🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_139
◉๏༺♥️༻๏◉
شیراز که رسیدیم به هتل رفتیم. همه چیز از قبل برنامهریزی شده بود. نیازی به دوندگی و زحمت نداشتیم. اینکه سونا در راحتی زندگی کرده بود و پدرش تمام تلاشش را کرده بود تا امکانات زیادی را برایش فراهم کند نکتهی جالب توجهی بود. داخل اتاقمان در هتل رفتیم.
از داخل دفترچه همهی جاهای دیدنی شهر شیراز را نگاه کردیم و یکییکی برنامه ریزی، تا به همهشان سر بزنیم. سونا با ذوق درمورد مکانهایی که میخواستیم برویم حرف میزد و من هم با تکان دادن سرم همراهیاش میکردم.
سعی کردم ذوقش را کور نکنم. سعی کردم با پیشنهاداتش موافقت کنم. اگر نظری میداد با نرش مخالفت نمیکردم. با برنامههایش پیش میرفتم و این ذوقش را چندین برابر میکرد. آن یک هفته سعی کردم حرف حرف سونا باشد. نمیدانم چرا اینکار را میکردم؟ شاید دلم نمیخواست دلش بشکند. شاید حس ترحم به او داشتم. شاید هم عذاب وجدانی که زیر پوستم جریان داشت با حرف شنوی از سونا آرام میشد. شاید دیگر انگیزهای برای مخالفت کردن نداشتم و همه چیز را به او سپرده بودم. شاید ذوقم برایآان سفر برای آن مکانها برای آن آثار تاریخی به اندازهی کافی نبود. هر چه بود هر علتی که وجود داشت بالاخره سفر تمام شد. سفری که اتفاقات زیادی هم درش افتاد. اتفاقاتی که باب میل سونا بود و من نه. اگر به من بود دوست نداشتم حتی از جایم تکان بخورم.
بعد از یک هفته گردش و تفریح دوباره به تهران برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم شب از نیمه گذشته بود. من سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم. شیر آب را باز کردم و زیرش رفتم. شرشر آب پوستم را قلقلک میداد. انگار وقتی زیر آب میرفتم دیگر به هیچ چیزی فکر نمیکردم.
از حمام بیرون آمدم. با حوله موهایم را خشک میکردم که متوجه شدم لباسهای راحتیام روی تخت مرتب چیده شد است. جلو رفتم. همانطور که سرم را خشک میکردم هاج و واج مانده بودم. همان لحظه از پشت سر کسی روی شانهام زد. به پشت برگشتم. با دیدن سونا و یک لیوان آب میوهای که در دستانش بود تعجب کردم.
-ساعت آب گرم. خستگیت دراومد؟
لیوان را سمتم گرفت. نگاهم اول به تکه یخهایی افتاد که روی لیوان شناور بودند. بعد هم سمت لبخند مهربان سونا سر خورد.
-فکر کنم آب پرتقال بیشتر دوست داشتی. اینطور که تو سفر فهمیدم. درسته؟
ناباور سرم را بالا و پایین کردم. لیوان را برداشتم. نگاه کردم.
-تا لباس بپوشی و آب میوهات رو بخوری منم برم یه دوش بگیرم.
هنوز لیوان در دستم بود و نگاهم به سونایی که حولهاش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. عقب عقب رفتم. روی تخت نشستم. لیوان را بالا آوردم. آنقدر تشنه بودم که شریت را لاجرعه سر کشیدم. بعد هم روی سینی گذاشتم. مشغول پوشیدن لباسهایم شدم. محبتهای سونا مثل ریشههای نازک گل گلدانی بود که آهسته آهسته در خاک زندگی به جریان درمیآمد تا گلی که تازه شکوفه داده بود در خاک مستحکم کند.
