یک شغل خوب داشتم با درآمد زیاد. این مسائل اعتماد به نفسی در من به وجود آورده بود که فکر می کردم خودم باید درباره همه امور زندگی ام تصمیم بگیرم. آن روز هم فکر کردم باید همین جا تکلیفم را با این کتاب روشن کنم. نه مشورتی لازم دارم و نه زمان و مکان دیگری. من الان باید درباره جمله ای که اینجا شنیدم، تصمیم بگیرم. خوب ارزیابی اش کنم و خوب تصمیم بگیرم. نشستم پای کتاب و نتوانستم از پای آن بلند شوم، برای همین، سفرم چهل روز طول کشید. آمریکا👇🏻 من متولد سال 1347 هستم. کودکی ام در تهران گذشت. جایی نزدیک میدانی که حالا آن را «میدان شهدا» می‌گویند، کوچه ای به نام «کوی لی لی» وجود دارد. فکر می‌کنم هنوز هم به همان اسم باشد . وارد کوچه که میشدی، نخستین کوچه دست راست، بن بستی هست و انتهایش خانه ای که هنوز هنوز هم به همان شکل باقی است. خانه دوطبقه کوچک هشتادمتری که سقفش هم شیروانی است. یک در یک و نیم متری هم دارد که از آن داخل میشدیم. دبستانم هم همان جا و نزدیک خانه‌مان بود. اواسط سال اول، معلم از خانواده ام خواست به مدرسه بیایند و به آن ها گفت که محمد در درس هایش عقب است. من را به اصرار معلمم به چشم پزشکی بردند و متوجه شدند که من هیچ چیز نمیبینم و آن نصف بیشترسال که در کلاس بوده ام، چیزی از درس هایی را که معلم داده بود، متوجه نشده ام. از طرفی هم، چون قدم کمی از بقیه بچه ها بلندتر بود، همیشه عقب کلاس می‌نشستم. این شد که بعد از آن، من را جلوی کلاس نشاندند و با یک عینک ذره بینی کلاس اول را ادامه دادم. ادامه دارد... @javan_farda
🐣بسم الله الرحمن الرحیم🐣 1. به روایت محمد⬇️ آمریکا(ادامه) درس خواندن برایم خیلی سخت بود؛ چون روش یادگیری من با روش بقیه فرق می کرد و این چیزی نبود که در آن دوره کسی پیگیرش باشد؛ یعنی ابتدا، روش یادگیری کودکان شناسایی شود و بعد طبق آن روش، با آن ها برخورد شود. آن زمان و شاید هم الان، این مسئله مشکل بزرگی برای من بود. روش یادگیری من بیشتر شنوایی است؛ یعنی به جای اینکه متنی را بتوانم بخوانم، بنویسم و یادبگیرم، اگر چند بار به آن گوش بدهم، مطلب را کاملا یادمیگیرم. الان فهمیده ام بعضی از جراح های خیلی موفق در دنیا هم مشکل من را دارند، منتها یاد میگیرند که به گونه ای این مشکل را پشت سر بگذارند. برای این کار روش‌های مختلفی هست، یکی از روش هایی که بعد ها تمرین کردم و برایم خوب بود، ضبط صدای معلم و گوش کردن به توضیحات درسی‌اش بود. سه چهار بار بعد از کلاس به آن گوش می دادم و مطلب در ذهن من شکل می گرفت و جا می افتاد. در آخر هم توانستم نمرات خوبی را در امتحانات بیاورم. خانه ما سه طبقه بود؛ آشپزخانه و حمام و دستشویی در زیرزمین بود و اتاق خیلی کوچیکی که تبدیل شده بود اتاق بازی ما چهارتا بچه. من دو خواهر و یک برادر دارم؛ فریبا، من که دومی هستم( محمدرضا)، فرانک و چهارمین فرزند که حسین است. هشت ساله بودم که حسین به دنیا آمد. وقتی مادر از بیمارستان به خانه بازگشت، من تمام طول آن کوچه را گریه می کردم که حسین را از مادرم بگیرم؛ ولی مادرم حسین را به من نداد؛ چون جثه خودم هم کوچک بود و می ترسید بچه را بیندازم. می گفت به خانه که رفتیم، می توانم او را بغل کنم؛ اما همچنان تمام طول بن بست را گریه کردم. وقتی وارد خانه شدیم، چیزی که به من آرامش داد، نگه داشتن حسین در بغلم بود. به صورت مظلوم و کودکانه اش نگاه می کردمو از همان اول به گونه ای عاشق برادر کوچکم شدم که تازه وارد زندگی ما شده بود. همان وقت ها با فریبا که دو سال از من بزرگتر بود، وارد گفت و گوهای خیلی جدی درباره خدا شدیم. من به خواهرم گفتم:«خدا کجاست؟» او گفت:«خدا همه جا هست» من گفتم:«پس چرا ما او را نمی بینیم؟» او گفت:«خدا دیدنی نیست» گفتم:«این دنیا را چه کسی آفریده است؟» گفت:«خدا» گفتم:«خودش کجاست؟» گفت:«حوصله ام را با این سوال هایت سر می بری.» ادامه دارد... @javan_farda
🍑بسم الله الرحمن الرحیم🍑 1. به روایت محمد⬇️ آمریکا(ادامه) بعد ها یک بار خواهرم دست من را گرفت و به آشپزخانه برد. ساعت یک ظهر بود. از من پرسید:«روی گاز چیست؟» گفتم:«قابلمه غذا» گفت:«کی غذا را درست کرده؟» گفتم:«مامان» گفت:«مامان تو آشپزخانه است؟» گفتم:«نه» گفت:«خدا هم همینطور است، همه چیز را درست کرده و حالا لزومی ندارد که خودش را ببینی.» دیگر این مطلب برایم خیلی خوب جا افتاد که حتما من نباید خدا و خالق این عالم را هر لحظه ببینم، همین که هستی وجود دارد، پس او هست. بعد ها از میدان شهدای فعلی که آن روزها به گمانم اسمش فوزیه بود، به سمت تهران پارس رفتیم. یک سال بعد انقلاب شد و چندسال بعد به مرور، تصمیم گرفتیم تغییرات جدیدی در زندگی‌مان بدهیم. پدرم آن روزها راننده اداره برق بود و مهندس هایی را که می خواستند سر پروژه ها بروند، این طرف و آن طرف می برد. عموی بزرگترم چندسال قبل رفته بود آمریکا و تقاضای کارت سبز داده بود. عمو قبل از رفتنش کارمند بانک بود و همان وقت ها هم خیلی به فکر برادر هایش بود. هروقت مشکل مالی داشتند، برایشان وام جور میکرد و ...؛ ولی بعد از رفتن به آمریکا، در فضای مشاغل آزاد قرار گرفت. عمو برای تمام پنج برادرش هم کارت سبز تقاضا داده بود. آن ها شش برادر بودند. بین این برادر ها از همه مذهبی تر کوپکترینشان بود که حمید نام داشت. عموی دومم یعنی منوچهر خیلی توصیه و تاکید داشت همه برادرهایش را به آمریکا ببرد. همیشه با شوقی درباره آمریکا صحبت می کرد که همه ما را به وجد می‌آورد و ما واقعا فکر می کردیم آمریکا جایی است که هرکس پایش به آنجا برسد، آخر خوشبختی را تجربه می کند؛ نظر عمویم چنین بود. ادامه دارد... @javan_farda
🍊بسم الله الرحمن الرحیم🍊 1. به روایت محمد⬇️ آمریکا(ادامه) عمو تعریف می کرد آمریکا خیلی نظم دارد، آمریکا خیلی تمیز است، همه چیزش روی اصول است؛ اما هیچ چیزی درباره مسائل فرهنگی به ما نمی گفت، شاید چون برای خودش هم مسئله نبود. شما باید از نظر فرهنگی مسائلی برایتان مهم باشد؛ مثلا غیرت برایتان مهم باشد یا ناموس و حیا برایتان مهم باشد تا به بود و نبودش توجه کنید. آن وقت اگر توی محیطی، این ها نباشدشما اذیت می شوید؛ اما وقتی مهم نباشد، بود و نبودش برای شما فرقی نمی کند و آن چیزی که ه ذهنتان می آید یا آن چیزی که برایتان چشمگیر می شود همان نظم و همان مسائل ظاهری یک جامعه است. این بود که اول برادر کوچکش را قانع کرد و با خودش برد و بعد آنجا تقاضای کارت سبز برای تمام برادرهایش داد. یکی یکی نوبت کارت سبزها می رسید. نوبت ما دو سال بعد از انقلاب شد و ما رفتیم آلمان. سه چهار ماهی آلمان بودیم، بعد کار کارت سبزمان تکمیل شد و به آمریکا رفتیم. وقتی در آلمان از هواپیما پیاده شدیم همه چیز برایمان رنگ و بوی دیگری داشت. انگار وارد