eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ چند ماهی گذشته بود و خواستگارهای مختلف در رفت و آمد بودند. سارا سردرگم شده بود. نمی‌تواست انتخاب کند. تمرکز نداشت. از طرفی چون بسیار زیبا بود خواستگار زیاد داشت. ظهر جمعه بود و پدر با شادی وارد خانه شده بود. در دلش انگار غوغا بود. خبرهای خوبی داشت. در کارش پیشرفت کرده بود دوباره. پدر در مرکز خانه نشسته بود و داشت با ذوق از کار جدیدش حرف می‌زد: -قراره بهرام خان بهم یه غرفه بده تو تره بار. خیلی خوشحالم. می‌خوام دعوتش کنم یه شب بیاد خونمون. اعظم در حالیکه برای صفدر سیب پوست می‌کرد جواب داد: -باشه آقا. دعوتش کن. صفدر بشقاب را از اعظم گرفت: -پس بگم دوشنبه شب بیاد. بعد از کار با هم میایم. سارا داشت کتاب می‌خواند و مکالمات مادر و پدرش را گوش می‌داد. چقدر پدر از بهرام تعریف می‌کرد. دلیل اینهمه اشتیاق پدر را نمی‌فهمید. خب هرکس تلاش کند بالاخره موفق می‌شود. در ذهنش به من چه ای گفت و به مطالعه ادامه کتابش پرداخت. ولی خبر نداشت این مهمانی زندگی و آینده‌اش را تغییر خواهد داد! صبح دوشنبه بود. آن روز سارا دلش به هم می‌پیچید و دلشوره داشت. دلیلش را نمی‌دانست. چه اتفافی در حال رخ دادن بود که نشانه‌هایش در دل سارای ۲۱ساله آشکار شده بود؟ باید خانه را مرتب می‌کرد، میوه‌ها را می‌شست، شیرینی‌ها را می‌چید، ظرف‌های گران قیمتشان را از کمد بیرون می آورد، آن شب بهرام خان مهمان خانه شان می‌شد. مرد پولداری که علت زیرو رو شدن وضع زندگی آن روزهای خانه قلی زاده ها بود! -مامان به کبری و لیلا هم گفتی بیان؟ سارا داشت شیرینی‌ها را می‌چید و با ظرافت خاصی تزئینشان می‌کرد. -آره. گفتم بیان. مهمونی رسمیه، همه اعضای خانواده باشن خوبه. فکری به ذهن سارا رسید و با مادر درمیان گذاشت. نمی‌دانست چرا این پیشنهاد را داد. آن روزها همه چیز غیر طبیعی بود و این پیشنهاد سارا هم رویش! چه می‌شد؟ -مامان بگم ساغر هم بیاد؟ سارا ناباورانه نگاهش به بله‌ای بودکه از دهان مادر خارج شده بود. -خیلی وقته نیومدن خونمون. زشته. بگو بیاد. سارا به سمت تلفن رفت و از ساغر همیشه در صحنه خواست آن شب پیشش باشد. -بله؟ صدای ساغر بود که در تلفن پیچیده بود. -منم عزیزم.سارام. -به به. خانوم دکتر. خوبی؟ از این ورا. -با نمک. ببین امشب خونمون مهمونیه. می‌خوام دعوتت کنم بیای. -مهمونی؟ کی هست؟ کیا هستن؟ -بابام رئیسش رو دعوت کرده خونمون. گفتم تو ام بیای کمکم. -باشه. حتما. میام عزیزم. دلمم برات تنگ شده. یه خبر خوب هم دارم. سارا گوشی را گذاشت و به آشپزخانه رفت. ساغر مثل خواهرش شده بود و حسابی حالش را بهتر می‌کرد. دو ساعت به مهمانی مانده بود و در خانه آقا صفدر غرفه دار تره بار، سر و صدا به پا بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ ساغر آخرین نفری بود که آمد. بعد از سلام و احوالپرسی با همه، به اتاق سارا رفت. سارا مشغول حاضر شدن بود. بلوز آبی آسمانی با شلوار جین مشکی. روسری آبی رنگی هم روی سرش خودنمایی می‌کرد. -اوه. این‌جا رو ببین. چه خوشتیپ کردی!دختر نمیری! نمی‌دونی چقدر رنگ آبی بهت میاد. جون تو خودم دربست عاشقت شدم. چشمکی زد و سارا را در آغوش گرفت. سارا محکم ساغر را در آغوشش فشرد. حالش حسابی عوض شده بود. -تنهایی با نمک خانوم؟ -آره. می‌دونی که فرهاد امشب شب کاره. -چه خوب .پس بمون پیشم امشب! -چشم. مگه چنتا آبجی سارا دارم؟ دخترها با هم بگو بخند می‌کردند و از غم دنیا غافل شده بودند. ساغر گفته بود که مادر شده به تازگی و حس جدیدش را دوست داشت. سارا از خوشحالی جیغی کشیده بود و بوسه ای روی گونه ساغر کاشته بود. غروب بود و موقع آمدن آقا صفدر و رئیس پولدار و با مرامش بهرام خان!ساغر و سارا به همراه سایر اعضای خانواده ایستاده بودند تا خوش آمد بگویند. صدای زنگ در آمد و این یعنی آقا صفدر هشدار داده بود که همه حواسشان باشد. مهمان ویژه است‌. وارد حیاط شدند. با بفرمایید بفرمایید گفتن های آقا صفدر، بهرام وارد خانه شد. ساغر نگاهی به سرتا پای بهرام انداخت و بیخ گوش سارا سوت ریزی زد: -اوه. چه خوشتیپه. معلومه خوب پولداره ها. نزدیک سارا و ساغر شده بودند. بهرام نگاهی به سارا انداخت و برقی از چشمانش رد شد. سلامی کرد که با جواب سرد و سنگین سارا مواجه شد. همه اعضای خانواده معرفی شدند و صفدر به مبل‌ها اشاره کرد تا بهرام خان بشیند. سارا و ساغر و مریم به آشپزخانه رفتند تا وسایل پذیرایی را حاضر کنند. مریم بشقاب‌ها را برداشت و از آشپزخانه خارج شد. سارا و ساغر هم با میوه و شیرینی وارد پذیرایی شدند. بعد از پذیرایی همگی نشستند و مشغول صحبت شدند. پدر با افتخار به معرفی اعضای خانواده‌اش پرداخت. به سارا که رسید گفت: -اینم دختر سومیم. خیلی تلاش کرد پزشکی تهران قبول بشه ولی نشد. به حرف باباش گوش کرد و شهر دیگه نرفت واسه درس خوندن. بهرام نگاه خریدارانه‌ای به سارا کرد و گفت: -چه حرف گوش کن. ساغر کنار گوش سارا گفت: -وا. این چرا این‌جوری حرف می‌زنه؟ -تازه اومده تهران. فک کنم ۱۰سالی میشه. -خیلی یه جوری حرف می‌زنه. -خب عزیزم هرکس برای هرجایی باشه، مثل مردم همون منطقه حرف می‌زنه دیگه. بعدم تو چه‌کار داری. چاییتو بخور. سارا و ساغر داشتند با هم حرف می‌زدند و متوجه صحبت‌های اطرافیان نبودند. سارا نفهمید که نگاه‌های جمع به او، انگار رنگ دیگری گرفته. او متوجه شد که مادرش دارد به او اشاره می‌کند. کنار مادر رفت: -جانم مامان. -بیا آشپزخونه بهت بگم. به دنبال مادر راه افتاد و لحظه آخر متوجه نگاه‌های بهرام روی خودش شد. دلیل این‌همه توجه را نمی‌فهمید! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات https://harfeto.timefriend.net/17373710703564 لینکهای قبلی خرابن
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
مولانا چه قشنگ میگه : « اگه ابرها گریه نمی‌کردن، جنگل ها نمی‌خندیدن... » یعنی اگه ناراحتی داری، غصه داری، نگرانی و فکرت مشغوله ولی داری سخت تلاش میکنی، مطمئن باش اخرش خوب میشه، قشنگ میشه زیبا میشه... سلام عزیزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درخت دوستی بنشان... که کام دل به بار آرد...   نهال دشمنی برکن...    که رنج بی شمار آرد...      سلام صبح بخیر 🌺🌺🌺