روزهای ابتدایی سال گذشته بود. کمکم همه چیز به روال عادیاش برمیگشت. همه به سر کار میرفتند. مدارس باز میشد و دانشگاهها هم. من هم مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شدم. صبحانهای را که سونا آماده کرده بود خوردم. از او خداحافظی کردم. سمت آسانسور رفتم. برای سال جدید برنامههای اقتصادی زیادی داشتیم. برای گسترش دادن کسب و کار و افزایس سود. داخل کوچه مشغول قدم زدن شدم. آن روز بار جدید میرسید. باید ژودتر میرفتم تا به پدرم کمک کنم. به سر کوچه رسیدم و قصد ایستگاه را کردم. دست در جیب راه میرفتم که متوجه آنطرف خیابان شدم. نیمنگاهی انداختم. دقت کردم. یک دختر چادری بود. بیشتر دقت کردم. مثل مهلا بود. بیشتر نگاهش کردم. خود مهلا بود. مثل همیشه سرش پایین بود و به قدمهایش نگاه میکرد. مطمئن بودم سمت ایستگاه میرود تا سوار اتوبوس شود. همان حجب و حیا، همان سر به زیری، همان مراقبتها. قدم میزد. سرش پایین بود. به گمانم آن دختر یک فرشته بود. فرشتهای که روی زمین قدم میزد و آنهمه جذبه را به زخ میکشید.
وقتی داخل قطار شد و رفت حس کردم دلم را با خودش برد. هنوز هم با دیدنش دلم میریخت. هنوز هم میخواستم برای رسیدن به او تلاش کنم. گویی دلم معجزه میخواست. معجزهای که بتواند ما را به هم برساند. انگار همهی ان چند ماه خواب بود. کابوس بود. کابوسی تاریک. کابوس نبود اما. دیگر بین من و مهلا فرسنگها فاصله افتاده بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
دامن مکش به ناز،که هجران کشیده ام
نازم بکش ،که ناز رقیبان کشیده ام
شاید چو یوسفم ،بِنَوازد عزیز مصر
پاداش ذلّتی ،که به زندان کشیده ام...
شهریار
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_140
◉๏༺♥️༻๏◉
سمت بازار رفتم. پدرم مغازه را باز کرده بود. کمکم بارها میرسیدند. جلو رفتم. با دیدنم چند نفر از مغازهدارها صلوات فرستادند و دست زدند. دستم را روی سینهام گذاشتم و تشکر کردم بعضیشان را در عروسیام دیده بودم و بعضی را نه. میدانستند تازه داماد هستم و برایم دست میزدند.
تا ظهر مشغول کار بودیم. موقع ناهار که شد محسن و پدرس به مغازهمان آمدند. آقا بهروز و پدرم مشغول گپ و گفت شدند. من و محسن هم تصمیم گرفتیم چرخی در بیرون بازار بزنیم. سوار موتور محسن شدیم و راه افتادیم. محسن از سفرم میپرسید. من هم برایش اژ حال و احوالم میگفتم. کنار ساندویچی معروفی که همیشه میرفتیم نگه داشت.
-بپر پایین بریم یه چیزی بزنیم.
به حرفش گوش دادم. دنبالش راه افتادم. سمت مغازه پا تند کردیم. وارد شدیم. محسن سفارش داد و سر میز آمد:
-پس اینطور. اینجور که میگی بهت خوش نگذشته.
-نه.
دستش را زیر چانهاش زد. پرسیدم:
-خودت چه خبر؟
نیشش تا بناگوشش باز شد. لبخند پهنی زد:
-رفتم خواستگاری یه جا. بله رو هم گرفتم. دنبال کارهای نامزدی و عقدیم.
از خوشحالی چشمانم برق زد:
-تو رو خدا؟ کی؟ کجاست؟
همان لحظه سفارشمان را آوردند. تشکر کردیم و گرفتیم. محسن مشغول باز کردن ساندویچش شد:
-نمیشناسیش. ولی دختر خوبیه.
-خوشبخت بشین.
حسرتی که در صدایم موج میزد از محسن پوشیده نماند. با چشمانی غصهدار نگاهم کرد. گویی میدانست در دلم چه میگذرد:
-سعید درست میشه. کنار میای تو هم. من مطمئنم.
شانههایم را بالا دادم.
