🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_118
◉๏༺♥️༻๏◉
محسن رفت و خبرهایش را هم برد. من ماندم و دلی تکهتکه شده و زانوهای غم که بغل گرفته بودم. مادرم حال نامساعدم را که دید ناراحت شد. آن مهلای شاد و خندان، آن دخترک سرحال با انرژی حالا شده بود یک مهلای پریشان و بی حال که کنج اتاق نشسته بود و به دیوار نگاه میکرد. مهنا کتابش را آورده بود تا ریاضیاش را نگاه کنم. من هم خودم را مشغولش کردم. مادرم اما وارد اتاق شد و مهنا را بیرون فرستاد. خودش هم کنارم نشست.
-خب مهلا خانوم، فردا که کلاس نداری؟
کمی فکر کردم. مادرم از من بهتر برنامهام را میدانست:
-نه مامان.
-پس مادر و دختری بریم سینما؟ خوبه؟
سینما آن روزها دیگر خوشحالم نمیکرد ولی پیشنهاد مادر را قبول کردم.
-باشه مامان.
مادرم دستی روی سرم کشید و از جایش بلند شد. سمت در رفت. لحظهی آخر دوباره سمتم برگشت:
-ما از حکمت خدا خبر نداریم. می نمیدونیم درست و غلط یه اتفاق چیه. همیشه باید خودمونو تو حفاظ و حمایت خدا ببینیم. وقتی سر و صداها خوابید وقتی همه چی آروم شد وقتی روحت سبک شد و غصهاش رفت میتونی بفهمی حکمتشو.
-مامان. یه سوال بپرسم؟
مادرم دوباره داخل اتاق برگشت. دو قدم سمتم آمد و مقابلم ایستاد:
-بنظرت من نباید حرفی میزدم؟ نباید به سعید میگفتم که پاش هستم و منم بهش علاقه دارم؟ اگه از سمت ما مطمئن بود راحتتر مبارزه نمیکرد؟
مادرم کمی فکر کرد. دستش را به چانهاش زد و در چشمهایم خیره شد.
-البته سوالم دیگه بی فایدهاس. چه فرقی میکنه دیگه.
مادرم دستم را گرفت. گرمایش آرامشی داشت در حد بی نهایت.
-خودت چی فکر میکنی؟
خودم که فکرم کار نمیکرد. خودم آش شعلهقلمکار بودم با پیازداغ اضافه رویش!
-من خودم میگم نه. اگر منم حرفی میزدم اونوقت اون تا آخر عمرش با این چشم که منم بهش علاقه داشتم سختتر میتونست به زندگیش ادامه بده. الان حداقل نمیدونه من دوستش داشتم یا نه. هرچند دل آدمها به هم وصله. مگه میشه نفهمیده باشه؟
-منم موافقم. نگفتن تو عاقلانهترین کار بود. وقتی مامان سعید به یه رسمی پایبنده، وقتی قول پسرش رو داده، هرگز نمیتونه زیر قولش بزنه پس گفتن تو هم چیزی رو عوض نمیکرد عزیزم.
از جایش بلند شد و رفت. مهنا را صدا زد تا بیاید و بقیهی درسش را برایش توضیح دهم. انگار حرفهایی که زده بودم و شنیده بودم خودم را هم آرام کرده بود. مهنا با آن لبخند شیرینش به این آرامش کمک بیشتری میکرد.
روز بعد وقتی بعد از دیدن فیلم خندهداری که کادرم امتخاب کرده بود از سینما خارج شدیم به پیشنهاد مادرم تصمیم گرفتیم کمی از مسیر را پیاده برویم. مقابلمان مغازههای مردانه فروشی بود. به پیشنهاد مادرم سمتشان رفتیم تا برای پدرم خرید کنیم.
-بیا بریم برای بابات کفش بگیریم. خودش وقت نمیکنه.
-مامان شاید خوشش نیاد. بیا با گوشی عکس بگیریم ببریم بهش نشون بدیم بعدش خودش بیاد بگیره.
مادرم دستی به چادرش کشید:
-باشه مامان. فکر خوبیه.
همراه با مادرم سمت مغازههتی کفش مردانه رفتیم هم حرف میزدیم هم مدلها را از نطر میگذراندیم. مادرم پرسید:
-بابات بدون بند راحتترشه. به نظرم بریم اون ویترین رو ببینیم.
دستی به روسریام کشیدم:
-مامان آخه بند دار قشنگتره. ببین اون آقا هم گرفته دستش داره...
نگاه من و مادرم روی دختر و پسری رفت که داخل مغازه بودند و داشتند کفشی را برانداز میکردند. همان کفش بنددار مه من برای پدرم پسندیده بودم. چشمم افتاد روی کسی که خضورش در آن مکان و آن لحظه جزو غیرقابلباورترین اتفاقهای عالم شمرده میشد. سعید و سونا درحال نگاه کردن به همان کفش بودند و در دستشان بالا و پایین میکردند. با دهانی نیمه باز و گلویی که سعی میکرد آب دهتنم را به سرعت فرو دهد به آنها نگاه میکردم. دلم ریش سد. خصوصا لحظهای که سعید سرش را بلند کرد و برای یک لحظه من را دید. قلبم دوباره ریخت. سرم را پایین انداختم و رو به مادرم کردم:
-مامان بریم اون مغازهی پایینتر. بهتره.
مادرم همراهم شد. با عجله از آنجا دور شدیم. دلم میگفت برای خرید عثد آنجا آمدهاند. تپش قلبم در پاهایم ریخته بود و سرعتم را وندین برابر کرده بود. مادرم که حالم را دید خودش را به من رساند:
-وایسا مهلا جان. بذار بهت برسم.
سرعتم را کم کردم. منتظر شدم مادرم بیاید. وقتی به من رسید با درماندگی گفت:
-اصلا بذار بابات خودش بیاد بیینه. ما بریم خونه بهتره.
به گمانم مادرم کاملا متوجه حالم شده بود. حال خرابی که از دیدن سعید و سونا در کنار هم به من دست داده بود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