eitaa logo
حَـَـریـم حَــرَم🕊
50 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
393 ویدیو
32 فایل
🔆 دست من و تو نیست اگر معتبر شدیم خیلی حسین (ع) زحمت ما را کشیده است ... 🔆
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️امام صادق عليه السلام: 🔹پدرم مرا به سه چيز #ادب آموخت و از سه چيز #نهی فرمود. 🔹سه نكته #ادب اين بود كه فرمود:  فرزندم! هركس با دوست بد بنشيند سالم نمى ماند  و هر كس گفتارش را كنترل نكند پشيمان مى شود  و هر كس به جايگاه هاى بد وارد شود مورد بدگمانى قرار مى گيرد (زير سؤال مى رود) 🔹و آن سه چيز كه مرا از آن #نهى فرمود: دوستى با كسى كه چشم ديدن نعمت كسى را ندارد ️ و با كسى كه از مصيبت ديگران شاد مى شود و دوستی  با سخن چين. 📚 تحف العقول ص۳۷۶ @javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_هشتم.. #قسمت_سیزد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید، روایت زندگی زن و شوهری را می‌خواندم که شبیه زندگی خودمان بود، عشقی که بینشان بود، خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می‌کشید یا مأموریت های همیشگی شهید، نبودنها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم می‌توانستم ببینم، صفحه به صفحه می‌خواندم و مثل ابر بهار اشک می‌ریختم و با صدای بلند گریه می‌کردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک می‌شدم ترسم بیشتر می‌شد، می‌ترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر» قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم، بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می‌کرد، وقتی دید تا این حد متاثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد، گفت: «حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی كافيه»، با همان بغض و گریه به حمید گفتم: «داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، می‌ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه». انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی‌کردم، حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوه‌گیری بود که درست کار نمی‌کرد، چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب می‌شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب، خیلی کم پیش می‌آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند، داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می‌کردم، اسمش را هم نمی‌توانستم بگویم، ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم. با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم، دلم پیش حمید بود، نمی‌خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم، قبل از اردو برایش آش شله زرد پختم، معمولا قبل از اردوهایی که می‌رفتم برایش دو سه وعده غذا می‌پختم و داخل یخچال می‌گذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند. هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی می‌آمد، بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم، دریا طوفانی بود، با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت کاخ موزه پهلوی حرکت کردیم، فصل پرتقال و نارنگی بود، بعضی از دانشجوها شیطنت می‌کردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه می‌چیدند. با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید رسول پورمراد به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است، زیاد نمی‌توانست صحبت کند، وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند گفت: «عزیزم به اون میوه ها لب نزن، بیت الماله، معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغ‌ها رو مال خودش کرده، اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی می‌خرم». 🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 @javanesalehin
گفت: فِرآق راوِصآل را دوست داری یا فِراق را..!؟
گفت: فِرآق را
چونکہ در فِراق، وصآل هست
در وصآل، بیم فِراق..!🍃
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ وقتی خداوند شرایط سختی را پیش رویتان قرار می‌دهد، خودش نیز شما را در عبور از آن یاری خواهد کرد.... زندگی آسان نیست، اما در هر بالا و پایین درس هایی می‌آموزید که باعث قوی شدنتان می‌گردد ... @javanesalehin