-وقتی زنت رو دوست نداشته باشی دیگه چه فرقی میکنه؟
کمی آب داخل لیوان ریخت و خورد:
-خب الان تو به این فکر کن که زنت این وسط چه گناهی داره؟ هرجور که باشه. اگر بخواس انتقام کار مامانت رو از زنت بگیری، این جنایته. چون اون دختر با هزار امید و آرزو اومده خونهی تو. بعد تو بخوای با فکر به گذشته، با فکر به مهلا، خرابش کنی؟ رویاهای اونم نابود کنی؟
صدایم میلرزید:
-پس من چی؟ حق من از زندگی چی میشه؟
به پشتی صندلی تکیه داد:
-خودتو بسپر به خدا و حکمتش. به خدا و تقدیرش. نجنگ با چیزی که قدرت جنگیدن باهاش رو نداری. نه قدرتش رو نه آگاهیش رو.
لقمهام را به دهانم نزدیک کردم و گاز زدم. کمی به سکوت گذشت. ادامه دادم:
-ولی من مطمئنم با مهلا خوشبختترین بودم.
-خیلی هم مطمئن نباش. از کجا معلوم ازدواج میکردی و خوشبخت میشدی؟ اصلا تو چقدر مهلا رو میشناسی؟ صرف یه سلام و علیک و یه رفت و آمد که شناخت بدست نمیاد.
این حرفها را میزد که از صرافتش بیفتم. من اما مصممتر از این حرفها بودم.
-نظرشو به تو نگفته بود؟ که درمورد من چی فکر میکنه؟
سری جنباند:
-همون اوایل که موضوع خواستگاری تو رو گفتم بعدش پرسیدم نظرش چیه؟
مشتاق نگاهش کردم. ادامه داد:
-گفت ایشون پسر خوبیه. باید حرف بزنیم ببینم به هم میایم یا نه. همچین هلاکت هم نبود سعید.
این را گفت و از خنده ریسه رفت. من اما به لبخندی اکتفا کردم. ساندویچمان تمام شده بود. در حال بلند شدن بودیم که گفت:
-عروسی مینا رو بیا. حال و هوات عوض میشه. خانومت رو هم بیار حتما.
سرم را تکان دادم. دیگر تا آخر دنیا اسم عروسی به گوشم میخورد حالم بد میشد و میخواستم از شدت غصه بمیرم.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
چهخوشاستآنرفیقیکهمیانِگفتوگوها
غم و بغض و خستگی را پسِ خندهات ببیند
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_141
◉๏༺♥️༻๏◉
بخش سوم
خودش هم نمیدانست چرا قبول کرده بود همراه با مینا به آرایشگاه برود؟ شاید چون همه او را با سلیقهتر میدانستند. یا شاید چون آن روز مریم و خاله آتوسا برای انجام کارهایی خانه مانده بودند و فقط مهلا بود که میتوانست به همراه مینا به آرایشگاه برود.
آن روز وقتی مینا را در لباس عروس دید مینایی که در آن لباس مثل فرشتهها میدرخشید بغض کرد. درست مثل بغضی که از سر خوشحالی مفرطش در عروسی مهسا به جان گلویش نشسته بود.
مینا تلفنی با همسرش حرف میزد و جویای حالش بود. مهلا هم در آینه به خودش نگاه میکرد. نفس عمیق میکشید. خودش را تصور میکرد در لباس عروسی. که اگر روزگار و تقدیرش با او خوب تا میکرد او در آن تابستان به جای اینکه تنهایی در عروسی مینا شرکت کند با همسرش شرکت میکرد.
مسعود همسر مینا دنبالش آمد. عکاس و فیلم بردار هم آماده ایستاده بودند تا لحظهای از این وصال عاشقانه را از دست ندهند. مهلا گوشهای ایستاده بود و با لبخند آن لحظهها را همراهی میکرد. عروس و داماد با هم خوش و بش کردند. بعد هم از دوربین خداحافظی کنان سمت بیرون به راه افتادند.
