🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_15
گیج و منگ وارد باشگاه شدم. چشم چرخاندم شاید بتوانم الهه را پیدا کنم. به شدت نیاز داشتم درمورد آن مکالمه با کسی حرف بزنم و چه کسی بهتر از الهه وراج و شیطان خودم بود؟
در عالم هپروت بودم که ناغافل توپی به شکمم برخورد کرد. از شدت درد نقش زمین شدم و شروع کردم به آه و ناله کردن. صدای دویدن کسی باعث شد سرم را بلند کنم. خودش بود. الهه من!
با حرص غریدم:
-ای وای. درد وبلام بخوره تو سرت! آخه تو که بلد نیستی چرا میری پشت سرویس؟
دستپاچه روی زمین مقابلم نشست:
-وای حنانه غلط کردم. خدایی عمدی نبود. خوبی الان؟
درحالیکه از درد چهرهام فشرده شده بود گفتم:
- د اگه عمدی بود که خودم دیسکای کمرتو با دستام جا به جاشون میکردم!
سرش را به دو طرف تکان و داد و بی قرار گفت:
-ول کن این حرفا رو، دردت زیاده؟
خندیدم:
-نه بابا من قوی تر از این حرفام!
چشمکی زد:
-وا. من فکر میکردم شاعرا نحیف و لاغرن از بس فکر میکنن.
-من از اون شاعرا نیستم. من ورزشکارم. حالا دستمو بگیر پاشم عین دیوار وایسادی نگام میکنی!
با کمک الهه روی صندلی های رختکن نشستم. کمی به من آب داد که حالم را حسابی جا آورد.
-خب خانم ادبی، چرا دیر کردی امروز؟
با هیجان گفتم:
-اگه بهت بگم چی شده باور نمکینی؟حدس بزن!
درحالیکه موهای دم اسبیاش را محکمتر میکرد گفت:
-چیه..یه دیوونه پیدا شده اومده خواستگاریت؟
پشت کمرش زدم:
-نه بی مزه. دیوونه که خواستگاره توئه!
دستش را زیر چانهاش زد:
-اوووم. برنده جایزه نوبل شدی؟
کلافه گفتم:
-اه چقد مزه میریزی. جدی باش دیگه!
غرغرش شروع شد.
-خب چه میدونم. خودت بگو. مگه من علم غیب دارم؟
با ذوق لب گشودم:
-از مجله باهام تماس گرفتن!
چشمانش گرد شد:
-جونِ من؟ سرکاریه؟
-نه به جان خودت که خواهرمی نه. واقعا زنگ زدن. گفت من یاسر محبی ام، پنج شنبه ساعت سه بیا دفتر راجع به شعرات جلسه است!
کف دستانش را به هم کوبید و با خوشحالی گفت:
-وای حنانه. جان خودم اینا میخوان درخواست همکاری بدن.
سوالی نگاهش کردم:
- واقعا؟ از کجا میدونی؟
دستهایش را در هم قلاب کرد:
-شک نکن. آخه چه جلسه ای با تو جوجه شاعر میخواد داشته باشه؟
حق با الهه بود.حتما برای همکاری با مجموعهشان از من دعوت کرده بودند. باورم نمیشد. یعنی امکان داشت شعرهای من پای ثابت ستون شعر مجله «جوان ایرانی » شود؟
جان به جان آفرین تسلیم نمیکردم خیلی بود!
بعد از آن روز کارم شده بود شمارش روزها. کلافه صبح را به شب میرساندم و از اینکه هر روز بیست و چهارساعت دارد شاکی بودم. ثانیهها آنقدر دیر میگذشتند که برایم طاقت فرسا شده بودند. شوق رفتن به دفتر مجلهای که همیشه آرزو داشتم شعرم را چاپ کند نیرویی در من ایجاد کرده بود که هر چه میکردم تخلیه نمیشد. فقط خدا میدانست آن یک هفته را چطور پشت سر گذاشتم.
