🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
سعید گوش میداد و مهلا هم. سعید به آیندهای که باید آن را پیش میبرد فکر میکرد و مهلا به آیندهای ک
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_147
◉๏༺♥️༻๏◉
آذر وقتی جدیت مهلا را دید با لبخندی مهربان نگاهش کرد. مهلا میدانست وقتی مادرش اینطور میخندد یعنی زیادی تند رفته است.
-یعنی نمیتونستی قانعش کنی؟
مهلا درمورد حرفهایی که به مجید زده بود فکر کرد. بعد از چند ثانیه مکث جواب داد:
-ببین مامان، گفتم که یعنی نباید تو بعضی رشتههای ضروری خانوم داشته باشیم؟ مثلا مامایی، معلم بودن، سونوگرافی. خیلی شغلها هست که به بانو نیازه. نمیگم برم خلبان بشم یا چه میدونم راننده کامیون، ولی یه شغلهایی حتما بانو باید باشن. اون ولی دربست میگفت نه. زنه من باید خونه باشه. فکر کن اگه همهی مردا اینجوری فکر میکردن ما الان چقدر مشکلات داشتیم.
آذر خوشش آمد. این را مهلا از سری که مادرش میجنباند فهمید.
-خب هرکس یه عقیدهای داره مامان. شما که نباید عقیدهی مجید رو تغییر بدی. باید کسی رو انتخاب کنی که باهات هم نظر باشه.
مهلا با سر حرف مادرش را تایید کرد. از جایش بلند شد تا میز را جمع کند. هر وقت با یک تلنگر، فکرهای ممنوعه به سراغش میآمد سریع خودش را مشغول میکرد تا آنفکرها را از ذهنش خارج کند. ممنوعهای به نام سعید که ناخودآگاه به ذهنش میآمد و او را به مقایسه وادار میکرد. مهلا اما دلش نمیخواست مقایسه کند. دلش نمیخواست به او فکر کند حتی. وقتی میدانست سعید دیگر سهمش نیست چه جای فکر کردن و اندیشه به مردی که مال کسی دیگر بود. هرچند که سعید هم احساس خوشبختی نمیکرد و این را در بین کلماتی که به جمالی تحویل میداد بارها جاساز کرده بود. جمالی اما او را با جملاتش به تفکر واداشته بود:
-ببین سعید، جنایت فقط کشتن آدمها نیست. فقط جنگ و غارت نیست. جنایت تو سادهترین حالت ممکن همین کاریه که تو داری با زنت میکنی.
سعید بدون اینکه حتی پلک بزند با نفسهایی تند به جمالی خیره خیره چشم دوخته بود.
-تو اونقدر جسارت نداشتی که پای عهدی که بهش رضایت نداری امضا نزنی، سر قراری که میدونستی به دلت نیست نری، تو زندگی که میدونستی طرف مقابلتو نمیخوای وارد نشی، ولی تو چه کار کردی؟ تو با ترس و لرز راهتو شروع کردی و حالا زندگی دختری که از همه جا بیخبره و میتونست خیلی عاشقانهتر زندگی کنه نابود کردی.
سعید دستهایش را در هم چفت میکرد و دوباره باز مینمود.
-من نه دکتر. مادرم.
جمالی به سعید شربت تعارف کرد و کمی سمتش خم شد.
-مادرت نه، خودت. چون همه جا امضای تو پای دفاتر قانونیه.
سعید با شنیدن هر جمله بیشتر قلبش تیر میکشید. هیچ کس جای او نبود تا شرایطش را درک کند. جمالی نمیدانست برای سعید سخت بود که در روی مادرش بایستد و از آن طرف زندگی خواهرش را به مخاطره بیندازد. برای سعید زجر آور بود که جلز و ولز کردن مادرش را ببیند و باز هم نه بگوید.
-دکتر شرایط من فرق میکنه. خانواده من، مادرم، خواهرم.
-ببین پسرجون وقتی یه کاری رو داری انجام میدی باید به همه عواقبش فکر کنی. وقتی ناراحتی و جلز و ولز مادرت برات مهمه، پس غصه و افسردگی زنت هم برات مهم باشه. وقتی نمیتونی رنج مادرتو ببینی، میری به حرفش گوش میدی یه پیمان ابدی با یک انسان دیگه میبندی، مرد باش و پای اون پیمانت بمون. مرد باش و آدم مقابلت رو با رفتارات زجر نده. اون آدم، اون بشر، اون انسان، چه گناهی کرده که تو نمیخواستی دل مامانت بشکنه؟ یه عمر ملامت بکشه و حسرت یه محبت از طرف شوهرش تو دلش بمونه که آقا نمیتونستن به مادرشون نه بگن؟
حرفهای جمالی تلخ بود. گزنده بود. ولی حق بود. سعید لحظه به لحظه بیشتر احساس گناه میکرد. تمام لحظات زندگی از مقابل چشمانش رد شد. از همان لحظهی عقد تا چند ساعت پیش.
-خب دکتر سخته. خودتو بذار جای من. میتونی؟
جمالی نگاه عمیقی به سعید انداخت:
-اگر جای تو بودم اصلا با کسی که با من هم نظر نبود و مهرشو به دلم نداشتم وارد پیوند ازدواج نمیشدم. ولی حالا که میگی مجبور شدی و این راهو اومدی، اگر به اون زن بی محبتی کنی و سردی، مقصری. جنایت کردی.
سعید نفسش را محکم بیرون داد. انگار مخمصه که میگفتند همان حال بود. از جایش بلند شد. کمی در اتاق قدم زد. به مهمانی شب فکر کرد که در خانهی مادر سونا برگزار میشد. به بودن بین آدمهایی که نمیتوانستند به اندازهی کافی آشنا باشند و با آنها احساس راحتی نمیکرد.
-سعید نمیگم شق القمر کنی ولی میتونی از یه جایی شروع کنی. آروم آروم این چند ماه رو جبران کنی.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