مینا رفت. رفت دنبال بختش. دنبال زندگیاش. دنبال آیندهاش. مهلا هم نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست. چادرش را درآورد. خانمی که از دوستان خانوادگیشان بود کنار مهلا نشست:
-خب باهاشون میرفتی مهلا. چه کاریه میخوای با آژانس بری؟
مهلا درحالیکه گوشیاش را از داخل کیفش بیرون میکشید سمت آرایشگر برگشت:
-نمیخواستم مزاحمشون بشم. حتما حرفهای دو نفره و شخصی زیادی با هم دارن.
آرایشگر سرش را تکان داد. مهلا منتظر نشسته بود که آژانس از راه رسید. چادرش را سر کرد و از همه خداحافظی نمود. از پلهها بالا رفت و سوار شد. آدرس تالار را داد. جایی که با مادرش قرار گذاشته بود. آذر خانم اما همراه با حاج محمد زودتر به تالار رفته بودند. آذر میخواست کمک حال خواهرش باشد. داخل اتاق عقد رفتند تا عروس و داماد هم بیایند. آذر یک بار دیگر با مهلا تماس گرفت تا از آمدنش مطمئن شود. بعد هم گفت که در اتاق عقد منتظر مهلاست.
صدای کل و جیغ بالا رفته بود. زنان و مردان شادی کنان دست میزدند. مهلا کنار مادرش نشسته بود و به جایگاه عروس و داماد نگاه میکرد. مادرش برایش میوه پوست میکرد.
-مهلا جان بیا. از صبح مطمئنم لب به هیچی نزدی.
مهلا پیش دستی را از مادرش گرفت و تشکر کرد. دستش را سمت تکهای موز برد و آن را برداشت. در سالن چشم میچرخاند. مریم را میدید که با مینا حرف میزند. خاله آتوسا هم با مهمانان سلام و علیک میکرد.
-میگم مهلا جان، مامانِ ریحانه زنگ زد برای دایی مجیدش. بهش بگم بیان؟
مهلا سرش را سمت مادرش چرخاند. چشمهایش پر از حس تاثر و تاسف بود. مادر آن چشمها را میشناخت. آن چشمهایی که روزگارش را پر از خوشی میکرد حالا چند مدتی بود که پرده غم تیره و تارش کرده بود. مهلا نفسش را محکم بیرون فرستاد. خواست جواب بدهد که صدای سلام و علیکی بلند از آن طرف آمد:
-سلام آذرجون. خوبی؟
مهلا و مادرش سرشان را بلند کردند. با دیدن عطری خانم و سونا لبخند زنان از جایشان بلند شدند. عطری دستهای تپل و پر از النگویش را جلو آورد. گردنبدی با زنجیر قطوری هم روی سینهاش خودنمایی میکرد. سونا هم دست کمی از مادرشوهرش نداشت. تعداد زیادی النگو همراه با سرویس طلایی پهن روی سینهاش.
-سلام. بهبه مشتاق دیدار. بفرمایین عطری خانوم.
با تعارفات آذر، عطری و سونا پشت همان میز نشستند. سونا و عطری مشغول پچپچ شدند. همان لحظه مهلا سرش را سمت مادرش چرخاند و گفت:
-مامان باید تعارفشون میکردی؟ حتما باید اینجا مینشستن؟
آذر لبخند زد و آهسته جواب داد:
-چرا که نه؟ برای چی باید ضعف نشون بدیم؟
-ضعف نیست مامان.
آذر دستی روی صورت مهلا کشید:
-هر برخوردی غیر از این برخورد، نشون از ضعفه مامان. اصلا به این چیزها فکر نکن.
