🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_76 *
□اتاق واحد تداركات #تيپ_۲۷
#مجتبی_صالحی_پور در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته و از ته دل خروپف می كند، وسايل و اشياء اتاق حكايت از مسوول تداركات بودن #صالحی_پور دارد. #رضادستواره به سرعت وارد اتاق می شود و در حالی كه #صالحی_پور را تكان می دهد می گويد: #مجتبی پاشو، جناب واحد تداركات، پاشو، #حاج_احمد داره می آد.
#مجتبی، در حالی كه چشم هايش همچنان بسته است، در زير پتو غلتی می زند و زير لب می گويد: باشه، باشه، بلند شدم.
#رضادستواره كه قدری خيالش راحت شده، به سرعت از اتاق خارج می شود.
دوربين به صورت غرق خواب #مجتبی نزديك می شود. صدای آرام خُر و پُف دوباره شنيده می شود. به محض رسيدن دوربين به نمای بسته صورت #مجتبی، ناگهان صدای فرياد #حاج_احمد از اتاق مجاور به گوش می رسد.
#حاج_احمد: برپا، برپا، گرفته خوابيده... ِ همزمان چشمان #مجتبی با وحشت باز می شود، نخست چشم هايش گيج خواب است، قدری گوش تيز می كند. دوباره صدای فرياد #حاج_احمد شنيده می شود كه...
صدای #حاج_احمد: مگه نگفته بودم كه اگه نياييد پوستتون رو می كنم؟ اينجا رو با تنبل خونه حضرتی عوضی گرفتين! بله؟!
چشمان مجتبی از وحشت گرد می شود، قدری مكث می كند و سپس با سرعتی باور نكردنی از جای خود می جهد، درست مانند فنری كه رها شود، پتو به يك سمت می افتد، شلوار به سرعت به پا می رود، كبريت برداشته می شود، گاز پيك نيكی سريع روشن می شود و كتری بزرگ بر روی گاز گذاشته می شود.
مجتبی با سر و مويی آشفته و گيج، به سرعت مشغول چيدن ليوان ها در سينی می شود. در اين لحظه، ناگهان در اتاق با شتاب باز می شود. #حاج_احمد و #دستواره وارد اتاق می شوند، #حاج_احمد با صورتی سرخ از خشم، به بالای سر م#جتبی می آيد. #مجتبی برای تظاهر به كار، بدون نگاه به #حاج_احمد، می گويد: مخلصيم حاج آقا. #احمد با نگاهی خشمگين به حركات #مجتبی می نگرد، سپس به كتری و گاز و ليوان ها نگاه می كند. چشم های خواب آلود و گيج #مجتبی از پهلو هوای #احمد را دارد.
#حاج_احمد: برادر #صالحی_پور داری چيكار می كنی شما؟
#مجتبی بدون معطلی پاسخ می دهد: الان برادرها از صبحگاه برمی گردن، خب می خوام براشون چايی بريزم.
#احمد با نگاهی نافذ به #مجتبی و كتری می نگرد. سپس سريع خم می شود و ليوانی را برمی دارد و جلوی #مجتبی می گيرد و می گويد: خب، بريز ببينم.
#مجتبی به ليوان دست #احمد نگاه می كند و سپس زيرچشمی به كتری روی گاز، نمی داند چه كند.
#حاج_احمد: چيه، پس چرا معطلی؟ بريز ديگه.
#مجتبی كه حسابی وامانده است، با دستگيره ای كتری را از روی گاز برمی دارد و در حالی كه اين پا و آن پا می كند، ناگاه با خجالت و شرم می گويد: ببخشيد حاج آقا... واقعيت اش اينه كه... با عرض معذرت، تو كتری آب نيست.
#حاج_احمد با شنيدن اين حرف، با نگاهی نافذ و ساكت به چشم های #مجتبی و سپس به كتری خيره می شود. لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود. به يكباره #احمد به سمت در اتاق می چرخد و در حال خروج می گويد: نه... اين طوری نمی شه.
با خروج #احمد، #مجتبی از فرط ناراحتی، بی هوا لوله كتری را می گيرد. ناگهان جيغی كوتاه می زند و كتری داغ را بر زمين رها می كند و دست سوخته اش را پی درپی تكان می دهد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan