eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
894 ویدیو
3 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته 2 ◉๏༺💍༻๏◉ سارا کار مهمی با دفتر مدیریت داشت. پیش دانشگاهی روزهای آخرش را می‌گذراند و سارا نگران بود نتواند در رشته مورد علاقه‌اش در تهران قبول شود. -خانوم زندی. من دلم شور می‌زنه. نکنه بیفتم شهرستان؟ خانوم زندی که مشاور مدرسه بود و در جریان احوالات سارا قرار داشت گفت: -خیالت راحت عزیزم. تو از بچه‌های قوی مدرسه‌ای. درسته ما دولتی هستیم و امکانات فراوونی نداریم، ولی بچه‌های مستعد زیاد داریم. سارا خیره به دهان خانم زندی بود و ثانیه به ثانیه، آرامش بود که به قلبش تزریق می‌شد. ساغر دوان دوان خودش را به سارا رساند. -حالا نمی‌رسونی چرا در می‌ری؟ -با خانوم زندی کار داشتم. -وای. دوباره سارا خانوم استرسی شدن! -نباشم؟ من دوست دارم پزشکی بخونم، ولی قبولیش تو تهران خیلی سخته. چون می‌دونم بابام نمی‌ذاره برم شهر دیگه. پدر ساده و کم سواد سارا که صبح تا شب کارش فروختن هندوانه پشت وانت بود، نمی‌توانست احساسات و عواطف و آرزوهای دخترک جوان و آرزومندش را درک کند. سارا دوست داشت پزشکی بخواند و مطب بزند. دوست داشت به هم نوعانش کمک کند. تازه چهارشنبه‌ها هم مجانی همه را ویزیت می‌کرد اگر دکتر میشد. ساغر با خنده گفت: -ولی من می‌خوام برم کلاس نقاشی. این دو کلام درسم بخاطر بابا و مامانم خوندم. سارا آه کشید: -خوش بحالت. تکلیفت معلومه. ولی من چی؟ سارا و ساغر در کوچه‌های پایین شهر قدم می‌زدند و از آرزوهای بالا بالایشان می‌گفتند. سارا می‌خواست پزشک بشود و ساغر نقاش. -خب خانوم دکتر. من می‌رم خونمون. امشب خاله زری میاد باید به خودم برسم. سارا با عشوه گفت: -حتما با آقازاده‌اش میاد که انقدر هولی! -بله. الهی فدای قد و بالاش بشم. -خاک تو سرت. یه ذره اعتماد به نفس داشته باش! -عاشق نشدی نمی‌فهمی چی می‌گم. بله. عاشق؟ نه. سارا فقط و فقط به پزشکی فکر می‌کرد! دکتر شود، مطب بزند، هر روز با آدم‌های مختلف سر و کار داشته باشد. کار هرشبش بود که تا دیر وقت فکر کند. خودش را در روپوش سپید تصور می‌کرد که در حال نوشتن دارو با خطی خرچنگ قورباغه برای بیمارانش است. فعلا وقتی برای عاشقی کردن نداشت! ساغر بوسه‌ای برای سارا فرستاد و رفت و او را با تفکراتش تنها گذاشت. سارا تنها به راهش ادامه داد. رسیده بود سر کوچه و در حال درآوردن کلید از داخل کیفش بود. از صداهایی که از داخل می‌آمد فهمید که انگار کبری و بچه‌هایش آمده اند. دلش لک زده بود برای کندن لپ‌های تپل و صورتی ستاره خواهر زاده‌اش. با اشتیاق در را باز کرد و وارد حیاط شد. ستاره و ستار، کنار حوض داشتند با ماهی‌های قرمز خاله سارایشان بازی می‌کردند. با شنیدن صدای در، به سمت خاله سارا دویدند و او را در آغوش گرفتند. خاله سارا، مهربان‌ترین و با نمک‌ترین خاله بود و آن‌ها عاشقش بودند. سارا جلو رفت و با خنده‌ای پهن بر روی لبش گفت: -سلام ستاره جونم.چطوری ستار قشنگم خوبین؟ بچه ها انگار که سرودی را با هم حفظ کرده باشند گفتند: -بله بله خاله جون. بیا ببوس لپمون. سارا با عشق بچه‌ها را به آغوش کشید. انگار خستگی امتحانش در رفته بود. چند پله‌ای که به ایوان می‌خورد بالا رفت و سپس وارد خانه شد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