🍀امیرالمومنین(ع):
بزرگترین توانگری، چشم نداشتن به دست مردم است.
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_172
◉๏༺♥️༻๏◉
#172
روزها از پس هم میگذشتند. در ظاهر زندگی همه به حالت عادس خودشان برگشته بود. در خانهی مهلا اما خبرهایی بود. خبرهایی از جنس خواستگاری.
-میگم مهلا اگه با مریم فامیل بشی چی میشه ها! دو نفری قوم شوهر رو بریزین به هم!
مهلا شیرینیهای را روی میز گذاشت. بعد هم دستی به رومیزی کشید تا مرتب شود:
-مهسا من اهل این حرفام آخه؟ باز اون مریم شر و شیطونو بگی یه چیزی. من آخه؟
مهسا از ته دل خندید.
-فدای ابجی بی سر و زبونم بشم. راست میگی.
-حالا به نظرت پسره چطوریه مهسا؟
مهسا روی مبل نشست. پایش را رویردیکری انداخت:
-چه میدونم. من ندیدمش تا حالا. مریم هم هیچی نمیگه.
مهلا با سر حرف مهسا را تایید کرد. به آشپزخانه رفت. مادرش در حال مطالعه بود. همه چیز را از قبل آماده کرده یود ضمن اینکه مهلا دیگر برای خودش خانمی شده بود و کارها را انجام میداد. قرار بود مهمانها ساعت ۶ بیایند. همین اتفاق هم افتاد. مهمانها آمدند. خانمی مسن به همراه مرد جوانی وارد شدند. مهلا و مهسا و مادرش مقابل در ایستاده بودند. با مهمانها سلام و علیک کردند. مرد جوان نفر آخر آمد و در را پشت سرش بست. دسته گل را روی میز گذاشت و سمت مبلها رفت. مهلا و مهسا با تعجب به هم نگاه کردند و سوالی خیره هم شدند. مهلا که انتظار این حرکت را نداشت با خودش گفت″ شاید بلد نیست که گل رو باید به یکی از اعضای خانواده بده. شاید بار اولشه″ مهلا با این گمانه زنیها مثبت خودش را آرام کرد. بعد سمت مبلی رفت و نشست. مهسا چای ریخت و به مهمانها تعارف کرد. کمی که از صحبتهای اولیه گذشت مهلا و پسر جوان بلند شدند تا با هم حرف بزنند. مهلا اینبار با دقت به مرد جوان نگاه کرد. خیلی اندام ظریفی داشت. قدش هم فقط کمس از مهلا بلندتر بود. مهلا که این تفاوت را در ابتدا متوجه نشده بود آن لحظه کمی جا خورد. خودش را کنار آن مرد تصور کرد. در ذهنش یک عدم تناسب وحشتناک شکل گرفت.
-خب مهلا خانوم، بفرمایین.
-شما حرفی ندارین؟
مرد کمی جا به جا شد. مهلا اینبار با دقت بیشتری مرد را نگاه کرد:
-والا مریم خانوم خیلی از شما تعریف کردن. دیگه معلومه یه پارچه خانوم هستین.
مهلا لبخند زد. کمی درمورد آرمانهایش حرف زد. از برنامههایش گفت. مرد جوان هم درمورد آرزوها و اهدافش حرف زد. چند دقیقهای صحبت کردند. مهلا در مرحله اول ایرادی در مرد نیافت. وقتی خواستند بلند شوند کمی کنار مرد رفت و نزدیکش ایستاد. این بار نفسش را محکم بیرون فرستاد و با خودش گفت″ خدایا از نظر ظاهری متناسب نیستیم. من دوست دارم همسرم کمی ازم بلندتر باشه. این بنده خدا هم قدم خودمه. کاش یه کم بلندتر بود.″
روی مبل که نشستند مهلا آهسته به مادرش گفت باید فکر کند. مادرش هم حرف مهلا را تکرار کرد. مرد جوان و مادرش که خیلی امیدوار بودند خندیدند. مهلا دوباره مرد جوان نگاه کرد. مرد هم به مهلا نگاه کرد و لبخند زد. مهلا دیگر مطمئن شده بود که جوابش چیست.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
پسر قرتی و شیطونمون
دلباخته دختر مذهبی و سربهزیر شده
بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقهش میره😂😉
بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿⚕😉😵
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_34 رمانی هیجانانگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگ
جهت دریافت لینک وی آی پی و اطلاع از شرایط بفرمایید پیوی
@Happyflower
💫🌟✨
🌟✨
✨
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی
🌤گويند امام هر عصر
بابای آن زمانست
🌤روز پدر مبارک
بابای مهربانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨
🌟✨
💫🌟✨
ای خواهرِ در مهر و محبت مشهور
از بغض تو شد زینبِ(س)مضطر؛ رنجور
قدری بنشین، روضه بخوان! گریه کنیم...