#صبحتون_شهدایی هر چند رفته‌ ای و دل از مـــا گسسته‌ای ؛ پیوسته پیشِ چشم خیالم نشسته‌ای ... #شهید_ابراهیم_رشید #ایام_شهادت #یادش_باصلوات 🆔 @javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_اول..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 چون کلوچه دوست داشت موقع برگشت برایش کلوچه خریدم، خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه، لباسهایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود، اجازه نمی‌داد من لباسهایش را بشورم، از لباس مهمانی گرفته تا لباس باشگاه و لباس نظامی، همه را خودش می‌شست، سال اول که طبقه پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیر تخلیه ماشین لباسشویی نداشت، وقتی هم که به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آنقدر کوچک بود که درب ماشین لباسشویی باز نمی‌شد، برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم، مجبور بودیم با این شرایط کنار بیاییم و لباس ها را با دست بشوییم. دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم، سریع وسایلم را جابجا کردم و مشغول آشپزی شدم، حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاید، البته طبق تعریفی که خودش داشت در دوران مجردی از پیتزا هم فراری بود، مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خورده بودند ولی چون خوب درست نشده بود، از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود، با یادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد، وقتی برای اولین بار پیتزاهایی که خودم پخته بودم را دید اولین لقمه را با چشم های بسته خورد، خوب که مزه مزه کرد خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد. بعد از آن هم نظرش کامل برگشت، جوری شده بود که خودش می‌گفت: «فرزانه امشب پیتزا درست کن، اون چیزی که بیرون خوردیم با این چیزی که تو درست می‌کنی زمین تا آسمون فرق داره، مطمئنی این هم پیتزاست؟!» مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو سه کیلو خمير گذاشته شده است، خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید می‌خواسته نانهای خیلی ترد را آب بزند تا از خشکی در بیاید، اما به جای پاچیدن چند قطره آب، انگار نانها را به کل شسته بود، بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود! زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم، چند دقیقه‌ای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد، از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است، سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحب خانه بدهیم، وقتی از پله ها بالا می‌آمد مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد. بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم: «پسر صاحب خانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم کنار که ببری طبقه پایین»، حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: «پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس بده، تحویل من داد که من به کتابخونه برگردونم»، کتاب گناهان کبیره آیت‌الله دستغیب بود، به حمید گفتم: «چه جالب، این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی گشتیم ولی پیدا نکردیم، حالا که کتاب اینجاست می‌شینیم دو نفری می‌خونیم»، حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت: «خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم، چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم، جایی هم به نام ما ثبت نشده. پس حق خوندنش رو نداریم، چون کتاب جزء اموال عمومیه کتابخونه است ما وقتی می‌تونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه امانت گرفته باشیم». 🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 @javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_دوم..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم، در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت می‌کردیم، مادرم گفت: «کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونه جدید باشم»، موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی‌های همیشگی پدر و دختری به من گفت: امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند، من اسم حمید رو خط زدم، یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه». گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریه آرام حمید شدم، طرف اتاق که رفتم دیدم کتاب دختر شینا را دست گرفته و با خاطراتش اشک می ریزد، متوجه حضور من که شد کتاب را بست و گفت: «راست می گفتیا زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست، همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن، این که یه زن تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته، دوست دارم حالا که اسممو برای رفتن به سوریه نوشتم اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی». همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود، وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خود کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم، حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد، بعد از کلی مکث و مقدمه چینی گفتم: «بابا پشت تلفن خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده، از من خواست بهت اطلاع بدم»، ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد، گفت: دایی نباید این کار رو می کرد، من خیلی دوست دارم برم سوریه». یکی دو ساعت هیچ صحبتی نمی‌کرد، حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد، غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه برود. وقتی به خانه برگشت گفت که با پدرم صحبت کرده است، از سیر تا پیاز صحبت هایشان را برایم تعریف کرد، این که خودش به پدرم چه حرف هایی زده و پدرم در جواب چه چیز هایی گفته است، بعد از تمرین نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد ولی گفته بود: «دایی جان؛ اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید می‌شیم، پس مانع رفتن من نشید، اجازه بدین من برم»؛ اما پدرم راضی نشده بود، گفته بود: «اگر قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیاتره، تو هنوز جوونی هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی اونوقت برو سوریه». آن شب خواب به چشم حمید نیامد، می‌دانستم حمید این سری بماند دق می‌کند، صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم، کلی با پدر و مادرم صحبت کردم، از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند، گفتم: «اشکالی نداره، من راضیم حمید بره سوریه، هر چی که خیره همون اتفاق میفته»، پدرم گفت: «دخترم این خط این نشون! حمید بره شهید میشه، مطمئن باش!»، مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت: «فرزانه من حوصله گریه های تو رو ندارم، خدای ناکرده اتفاق بیفته تو طاقت نمیاری»، در جوابشان گفتم: «حرفاتون رو متوجه میشم، منم به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه، ولی دوست ندارم مانع سعادتش باشم، شما هم خواهشا رضایت بدید، حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه، از خیلی وقت پیش راه خودش رو انتخاب کرده». پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد، قرار شد صحبت کند تا اسم حمید را به لیست اعزامی‌های دوره جدید اضافه کنند. 🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 @javanesalehin
ڪـل صـباح أتنفـس بحـب حـسـين... هـر صبح به عـشـقِ حـسین نفس میکـشم..؛ #به‌سلیمان‌_جهان‌_از‌طرف‌_مور‌_سلام✋♥️ #صباحڪم‌_حسینے ══════°✦ ❃ ✦°══════ @javanesalehin
در طول سال اونقدر روز زن و دختر داریم که هرموقع میخوام تقویم رو باز کنم قبلش یه یاالله میگم 😕.. پیشاپیش روزتون مبارک🌸🌺 @javanesalehin
#پرسش_پاسخ #شبهه #حجاب 👇🌸👇🌸👇
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_سوم..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 روز شنبه شانزدهم آبان ساعت پنج از دانشگاه به خانه برگشتم، هوا ابری و گرفته بود، برق‌های اتاق خاموش بود، حمید کنار بخاری یک پتو سرش کشیده بود و به خواب رفته بود، پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم، هنوز چند لقمه ای ناهار نخورده بودم که از خواب بیدار شد، من را صدا کرد و گفت: «کی رسیدی خانوم؟ ناهار خوردی بیا باهات کار دارم»، از لحن صحبتش تا ته ماجرا را خواندم، با شوخی گفتم: «چیه باز می‌خوای بری سوریه ؟! شاید هم می‌خوای بری سامرا، هر جا میخوای بری برو، ما دیگه از خیر تو گذشتیم!». خندید و گفت: «جدی جدی میخوایم بریم! امروز صبح توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن بمونن، خیلی ها داوطلب شدن. بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن؟ من دستمو بلند کردم، پرسیدن چند نفر دوره پزشک یاری رفتن؟ باز دستمو بلند کردم، پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستمو بلند کردم!». گفتم: «پس همه کارها رو کردی؟ فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد، راستی مگه اونایی که سری اول رفته بودن برگشتن که شما می خواین برین؟»، در حالی که پتو را جمع می کرد گفت: «ما باید اعزام بشیم، خط رو تحویل بگیریم، وقتی مستقر شدیم اونا برمی گردن». چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم، حمید میگفت: «سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم، این سری با هم بریم با انتخاب خودت بخریم». اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود، چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم، همه کارها را انجام دادیم ولی وام ما جور نشد، انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامه ای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود. چهل روزی می‌شد که سری اول اعزام شده بودند، شنبه این حرف را به من زد، اعزامشان روز دوشنبه بود، یعنی فقط دو روز بعد! هر چقدر من دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم ولی حمید پر از آرامش و اطمینان