eitaa logo
مرکز رشد و توانمندسازی جوانه
34 دنبال‌کننده
526 عکس
235 ویدیو
73 فایل
مرکز رشد و توانمندسازی جوانه با هدف ارتقای بینشی، گرایشی و رفتاری فعالان فرهنگی و اجتماعی مناطق محروم شکل گرفته است. جهت ارتباط با ما:👇 @ertebat_99
مشاهده در ایتا
دانلود
مرکز رشد و توانمندسازی جوانه
🌹 لحظاتی در محضر شهید ابراهیم هادی *عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودن
❤️🌹بخش دوم ❤️🌹 🔷چند سال بعداز ، از _تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: 🔷 یک روز در حین جستجو، در شهیدی پیدا شد که در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود: 🔷 امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س) 🔷 * سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. 🔷 ابراهیم (شهید ابراهیم هادی) عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. 🔷 با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها! 🔷 ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. 🔷 وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. 🔷 بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ 🔷 جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون بودند. سال ها گذشت تا مردم را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده. ✍️ ادامه دارد... ♻️ https://eitaa.com/javaneh_ir