پنج شنبه از راه رسید. من و الهه در راه دفتر مجله جوان ایرانی بودیم. مثل خواب بود برایم!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_14 نیمههای روز بود که به ایستگاه رسیدیم. وسیلههایمان را جمع و جور کردیم و یکی یکی پیاده شدی
#قسمت_15
در دارخویین داخل کانکسهایی که وجود داشت مستقر شدیم. آنجا آمادگیهای رزمی را زیر نظر حاج احمد پشت سر میگذاشتیم. هر روز این تمرینات ادامه داشت. تقسیمبندیهایمان هم انجام شده بود. همانجا بود که من و محمد عموحسین از هم جداشدیم. من در گردان بلال افتادم و گروهان عمار. فرمانده گردانمان ناصر صالحی بچهی نازی آباد بود. فرمانده گروهان هم ابراهیمزاده بود و بچهی چهاردانگه. اتقاقا محمد مفتح، فرزند شهید مفتح هم در گروهان ما بود. با این تقسیمبندیها، تمرینات ما آغاز شد.
یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود. داخل کانکس استراحت میکردیم که فرماندهی گردان آمد. همهمان را صدا زد. بیرون آمدیم و درمحوطه جمع شدیم. به ما گفت:« برادرا آماده باشید. امشب عملیات داریم.» از شنیدن این خبر حسابی غافلگیر شدیم. ما که تا آن لحظه از چیزی خبر نداشتیم و هر روز فقط تمرین میکردیم.
همانجا بود که حاج احمد هم آمد. برایمان صحبت کرد. از عملیات آن شب گفت؛ عملیات بیتالمقدس:« برادرا توجه کنید. خداقوت. حسابی زحمت کشیدید. الان دیگه وقته چیدن ثمرهی اینهمه تلاشه. برادرا پیروزی تو عملیات امشب به شما و پشتکارتون بستگی داره.» حالا که همهچیز جدی شده بود حس خوبی داشتم. حس رسیدن به هدف. حاج احمد ادامه داد:« شما باید توپخانه دشمن رو از کار بندازید تا بقیهی نیروها بتونن حمله کنن.» بچهها سرشان را تکان میدادند. حتما داشتند خودشان را آماده میکردند:« برادرا یک اشتباه از طرف شما باعث شکست عملیاته. تاکید میکنم فقط یک اشتباه. حسابی حواستونو جمع کنید. توکل به خدا کنید.»
بعد از سخنرانی حاج احمد حاضر شدیم. دو نفر تیربارچی داشتیم و دو نفر آرپیجی زن. فرمانده هم آمد و من هم به عنوان بیسیمچی انجام وظیفه میکردم. در دلمان به خدا و ائمه متوسل شده بودیم. عجب شبی پیش رو بود.
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_15
◉๏༺♥️༻๏◉
کمی سرم را بلند کردم. چشمانم وجب به وجب از کفشهای سیاهش بلند شد و شلوار جین آبیاش را رد کرد و به بلوز سبز سدریارش رسید. فقط دیدم که خندید.
-بفرمایین.
سقلمهای که مهسا به پهلویم زد باعث شد زیر لب آخ ریزی بگویم. سرم را سمتش گرفتم. مینا و مریم رد شدند تا سوار شوند. من و مهسا اما با هم داشتیم میجنگیدیم. مهسا با اخم گفت:
-اگه به مامان نگفتم. تو حرف نزنی نمیگن لالی. این چی بود گفتی؟
چه گفتم؟ داشتم درمورد اینکه من و مهسا چه جایگاهی در ذهن عصا قورت داده داریم سوال میکردم. خب ما که ساکن آنجا نبودیم. ما ساکن چندین محله آنطرفتر بودیم. با آنها کاری نداشتیم. پس سوالم بیربط نبود.
-اه مهسا ول کن دیگه. بریم دیر شد.
مهسا دست بردار نبود. دوباره گفت:
-ای بابا. مگه مامان نگفت مراقب رفتاراتون باشین.
بعد هم گوشهی مانتویم را گرفت و کنار دیوار برد. آهسته گفت:
-این پسره محسن نیست که بگی جای داداشمهها. غریبهاست. زشته. آبروی خاله اینها میره. تو نمیبینی مینا و مریم چقدر سرسنگینن.
خودم را از دستش خلاص کردم و کناری کشیدم:
-وای ببخشید مامانبزرگ. الان میرم عذرخواهی میکنم.
