eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
758 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ من از ماجرا دور بودم اما خبرها گویی از من دور نبودند. من نمی‌خواستم بدانم داخل خانه‌ی سونا روز بله بران چه می‌گذشته اما خبرهایش با سماجت تمام خودشان را به من می‌رساندند. من نمی‌خواستم بدانم اما جبر این بود که بدانم. که ببینم دیدنی‌هایی که در آن شرکت نداشتم. که درک کنم لحظه‌هایی را که نمی‌خواستم در آن‌ها حضور داشته باشم. من می‌خواستم خاموش باشم و دم نزنم. خبرها ولی می‌آمدند و من و افکارم را به بدترین شکل روشن می‌کردند. خبرهایی که بی اجازه می‌آمدند و در من رسوخ می‌کردند. خبرهایی از جنس و کیفیت کادوها، از تعداد سکه‌ی مهریه، از برنامه‌ی مراسم عروسی، از برنامه‌ی دو جوان که با هم خوش بگذرانند، از خنده‌های عطری و دل ضعفه‌هایی که برای پسر و عروسش می‌رود، از اخم‌ها و تلخی‌های سعید که از چشم هیچ کس دورنمانده بود، از انگشتر گران‌قیمتی که برای نشان برده بودند، از خریدهای آن‌چنانی، از سونای خوشحال و سعید غمگین. همه و همه به گوشم رسیده بود. من هم هر خبر را اسیدی می‌کردم و روی یک خاطره‌ی مشترک با سعید می‌ریختم. که بشوید و ببرد و یادم نیاورد یک زمانی تپش‌های قلبم با دیدن او ریتمش آهنگین و عاشقانه می‌شد. که دلم فراموش کند روزگاری درونش مردی وجود داشت که همه‌ی محبت‌های عالم در یک قامتش خلاصه می‌شد. آن خبرها از گوشه و کنار احاطه‌ام می‌کردند تا کار را تمام کنند. تا سلاخی کنند محبت و مهری که از مرد زنی دیگر در دل من بود. که همه‌چیز را از بین ببرند. میان آن خبرهای ریز و درشت اما یک خبر آمد که به اندازه‌ی لحظاتی توانست دلم را شاد کند. خبر بارداری مهسا. اینکه می‌توانستم خاله شوم و یک دنیای تازه را تجربه کنم حس خوبی به من می‌داد. یک شب داخل خانه‌ی مهسا جمع شده بودیم. بخاطر مادر شدنش یک مهمانی گرفته بود. ما بودیم و عمه‌ی مادرم که می‌شد مادر سبحان و مادرشوهر مهسا. داخل پذیرایی خانم‌ها دور هم بودیم که مادر سبحان به حرف آمد: -شنیدی عطری همون سالن مهسا اینا رو گرفته برای عقد سعید و سونا. حالا خوبه حالش بد بود و نیومده بود‌. مهسا میان حرفش آمد: -شاید ساجده تعریف کرده. عمه سری تکان داد. -چه می‌دونم، غیبتش نشه‌ها، ولی سونا اصلا به سعید نمیاد. دیدمش من سونا رو چندبار، به نظرم وصله ناجورن. مادرم خواست اوضاع را جمع و جور کند: -عمه جون رسمشونه دیگه. اون‌هام مقیدن. عمه تکه خیاری داخل دهانش گذاشت: -چه می‌دونم. سبحان که می‌گفت سعید رو تو هیات دیده خیلی دمغ بوده. می‌گفت پژمرده بوده. سکوت تمام پاسخی بود که به عمه داده شد. من هم دیگر در آن چند روز سعی کرده بودم به آن ماجرا فکر نکنم اما انگار در و دیوار دست به دست هم داده بودند تا من دقیقا وسط اخبار و ماجراهای سعید باشم. -حالا دارن کارهای عقد رو می‌کنن دیگه. چند وقت دیگه کارت عروسی میارن. عروسی. عروسی سعید و سونا. خدایا خبری می‌توانست غمناک‌تر از آن‌هم وجود داشته باشد؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