زندگی واقعا سخته به خودت میای میبینی داری از اعماق وجود اشک میریزی واسه چیزی که قبلاً هم پیش بینی کرده بودی. بعضی وقتا عین بچهها قهر میکنی از کسی که ناراحتت کرده. گاهی وقتا لج میکنی چون چیزی که داشتی اتفاق نیوفتاده. گاهی میشکنی برای از دست دادن چیزی که ادامه دادن بدون اون سخته. اما زندگی فقط این نیست. یکی هست که بعد از گریه میخندونتت، کسی است که بعد از قهر دنبالت بیاد، کسی هست که دل شکستتو ترمیم کنه و قطعاً کسی هست که تا آخرین قدم توی مسیری که ادامه میدی کنارته. با وجود اون شخص حتی اگه لج کنی، باز برمیگردی، گریه میکنی ولی تسلیم نمیشی، میشکنی ولی با تیکه های شکسته شدت قوی تر ادامه میدی .
بعد از همه این موقعیتها تو از خود قبلیت متفاوت میشی، فرق میکنی، ساخته میشی، باعث ساخته شدن بقیه میشی، شاید این همون چیزی باشه که ما به خاطرش به دنیا اومدیم؛ ساخته شدن.
در فرهنگ ما لاغر بودن یعنی زیبایی و سلامت! و اندکی چاقی مایه شرمساری است. مجلهها، تلویزیون، مدارس زنانه و صنعت مد و لوازم آرایشی کاری کردند که ۲۰ سال پایان زیبای زنان محسوب میشود! این مسئله باعث تنفر مادرها از دخترانشان و شرمساری دختران از ظاهر مادرانشان شده است. بسیاری از آنها قبل از ۱۰ سالگی به همراه مادرشان رژیم میگیرند و ورزش میکنند! آیا نمیبینیم که تحت مال یه عده شرکتهای زیبایی درآمدهایم و مثل احمق ها به دام بازاریان افتادیم؟! آیا آنقدر زشتیم که زیر بار هر درد تغییر و هزینهای برای جوان و لاغرتر شدن میرویم؟ آیا این فرهنگ مضحک را به دخترانمان تحمیل خواهیم کرد؟ آیا هزینه جراحی پلاستیک آنها را میپردازیم تا به آنها ثابت کنیم که ما نیز مانند فرهنگمان آنها را زشت میبینیم؟ کی میخواهیم نگاهی به آینه بیندازیم و بفهمیم که به اندازه کافی زیباییم؟
_نانسی لوانت
آینه؟ به من نگاه کن تا از ستارههای تو چشمات بگم، از غنچه گلای صورتی رو لبات بگم، از نرمی لپات بگم، از زیبایی و درخشش موهات بگم، از شیرینی حرفات بگم، از قشنگی صدات بگم، از قلب مهربونت بگم، از بدن بغل کردنیت بگم((:✨
hairs get lighter
skin gets darker
water gets warmer
drinks get colder
music gets louder
nights get longer
life gets better
summer is here^^✨
به اتاق آمد و خودش را در آیینه برانداز کرد. دستش را روی یقه لباس چروک شروع شدهاش کشید تا صاف شود. سایه اکلیلی بالای چشم به او حس معذب بودن میداد. انگشتش را روی چشمانش کشید تا آنها را کمرنگتر کند. صدای مادر را از پذیرایی میشنید که اسمش را صدا میزد. برای آخرین بار با عجله نگاهی به خودش در آینه انداخت و از اتاق بیرون رفت. او هیچگاه انعکاس خودش را که در آینه بدون هیچ حرکت به خروج او از اتاق زل زده را ندید.
هیچ آدمی نمیتونه تنهایی ادامه بده. نمیتونه بگه که من دلم نمیخواد با هیچکس دیگهای توی این دنیا آشنا بشم.
زندگی همینه. میتونی بری توی غارِ سیاهِ تنهایی و بگی نمیخوام دیگه با هیچکس دیگه آشنا بشم ولی تنها نتیجهای که داره از تنهایی مردنته. بجاش میتونی از غار بیای بیرون توی دشت پر از گلای زرد بدویی. درسته پاهات از خار اون گلها زخمی میشه. اون عنکبوت عجیب دستتو نیش میزنه. گِل زیر پاهات اونا رو کثیف میکنه ولی چشمات فقط زیبایی میبینن گلبرگهای زرد که نسیم اونا رو میرقصونه، پروانههای قشنگی که روی اونا میشینن و بوی خوش گلا روحتو نو میکنه. مطمئنم حتی اگه عمیقتر نفس بکشی بوی گرده بین پای زنبور رو هم میشنوی. تو انتخاب میکنی که تا همیشه توی غار سیاهت تنها باشی یا درد و لذت رو باهم تجربه کنی یا بهتره بگم زندگی کنی:))