نُتهآیِموسیقی★
نه تو میمانی ، نه اندوه و نہ هئچ یک از مردم این آبادی .. به حباب نگرآن لب یک رود قسم و به کوتآهی آ
یک شبی مجنون نمازش را شکست، بی وضو در کوچه لیلا نشست؛
عشق آن شب مستِ مستَش کرده بود،
فارغ از جام الستش کرده بود؛
سجدهای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او،
گفت: یا رب از چه خوارم کردهای؟
بر صلیب عشق دارم کردهای،
جام لیلا را به دستم دادهای،
وندر این بازی شکستم دادهای،
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم میزنی،
خستهام زین عشق،
دل خونم مکن؛
من که مجنونم تو مجنونم مکن،
مرد این بازیچه دیگر نیستم،
این تو و لیلای تـو، من نیستم!
گفت: ای دیوانه لیلایت منم،
در رگ پنهان و پیدایت منم،
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی؛
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم،
کردمت آواره صحرا نشد؛
گفتم عاقل میشوی اما نشد!
سوختم در حسرت یک یآ ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی،
دیدم امشب با منی گفتم بلی؛
مطمئن بودم به من سر میزنی..
در حریم خانهام در میزنی..
حال این لیلا که خارت کرده بود،
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مـَرد راهم باش تا شاهت کنم،
صد چو لیلا کشته در راهت کنم!
رفـتی و بُرد از کفَم زندگـانی،
عِشقُ امیـدِ مرآ در جَوانی:)
رَفتـی کجآ، ای که دردم ندآنی؟
دردم ندآنی!