🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_17
◉๏༺💍༻๏◉
آن طرف خانه، سر سفره اما، اتفاقات دیگری در حال رخ دادن بود.
-این چشه اعظم؟ چرا همچین میکنه.
کبری با غیظ به جای مادرش جواب پدر را داد.
-هیچی. میگه نمیخوام. آدمه من نیست!
پدر حیرت کرد:
-یعنی چی؟ بهرام که هنوز باهاش حرف نزده. چه میدونه خوبه یانه؟ مرد زحمت کشیه. سختی کشیدهاست. سارا که هنوز باهاش حرف نزده.
-چه میدونم. از دیشب که بهش گفتم، رفته تو خودش و دو کلام که باهاش حرف میزنیم، زود عصبانی میشه.
مادر بود که حالا نگران حال دخترش شده بود و ترجیح میداد فعلا اصراری نکند.
صفدر بلند شد:
-خودم باید باهاش حرف بزنم.
پدر به سمت اتاق سارا رفت. باید میدید چرا دخترش مخالف است. کنار در اتاق ایستاد و در زد.
-سارا بابا. در رو باز کن.
با یک حرکت در اتاق باز شد. سارا پدرش را دوست داشت و راضی نبود قلبش دوباره به تپش های ناشی از هیجان و استرس بیافتد.
-بابا جان. چی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟
-اخه بابا. من چندبار گفتم حرف دلم چیه. کسی اصلا گوش نداده.
-دخترم بذار یکبار بیاد و بره. این فرصت رو از خودت نگیر.
انگار پدر چیزهایی میدانست. بهرام فرصتی بود که همه اعضای خانواده میتوانستند از او بهره کسب کنند. سارا چارهای نداشت. قبول کرد که بهرام به خانهشان بیاید. در دلش غصه داشت. او از ابتدا مخالف بود و حالا باید یک جلسه هم با او صحبت میکرد.
پدر که خبر را برای آن طرف خانه برد، همه خوشحال شدند و کف زدند. آیا واقعا نگران خوشبختی سارا بودند یا خودشان؟ مریم بود که با افسوس به اتاقشان نگاه میکرد و دلش میخواست کاری کند ولی نمیتوانست.
قرار بر آن شده بود که بهرام آخر هفته به خواستگاری سارا بیاید. سارا حرفهای زیادی برای گفتن آماده کرده بود. هرچقدر با خودش کلنجار میرفت، نمیتوانست بپذیرد با بهرام همکلام شود چه برسد به اینکه با او زیر یک سقف برود!
مادر و دخترها در جنب و جوشی باورنکردنی بودند. خانه را تمیز کردند، وسایل پذیرایی را آماده کردند، برای سارا لباس زیبایی خریدند. اما گوشهای دیگر سارا بود که با تعجب داشت به آنها نگاه میکرد.
روز پنج شنبه ساغر هم برای دلداری دادن به سارا آمده بود. سارا از صبح بیدار شده بود و مثل ربات کارهایش را انجام میداد. از اتاقی به اتاق دیگر میرفت. مردهای متحرک بود که فقط سرش را به علامت بله و نه تکان میداد. ساغر دلش گرفت از این حال سارا. خودش ازدواج کرده بود و میفهمید چه اتفاقی در دل سارا در حال رخ دادن است.
مثل همه ظهرهای پنج شنبه سارا نشست پشت میزش و شروع کرد به نوشتن. ساغر هم کنار دستش بود.
-چه کار میکنی سارا؟
-هیچی، دارم بدبختیامو یادداشت میکنم.
-نگو دختر. چرا اینقدر ناامیدی!
-هِ. تو نمیدونی. باید دختر این خونه باشی که بفهمی وقتی کاری باید انجام بشه همه بسیج میشن تا اون کار حتما بشه!
-سارا زوری که نمیتونن بشوننت سر سفره عقد. مگه الکیه؟
-الکیتر از چیزی که فکرش رو بکنی!
سارا مشغول نوشتن شده بود و ساغر داشت به گلی که ذره ذره پژمردهتر میشد نگاه میکرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_18
◉๏༺💍༻๏◉
عصر بود و زمان آمدن مهمان. سارا با چشمهای غمگین داشت به روبرویش نگاه میکرد و خانوادهای که در تکاپو بودند. کاش خودشان را جای سارا میگذاشتند. روزهای آخر پاییز۸۲، انگار روزهای آخر عمر سارا بود!
بهرام آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشست و خودش را معرفی کرد.
-سلام. بهرام زر نشان هستم. ۳۵سالمه.۱۰سالی میشه اومدم تهران و از بچگی فقط کار کردم. تا سوم راهنمایی خوندم. خانوادهام اینجا نیستن و من تنها زندگی میکنم.
سارا حالش بد بود. از تن صدای بالای بهرام، از لهجهای که داشت، از نگاهش، خوشش نمیآمد. کلافه بود و با حرص چادرش را تاب میداد. ساغر سعی کرد آرامَش کند ولی فایدهای نداشت. سارا عصبانی بود. غمگین بود. معجونی از حسهای بد و تلخ!
-خب میخواین یهکم با هم صحبت کنین. سارا جان آقا بهرام رو راهنمایی کن برید تو اتاقت باهم حرف بزنین.
پدر بود که داشت به سارا میگفت باید چه کار کند. سارا با اکراه از جایش بلند شد. در دلش میگفت ای کاش ساغر هم بامن بود.
بهرام و سارا وارد اتاق شدند. روی زمین نشستند. سارا با آن روسری مغز پستهای و بلوز شیری خیلی خواستنی شده بود. بهرام هم در آن کت و شلوار جذب مشکی رنگ خیلی خوشتیپ بود. ولی برای سارا همه چیز ظاهر نبود!
