برایم نامه بنویس و از عمیقترین قسمتهای روحت بگو. از آن احساساتی که در انتهای قلبت دفن کردی و فکر میکنی دیگر هرگز تو را ملاقات نمیکنند؛ بیخبر از اینکه آن احساسات دفن شده همانند انگلی ریشه های قلبت را نابود و تو را از تمام متعلقات جدا می میسازند. برایم نامه بنویس. دست بینداز و آن احساسات را بیرون بکش و بگذار در قالب واژهها و جملات روی کاغذ صف بکشند. برایم از احساساتی که گمان میکنی مردهاند بنویس، از تجربههای دردناک و از عشقهای عمیق. برایم بنویس شیرینکم. بگذار تمام آن واژهها در قالب کاغذ نفوذ و به صورت پیچک رشد کنند. بنویس.. آنها را پنهان نکن. بدون نگرانی اجازه بده پیچکها تمام صفحه را دربرگیرند. بنویس.. دروغ نگو و بدان احساسات اگر صادقانه نباشند هرگز رشد نمیکنند. بنویس و بگذار احساسِ تیرگی قلبت با به قلم آوردنِ احساساتِ خاک خورده کمتر شود و پایان پذیرد. برایم بنویس.. برایم نامهای بنویس.
اروئیکا.
اینکه نزدیک تر از جانی و پنهان زِ نگه
هجر تو خوشترم آید زِ وصال دگران
_اقبال لاهوری
داشتم بین ایموجی ها میگشتم. بعضیاشون واقعه خاص و زیبان.. نمیدونم چرا مردم ازشون استفاده نمیکنن.
از این به بعد شاهد قرار گرفتن ایموجی ها متفاوت در انتهای پیام هام خواهید بود🪴🌞
قدرت واقعی برای افرادی که قدرتمندترین یا سریعترین یا باهوشترین زاده شدن نیست. برای افرادی که برای بدست آوردنش هرکاری میکنن.
_سیلکو
اروئیکا.
غروب ابدا فقط یک واژه نیست. غروب میلیون ها کلمه است؛ و هزاران کتابِ مملو از جملاتِ نارنجی رنگ.
It's okay that you're far away and seeing you is a dream
It's okay that I can't hug you every day and every time that I want
It's okay that I can't touch your hand
It's okay that I can't smell you
It's okay that I can't walk with you
It's okay that I only see your words on phone screen instead of hearing them from your mouth
It's okay that I can't hear your laughing sound
It's ok..
به بوسهزارِ لبت چون بهار میروید
گلِ نیاز ز دلِ بیقرار میروید
به بینهایت چشم تو بینهایت حرف
نه یک، نه دو، نه سه بل بیشمار میروید
به دشتِ سینه تو آفتاب میرقصد
ز کوهِ سینه من شامِ تار میروید
دهانِ تنگ تو آوازِ کوچ میخواند
که در دو دیدهِ من انتظار میروید
چو حرف میزنی ای روحعشق میبینی
چه سان به چهرهِ من افتخار میروید
نهان به چشمهِ چشمت چو مهر میخشکد
در آبِ دیده ام عشق آشکار میروید
برایِ دیدنت از راهِ دور آمده ام
که از تمام وجودم غبار میروید
_مهدی دانشور
الان در حالِ تحملِ احساسِ دوست نداشتنیِ غم با تک تکِ سلول های بدنم و تمام جزئیات اون سلول ها هستم.
حسی در من مرا وادار به نوشتن میکند؛ ولی چه بنویسم؟ هرگز شرح حال دخترکی که رنگ خاکستری افزون بر افکارش، زندگی روزمره و حتی تخیلاتش را هم فرا گرفته با لغات بیان نمیشود؟ با او فقط باید گریست..