eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
758 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ بعد از کلاس دخترها دور هم جمع شدند. تصمیم گرفتند برای رفتن به کافی شاپ برنامه بریزند. اینکه با مترو بروند زودتر می‌رسند یا اتوبوس؟ من هم نگاهشان می‌کردم. یکی از بچه‌ها که از دوستانم بود و با هم صمیمی‌تر بودیم جلو آمد: -مهلا میای کافی شاپ باهامون دیگه؟ نگاهش کردم. مردد بودم. هم دلم می‌خواست به خانه بروم و حرف‌های محسن را بشنوم هم دوست داشتم با آن‌ها همراه شوم. تردیدم را که دید دستم را گرفت و دنبال خودش راه انداخت. من هم دنبالش رفتم. انگار دلم می‌خواست کس دیگری برای من تصمیم بگیرد. انگار قوه‌ی اراده‌ام از بین رفته بود. به این نتیجه رسیدند که با مترو برویم. سوار شدیم. به آن‌ها می‌خندیدم ولی دلم شور می‌زد. نگاهشان می‌کردم اما فکرم در خانه بود. نزدیک ایستگاه خانه‌مان بودیم. دل را به دریا زدم. ناگهانی خداحافظی کردم و پیاده شدم. بچه‌ها تعجب کرده بودند. من اما مصمم شده بودم با واقعیت روبرو شوم. دوان دوان سمت خانه رفتم. موتول محسن را از دور دیدم. پس آمده بود. قلبم تند می‌زد‌. اینکه نمی‌دانستم در خانه‌مان چه خبر است نگرانی‌ام را بیشتر می‌کرد. کلید را داخل قفل انداختم. وارد شدم. صداهایی از داخل خانه می‌آمد. آهسته جلو رفتم. انگار خیلی وقت بود داشتند حرف می‌زدند: -خاله دیگه تسلیم شده. اومده بود پیش من و درد دل می‌کرد. به جاهای حساس رسیده بودند. چند تقه به در زدم و وارد شدم. محسن با دیدنم از جایش بلند شد و سلام کرد. من هم جوابش را دادم. -مهلا بیا بشین به موقع اومدی. این حرف محسن می‌گفت که اتفاقاتی افتاده. روی صندلی نشستم. شروع کرد: -اومد پیش من. گفت محسن وقت داری؟ گفتم برای تو همیشه وقت دارم. گفت محسن خیلی حالم گرفته‌اس. من دارم داغون می‌شم. هیچ کس هم حرفم رو نمی‌فهمه. گفتم خب به من بگو. راحت باش. یهو مرد گنده پقی زد زیر گریه گفت من زنمو دوست ندارم! این را که گفت بند دلم ریخت. آن‌قدر جگرم آتش گرفت که حس کردم حرارتش دارد همه‌ی تنم را می‌سوزاند. آن‌قدر دلم برای سعید سوخت که می‌خواستم گریه کنم. چه کنم که محسن از ماجرا خبر نداشت و نمی‌خواستم لو بدهم. -گفتم مرد گنده گریه نکن. الان اون زنته باید سعی کنی دوستش داشته باشی بهش علاقه پیدا کنی. باید بدونی اون دیگه ناموسته زنته. این فکرها رو بریز دور. اونم همش نگاهم می‌کرد. گفتم از کجا می‌دونی اصلا می‌رفتی سراغ دخترخاله‌ی من بهت می‌دادنش؟ اصلا از کجا می‌دونی شوهرخاله‌ی من قبول می‌کرد؟ همچین مطمئن هم نباش سعید خان که بهت دختر می‌دادن. حرف‌های محسن شاید می‌توانست منطقی باشد اما نمی‌توانست در برابر آن فرکانس و انرژی که بین من و سعید رد و بدل شده بود محلی از اعراب داشته باشد. مگر می‌شد در آن نگاه یک ثانیه‌ای که بند دلم ریخت و با دیدن سعید قلبم به تپش افتاد او هم حسی را دریافت نکرده باشد؟ محال بود! محسن ادامه داد: -بهش گفتم برو کارهای عقدت رو بکن. برو برنامه ریزی‌هات رو بکن. این‌قدر هم فکرهای الکی نکن. محسن شاید می‌توانست برای لحظاتی سعید را آرام کند اما نمی‌توانست آن داغ را در دلش خاموش کند. داغی که روی دل من هم بود. -خلاصه خاله گفتم بیام بهتون بگم که سعید خیلی تلاش کرد ولی الان تسلیم شده دیگه. طفلک داغون بود ولی خب همه‌ی قرارها گذاشته شده. دیگه کار تمومه. کار تمام بود. کاش همین‌قذر که گفتنش راحت بود در دل ما هم به همین راحتی تمام می‌شد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