بهرام شروع کرد:
-خب تو بگو.
سارا پشت چشمی نازک کرد:
-چی بگم؟ من دوست دارم درس بخونم. برم دانشگاه. پزشکی بخونم. دوست دارم پیشرفت کنم.
-خیلی خوبه. بعد از ازدواج هرچقدر خواستی درس بخون.
-جسارتا خیلی مطمئن صحبت میکنین؟
-دارم بهت تصمین میدم.
سارا سرگیجه گرفته بود. حالش بد بود. نمیدانست چرا در این لحظه باید با مردی که هیچ سنخیتی با او ندارد، صحبت کند؟
بعد از پنج دقیقه به پذیرایی برگشتند. بهرام میخندید ولی سارا دمغ بود. نگاهش به زمین بود و نمیخواست چشمش به کسی بیفتد. با تمام وجود میدانست خانوادهاش به فکر خوشبختی او هستند ولی سارا خوشبختی را در چیزهای دیگری میدید نه پول و ثروت.
بهرام راضی و خوشحال بود و مشغول گپ و گفت با صفدر و رحیم. این طرف سارا و ساغر داشتند صحبت میکردند.
-چی شد سارا؟ چند چندی؟
-اصلا روبه راه نیستم. ما به درد هم نمیخوریم.
-ولی انگار اون خیلی راضیه.
ساغر با سرش به بهرام اشاره زد که خوشحال و راضی داشت با رحیم حرف میزد و گاهی نگاهی به سارا میانداخت.
-اون راضیه. من که راضی نیستم!
-میدونم عزیزم. با خانوادهات حرف بزن. متقاعدشون کن که همه چیز پول نیست.
-تلاشمو میکنم ولی بعیده فایدهای داشته باشه.
پنج شنبه شب اواخر پاییز آن سال، آن قدر سرد و یخی بود که سارا لرز کرده بود و به خودش میپیچید. مریم هراسان از خواب بیدار شد و روی خواهرش پتو انداخت و بالای سرش نشست. سارا از شدت استرس و غصه لرز کرده بود. اما لرزهای که با آمدن بهرام به جان زندگیاش افتاده بود، خیلی وحشتانکتر از آن لرزش شبانه بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
آزادی به چه قیمت؟!
برنج را دم کرد و پردهی آشپزخانه را کنار زد. برگها روی زمین ریخته بودند . رنگ درختان رو به زردی میرفت. نگران بود. بغض آسمان هم شده بود بغضی روی دلش. ماهور با عجله سمتش دوید:
_ مامان مامان، نیکی!
گوشی را از ماهور قاپید. بی مقدمه گفت:
_نیکی! هرجا هستی همین الان میای خونه. شهر شلوغه نگرانتم مامان. فهمیدی؟!
صدای بوق آمبولانس و آژیر میآمد. نیکی گویی وسط میدان جنگ ایستاده بود. محکم و اشکآلود فریاد زد:
_راحل! داداشم. یادگار مامان شیرینم!
راحله قلبش فشرده شد. روی زمین افتاد و محکم گفت:
_چی شده؟ چی شده نیکی؟ محض رضای خدا بگو چه خبره؟ تو الان کجایی؟
نیکی فریاد زد:
_وسط جهنم!
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان راحله❌
رمان جنجالیه #راحله ماجرای ورود یه دختره به یه شبکهی خرابکاریِ سیاسی-امنیتی! کارهایی میکنه که حتی تو خواب هم فکرشو نمیکرد..
جدیدترین اثر بانو صداقت
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
آزادی به چه قیمت؟! برنج را دم کرد و پردهی آشپزخانه را کنار زد. برگها روی زمین ریخته بودند . رنگ د
جهت دریافت لینک وی آی پی بفرمایید پیوی
رمان اشتراکیه
@HappyFlower
یه انتخاب سخت بین دل و عقل!💞
بهنام تمام مدت مشکوک نگاهم میکرد. من هم با سختی از زیر نگاههای مشکوکش فرار کرده بودم.😓
هم دلم براش میسوخت هم نمیتونستم از فکر بچههای احسان و آوارگیشون بیرون بیایم. اون همه کشمکش برای منی که همیشه دنبال آرامش بودم خود عذاب بود. «منی که میخواستم همیشه تنها بمونم و مجردی زندگی کنم»، حالا دو تا خواستگار خوب و پر و پا قرص داشتم که مونده بودم کدومشونو انتخاب کنم؟🥺
«کدومشون به من #نیاز بیشتری داره؟» #بهنام یا #احسان؟
بالاخره تصمیممو گرفتم. هرچند که برام دشوار بود. از آیندهی مبهمم میترسیدم ولی تصمیمم رو گرفتم و به سختی یکیشونو انتخاب کردم...💔
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#رمانتیرا
#اجتماعی
#عاشقانه
#چالشی❤️🔥
من #تیرام!
#دختری که #آرزوش تنها و مجردی زندگی کردنه و حالا که به آرزوش رسیده تو یه #دوراهی بدی قرار گرفته . دختری که نمیدونه باید #بهنامعاشقپیشه رو انتخاب کنه یا #احساندلشکسته ! اصلا باید ازدواج کنه یا از زندگی مستقل و مجردیش لذت ببره؟
تو هم گوشه ای از ذهنت به زندگی مجردی فکر می کنی و ... 🤔
هنوز رمان تیرا رو نخوندی ؟ پس اگه آب دستته بزار زمین و زندگی زیبا و پر فراز و نشیب #تیرا رو بخون ... 🏃♀🏃♀
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
«تیرا یک رمانه ولی حقیقت !»