eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
757 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 نسیم خنکی صورتم را نوازش می‌کرد. آفتاب با تواضعی مثال زدنی روپوشی از نور را رویم کشیده بود. خواب لذت بخش و شیرینی را برایم به ارمغان آورده بود. صبح جمعه بود و کله پاچه های گاه و بی گاه پدر خانه. این هفته انگار همان گاهی ها بود که پدر را روانه مغازه «حسام کله»کرده بود. کله پاچه فروش معروف محله که کله‌هایش حرف نداشت. دست و صورتم را شستم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم داشت وسایل صبحانه را آماده می‌کرد. رفتم از پشت بغلش کردم و کنار گوشش گفتم: -صبحت بخیر بهترین مامان دنیا! برگشت و نگاهم کرد. لبخندی زد و گفت: -صبح شما هم بخیر تنبل خانوم شاعر. شاعر! چقدر دوستش داشتم. -بابا کجاست؟ نمیاد صبحانه بخوریم؟ -چرا. میاد. می‌شناسیش که، تا به کبوترهای لب بالکن غذا نده، نمیاد سر سفره. خنده ای کردم و مشغول ریز کردن نون برای آبگوشت کله پاچه شدم. -خوب مادر و دختر خلوت کردین‌ها. بذارید منم بیام بعد اختلاط کنید. -سلام بابا صبحت بخیر. مادرم گفت: -سلام آقا. بدون شما لطفی نداره. با اشاره مادر به صندلی، پدر پشت میز جا گرفت و مشغول خرد کردن نان شد. -خانوم به دخترمون گفتی خودشو جمع و جور کنه؟ -نه آقا. گفتم خودت بهش بگی. -آخه این حرف‌ها لطیفه. منم که دل نازک. اشکم درمیاد تا بگم. -من جسارت نمی‌کنم آقا‌ پدری گفتن، دختری گفتن. - می‌خوای بعد صبحونه بهش بگم . می‌ترسم اشتهاش کور بشه دختر گلم. -موافقم آقای محمد حاجی! وقت‌هایی که مامان، بابا را با اسم کامل صدا می‌زد، یعنی خبرهایی بود. یعنی اتفاق مهمی در راه بود. یعنی بحث جدی بود و پدرم باید حسابی حواسش‌ را جمع می‌کرد. گیج و منگ نگاهم در رفت و آمد بود بین صورت این زن و شوهر دوست داشتنی. یعنی موضوع چه بود آخه؟ -دختر بابا تا منو مامانت می‌ریم بشینیم تو هال، شمام سه تا چایی خوشگل بریز برامون ببینم بلدی؟ -وا بابا.معلومه بلدم. -آخه لازمت می‌شه. این تیکهها برای چه بود؟ چرا نمی‌گفتند چه شده؟ زل زدم به صورت بابا و مو به مو حرف‌هایش را با گوشت و پوست و استخوان گوش کردم. سیبیل‌های کلفتش را تاب داده بود و گفته بود قرار است آخر هفته‌ی آینده برایم خواستگار بیاید. گفته بود تحقیق کرده و مطمئن است پسر خوب و شریفی است. گفته بود حتم دارد من هم از او خوشم می‌آید. هری دلم فروریخت. آخر چه می‌دانست دلم جایی گیر کرده و نمی‌تواند دل بکند. چه می‌دانست دارم روز به روز به میوه ممنوعه نزدیک‌تر می‌شوم؟ در این درگیری‌های خودم و یاسر و خدا، خواستگار را کم داشتم! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ نیم تنه‌ام را کاملا روی مینا رها کرده بودم. انگار علاوه بر ضعف ناشی از حال خرابم، ضعف و بی حسی دیگری هم سراغم آمده بود. نوعی حالت سکون که نمی‌گذاشت سفت و شق و رق باشم. انگار می‌خواستم جایی باشد که همه‌ی این نگرانی‌ها، دست‌پاچگی‌ها و دلمشغولی‌ها را به آن تکیه بدهم و خودم با خیال راحت و شانه‌ای خالی از نگرانی، بایستم و به روبرویم نگاه کنم. نگاه کردم‌. آن شانه مینا بود و من به آهستگی قدم برمی‌داشتم. از دور ماشین سعید را دیدیم‌. سمتش رفتیم‌. مهسا در را باز کرد.