بود، جلوی آینه محاسنش را شانه کرد و گفت: «باید با لباس نظامی عکس داشته باشم، میرم عکاسی سر کوچه عکس بگیرم زود بر می گردم». از خانه که بیرون رفت تازه از بهت این خبر بیرون آمدم، شروع کردم به گریه کردن، هر چه کردم حریف دلم نشدم، نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمی‌توانستم لحظه ای به آن فکر کنم. یک سر ایمانم بود یک سر احساسم، دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی میشد روی گلویم که : «نذار بره! باهاش قهر کن، جلوش وایسا، لج بازی کن، چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه»، این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود، بغضم را می‌خوردم، جلوی چشمم صحنه قیامت را می‌دیدم که با دست خالی جلوی امیر المؤمنین(ع) هستم، در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردم از طرفی حتی مانع رفتن همسرم شده ام. 🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 @javanesalehin
الهـی یـاورمان بـاش تامحتاج روزگار نباشیم همدممان باش تا که تنهای روزگـار نباشیم کنارمان بمان تا که بی کس روزگار نباشیم وخدایمان باش تا بنده این روزگار نباشیم @javanesalehin
💐ولادت دختر هفتمین و خواهر هشتمین و عمه ی آخرین خورشید ولایت، جلوه کوثر و شفیعه محشر، (سلام الله علیها) و روز دختر بر دختران سرزمینم مبارک @javanesalehin
💐السلام علیک رقیه خاتون روزت مبارڪ دخــتر دردانه و نازدانه اربــاب عالــم... @javanesalehin ‌‌‌‌
خدایا .... این عزت مرا بس که بنده تو باشم و این افتخار مرا بس که تو پروردگار من باشی... تو آنچنانی که من می خواهم پس قرار بده مرا آنچنان که تو می خواهی… بارالها در دنیا وآخرت سعادتمندمان بفرما آمیـــن یا رَبَّ العالمین @javanesalehin
سلام امام زمانم جمعه به جمعه چشم من منـتـظر نگـــاهِ تو کی دل خـسـته ام شـود مــعتکف پناهِ تو زمـزمـه ی لبان من این طلبست از خدا کاش شـوم من عاقبت یکنفر از سپاهِ تو @javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_چهارم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 بین زمین و آسمان بودم، بی اختیار اشک می‌ریختم، حال و روزمان دیدنی بود، یکی سرشار از بغض و گریه یکی مملو از شوق و شعف، به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم شاید آنها بتوانند آرامم کنند ولی نشد، حتی بعضی ها با حرف هایشان نمک روی زخمم گذاشتند، فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد برای همین راضی شده برود سوریه! می‌گفتند: «جای تو باشیم نمیذاریم بره، اگر تو رو دوست داشته باشه میمونه!»، نمی‌دانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم، درست است که بی قرار بودم و نمی‌توانستم دلم را راضی کنم، با این حال نمی‌خواستم جزء زنهای نفرین شده تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود، نمی‌خواستم شرمنده حضرت زینب‌(س) باشم. نیم ساعت نشد که حمید برگشت، عکس هایش را با خوشحالی نشانم داد، آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت، سه در چهار با لباس نظامی، عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم، دوست نداشتم اشکم را ببیند، نمی‌خواستم دم رفتن دلش را خون کنم، سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم هایم هجوم آورده بود را بگیرم، برای حمید و خوشحالیش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می‌دانی دلت خون و حالت واژگون است خیلی عذاب آور بود. حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام، با دست مهربانش چانه‌ام را بالا آورد و پرسید: «عزیزم گریه کردی؟ قرار ما این بود که تو همه جا من رو همراهی کنی، این گریه ها کار منو سخت می‌کنه»، گفتم: «چیز خاصی نیست، تلویزیون مستند شهدا رو نشون می داد، با دیدن اون صحنه ها اشکم دراومد». بعد هم لبخندی زدم و گفتم: «به انتخاب تو راضیم حمید، برو از پدر و مادرت خداحافظی کن، چون دو ماه نیستی نمیشه بهشون نگیم»، دستم را گرفت و گفت: «قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی می کنم نیم ساعته برگردم»، جواب دادم:« نیازی نیست زود برگردی، چند ساعتی پیش پدر و مادرت بمون». ساعت شش بود که رفت، تا از خانه خارج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم، خیلی دیر آمد، ساعت یازده را هم رد کرده بود که آمد، فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده، تا رسید پرسیدم: «خداحافظی کردی؟ عمه خیلی گریه کرد؟ پدرت چی گفت؟»، حمید با آرامش خاصی گفت: «مادرم هیچی نگفت، فقط گریه کرد!»، سری های قبل که مأموریت میرفت معمولا به پدر و مادرش نمی‌گفتیم، شوکه شده بودند، اصلا باورشان نمی‌شد حمید بخواهد برود سوریه. یکشنبه دانشگاه نرفتم، حمید که از سرکار آمد گفت: «بریم از پدر و مادر تو هم خداحافظی کنیم»، جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز کنسل شده است، انگار پر درآورده بودم، حال بهتری داشتم، خانه مادرم توانستم راحت شام بخورم، هر چند سر سفره حمید فقط با غذا بازی می‌کرد، از وقتی خبر را اطلاع دادند خیلی ناراحت شده بود. مادرم مثل من خوشحال بود و سر به سر حمید می‌گذاشت تا حمید به خاطر محبتی که به من دارد سفرش را به عقب بیندازد، به شوخی به او می‌گفت:«حمید جان حالا که رفتنتون کنسل شده، ولی هر وقت خواستی به سلامتی بری سوریه، دختر ما رو طلاق بده بعد برو!». 🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 @javanesalehin