سرزمین آرزوهایمان شده بودیم. من دویدم و یکی از چرخ دستی های فرودگاهی را برای حمل و نقل بار برداشتم. میله ای کف چرخ بود که باید قبل از گذاشتن چمدان ها روی چرخ، آن میله را برمیداشتند و چمدان ها را میگذاشتند. من از بس هیجان زده بودم و میخواستم جثه پانزده ساله خودم را به رخ خانواده‌ام بکشم، به آن میله توجه نکردم و بارها را چیدم روی میله. با افتخار چرخ را در فرودگاه «فرانکفورت» المان، هول دادم و مثل بقیه روی پله‌برقی رفتم. پله برقی به سمت پایین سرازیر شد. روی همین پله‌برقی بود که چمدان های ما یکی بعد از دیگری از روی چرخ افتاد و مسافرانی که جلوی من بودند، همگی چمدان هایشان را رها کردند و فرار کردند تا چمدان های ما به آن ها اصابت نکند. اینجا بود که متوجه شدیم مادرم چه چیزهایی در این چمدان جا داده بود: انوع و اقسام سبزی ها، شیره، عسل و آرد. این ها بود که همه با هم مخلوط می شد و ابری از آرد و ... ایجاد کرد و همه از آن فرار می کردند. ادامه دارد... @javan_farda
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 1. به روایت محمد⬇️ آمریکا(ادامه) پایین پله‌برقی، خانمی یک شاسی را فشار داد و پله‌برقی ایستاد. من توانستم آخرین چمدانی را که درحال افتادن بود نگه دارم تا پدرم برود جلو و آن ها را جمع کند. حسابی آبروریزی شد؛ ولی این ماجرا به من یاد داد که هرکاری میخواهی بکنی، اگر به شیوه درست انجامش توجه نکنی، مشکلات بیشتری به بار می‌آورد. آلمان به نظرم کشور بسیار پیشرفته‌آمد؛ مخصوصا تاکسی هایش که بنز بود و آن روزها سوارشدنشان برای من رویا بود. این شیک بودن ماشین‌ها، خیابان‌ها، ساختمان‌ها و نظم و تمیزی‌اش برای من خیلی جاذبه داشت. خیابان‌هایش با خیابان‌های تهران و ماشین‌هایش با ماشین‌های ما فرق میکرد. حس میکردم انگار آدم‌هایش هم شکل دیگری هستند. جالب است که پدر و مادرم وقتی وارد این محیط شدند، هنوز در حال و هوای ایران بودند. بی‌حجابی و برهنگی زن‌ها و عکس‌ها انها را خیلی اذیت کرد. جاهایی می‌گفتند به آن تابلو نگاه نکنیم؛ ولی همین مسائل هم خیلی زود تبدیل به یک شوخی شد و بعد هم بخشی از فرهنگ زندگی‌مان شد؛ ما خیلی زود از این تضاد و شوک فرهنگی بیرون آمدیم و خودمان را وفق دادیم. آنقدر که بعدها و به مرور، خودمان هم شدیم بخشی از همین فرهنگ غریب. روزهای اولی که وارد آلمان شدیم، خواهرم بی‌حجاب بود؛ اما مادرم حجابش را نگه داشت. چندوقت بعد هم من توی اتوبوس، روسری را از سر مادرم کشیدم و گفتم:«مامان شکل آلمانی ها نیستی، شکل ترک‌ها شده ای(چون خیلی از ترک های مسلکان در آلمان با روسری بودند)، این روسری را در بیاور، ما ایرانی هستیم.» آنجا بیشتر دوست هایی که پیدا کردم از استخر بود؛ چون شناکردن توی استخر زبان نمی‌خواست. من هم از شناکردن در استخرهای مدرن آلمان لذت می‌بردم. بیشتر وقتم را در روز دنبال استخرهای جدیدی می‌گشتم که ندیده باشم. سرگرمی بعدی‌ام راه رفتن در خیابان ها و کوچه های شهر و نگاه کردن به ساختمان هایی بود که خیلی با آن چیزی که ما دیده بودیم، تفاوت داشت. ما زمستان وارد آلمان شدیم و آن چندماه خیلییی سرد بود. سرمای آلمان خیلی بیشتر از تهران بود، برای همین سرمایش هم تا اندازه ای برای ما عجیب بود و سعی میکردیم از لباس های بیشتری استفاده کنیم تا بتوانیم سرما را تحمل کنیم. ادامه دارد... @javan_farda