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا با بی خیالی گفت: -چیه مامان. مادر دستپاچه بود. نمی‌دانست چه باید بگوید و از کجا شروع کند. -ببین چیزه. چطوری بگم. راستش امشب بهرام خان فقط واسه دیدن ما نیومده. سارا بی تفاوت گفت: -خب مادر با چادرش ور می‌رفت: -خب دیگه. چیزه. ببین دخترم ازت می‌خوام عصبانی نشی و آروم به حرفام گوش بدی. سارا کم کم داشت نگران می‌شد: -چی شده مامان. نصف عمرم کردی. مادر به سختی شروع کرد: -ببین. این آقا بهرام وقتی متوجه شده بابا دو تا دختر جوون داره، از بابا خواسته بیاد خواستگاری. خب الانم. راستش. الان اومده خواستگاری شما. -چی؟ چی گفتی؟ سارا حس کرد چشم‌هایش دیگر جایی را نمی‌بیند. دستش را به دیوار گرفت و نشست. همه می‌دانستند غیر از خودش. پس بگو چرا کبری با عجله آن لباس‌ها را برای سارا خریده بود و آورده بود. پس بگو چرا رحیم و محمد داشتند موشکافانه به بهرام نگاه می‌کردند. پس بگو چرا پدر این‌قدر خوشحال بود. پس بگو چرا پدر این‌قدر از سارا تعریف کرد و روی حرف گوش کن بودنش تاکید. سارا حالش بد شد و نگاهش خیره ماند به دیوار روبرویش. پس بگو چرا از صبح دلشوره داشت! ساغر متوجه اوضاع آشپزخانه شد و به سمت سارا و مادرش پاتند کرد. سارا را در آغوش‌گرفت و سعی کرد با آرامش جویای اوضاع پیش آمده شود. سارا گریه اش گرفته بود. حدس زدن علت گریه سارا کار سختی نبود. انتظار داشت به عنوان یک دختر بالغ و بزرگ چنین موضوع مهمی به او گفته شود. -چی شده ساراجون؟ ساغر با نگرانی از سارا سوال می‌کرد و می‌خواست هرچه زودتر از اوضاع با خبر شود. مادر شروع کرد به توضیح دادن برای ساغر. سارا انگار که روی آتش بنزین ریخته باشند، شعله‌ور‌تر شد و با حرص چادرش را روی سرش مرتب کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. ساغر بی خبر از همه جا با دلخوری به مادر سارا نگاهی کرد: -اعظم خانوم حق داره دیگه خب. آدم گنده براش می‌خواد خواستگار بیاد بهش نگفتین؟ مادر دستپاچه شده بود: -آخه ساغر جان همه چیز یهویی شد. واقعا دست منم نبود. ساغر با دلخوری گفت: -پس دست کی بود؟ شما مادرشی. کاش زودتر بهش می‌گفتی. -حالا کاریه که شده. چه‌کار کنم مادر. تو برو باهاش حرف بزن. ساغر در حالیکه از عصبانیت دستان داخل جیب مانتویش را مشت کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت و کنار سارای مبهوت و گیج جا گرفت. -ببین سارا. -هیس. هیچی نمی‌خوام بشنوم الان. لطفا چیزی نگو ساغر. شب حرف می‌زنیم. ساغر می‌توانست حال سارا را درک کند. بی خبر از همه جا یک هو بگویند ایشان خواستگار شماست. واقعا آدم متعجب و حیران می‌شود. سارا حالش بد شده بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ تا آخر مهمانی سارا دیگر کلمه‌ای حرف نزده بود. همه اعضای خانواده با نگاه هایی عجیب به او می‌نگریستند. در دلش غوغا بود. با حس بدی به بهرام نگاه می‌کرد. از مرد روبرویش خوشش نمی‌آمد. از همه ملاک‌های مورد نظرش فقط خوش پوشی‌اش را داشت و دیگر هیچ. مهمانی تمام شده بود و همه مشغول کار بودند. دخترها ظرف‌ها را می‌شستند و جمع و جور می‌کردند. صفدر و دامادها در مورد بهرام حرف می‌زدند. سارا و ساغر در اتاق نشسته بودند و زل زده بودند به هم. -چه کار می‌کنی حالا سارا؟ -معلومه. جوابم منفیه. -تو که باهاش حرف نزدی هنوز. -ساغر! بنظرت من و اون به هم میایم؟اون چهار کلاس سواد داره، من می‌خوام برم دانشگاه. اون منو می‌فهمه؟ بعدم نه چهره‌اشو دوست دارم نه حرف زدنشو. دوس تِش نَ دا رَم!! -باشه بابا. من ساغرم منو نزن. اره. بگو نه. چه کاریه. خون خودتو کثیف نکن! اما انگار در آشپزخانه و پذیرایی خبرهای دیگری بود. صفدر و دامادها داشتند درمورد حُسن‌های بهرام حرف می‌زدند. بنظر می‌رسید بدشان نیامده باشد. مادر و لیلا و کبری و مریم هم در آشپرخانه به گفتگو می‌پرداختند. -وای اگر سارا قبول کنه، چه تو فامیل سرافراز بشیم! -از خداشم باشه مامان. خیلی پولدار بود. کل لباسای تنش بالای۳۰۰هزارتومن قیمتش بود! کبری بود که آنقدر با حسرت این جمله را گفته بود که مادر و دخترها بر گشته بودند و خیره خیره نگاهش می‌کردند. مریم انگار از سر به زیری در آمده بود که گفت: -وا! مگه همه چی پوله. باید همو دوست داشته باشن. سارا که خیلی برزخی بود. -هیس. دختر. نگو این حرفو. بابات می.شنوه. -خب راست می‌گه دیگه مامان جون. باید سارا هم خوشش بیاد. لیلا بود که پشت مریم درآمده بود. -شماها چتون شده؟ زود باشین جمع کنین دیره. صدای تق و توق ظرف‌ها بالا گرفت. اعظم دل توی دلش نبود. اگر بهرام دامادش می‌شد، با افتخار همه جا می‌نشست و می‌گفت دامادش از کله گنده‌های تره بار است. شب از نیمه گذشته بود. ولی سارا و ساغر هنوز بیدار بودند. داشتند درد دل می‌کردند. -ساغر بیداری؟ -آره دارم به امشب فکر می‌کنم. -چرا هیچ وقت اون‌جوری که آدم دلش می‌خواد پیش نمیره. -وا دختر. دنیا به آخر نرسیده که. جواب تو منفیه. منفی! -اونو که می‌دونم، درمورد درسم می‌گم. درمورد آینده‌ام. من می‌خوام آدم تحصیلکرده‌ای بشم. دوست دارم پیشرفت کنم. -می‌فهممت دختر. -ممنون پیشم موندی. خیلی به حضورت احتیاج داشتم. -خواهش می‌کنم عزیزم. ناگهان سارا بلند شد و سر جایش نشست: -وای ساغر! اینا جو گیر نشن منو به زور بدن به این بهرامه؟ ساغر هم بلند شد: -جو گیر؟ از چی حرف می‌زنی؟ -نمی‌دونی ما چه قوم و خویشایی داریم که. اون خاله اکرمم رو که می‌شناسی. اصلا همه هول و ولای مامانم اینا سر حرفای اونه. -چی می‌گه مگه؟ -می‌گه پشت من حرفه. می‌گن چرا این شوهر نمی‌کنه؟ حتما یه عیبی داره! بهم می‌گن ترشیده! بعد از گفتن واژه ترشیده هردو پقی زدند زیر خنده که صدایش به گوش مریم هم رسید. آن طرف اتاق مریم بود که دلش به حال خواهرش می‌سوخت. او از نقشه‌های رنگینی که برای سارا ریخته بودند خبر داشت. ولی چه می‌کرد که از همه کوچک‌تر بود و حرفش خریدار نداشت! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