حَـَـریـم حَــرَم🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_نهم.. #قسمت_پنجم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 حمید که حسابی از خبر کنسل شدن پرواز پکر شده بود با حرف مادرم خندید و گفت: «اولا که رفتن ما دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره، دوما از کجا معلوم که من سالم برنگردم، بادمجون بم آفت نداره، من مثل تازه دامادی هستم که عروسش رو امانت میذاره میره جهاد». نشسته بودم کنار به حرف هایشان گوش می‌دادم، به پدرم گفتم:« می‌شنوی چی میگن؟ خوبه والا! من اینجا حي و حاضرم، یکی داره میگه طلاقش بده، یکی میگه طلاقش نمیدم! ما هم که این وسط کشک!». دوشنبه از سر کار که آمد لباس های نظامیش را هم آورده بود، به من گفت: «خانم زحمت می کشی این اتیکت ها رو در بیاری؟ چون داریم میریم سوریه نباید اتیکت های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه، اگه داعشی ها از روی علائم و نشانها متوجه بشن ما پاسدار هستیم اون موقع به هیچ چی رحم نمی‌کنن، حتی به جنازه ما»، لباس ها را گرفتم و داخل اتاق رفتم، با بشکاف اتیکت ها را در آوردم، چند بار هم اتو زدم که جای دوخت ها مشخص نباشد، اتیکت ها را روی اوپن گذاشتم، به حمید گفتم: «اینها اینجا می‌مونه، قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکت ها رو بدوزم سرجاشون». لباس را از من گرفت و گفت: «حسابی کاربلد شدی، بی زحمت این دکمه یقه لباس رو هم کمی بالاتر بدوز، لباس نظامی باید کامل زیر گلو رو بپوشونه»، با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم، وقتی دید گفت:« چرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز این کار رو انجام می‌دادی»، من هم گفتم: «حمید جان زیاد سخت نگیر، این دکمه برای زیر یقه است، می مونه زیر لباس، اصلا مشخص نمیشه»، شدیدا روی آداب نظامی و به خصوص روی لباس هایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود. غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد، با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می شوند صحبت می‌کردند، حمید برای برادرش انار دان کرد، ولی حسین آقا چیزی نخورد، وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم، قرار بود آن شب پدر، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند، میوه موز و سیب گرفته بودیم، دیسی که میوه ها را در آن چیده بودم بزرگ بود برای همین میوه ها کمتر از تعداد مهمان ها به نظر می آمد، حمید هر بار با دیدن دیس میوه ها می گفت: «خانومم برم دو سه کیلو موز بگیرم، کم میاد میوه‌ها»، می‌گفتم: «نه خوبه، باور کن همینها هم زیاد میاد، چون دیس بزرگه این طور نشون میده»، چند دقیقه بعد دوباره اصرار کرد، از بس مهمان نواز بود نمی‌توانست نگران کم آمدن میوه ها نباشد، آخر سر طاقت نیاورد، لباسهایش را پوشید و گفت: «خانوم من از بس استرس کشیدم دل درد گرفتم! میرم دو کیلو موز بگیرم» وقتی برگشت مانده بودم با این همه موز چکار کنیم، دیس از موز پر شده بود، حدسم درست بود، مهمان ها که رفتند کلی موز زیاد ماند، به حمید گفتم:«آخه مرد مؤمن! تو هم که دو سه روز دیگه میری، با این همه موز میشه یه هیئت راه انداخت» . حمید با وجود این که دید چقدر موز زیاد مانده ولی کم نمی آورد، گفت: «اشکال نداره عزیزم، عمدا زیاد گرفتم، بریز تو کیفت ببر خونه مادرت به عوض این روزایی که اونجا هستی دو کیلو موز براشون ببر!». 🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 @javanesalehin
به خدا اعتماد کن! به زمانبندی هاش! به حکمتش! گاهی شاید بعضی اتّفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و حتی به نومیدی برسی، ولی بعدها به حکمت و معناش پی می بری. اونوقته که متوجه می شی باید اینطوری می شده تا تو به این جایی که الان هستی برسی. پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده! شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره. پس فقط بهش اعتماد کن! @javanesalehin
خدا هرگز دیر نمی کند. هرآنچه که نیاز داری، در زمان درستش به تو می رسد... به خدا اعتماد کن خدایا ... مرا به بزرگی آنچه ارزانی داشتی آگاه کن تا کوچکی آنچه ندارم آرامشم را بر هم نریزد @javanesalehin