دور خودش میچرخید. چیزی را گم کرده بود ولی نمیدانست چه چیزی را!
صدا میزد: کجایی من نمیبینمت.. علفهای بلند را کنار میزد همان کسی که روزی در این علفزار و در بین سنبل های بلند میگشت و گلهای آنهارا روی موهایش میگذاشت، الان حواس پرت آنها را لگد میکرد تا چیزی را که دنبالش بود پیدا کند. سعی کرد به یاد آورد چه چیزی را گم کرده بود بود. حس کمبود چیزی را داشت ولی نمیدانست آن چیست. تیغهای کوچک سنبلها انگشتانش را زخمی کرده بودند همان انگشتانی که قبلا هر روز آنهارا مرطوب نگه میداشت و ناخن هایش را با علاقه کوتاه میکرد. خسته شده بود ولی دست از تلاش بر نمیداشت. دوباره صدا زد: خودتو بهم نشون بده. خواهش میکنم من نمیدونم تو چی هستی.
پیرزن بدون اینکه مردمک چشمان را از زن جوان حرکت دهد به پسر کوچکی که کنارش ایستاده بود گفت: اون هیچ وقت چیزی رو که دنبالش بوده پیدا نمیکنه..
پسرک نگاهش را از زن سردرگم گرفت و صورت چروکیده پیرزن را با تعجب نگاه کرد.
_ چون اون خودش رو گم کرده و تا وقتی یاد نگرفته خودش رو دوست داشته باشه پیداش نمیکنه!
در نهایت فهمیدم عشق چیزی نبود که قلب را سخت به تپش بیاندازد، رنگ از صورت عاشق بپراند و او را مجنون خود سازد. عشق همان آغوشی است که در آن احساس امنیت میکنی، عشق همان بوییست که تورا آرام میکند، همان صدایی که قلبت را به آرامش دعوت میکند و همان چیزی که به تو زندگی دوباره میدهد.
He said that he belongs nither this world nor heaven. of course man, you belong to my heart~
به تماشای چشمانت نشسته ام
در کنار گل های بهار
در تماشای رویت نشسته ام
خیره به ماهِ آسمان
به شنیدم صدایت نشسته ام
روی سنگی کنار رودخانه
به تماشای موهایت نشسته ام
درمیان شاخه های جوان درختان
که با نوازش باد میرقصند
به تماشای روحت می نگرم
به ابر های سفید و لطیفی
که در بین آبی حرکت میکنند
و به هوس بویت نشسته ام
در انتظار صبا
دوربین روشن میشود.
_ضبط میکنه؟
سرم را تکان میدهم و از لبخندش رضایت سرازیر میشود. قاصدک سفیدی را که به جای میکروفن در دست دارد را بالاتر میگیرد وشروع به صحبت میکند. از ابر ها میگوید، از توده های عجیب و غریب هوا که هیج وقت متوجه نشدم. از احتمال آفتابی بودن هوا در چند روز آینده میگوید و اینکه فعلا خبری از بارش باران نیست. دستش را در جهت های مختلف حرکت میدهد و سرعت حرکت ابرها و باد را بررسی میکند. به قول خودش 'آب و هوا را پیش بینی میکند'. میتوانم شادی را در چشمانش ببینم. با پیراهن سفید رنگی در میان گل های بهاری ایستاده و با هر نسیم، موهای قهوه ای بافته شده اش به آرامی تکان میخورند و چتری های روی پیشانی اش جابه جا میشوند.
با صدای بلند رعد و برق، تلویزیون خاموش میشود. سرم را بلند میکنم. بیرون خانه هم تاریک است. به شمعی که به خواطر قطع شدن برق در طوفان چند روز اخیر آن را کنار تلویزیون میگذارم نگاه میکنم. نیازی به آن ندارم. با دراز کردن دستم، پرده را کنار میزنم پنج روز.. دقیقا پنج روز این باران بدون وقفه میبارد. شاید آسمان هم دلش گرفته. از این فکر احمقانه خنده ام میگیرد. دلم میخواست اینجا بودی و مثل گذشته ها آفتاب روشنی را در روز های آینده پیشبینی میکردی.
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه ،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطر های سبز و آبی و کبود،
نغمه های ناشنیده ساز میکنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها!
روی مخمل لطیف گونه هایت،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه باز میکنند
بهتر از تمام رنگ ها و راز ها!
خوبِ خوبِ نازنین من!
نام تو همیشه مرا مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر های ناب
نام تو اگرچه بهترین سرود زندگی است
من تورا به خلوت خدایی خیال خود:
بهترینِ بهترینِ من خطاب میکنم،
بهترینِ بهترینِ من:]]
هدایت شده از انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
کلمات، همیشه نیستند که یاری ات دهند. گاهی که قهرشان بگیرد، باید نازشان را بکشی و به آن ها بگویی لیاقتت بیشتر از این حرف هاست. گاهی کلمات وزن می گیرند و قافیه و می شوند شعر؛ گاهی هم می شوند مکتوبات یک نویسندۀ خوش خیال که در شوق کلمات، چشمه ی ذهنش را جاری دفتر می کند و صفحه کاغذ را مملؤ از چیزهایی که می داند و نمی داند یا اینکه می خواهد بداند.
آگاتای سابق؛ 1402/12/19
با دیدن این تصویر صدای اون گیول تو مغزم میپیچه: وود یو نووو مای نیییمم ، ایف آی سُ یو این هِوِننن؟😔✨
هدایت شده از
بیا خودمونو بغل کنیم
بیا حتی اگه کسی نیست که بگه آفرین که تا همینجا تحمل کردی
آفرین که داری به زندگیت ادامه میدی
بیا خودمون از خودمون تشکر کنیم که دووم آوردیم
بیا قول بدیم فعلا ادامه بدیم، کم نیاریم
بیا یادمون بمونه یه خدایی هم بالا سرمون هست که ما رو میبینه و حواسش هست..
شاید زیر درخت گلابی نشسته
استراحت میکند
یا در آن کوچه باریک که بوی قورمهسبزی میدهد، قدم میزند
نمیدانم..
شاید هم با پسر ها گلکوچک بازی میکند
یا در کنار ننهجان نشسته
و انگشت های چروکیده و مهربان ننه، موهای سیاه و بلندش را میبافد
شاید چادر سفید گلگلی اش را پوشیده و در حیاط با گلسوم، دختر همسایه بغلی عروسک بازی میکند
یا در کنار دریا
با چوب نازکی که پیدا کرده، مشق امروزش را تمرین میکند:
بابا آب داد. بادبادک آبی است
نمیدانم کجاست
یا حتی چه کار میکند
در دشتی سوسن میچیند؟ میرقصد؟ نقاشی میکشد؟ تنهاست؟ عاشق شده است؟ میخندد؟
نمیدانم..
نگرانش هستم
شما آن را ندیده اید؟!
اره قبول دارم. من تو اون لحظه نتونستم خوب از کلمات استفاده کنم؛ ولی توچی؟ اصلا به خودت زحمت خوندن چشمامو دادی؟