مهسا سرش را به معنای برایت متاسفم تکان داد و سمت ماشین رفت. من هم دنبالش راه افتادم. در را باز کرد و نشست. بدون اینکه به ماشین نگاه کنم پای چپم را داخل گذاشتم. نیمتنهام وارد شده بود. سرم را داخل ماشین چرخاندم که با دیدن سه سر که داشتند من را با خنده نگاه میکردند میان راه متوقف شدم. نیمهی بدنم روی پای مهسا مانده بود. چرا به این فکر نکرده بودم که صندلی عقب جای سه نفر است و ما چهار نفر بودیم؟ خندههای ریزشان زیر چادر باعث شد حرصم بگیرد. رو به مهسا کردم:
-یه کم برید اونطرفتر. من هم سوار بشم.
مهسا آهسته گفت:
-جا نیست. ببین اینجا رو؟ تو برو جلو بشین.
در آن لحظه حس میکردم آتشفشانی بزرگ در درونم شعلهور شد. نفسهایم تند شده بودند. اینکه باید جلو و پیش یک آدم غریبه و آنهم از نوع عصاقورت دادهاش مینشستم کفریام کرده بود. با حرص در ماشین عقب را بستم. بعد هم سمت جلو رفتم. داخل ماشین نشستم. در را بستم. بغض به گلویم حملهور شد. حس تنهایی کردم.
شنیدم که عصا قورت داده زیر لب بسماللهی گفت و راه افتاد. تعجب کردم. آدمی مثل او چه باورهای جالبی داشت. یک لحظه حواسم به مقید بودنش پرت شد. دوباره اما بخاطر آن دخترهای عقب ماشین حرصی شدم. دستم را مشت کردم. سر کوچه رسیده بودیم که عصا قورت داده پرسید:
-کجا تشریف میبرین؟
مینا تا خواست دهان باز کند خودم دهان باز کردم. بلند گفتم:
-پاساژ ترمه. همون که دو تا خیابون پایینتره.
عصاقورت داده نیمنگاهی به من انداخت. با همان لحن آرامش گفت:
-صحیح. چشم.
این همه مودب بودنش در آن شرایط بیشتر حرصیام میکرد. به روبرو چشم دوختم. در سرم فکرهای زیادی برای انتقام داشتم. باید یکیاش را همان روز عملی میکردم. دوباره از پشت سقلمهی مهسا را حس کردم. روی شانهی راستم چرخیدم و به پشت نگاه کردم:
-بله؟
مهسا اخمش در هم فرو رفته بود:
-مینا بزرگترمونه. تو چرا جواب میدی؟
کمی صدایم را بلند کردم. طوریکه همه بشنوند:
-اگه بزرگتره چرا رفته چپیده عقب نشسته؟ بیاد جلو بشینه.
دوباره سمت شیشه جلو برگشتم. پچپچهایشان شروع شد. اهمیتی ندادم. به روبرو خیره شدم.
دوست محسن مقابل پاساژ نگه داشت:
-بفرمایین مینا خانوم. کاری هست در خدمتم؟
مینا اینبار سریع گفت:
-نه ممنون. با اجازه. زحمت دادیم.
در را باز کردم. آرام پیاده شدم و در را بستم. عصاقورت داده رفت. وقتی به پشت برگشتم با سه جفت چشم خشمگین مواجه شدم. خندهی ملیحی روی لبهایم نشاندم:
-امری بود؟
هرسهشان چپ چپ نگاهم کردند. حتی آن مریم ورپریده هم در تیم آنها بود. راهم را کشیدم و جلو جلو رفتم. مریم خودش را به من رساند:
-مهلا خیلی بی کلهای ها. اون از حرفی که جلوی در خونه زدی، این هم از حاضر جوابیت.
به سمت مریم برگشتم. با چشمانی که قلنبه و پر آب شده بودند گفتم:
-خب شماها هم بی کلهاین. اگه شماها خجالت میکشین جلو بشینین منم خجالت میکشم. فهمیدین!
بعد هم راهم را کشیدم و رفتم. مریم که اشکهایم را دید دنبالم آمد. دستم را گرفت.
-ببخشید مهلا. خب جا نبود. تو که دیدی مهسا و مینا گندهان دیگه. جا نبود.
