حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_یازد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_هشتم.. #قسمت_دوازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم، موتور حمید خیلی کثیف شده بود، خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم، برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم زودتر راه افتادیم، وقتی رسیدیم از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن، گاهی وقتها ذکر های متنوعی میگفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا، یکجوری اعلام میکرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد.
تنهایی خجالت میکشید موتور را تمیز کند، میگفت: «عزیزم تو هم بیا پیش من باش»، بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید میشد ولی رفتارش خیلی با احترام بود، تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را میشنیدم حالم خراب میشد و بند دلم پاره میشد، احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس میکردم، حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتم این بار سوریه است، شک ندارم!
چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفته بود، گهگاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم، برایشان میوه بردم و گفتم: «شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟»، پدرم خندید و گفت: «حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست، نمیشه ازش چیزی پنهون کرد».
حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد و به من گفت: «آره درست حدس زدی، اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد»، با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟»، پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفيت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری یه تعدادی اعزام بشن، حمید با پدرم حرف میزد که واسطه بشود برای رفتنش،میگفت: «الآن وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا(س) میشم». به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمیشد طرف حمید بروم، این طور مواقع ترجیح میدادم مزاحم خلوت و تنهاییهایش نباشم، داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:«تو چرا زن دایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره! باید بلافاصله میرفتی!»
مهرماه ۹۴ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم، اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم، داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم میترکه، من تحمل گربه هر دوتاتون رو ندارم»، دست خودم نبود، گریه امانم نمیداد، نمیدانم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم، حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت: «پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خونت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش».
چون نمیخواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا آمدیم، حميد وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند. خانه که رسیدیم نوههای صاحب خانه جلوی در بودند، هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هربار که خوراکی میخرید اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها میدید به آنها تعارف میکرد. اگر من شله زرد یا آش میپختم میگفت: «حتما یه کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم». وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت: «من که از پرونده اعمالم خیلی میترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره».
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_دواز
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_هشتم.. #قسمت_سیزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه میکرد، خیلی خوب سردار همدانی را میشناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت، با حسرت گفت: «حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم». همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم: «سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده»، حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی: «برای چی به مادرم گفتی!»، من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا. دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند. برای همین رفت داخل اتاق و با خواهر زاده هایش مشغول توپ بازی شد، به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید میآمد تا بچهها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توپ بازی میکردیم!
گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دورههای آماده سازی و آموزش رزم میرفتند، روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه میآمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم، حمید با خنده می گفت: «جالبه هر روز صبح از این ها خداحافظی میکنیم، دوباره فردا صبح برمیگردن سر کار، بعضی از همکارا میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی میکنن، ما خداحافظی میکنیم، باز شب بر میگردیم خونه!»
شانزدهم مهر با ناراحتی آمد و گفت: «بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت وقت رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، از شون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد»، بابا سر این چیزها حساس بود، خیلی زود احساساتی میشد، این صحندها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش میانداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبتهای همسران شهیدان مدافع حرم از شبکه افق پخش میشد، پدرم زنگ میزد به حمید و میگفت: «نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه»، یک دورهای شبکه افق خانه ما ممنوع بود!
آن روزها برای همه ما سخت میگذشت، حمید میگفت كل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است، خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه میآمدم از پشت در صدای دعاهایش را میشنیدم، وارد که میشدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمیخواست بماند، میل رفتن داشت.
کمی که گذشت تماسهای رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ میزدند و از حال و هوای سوریه میگفتند، صدا خیلی با تأخیر میرفت، حمید سعی میکرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه میانداخت، هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبردند، آقا میثم از اعضای گروهانشان می گفت: «من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه، اینجا ببینمت بعد برگردم ایران»، همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: «حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ، اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده».
حمید خانه که میآمد می گفت: «به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن»، من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید مینشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را میدیدم، مخصوصا برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم میسوخت، با گریه دعا میکردم، به خدا می گفتم: «خدایا تو رو به حق پنج تن، این همکار حمید بچه داره، انشاءالله سالم برگرده»، آن روزها اصلا فکرش را نمیکردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
4_5819044017307911593.mp3
4.64M
#پادکست
🎙بوی شقایق، بوی یاس
🔹به مناسبت تشییع ۴ شهید در سمنان
🔸کاری از گروه چندرسانهای #مرآت و مرکز قافله
✅ گوینده: خانم فرمند
@javanesalehin
☀️امام صادق عليه السلام:
🔹پدرم مرا به سه چيز #ادب آموخت و از سه چيز #نهی فرمود.
🔹سه نكته #ادب اين بود كه فرمود:
فرزندم! هركس با دوست بد بنشيند سالم نمى ماند
و هر كس گفتارش را كنترل نكند پشيمان مى شود
و هر كس به جايگاه هاى بد وارد شود مورد بدگمانى قرار مى گيرد (زير سؤال مى رود)
🔹و آن سه چيز كه مرا از آن #نهى فرمود:
دوستى با كسى كه چشم ديدن نعمت كسى را ندارد
️ و با كسى كه از مصيبت ديگران شاد مى شود
و دوستی با سخن چين.
📚 تحف العقول ص۳۷۶
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_سیزد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_نهم.. #قسمت_اول...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید، روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود، عشقی که بینشان بود، خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا مأموریت های همیشگی شهید، نبودنها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم، صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسم بیشتر میشد، میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر» قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم، بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه میکرد، وقتی دید تا این حد متاثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد، گفت: «حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی كافيه»، با همان بغض و گریه به حمید گفتم: «داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، میترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه».
انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمیکردم، حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوهگیری بود که درست کار نمیکرد، چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب میشد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب، خیلی کم پیش میآمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند، داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت میکردم، اسمش را هم نمیتوانستم بگویم، ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم. با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم، دلم پیش حمید بود، نمیخواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم، قبل از اردو برایش آش شله زرد پختم، معمولا قبل از اردوهایی که میرفتم برایش دو سه وعده غذا میپختم و داخل یخچال میگذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند. هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی میآمد، بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم، دریا طوفانی بود، با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت کاخ موزه پهلوی حرکت کردیم، فصل پرتقال و نارنگی بود، بعضی از دانشجوها شیطنت میکردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه میچیدند. با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید رسول پورمراد به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است، زیاد نمیتوانست صحبت کند، وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند گفت: «عزیزم به اون میوه ها لب نزن، بیت الماله، معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغها رو مال خودش کرده، اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی میخرم».
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin