در طول روز افراد زیادی هستند که به آنها نگاه میکنم و گفتوگویی آغاز میکنم و اغلب دیدن چهرههایشان یا گفتگو با آنها برایم لذت بخش نیست.
اما نگاه کردن به تو حس قشنگی دارد. انگار همهی زیبایی ها و خوشحالیهایم درتو خلاصه میشود. انگار تو شروع و پایان لبخند من هستی. وقتی برایم سخن میگویی.. وقتی از شوق میخندی.. وقتی به چشمانم نگاه میکنی.. درآن لحظات قلبم برای تو میدرخشد ماهکم!
هدایت شده از انجمن بیکاران کتابخون؛🇵🇸
خلاصه که مراقب خودتون باشید، به اون آدم داخل آینه، عشق بورزید. آره میدونم گاهی از دستش عصبانی میشید و دوست دارید با مشت بکوبونید توی دهنش، گاهی دوست دارید بمیره و نباشه، از دستش و وجودش خسته می شید. ولی مراقبش باشید. تنها آدمیه که توی زندگیتون دارید.
کلی ایده واسه نوشتن تو سرم دارم ولی فنون دستمو گرفته میگه تا وقتی حفظ نکنی توی قرن ۱ تا۵ چه سبک شعری رواج داشت و چه ویژگی هایی داشته ولت نمیکنم بری😀💔
دور خودش میچرخید. چیزی را گم کرده بود ولی نمیدانست چه چیزی را!
صدا میزد: کجایی من نمیبینمت.. علفهای بلند را کنار میزد همان کسی که روزی در این علفزار و در بین سنبل های بلند میگشت و گلهای آنهارا روی موهایش میگذاشت، الان حواس پرت آنها را لگد میکرد تا چیزی را که دنبالش بود پیدا کند. سعی کرد به یاد آورد چه چیزی را گم کرده بود بود. حس کمبود چیزی را داشت ولی نمیدانست آن چیست. تیغهای کوچک سنبلها انگشتانش را زخمی کرده بودند همان انگشتانی که قبلا هر روز آنهارا مرطوب نگه میداشت و ناخن هایش را با علاقه کوتاه میکرد. خسته شده بود ولی دست از تلاش بر نمیداشت. دوباره صدا زد: خودتو بهم نشون بده. خواهش میکنم من نمیدونم تو چی هستی.
پیرزن بدون اینکه مردمک چشمان را از زن جوان حرکت دهد به پسر کوچکی که کنارش ایستاده بود گفت: اون هیچ وقت چیزی رو که دنبالش بوده پیدا نمیکنه..
پسرک نگاهش را از زن سردرگم گرفت و صورت چروکیده پیرزن را با تعجب نگاه کرد.
_ چون اون خودش رو گم کرده و تا وقتی یاد نگرفته خودش رو دوست داشته باشه پیداش نمیکنه!
در نهایت فهمیدم عشق چیزی نبود که قلب را سخت به تپش بیاندازد، رنگ از صورت عاشق بپراند و او را مجنون خود سازد. عشق همان آغوشی است که در آن احساس امنیت میکنی، عشق همان بوییست که تورا آرام میکند، همان صدایی که قلبت را به آرامش دعوت میکند و همان چیزی که به تو زندگی دوباره میدهد.
He said that he belongs nither this world nor heaven. of course man, you belong to my heart~
به تماشای چشمانت نشسته ام
در کنار گل های بهار
در تماشای رویت نشسته ام
خیره به ماهِ آسمان
به شنیدم صدایت نشسته ام
روی سنگی کنار رودخانه
به تماشای موهایت نشسته ام
درمیان شاخه های جوان درختان
که با نوازش باد میرقصند
به تماشای روحت می نگرم
به ابر های سفید و لطیفی
که در بین آبی حرکت میکنند
و به هوس بویت نشسته ام
در انتظار صبا
دوربین روشن میشود.
_ضبط میکنه؟
سرم را تکان میدهم و از لبخندش رضایت سرازیر میشود. قاصدک سفیدی را که به جای میکروفن در دست دارد را بالاتر میگیرد وشروع به صحبت میکند. از ابر ها میگوید، از توده های عجیب و غریب هوا که هیج وقت متوجه نشدم. از احتمال آفتابی بودن هوا در چند روز آینده میگوید و اینکه فعلا خبری از بارش باران نیست. دستش را در جهت های مختلف حرکت میدهد و سرعت حرکت ابرها و باد را بررسی میکند. به قول خودش 'آب و هوا را پیش بینی میکند'. میتوانم شادی را در چشمانش ببینم. با پیراهن سفید رنگی در میان گل های بهاری ایستاده و با هر نسیم، موهای قهوه ای بافته شده اش به آرامی تکان میخورند و چتری های روی پیشانی اش جابه جا میشوند.
با صدای بلند رعد و برق، تلویزیون خاموش میشود. سرم را بلند میکنم. بیرون خانه هم تاریک است. به شمعی که به خواطر قطع شدن برق در طوفان چند روز اخیر آن را کنار تلویزیون میگذارم نگاه میکنم. نیازی به آن ندارم. با دراز کردن دستم، پرده را کنار میزنم پنج روز.. دقیقا پنج روز این باران بدون وقفه میبارد. شاید آسمان هم دلش گرفته. از این فکر احمقانه خنده ام میگیرد. دلم میخواست اینجا بودی و مثل گذشته ها آفتاب روشنی را در روز های آینده پیشبینی میکردی.
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه ،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطر های سبز و آبی و کبود،
نغمه های ناشنیده ساز میکنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها!
روی مخمل لطیف گونه هایت،
غنچه های رنگ رنگ ناز،
برگ های تازه تازه باز میکنند
بهتر از تمام رنگ ها و راز ها!
خوبِ خوبِ نازنین من!
نام تو همیشه مرا مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر های ناب
نام تو اگرچه بهترین سرود زندگی است
من تورا به خلوت خدایی خیال خود:
بهترینِ بهترینِ من خطاب میکنم،
بهترینِ بهترینِ من:]]
هدایت شده از انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
کلمات، همیشه نیستند که یاری ات دهند. گاهی که قهرشان بگیرد، باید نازشان را بکشی و به آن ها بگویی لیاقتت بیشتر از این حرف هاست. گاهی کلمات وزن می گیرند و قافیه و می شوند شعر؛ گاهی هم می شوند مکتوبات یک نویسندۀ خوش خیال که در شوق کلمات، چشمه ی ذهنش را جاری دفتر می کند و صفحه کاغذ را مملؤ از چیزهایی که می داند و نمی داند یا اینکه می خواهد بداند.
آگاتای سابق؛ 1402/12/19
اروئیکا.
-
با دیدن این تصویر صدای اون گیول تو مغزم میپیچه: وود یو نووو مای نیییمم ، ایف آی سُ یو این هِوِننن؟😔✨
هدایت شده از نارگیل کوچولو:)
بیا خودمونو بغل کنیم
بیا حتی اگه کسی نیست که بگه آفرین که تا همینجا تحمل کردی
آفرین که داری به زندگیت ادامه میدی
بیا خودمون از خودمون تشکر کنیم که دووم آوردیم
بیا قول بدیم فعلا ادامه بدیم، کم نیاریم
بیا یادمون بمونه یه خدایی هم بالا سرمون هست که ما رو میبینه و حواسش هست..