_یکی بود، یکی نبود.. تقریبا همه قصه ها اینطور شروع میشن. اما این قصه فرق داره. این قصه درباره همون یکیه که بود و همون یکی که نبود. یکی که بود یه عالمه دوست داشت. پروانه های طلایی، ماهی های تو رودخونه، درختای توی جنگل و همه پرنده های ریز و درشتی که رو درختا لونه داشتن، دوستای اون بودن. اما یکی که نبود هیچ دوستی نداشت. اون هر روز یکی که بود رو نگاه میکرد که چطور با خوشحالی این ور و اونور میدوه و با دوستاش صحبت میکنه. اون هم خیلی دوست داشت با یکی که بود دوست بشه و همیشه قبل از خواب دوتاشون رو تصور میکرد که باهم.. باهم.. دقیقا نمیدونست اسمش رو چی بذاره. اون تاحالا دوستی نداشت که بدونه با یه دوست چه کارهایی میشه انجام داد. تو یکی از همین روز ها، یکی که نبود پشت یه درخت قایم شده بوده و داشت یکی که بود رو نگاه میکرده که چطور روی سنگ طوسی رنگ، با آرامش زیر آفتاب دراز کشیده بود. اینبار خجالت رو کنار گذاشت و سعی کرد آروم بهش نزدیک تر بشه. جلوتر و جلوتر رفت تا اینکه یکی که بود، که صدای پای اون رو شنیده بود، از جاش بلند شد و بهش نگاه کرد. یکی که نبود انتظار هر واکنشی رو داشت. اینکه اون جیغ بکشه یا فرار کنه ولی برعکس، یکی که بود با یه لبخند گنده از روی سنگ پایین پرید و دست یکی که نبود رو گرفت. گرمای دست یکی که بود از کف دست یکی که نبود به قلبش سرازیر شد و اون هم بی اراده خندید. از اون روز به بعد اونها هر روز کنار سنگ بزرگ همدیگه رو میدیدن، روی اون دراز میکشیدن و راجب شکل ابرا حرف میزدن، از درخت ها بالا میرفتن، دنبال اردک ها میدویدن، پاهاشون رو تو آب رودخونه مینداختن، صدفِ حلزون هارو نوازش میکردن، برای پیله پروانه ها آواز میخوندن و با تعریف کردن از قشنگی های این دنیا، اونا رو تشویق میکردن تا سریع تر رشد کنن و از اون پیله سفید رنگ بیرون بیان.
زن سکوت میکند. کودکان با صدای بلند اعتراض میکنند: بقیش چی شد؟
_وقت خوابه جوونه های کوچولو.. بقیش باشه بعدا
بچه ها درحالی که زیر لب غر میزدند خود را روی تخت های نرم میاندازند. چشم هایشان را میبندند و رویاهای خود را در آغوش میگیرند.
اروئیکا.
نیمه گمشدمو پیدا کردم.. چایی☕️✨
چایی خوبه
چایی گرمه
چایی خوشمزست
چایی بهت آرامش میده
و فقط کافیه چند قطره گلاب بهش اضافه کنی تا تمام مشکلاتت رو حل کنه.
چای آتیشی خوشمزست، با سماور و تو قوری گل قرمزی خوشمزست.
با گلاب، با هل، با آبلیمو، با زعفران، با دارچین، با به اصلا شما هرجور میلش کنی میچسبه:)
باید از زمین گذشت، تا به آسمان رسید
باید از مکان گذشت، تا به لامکان رسید
در سیاهی زمان چون شهاب پر توان
زد به قلب اختران تا به کهکشان رسید
قطره ها و ذره ها زیر پا نهاد و رفت
از کرانه ها گذشت، تا به بیکران رسید
عاشقی بهانه کرد، هر افق نشانه کرد
از نشانه ها گذشت تا به بی نشان رسید
از مدار لحظه ها شد برون و بیصدا
محور زمان شکست تا به جاودان رسید
_رضا ثابتی
کل سینماییِ استخوان هایِ دوست داشتنی تو یه بیت شعر خلاصه میشه.
گیرم که خلق را به طریقی فریفتی
با دست انتقام الهی چه میکنی؟