ای شاعرهٔ مرثیهٔ تشت و تنور!
#مرضیه_عاطفی
یا زینب ....🖤🖤😔
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_173
◉๏༺♥️༻๏◉
بعد از رفتن مهمانها آذر چادرش را درآورد و روی مبل نشست. مهسا هم روی مبلی کنار مادرش نشست. چند لحظهای سکوت برقرار شد. بعد آذر به مهلا نگاه کرد. مهلا سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. موهای مشکیاش را تاب میداد و به فرش نگاه میکرد.
-خب مهلا جان، نظرت چیه مامان؟
مهلا کمی سرش را بلند کرد. به مهسا خیره شد و بعد به آذر. مهسا که سکوت مهلا را دید دست به سینه نشست:
-مامان آداب معاشرت پسره خیلی ضعیف بود. یعنی چی دسته گلو گذاشت رو میز. باید به مهلا تعارف میکرد. یا حداقل اگه روش نمیشد به من میدادش. والا یعنی چی.
مهلا خندهاش گرفته بود. مهسا خیلی روی رفتار آدمها حساس بود. از اینکه مرد جوان به جای اینکه گل را با احترام به آنها بدهد روی میز گذاشته بود شکایت داشت:
-والا مجلس ترحیم نیومده که. اومده خواستگاری!
مهلا همچنان میخندید. مهسا نگاهش کرد:
-جان من دروغ میگم؟
-نه دروغ نمیگی. ولی من دلیل دیگهای دارم.
مهسا صاف روی مبل نشست. دستش را زیر چانهاش زد و خیرهاش شد:
-برای جواب مثبت؟
مهلا دستی در موهای خوش حالتش کشید:
-نه، برای جواب منفی.
آذر در چشمان مهلا خیره شد. مهلا نگاهی به مادر و بعد به مهسا انداخت:
-ببین ایراد اخلاقی و اینها نتونستم پیدا کنم. یعنی حداقل تو جلسه اول همه چی جفت و جور بود. منتهی از نظر ظاهری به نظرم خیلی فرق داریم. خب میدونی، یکی از ملاکهای من تناسب داشتن با آدم مقابلمه. من این تناسب رو با این آقا حس نکردم. بنظرم یه جورایی هم قدم بود. به هرحال من دو روز دیگه بخوام کفش سه سانتی هم بپوشم این بنده خدا از من کوتاهتر میشه که اصلا قشنگ نیست. من دوست دارم همسرم ازمن حداقل یه سر وگردن بلندتر باشه.
مهسا و آذر نگاهی به هم انداختند. سرشان را جنباندند و دوباره سمت مهلا برگشتند:
-پس جوابت منفیه؟ قطعی؟
مهلا سرش را آهسته بالا و پایین کرد.
-آره منفیه و مطمئنم مریم کلمو میکنه از بس غر میزنه. آخه خیلی از این آقا تعریف میکرد. واقعا هم ظاهرا آدم خوبی بود، منتهی میگم، ظاهر چیز مهمیه. به هرحال قراره یک عمر کنار هم باشیم. بیرون بریم. بگردیم. بچرخیم. نمیخوام بعدا با پشیمونی و حسرت بهش نگاه کنم.
مهسا سرش را جنباند. با خنده گفت:
-راستی فرزاد زن گرفتها. اونم چه زنی. پلنگ!
آذر لبش را به معنای هیس زشته گزید. مهلا مشتاقانه به مهسا نگاه کرد. از آن طرف آذر هم ادامه داد:
-شاهرخ هم عروسی کرد. دایی ریحانه هم همینطور.
مهلا خندهاش گرفت. دستانش را رو به آسمان بلند کرد:
-خدایا هرکس میاد خواستگاری من بختش باز میشه. بخاطر این همه خوبی من، بخت منم باز کن!
همگی زیر خنده زدند. مجلس خواستگاری آن روز، مثل جلسات دیگر، ختم به جواب منفی مهلا شد!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست
هرچند سر به زیر... ولی سرفراز بود
زینب قیام كرده چون از پا نشسته نیست
زینب اسیر نیست، دو عالم اسیر اوست
او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست
رنج سفر، خطر، غم بازار، چشم شوم
داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست
حتی اگر به صورت او سنگ میخورد
او زینب است، معجرش از هم گسسته نیست
#مجید_تال #شعر #حضرت_زینب
📜