💚#صبح_بخیر_مهدوی💚
✿ اَلسَّـلامُ عَلَیْڪَ یٰا مـیثٰاقَ اﷲ✿
سلام آقای مهربانی ها...❤️
#صبح_بخیر
🌹 @javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_دهم.
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_هشتم.. #قسمت_یازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
حمید از روزی که این خبر را شنید آرام و قرار نداشت، برای این که خبری از آقای محمدرضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود، این طوری نبود که فقط اسم هم گردانیهایش را بنویسد و همه چیز تمام، میآمد خانه تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک میداد و یادآوری میکرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که مشخص کرده بود را حتما همه بخوانند.
آیه نهم سوره یاسین «و جعلنا من بين أيديهم سدّاً ومن خلفهم سداً فَأغشَيناهم فَهم لا يُبصِرون» را زیاد میخواند تا آقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن و داعشیها نیفتاده باشد، سر تعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود، می گفت: «این خواب چه خوب چه بد، اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد، به جای این کارها متوسل بشیم، ختم ذکر و قرآن بگیریم که زودتر از آقای محمدرضایی خبری بشه، این خانواده از این بی خبری خیلی زجر می کشن» برادر آقای محمدرضایی هم در دوره دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود، این جنس انتظار واقعا سخت و جانکاه بود.
ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتابخوانی داشتیم، از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود، شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم: «شوهر عزیزم شام امشب با تو، ببینم چی میکنی، تا شام رو حاضر کنی من چند صفحهای درسمو مرور کنم»، بعد هم گرسنه و تشنه رفتم سر درس تا غذا آماده بشود، یک ساعت گذشت، شد دو ساعت! خبری نبود، رفتم آشپز خانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق، ولی آنقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود چه برسد به سیب زمینی ها!
گفتم: «وای حمید، روده بزرگه روده کوچکه رو قورت داد! خب شعله اجاق رو زیاد کن»، با آرامشی مثال زدنی گفت: «عزیزم هولم نکن، باید مغز پخت بشه»، برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم: «حمید جان نمی خواد، تا این جا دو ساعت زحمت کشیدی ممنون، برو بشین من خودم بقیشو درست می کنم».
با اصرار گفت: «حرفشم نزن، شام امشب با منه، تو برو سر درس و کتابت، تا یه ربع دیگه غذا رو آماده می کنم»، یک ربع شد یک ساعت! از اتاق بلند پرسیدم: «غذا چی شد مهندس؟ ضعف کردم، چشام دیگه چیزی نمیبینه که بخوام درس بخونم»، بالاخره بعد از همه این حرفها سیب زمینی ها مغز پخت شد و صدا زد: «غذای سرآشپز آماده است، بیا بخور که این غذا خوردن داره».
سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ غذایی بود که حمید به عنوان غذای مخصوص سرآشپز درست کرده بود. وارد آشپزخانه که شدم دیدم سفره را هم چیده، هر بار سفره را میچید معمولا یک چیزی فراموش می کرد، یا آب، یا نمک، یا قاشق چنگال، بالاخره یک چیزی را از قلم میانداخت، سفره را که خوب نگاه کردم گفتم: «حمید تو که میدونی این غذا با چی می چسبه، پس چرا خیار شور نیاوردی؟»، گفت: «آخ آخ! ببین از بس سرآشپز رو هل کردی یادم رفت، تا تو بشینی سر سفره آوردم »، زدم زیر خنده گفتم: «مرد حسابی چهار ساعته منتظر غذام، خوبه تو گارسون رستوران بشی، ساعت دوازده شب تازه غذا حاضر میشه! تو مشغول شو خودم میارم» دستش را گذاشت روی شانه های من و نگذاشت بلند شوم، بگذریم از اینکه تا خیار شور را بیاورد و با دقت تمام خرد کند من نصف غذا را خورده بودم.
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_یازد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_هشتم.. #قسمت_دوازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم، موتور حمید خیلی کثیف شده بود، خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم، برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم زودتر راه افتادیم، وقتی رسیدیم از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن، گاهی وقتها ذکر های متنوعی میگفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا، یکجوری اعلام میکرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد.
تنهایی خجالت میکشید موتور را تمیز کند، میگفت: «عزیزم تو هم بیا پیش من باش»، بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید میشد ولی رفتارش خیلی با احترام بود، تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را میشنیدم حالم خراب میشد و بند دلم پاره میشد، احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس میکردم، حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتم این بار سوریه است، شک ندارم!
چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفته بود، گهگاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم، برایشان میوه بردم و گفتم: «شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟»، پدرم خندید و گفت: «حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست، نمیشه ازش چیزی پنهون کرد».
حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد و به من گفت: «آره درست حدس زدی، اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد»، با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟»، پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفيت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری یه تعدادی اعزام بشن، حمید با پدرم حرف میزد که واسطه بشود برای رفتنش،میگفت: «الآن وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا(س) میشم». به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمیشد طرف حمید بروم، این طور مواقع ترجیح میدادم مزاحم خلوت و تنهاییهایش نباشم، داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:«تو چرا زن دایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره! باید بلافاصله میرفتی!»
مهرماه ۹۴ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم، اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم، داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم میترکه، من تحمل گربه هر دوتاتون رو ندارم»، دست خودم نبود، گریه امانم نمیداد، نمیدانم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم، حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت: «پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خونت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش».
چون نمیخواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا آمدیم، حميد وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند. خانه که رسیدیم نوههای صاحب خانه جلوی در بودند، هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هربار که خوراکی میخرید اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها میدید به آنها تعارف میکرد. اگر من شله زرد یا آش میپختم میگفت: «حتما یه کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم». وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت: «من که از پرونده اعمالم خیلی میترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره».
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_دواز
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_هشتم.. #قسمت_سیزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه میکرد، خیلی خوب سردار همدانی را میشناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت، با حسرت گفت: «حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم». همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم: «سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده»، حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی: «برای چی به مادرم گفتی!»، من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا. دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند. برای همین رفت داخل اتاق و با خواهر زاده هایش مشغول توپ بازی شد، به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید میآمد تا بچهها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توپ بازی میکردیم!
گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دورههای آماده سازی و آموزش رزم میرفتند، روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه میآمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم، حمید با خنده می گفت: «جالبه هر روز صبح از این ها خداحافظی میکنیم، دوباره فردا صبح برمیگردن سر کار، بعضی از همکارا میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی میکنن، ما خداحافظی میکنیم، باز شب بر میگردیم خونه!»
شانزدهم مهر با ناراحتی آمد و گفت: «بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت وقت رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، از شون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد»، بابا سر این چیزها حساس بود، خیلی زود احساساتی میشد، این صحندها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش میانداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبتهای همسران شهیدان مدافع حرم از شبکه افق پخش میشد، پدرم زنگ میزد به حمید و میگفت: «نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه»، یک دورهای شبکه افق خانه ما ممنوع بود!
آن روزها برای همه ما سخت میگذشت، حمید میگفت كل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است، خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه میآمدم از پشت در صدای دعاهایش را میشنیدم، وارد که میشدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمیخواست بماند، میل رفتن داشت.
کمی که گذشت تماسهای رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ میزدند و از حال و هوای سوریه میگفتند، صدا خیلی با تأخیر میرفت، حمید سعی میکرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه میانداخت، هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبردند، آقا میثم از اعضای گروهانشان می گفت: «من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه، اینجا ببینمت بعد برگردم ایران»، همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: «حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ، اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده».
حمید خانه که میآمد می گفت: «به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن»، من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید مینشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را میدیدم، مخصوصا برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم میسوخت، با گریه دعا میکردم، به خدا می گفتم: «خدایا تو رو به حق پنج تن، این همکار حمید بچه داره، انشاءالله سالم برگرده»، آن روزها اصلا فکرش را نمیکردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
4_5819044017307911593.mp3
4.64M
#پادکست
🎙بوی شقایق، بوی یاس
🔹به مناسبت تشییع ۴ شهید در سمنان
🔸کاری از گروه چندرسانهای #مرآت و مرکز قافله
✅ گوینده: خانم فرمند
@javanesalehin
☀️امام صادق عليه السلام:
🔹پدرم مرا به سه چيز #ادب آموخت و از سه چيز #نهی فرمود.
🔹سه نكته #ادب اين بود كه فرمود:
فرزندم! هركس با دوست بد بنشيند سالم نمى ماند
و هر كس گفتارش را كنترل نكند پشيمان مى شود
و هر كس به جايگاه هاى بد وارد شود مورد بدگمانى قرار مى گيرد (زير سؤال مى رود)
🔹و آن سه چيز كه مرا از آن #نهى فرمود:
دوستى با كسى كه چشم ديدن نعمت كسى را ندارد
️ و با كسى كه از مصيبت ديگران شاد مى شود
و دوستی با سخن چين.
📚 تحف العقول ص۳۷۶
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_سیزد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_نهم.. #قسمت_اول...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید، روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود، عشقی که بینشان بود، خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا مأموریت های همیشگی شهید، نبودنها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم، صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسم بیشتر میشد، میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر» قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم، بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه میکرد، وقتی دید تا این حد متاثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد، گفت: «حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی كافيه»، با همان بغض و گریه به حمید گفتم: «داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، میترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه».
انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمیکردم، حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوهگیری بود که درست کار نمیکرد، چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب میشد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب، خیلی کم پیش میآمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند، داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت میکردم، اسمش را هم نمیتوانستم بگویم، ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم. با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم، دلم پیش حمید بود، نمیخواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم، قبل از اردو برایش آش شله زرد پختم، معمولا قبل از اردوهایی که میرفتم برایش دو سه وعده غذا میپختم و داخل یخچال میگذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند. هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی میآمد، بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم، دریا طوفانی بود، با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت کاخ موزه پهلوی حرکت کردیم، فصل پرتقال و نارنگی بود، بعضی از دانشجوها شیطنت میکردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه میچیدند. با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید رسول پورمراد به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است، زیاد نمیتوانست صحبت کند، وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند گفت: «عزیزم به اون میوه ها لب نزن، بیت الماله، معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغها رو مال خودش کرده، اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی میخرم».
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
وقتی خداوند شرایط سختی را
پیش رویتان قرار میدهد،
خودش نیز شما را در عبور از آن یاری خواهد کرد....
زندگی آسان نیست،
اما در هر بالا و پایین درس هایی میآموزید که باعث قوی
شدنتان میگردد ...
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_اول..
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_نهم.. #قسمت_دوم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
چون کلوچه دوست داشت موقع برگشت برایش کلوچه خریدم، خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه، لباسهایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود، اجازه نمیداد من لباسهایش را بشورم، از لباس مهمانی گرفته تا لباس باشگاه و لباس نظامی، همه را خودش میشست، سال اول که طبقه پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیر تخلیه ماشین لباسشویی نداشت، وقتی هم که به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آنقدر کوچک بود که درب ماشین لباسشویی باز نمیشد، برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم، مجبور بودیم با این شرایط کنار بیاییم و لباس ها را با دست بشوییم. دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم، سریع وسایلم را جابجا کردم و مشغول آشپزی شدم، حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاید، البته طبق تعریفی که خودش داشت در دوران مجردی از پیتزا هم فراری بود، مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خورده بودند ولی چون خوب درست نشده بود، از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود، با یادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد، وقتی برای اولین بار پیتزاهایی که خودم پخته بودم را دید اولین لقمه را با چشم های بسته خورد، خوب که مزه مزه کرد خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد. بعد از آن هم نظرش کامل برگشت، جوری شده بود که خودش میگفت: «فرزانه امشب پیتزا درست کن، اون چیزی که بیرون خوردیم با این چیزی که تو درست میکنی زمین تا آسمون فرق داره، مطمئنی این هم پیتزاست؟!»
مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو سه کیلو خمير گذاشته شده است، خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید میخواسته نانهای خیلی ترد را آب بزند تا از خشکی در بیاید، اما به جای پاچیدن چند قطره آب، انگار نانها را به کل شسته بود، بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود!
زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم، چند دقیقهای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد، از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است، سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحب خانه بدهیم، وقتی از پله ها بالا میآمد مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد. بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم: «پسر صاحب خانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم کنار که ببری طبقه پایین»، حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: «پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس بده، تحویل من داد که من به کتابخونه برگردونم»، کتاب گناهان کبیره آیتالله دستغیب بود، به حمید گفتم: «چه جالب، این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی گشتیم ولی پیدا نکردیم، حالا که کتاب اینجاست میشینیم دو نفری میخونیم»، حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت: «خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم، چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم، جایی هم به نام ما ثبت نشده. پس حق خوندنش رو نداریم، چون کتاب جزء اموال عمومیه کتابخونه است ما وقتی میتونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه امانت گرفته باشیم».
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_دوم..
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_نهم.. #قسمت_سوم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم، در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت میکردیم، مادرم گفت: «کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونه جدید باشم»، موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخیهای همیشگی پدر و دختری به من گفت: امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند، من اسم حمید رو خط زدم، یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه».
گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریه آرام حمید شدم، طرف اتاق که رفتم دیدم کتاب دختر شینا را دست گرفته و با خاطراتش اشک می ریزد، متوجه حضور من که شد کتاب را بست و گفت: «راست می گفتیا زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست، همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن، این که یه زن تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته، دوست دارم حالا که اسممو برای رفتن به سوریه نوشتم اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی».
همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود، وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خود کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم، حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد، بعد از کلی مکث و مقدمه چینی گفتم: «بابا پشت تلفن خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده، از من خواست بهت اطلاع بدم»، ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد، گفت: دایی نباید این کار رو می کرد، من خیلی دوست دارم برم سوریه».
یکی دو ساعت هیچ صحبتی نمیکرد، حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد، غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه برود. وقتی به خانه برگشت گفت که با پدرم صحبت کرده است، از سیر تا پیاز صحبت هایشان را برایم تعریف کرد، این که خودش به پدرم چه حرف هایی زده و پدرم در جواب چه چیز هایی گفته است، بعد از تمرین نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد ولی گفته بود: «دایی جان؛ اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید میشیم، پس مانع رفتن من نشید، اجازه بدین من برم»؛ اما پدرم راضی نشده بود، گفته بود: «اگر قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیاتره، تو هنوز جوونی هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی اونوقت برو سوریه».
آن شب خواب به چشم حمید نیامد، میدانستم حمید این سری بماند دق میکند، صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم، کلی با پدر و مادرم صحبت کردم، از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند، گفتم: «اشکالی نداره، من راضیم حمید بره سوریه، هر چی که خیره همون اتفاق میفته»، پدرم گفت: «دخترم این خط این نشون! حمید بره شهید میشه، مطمئن باش!»، مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت: «فرزانه من حوصله گریه های تو رو ندارم، خدای ناکرده اتفاق بیفته تو طاقت نمیاری»، در جوابشان گفتم: «حرفاتون رو متوجه میشم، منم به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه، ولی دوست ندارم مانع سعادتش باشم، شما هم خواهشا رضایت بدید، حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه، از خیلی وقت پیش راه خودش رو انتخاب کرده».
پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد، قرار شد صحبت کند تا اسم حمید را به لیست اعزامیهای دوره جدید اضافه کنند.
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
در طول سال اونقدر روز زن و دختر داریم که هرموقع میخوام تقویم رو باز کنم قبلش یه یاالله میگم 😕..
پیشاپیش روزتون مبارک🌸🌺
@javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_سوم..
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_نهم.. #قسمت_چهارم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
روز شنبه شانزدهم آبان ساعت پنج از دانشگاه به خانه برگشتم، هوا ابری و گرفته بود، برقهای اتاق خاموش بود، حمید کنار بخاری یک پتو سرش کشیده بود و به خواب رفته بود، پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم، هنوز چند لقمه ای ناهار نخورده بودم که از خواب بیدار شد، من را صدا کرد و گفت: «کی رسیدی خانوم؟ ناهار خوردی بیا باهات کار دارم»، از لحن صحبتش تا ته ماجرا را خواندم، با شوخی گفتم: «چیه باز میخوای بری سوریه ؟! شاید هم میخوای بری سامرا، هر جا میخوای بری برو، ما دیگه از خیر تو گذشتیم!».
خندید و گفت: «جدی جدی میخوایم بریم! امروز صبح توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن بمونن، خیلی ها داوطلب شدن. بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن؟ من دستمو بلند کردم، پرسیدن چند نفر دوره پزشک یاری رفتن؟ باز دستمو بلند کردم، پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستمو بلند کردم!».
گفتم: «پس همه کارها رو کردی؟ فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد، راستی مگه اونایی که سری اول رفته بودن برگشتن که شما می خواین برین؟»، در حالی که پتو را جمع می کرد گفت: «ما باید اعزام بشیم، خط رو تحویل بگیریم، وقتی مستقر شدیم اونا برمی گردن».
چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم، حمید میگفت: «سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم، این سری با هم بریم با انتخاب خودت بخریم». اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود، چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم، همه کارها را انجام دادیم ولی وام ما جور نشد، انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامه ای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود. چهل روزی میشد که سری اول اعزام شده بودند، شنبه این حرف را به من زد، اعزامشان روز دوشنبه بود، یعنی فقط دو روز بعد! هر چقدر من دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم ولی حمید پر از آرامش و اطمینان بود، جلوی آینه محاسنش را شانه کرد و گفت: «باید با لباس نظامی عکس داشته باشم، میرم عکاسی سر کوچه عکس بگیرم زود بر می گردم».
از خانه که بیرون رفت تازه از بهت این خبر بیرون آمدم، شروع کردم به گریه کردن، هر چه کردم حریف دلم نشدم، نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمیتوانستم لحظه ای به آن فکر کنم.
یک سر ایمانم بود یک سر احساسم، دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی میشد روی گلویم که : «نذار بره! باهاش قهر کن، جلوش وایسا، لج بازی کن، چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه»، این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود، بغضم را میخوردم، جلوی چشمم صحنه قیامت را میدیدم که با دست خالی جلوی امیر المؤمنین(ع) هستم، در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردم از طرفی حتی مانع رفتن همسرم شده ام.
🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
@javanesalehin
الهـی
یـاورمان بـاش
تامحتاج روزگار نباشیم
همدممان باش
تا که تنهای روزگـار نباشیم
کنارمان بمان
تا که بی کس روزگار نباشیم
وخدایمان باش
تا بنده این روزگار نباشیم
@javanesalehin
💐ولادت دختر هفتمین و خواهر هشتمین و عمه ی آخرین خورشید ولایت، جلوه کوثر و شفیعه محشر، #حضرت_معصومه_اطهر (سلام الله علیها) و روز دختر بر دختران سرزمینم مبارک
@javanesalehin