اشکم را پاک کردم:
-خیل خب. حالا تو لباس چی میگیری؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
برشی از رمان دستم را پشت کمرش بردم و بلندش کردم. مقاومت کرد ولی بعد تسلیم شد. روی تخت نشست درحالی
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_15
◉๏༺💍༻๏◉
صبح شده بود و ساغر باید به خانهشان برمیگشت. سارا بدرقهاش کرد و در را پشت سرش بست. سرش هنوز درد میکرد و در حالیکه شقیقههایش را فشار میداد پلهها را طی کرد. روی اولین پله ایوان نشست.
حوصله افراد داخل خانه را نداشت. تا ساغر بود، حرفی نمیزدند، اما اگر الان به داخل میرفت، میگرفتندش به باد حرف که نظرش چیست و چه کار میخواهد بکند. نظر خودش مشخص بود. بهرام زرنشان مرد شریف و زحمت کشی بود. پولدار بود. خوش پوش بود. اما آدم او نبود. مرد زندگیاش نبود. نمیتوانست به چشم همسرش و عشقش به او نگاه کند. دلش میخواست مثل ساغر و فرهاد جانشان برای هم در برورد ولی او از بهرام بدش میآمد.
مادر متوجه شد سارا در ایوان نشسته است. از جمع سه نفره کبری و لیلا و مریم دور شد و به ایوان رفت. میخواست سر از کار دخترش دربیاورد.
-اینجا نشستی مامان؟
با شنیدن صدای مادر به پشت سر برگشت و جواب داد:
-بله. میخوام یهکم هوا بخورم.
مادر چند قدم جلو رفت:
-میگم که سارا جان نظرت چیه مادر؟
سارا بی حوصله گفت:
-درمورد؟
مادر جلوتر آمد و بالای سر سارا ایستاد:
-بهرام دیگه. دیشب انگار خیلی ازت خوشش اومده بود. چشم برنمیداشت.
سارا پوزخند زد:
-هِ. چی دوست داری بشنوی مامان؟ یعنی واضح نیست جوابم چیه؟ دخترتو نمیشناسی بعد ۲۲سال. جوابم منفیه. منفی. ما آدم هم نیستیم. به درد هم نمیخوریم.
مادر کنار سارا نشست:
-اینجوری نگو سارا. تو که هنوز باهاش حرف نزدی. شاید خوشت اومد. از خواستگارای دیگهات خیلی بهتره.
ناخودآگاه صدای سارا بلند شد و با عصبانیت به سمت مادرش برگشت:
-مادر من. چرا اصرار میکنی! میگم خوشم نمیاد. مگه زوره؟
با بلند شدن صدای سارا بقیه دخترهای صفدر، بیرون آمدند و سارای گریان را در حالیکه از جایش بلند شده بود از نظر گذراندند. مریم برای دلداری سارا جلو رفت و شانههایش را گرفت و در گوشش گفت:
-منم باهات موافقم آبجی. پشتتم تا تهش.
حرف مریم هرچند که مضحک بود ولی به دل سارا نشست و خواهرش را در آغوش گرفت.
کبری که بدش نیامده بود با بهرام فامیل شوند و پزش را به خانواده شوهرش بدهد به حرف آمد:
-سارا! سارای عاقل درس خونده! بنده خدا شانس در خونهاتو زده. اگه با این بهرام عروسی کنی، تا آخر عمرت تو آسایشی. یکم فکر کن آخه خانوم دکتر!
خانوم دکتر را آنقدر بد ادا کرد که سارا دلش شکست. نمیفهمید دلیل اصرار خانوادهاش چیست؟ درحالیکه هق میزد، وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت و در را قفل کرد. سارا احساس تنهایی میکرد!
ظهر شده بود. پدر با دست پر وارد خانه شد. کبری و لیلا ناهار هم مانده بودند. میخواستند از چند و چون کار و پاسخ سارا مطلع باشند. صفدر کیفش کوک بود. خوشحال بود. اگر بهرام میشد دامادش، آن وقت دیگر سری توی سرها در می آورد و در کل میدان تره بار، اعتبارش چندیدن برابر میشد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