eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
770 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ شیراز که رسیدیم به هتل رفتیم. همه چیز از قبل برنامه‌ریزی شده بود. نیازی به دوندگی و زحمت نداشتیم. اینکه سونا در راحتی زندگی کرده بود و پدرش تمام تلاشش را کرده بود تا امکانات زیادی را برایش فراهم کند نکته‌ی جالب توجهی بود. داخل اتاقمان در هتل رفتیم. از داخل دفترچه همه‌ی جاهای دیدنی شهر شیراز را نگاه کردیم و یکی‌یکی برنامه ریزی، تا به همه‌شان سر بزنیم. سونا با ذوق درمورد مکان‌هایی که می‌خواستیم برویم حرف می‌زد و من هم با تکان دادن سرم همراهی‌اش می‌کردم. سعی کردم ذوقش را کور نکنم. سعی کردم با پیشنهاداتش موافقت کنم. اگر نظری می‌داد با نرش مخالفت نمی‌کردم. با برنامه‌هایش پیش می‌رفتم و این ذوقش را چندین برابر می‌کرد. آن یک هفته سعی کردم حرف حرف سونا باشد. نمی‌دانم چرا این‌کار را می‌کردم؟ شاید دلم نمی‌خواست دلش بشکند. شاید حس ترحم به او داشتم. شاید هم عذاب وجدانی که زیر پوستم جریان داشت با حرف شنوی از سونا آرام می‌شد. شاید دیگر انگیزه‌ای برای مخالفت کردن نداشتم و همه چیز را به او سپرده بودم. شاید ذوقم برایآان سفر برای آن مکان‌ها برای آن آثار تاریخی به اندازه‌ی کافی نبود. هر چه بود هر علتی که وجود داشت بالاخره سفر تمام شد. سفری که اتفاقات زیادی هم درش افتاد. اتفاقاتی که باب میل سونا بود و من نه. اگر به من بود دوست نداشتم حتی از جایم تکان بخورم. بعد از یک هفته گردش و تفریح دوباره به تهران برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم شب از نیمه گذشته بود. من سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم. شیر آب را باز کردم و زیرش رفتم. شرشر آب پوستم را قلقلک می‌داد. انگار وقتی زیر آب می‌رفتم دیگر به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم. از حمام بیرون آمدم. با حوله موهایم را خشک می‌کردم که متوجه شدم لباس‌های راحتی‌ام روی تخت مرتب چیده شد است. جلو رفتم. همانطور که سرم را خشک می‌کردم هاج و واج مانده بودم. همان لحظه از پشت سر کسی روی شانه‌ام زد. به پشت برگشتم. با دیدن سونا و یک لیوان آب میوه‌ای که در دستانش بود تعجب کردم. -ساعت آب گرم. خستگیت دراومد؟ لیوان را سمتم گرفت. نگاهم اول به تکه یخ‌‌هایی افتاد که روی لیوان شناور بودند. بعد هم سمت لبخند مهربان سونا سر خورد. -فکر کنم آب پرتقال بیشتر دوست داشتی. اینطور که تو سفر فهمیدم. درسته؟ ناباور سرم را بالا و پایین کردم. لیوان را برداشتم. نگاه کردم. -تا لباس بپوشی و آب میوه‌ات رو بخوری منم برم یه دوش بگیرم. هنوز لیوان در دستم بود و نگاهم به سونایی که حوله‌اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. عقب عقب رفتم. روی تخت نشستم. لیوان را بالا آوردم‌. آن‌قدر تشنه بودم که شریت را لاجرعه سر کشیدم. بعد هم روی سینی گذاشتم. مشغول پوشیدن لباس‌هایم شدم. محبت‌های سونا مثل ریشه‌های نازک گل گلدانی بود که آهسته آهسته در خاک زندگی به جریان درمی‌آمد تا گلی که تازه شکوفه داده بود در خاک مستحکم کند. روزهای ابتدایی سال گذشته بود. کم‌کم همه چیز به روال عادی‌اش برمی‌گشت. همه به سر کار می‌رفتند. مدارس باز می‌شد و دانشگاه‌ها هم. من هم مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شدم. صبحانه‌ای را که سونا آماده کرده بود خوردم. از او خداحافظی کردم. سمت آسانسور رفتم. برای سال جدید برنامه‌های اقتصادی زیادی داشتیم. برای گسترش دادن کسب و کار و افزایس سود. داخل کوچه مشغول قدم زدن شدم. آن روز بار جدید می‌رسید. باید ژودتر می‌رفتم تا به پدرم کمک کنم. به سر کوچه رسیدم و قصد ایستگاه را کردم. دست در جیب راه می‌رفتم که متوجه آن‌طرف خیابان شدم. نیم‌نگاهی انداختم. دقت کردم. یک دختر چادری بود. بیشتر دقت کردم‌. مثل مهلا بود. بیشتر نگاهش کردم.‌ خود مهلا بود. مثل همیشه سرش پایین بود و به قدم‌هایش نگاه می‌کرد. مطمئن بودم سمت ایستگاه می‌رود تا سوار اتوبوس شود. همان حجب و حیا، همان سر به زیری، همان مراقبت‌ها. قدم می‌زد. سرش پایین بود. به گمانم آن دختر یک فرشته بود. فرشته‌ای که روی زمین قدم می‌زد و آن‌همه جذبه را به زخ می‌کشید. وقتی داخل قطار شد و رفت حس کردم دلم را با خودش برد. هنوز هم با دیدنش دلم می‌ریخت. هنوز هم می‌خواستم برای رسیدن به او تلاش کنم. گویی دلم معجزه می‌خواست. معجزه‌ای که بتواند ما را به هم برساند. انگار همه‌ی ان چند ماه خواب بود. کابوس بود. کابوسی تاریک. کابوس نبود اما. دیگر بین من و مهلا فرسنگ‌ها فاصله افتاده بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