eitaa logo
اروئیکا.
495 دنبال‌کننده
166 عکس
6 ویدیو
0 فایل
اروئیکا به معنی امیدِ از دست رفته قشنگه؛ اینطور نیست؟ راضی به کپی نیستم. • https://daigo.ir/secret/3976578578
مشاهده در ایتا
دانلود
باید از زمین گذشت، تا به آسمان رسید باید از مکان گذشت، تا به لامکان رسید در سیاهی زمان چون شهاب پر توان زد به قلب اختران تا به کهکشان رسید قطره ها و ذره ها زیر پا نهاد و رفت از کرانه ها گذشت، تا به بیکران رسید عاشقی بهانه کرد، هر افق نشانه کرد از نشانه ها گذشت تا به بی نشان رسید از مدار لحظه ها شد برون و بی‌صدا محور زمان شکست تا به جاودان رسید _رضا ثابتی
هدایت شده از 'خَموش'
دیگر آن خنده‌ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست💔
اروئیکا.
زهرا نی من اوزوم کیمین یکتا یاراتمیشام:)
کل سینماییِ استخوان هایِ دوست داشتنی تو یه بیت شعر خلاصه میشه. گیرم که خلق را به طریقی فریفتی با دست انتقام الهی چه میکنی؟
هدایت شده از نُت‌هآیِ‌موسیقی★
یک شبی مجنون نمازش را شکست، بی وضو در کوچه لیلا نشست؛ عشق آن شب مستِ مستَش کرده بود، فارغ از جام الستش کرده بود؛ سجده‌ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او، گفت: یا رب از چه خوارم کرده‌ای؟ بر صلیب عشق دارم کرده‌ای، جام لیلا را به دستم داده‌ای، وندر این بازی شکستم داده‌ای، نشتر عشقش به جانم می‌زنی دردم از لیلاست آنم می‌زنی، خسته‌ام زین عشق، دل خونم مکن؛ من که مجنونم تو مجنونم مکن، مرد این بازیچه دیگر نیستم، این تو و لیلای تـو، من نیستم! گفت: ای دیوانه لیلایت منم، در رگ پنهان و پیدایت منم، سال‌ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی؛ عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم، کردمت آواره صحرا نشد؛ گفتم عاقل می‌شوی اما نشد! سوختم در حسرت یک یآ ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولی، دیدم امشب با منی گفتم بلی؛ مطمئن بودم به من سر می‌زنی.. در حریم خانه‌ام در می‌زنی.. حال این لیلا که خارت کرده بود، درس عشقش بی‌قرارت کرده بود مـَرد راهم باش تا شاهت کنم، صد چو لیلا کشته در راهت کنم!
هدایت شده از tea.
چرا اینقدر نگران مغز هایی هستم که به من نمی اندیشند؟ چرا اینقدر نگران چشمانی هستم که من را نمی نگرند؟ چرا اینقدر نگران مردمانی هستم که من را نمی فهمند؟
به دیوار سفید که هنوز بوی رنگ میداد، نزدیک و نزدیک‌تر شد. دستانش را دراز کرد و ساعت چوبی را برداشت. جزئیاتش را با دقت بررسی کرد. روز خرید این ساعت را یادش می‌آمد. صدای خوشحال او و ذوقی که در صدایش هنگام تعریف کردن از آن ساعت چوبی قدیمی داشت. عقربه ثانیه شمارِ ساعت باسرعت حرکت می‌کرد. درست مثل او البته قبل از آنکه آن پارچه سفید نحس را روی آن بیاندازند. دقیقه شمار کند بود ولی ساعت شمار ساکن بود. او الان بیشتر شبیه ساعت شمار بود. بدون حرکت... ساعت را به گوش‌هایش نزدیک‌تر کرد. صدای شیون اطرافیان کمتر شد و فقط صدای چرخ دنده‌های کوچک ساعت بود که در سرش می‌پیچید. چشمانش را بست. صدای هماهنگِ حرکتِ اجزایِ کوچکِ ساعت، او را آرام‌تر کرده بود. صدای بلند زنی را از آشپزخانه می‌شنید که صدایش می‌زد تا برای میهمانان چای بگیرد. خودش را به نشنیدن زد و کمی بعد زنِ جوان، خودش، سینی چای را از آشپزخانه بیرون آورد. دستش را پشت ساعت گذاشت و با انگشتانش پیچ کوک ساعت را پیدا کرد و آن را چرخاند. زن همراه با سینی چای، به آشپرخانه برگشت. کوک را محکم‌تر چرخاند و نیمی از میهمانان از در خارج شدند. برایش جالب بود. گوشه لب‌هایش ناخودآگاه کش آمدند. این بار مصمم‌تر انگشتش را بر روی آن حرکت داد.. چرخاند و چرخاند و چرخاند. خانه خلوت شد. حالا فقط خودش بود و او که روی زمین افتاده بود. با دیدن گردن او که در جهت غیر از جهت طبیعی چرخیده بود تنش لرزید. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و انگشتش را یک دور دیگر چرخاند. احساس متفاوتی داشت. نفس‌های او را؛ همین جا، در همین اتاق، می‌شنید و صدایش را.. _ساحل.؟