‌ اول مینا سوار شد.‌ بعد من کنارش نشستم تا به او تکیه بدهم‌ بعد هم مهسا. مریم خواست سوار شود که سعید از داخل آینه نگاهش کرد: -مریم خانوم بیاین جلو بشینین. اون عقب تنگه. بشینین ممکنه دخترخالتون حالشون بدتر بشه‌. مریم نگاهی به سعید انداخت. بعد سمت ما چرخید. شکلک بامزه‌ای درآورد‌. پقی زیر خنده زدم. مریم لب زد: -لال بشی. هیس! پیاده شد و صندلی جلو نشست. سعید راه افتاد. سرم را روی شانه‌ی مینا تنظیم کردم. چقدر دلم می‌خواست بخوابم. آن حال خرابم اما باعث می‌شد چشمانم تا آخرین حد باز باشد. بیرون پنجره را نگاه می‌کردم که صدایی از جلو من را مورد خطاب قرار داد. همان ارتعاشات منظم و عصا قورت داده که آن‌روزها به شدت دلم را می‌لرزاند: -مهلا خانوم چی خوردین؟ ساندویچ و هله هوله؟ داشتم نفس کم می‌آوردم.‌ آخر آن لحظه‌ی کوفتی، هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسید. سلول‌های مغزم به تعطیلات رفته بودند. لب‌هایم را باز کرده بودم که مریم به جایم جواب داد: -محسن برامون از اون ساندویچی نبش خیابون، بندری خرید خوردیم. فکر کنم فاسد بود. آخه بوی پیاز داغش حال آدم رو بد می‌کرد‌. با یادآوردی پیاز داغ و بوی بد ساندویچ، دوباره دلم به تلاطم افتاد. حس کردم سوسیس‌ها در حالیکه بندری می‌زنند از ته معده‌ام ورجه وورجه کنان درحال بالا آمدن هستند. سوسیس‌ها بندری زنان، آمدند ته حلقم. بعد هم از دهانم بیرون جهیدند. رقص و پایکوبی آن سوسیس‌های لعنتی، برایم گران تمام شد. کف ماشین شوهر عطری خانوم کثیف شد. دولا مانده بودم و از شدت خجالت دلم می‌خواست من هم مثل آن سوسیس‌ها که از ظاهرشان چیزی جز تکه‌های قرمز باقی‌نمانده بود تکه‌تکه می‌شدم. آخر آن‌ها می‌خواستند بندری بزنند آبروریزی‌اش باید برای من می‌ماند؟ -مهلا خانوم چی شد؟ سرم پایین بود‌. ای خدا این چه افتضاحی بود که به بار آمده بود. مینا کمرم را ماساژ می‌داد. جوری که انگار دیسکم بیرون زده بود! آخر معده چه ربطی به کمر داشت؟ -مهلا چی شد آبجی؟ نمی‌خواستم سرم را بلند کنم.‌ ای لعنت به من که چه بی موقع آن‌هم در مقابل چه کسی و در ماشین چه کسی هم سوسیس‌های ته دلم هوس بندری رقصیدن کرده بودند! -فایده نداره! بریم درمونگاه. سعید این را گفت و گازش را گرفت تا سمت درمانگاهی برود. داشتم از خجالت می‌مردم.‌ آخر کاش محسن بود که چهارتا لیچار هم بارم می‌کرد و من را از این حال درمی‌آورد. نه سعیدی که پشت سر هم می‌گفت: -خوبین مهلا خانوم؟ الان می‌رسیم! چقدر با محسن فرق داشت. آخر آدم این‌قدر اهل انسانیت و شرافت؟ هنوز داشتم کفپوش سیاه ماشین را که با سوسیس‌های قرمز رنگ شده بود نگاه می‌کردم. جرات نداشتم سرم را بلند کنم. خجالت تمام حسی بود که آن لحظه همه‌ی من را در برگرفته بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سفره بزرگی در پذیرایی پهن شد و همه اعضای خانواده دورش جمع شدند. زن‌ها پیش شوهرانشان نشسته بودند. سارا هم به طرف بهرام رفت تا بنشیند. بهرام سرش را بلند کرد و با دیدن سارا لبخندی بر لبانش نشست. -بیا سارا. سارا از شنیدن اسمش به با آن لهجه و آن شکل، مکدر شد. اهمیت نداد و نشست. او که نمی‌خواست جواب مثبت بدهد. دو هفته تمام می‌شد و بهرام را برای همیشه فراموش می‌کرد و می‌رفت سراغ کار و زندگی خودش. با این فکر لبخندی به بهرام زد. -بیا برات بکشم بهرام جان. -دستت درد نکنه. بریز. سارا پشت چشمی نازک کرد و بشقاب را از جلوی بهرام برداشت. حس خوبی نداشت. چرا بهرام ساده‌ترین چیزها را نمی‌دانست؟ چشمش به رحیم و کبری افتاد که زیر زیری می‌خندیدند‌. رحیم چه با محبت به کبری نگاه می‌کرد و جلویش کاسه ماست را می‌گذاشت. شب از نیمه گذشته بود. سارا دوباره داشت فکر می‌کرد. آن روزها فقط کارش شده بود فکر کردن. این مقایسه‌هایی که می‌کرد، ذهنش را به‌هم ریخته بود. سقف اتاق دیگر روی نگاه کردن به سارا را با آن چشمان بی خواب و درگیرش نداشت. او هم انگار شرمگین این‌همه ناراحتی سارا بود. فقط سه روز تا پایان صیغه مانده بود. سارا برای مادر و خواهرانش بازهم از بی احساسی.ها و رمانتیک نبودن بهرام گفته بود. گفته بود برایش کادو می‌خرد ولی انگار که دارد به کارگرش می‌دهد. هیچ حسی ندارد. گفته بود یک کلمه حرف عاشقانه به او نمی‌زند. گفته بود فقط و فقط به فکر کارش است. گفته بود روحیاتشان به هم نمی‌خورد. همه این‌ها را گفته بود ولی کبری خواهرش او را ترسانده بود. -نگو سارا. اسمت سر زبوناست. همه می‌دونن صیغه بهرام شدی. بخوای باهاش به هم بزنی بی آبرو ‌می‌شیما! سارا حرصی شد: -بی آبرویی چیه کبری. می‌گم از اول هم من راضی نبودم. بابا بهرام اصلا بلد نیست حتی دست منو بگیره. ببرتم تو یه پارکی بگه عزیزم دوستت دارم. بگه قربون چشمات بشم. چه می‌دونم. یه حرف قشنگ نزده تا حالا به من. خب منم دل دارم. کبری خونسرد بود: -سارا درست می‌شه. سارا به التماس افتاد. با زاری به کبری نگاه کرد: -کبری با بابا حرف بزن. حرف تو رو می‌خونه. بگو صیغه تموم شد، بهرام رو رد کنه. خواهش می‌کنم. کبری ناخنش را بشری دندان گرفت: -نمی‌شه سارا. بابا دق می‌کنه. گناه داره. -آخه واسه چی دق کنه. مگه از اول قرارمون نبود که من بیشتر بشناسمش. خب الان شناختم. می‌گم نه. نه! من با آدم بی احساس و بی شر و شور نمی‌تونم زندگی کنم. دووم نمیارم. کبری به انگشتانش نگاه کرد؛ -اینا که چیزی نیست بابا. سارا درحالیکه از عصبانیت روی پایش می‌زد گفت: -کی گفته چیزی نیست؟ برای من هست. من شوهر می‌خوام نه مترسک سر جالیز! کبری درحالیکه انگشتش رو به سارا بود تشر زد: -سارای بی فکر. لگد نزن به بختت. بعدشم دختر، تو فکر کردی بهرام رو رد کنی دیگه کسی میاد بگیرتت؟ فکر حرف مفت مردم نیستی؟ نمی‌گی پشتت حرف می‌زنن، عیب روت می‌ذارن، می‌گن پسره یه عیب و ایرادی دید ولش کرد رفت؟ فکر خانواده‌ات نیستی؟ فکر اون مریم بدبخت نیستی که دو نفر خواستگار می‌خواستن پا پیش بذارن ولی مامان و بابا بخاطر تو ردشون کردن. اصلا همه اینا به کنار. فکر قلب بابات نیستی؟نمی‌گی از این بی آبرویی سکته می‌کنه. سارا حس می‌کرد داخل گردابی گیر کرده که هرلحظه بیشتر فرو می‌رود. پس چرا هیچ کس به فکر دل بیچاره او نبود؟ آبرو مهمتر بود یا یک عمرسرکردن با مردی که دوستش نداشت؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