مهلا نگاهش را روی عطری انداخت. دست به سینه نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد. سونا هم داشت با گوشیاش شمارهای را میگرفت:
-الو، سلام سعید جان. خوبی عزیزم؟ رسیدی؟
مهلا که حس میکرد توان نفس کشیدن ندارد ببخشیدی گفت و از جایش بلند شد. آذر رفتن دخترش را نگاه کرد. فقط میتوانست برای او آرزوی آرامش کند. توقع زیادی بود که مهلا همه چیز را ببیند و تظاهر کند اتفاقی نیفتاده است.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
پسر قرتی و شیطونمون
دلباخته دختر مذهبی و سربهزیر شده
بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقهش میره😂😉
بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿⚕😉😵
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_142
◉๏༺♥️༻๏◉
#142
مهلا در سالن قدم زنان سمت مریم رفت. مریم و مینا با هم حرف میزدند. انگار مینا کمی گرفته به نظر میرسید. مهلا جلو رفت. مریم با دیدن مهلا لبخند زد و دستش را گرفت. او را سمت خودش کشید. مهلا با دیدن چهرهی دمغ مینا پرسید:
-چیزی شده مینا؟
مینا که معلوم بود چشمهایش پر از اشک است نفس عمیقی کشید تا آن بلورها به پایین سقوط نکند:
-هیچی. مسعود میگه نمیخوام بیام تو قسمت زنونه. مگه میشه؟ پس من همینطوری تنهایی بشینم؟
ناخودآگاه مهلا خندید. مریم هم همراهیاش کرد. مینا محکم روی پای مهلا زد:
-نخند دیگه مهلا. مهمه برام.
-خب سختشه چرا درکش نمیکنی؟
مینا با چشم غره به سمت دیگر نگاه کرد:
-بهش گفته بودم باید بیاد. اونم قبول کرده بود. من میدونم زده زیرش!
مریم و مهلا از شدت خنده تنشان تکان تکان میخورد. مینا حرصی شد:
-اصلا برید ببینم.
حرص کودکانهای که مینا میخورد برای مهلا و مریم با نمک بود. بعضی اوقات آدمها برای چیزهایی پیش پا افتاده آنقدر دست و پا میزنند که برای بقیه خندهدار است.
سمانه و ساجده هم آن شب به عروسی آمدند. مجلس پر از دوستان و آشنایان خاله آتوسا و عمو بهروز شده بود. هم مسعود و هم مینا، دوستان و آشنایان زیادی داشتند. کسانی که بیشترشان از طرف دو طرف ناشناخته بودند. مهلا و مریم با هم بودند. مهلا دلش نمیخواست سر میزشان برگردد. میزی که حالا خاله آتوسا و دوست نزدیکش هم به آن اضافه شده بودند. دوستی که داشت به آذر معرفی میشد. خانمی ۵۵ ساله که موقر و با شخصیت بود. اندام متناسبی داشت و چهرهی پختهاش میگفت دنیا دیده است. آتوسا او را به آذر معرفی کرد:
-آذرجون ایشون مونا خانوم هستن. دوست صمیمی من و عطری خانوم.
آذر لبخند زد:
-بله خوشبختم از آشناییتون.
مونا با دیدن آذر یک تای ابرویش را بالا داد. به نشانهی تایید او سرش را آهسته بالا و پایین کرد. از نگاه او آذر زنی متشخص و با وقار آمد. زنی همه چیز تمام و با جربزه. کمی با هم گفتگو کردند. مونا از آذر خوشش آمد. میان گفتگویشان عطری هم گاهی صحبت میکرد. جمع گرمشان رونق گرفته بود. بعد از چند لحظه مونا پرسید:
-آذرخانوم، شنیدم مهلا دخترتون با وقار و خوبه. یعنی از آتوسا تعریفش رو شنیدم. خواستم اگر اجازه بدین برای امر خیر بیایم منزلتون.
آذر کمی تامل کرد. خواست جواب مناسبی در ذهنش پیدا کند. او قرار بود به مادر ریحانه هم جواب بدهد. عطری با شنیدن این حرف مونا رنگ به رنگ شد. سکوت آذر را که دید به حرف آمد:
-مونا دختر نگو یه پارچه خانوم. گل. مودب. سر به زیر.
مونا سرش را میجنباند و آذر به حرفهای عطری فکر میکرد. بعد از چند لحطه سکوت گفت:
-بهتون اطلاع میدم مونا خانوم.
مونا تشکر کرد. حالا سکوت برقرار شده بود. مراسم با غرغرهای زیرلبی مینا و بی قراریهای مهلا و رفت و آمدهای خاله آتوسا گذشت. بالاخره زمان رفتن شد. مهلا داخل اتاق تعویض لباس با مادرش گرم گفتگو بود:
-مامان من با مهسا اینا برم دنبال عروس و داماد؟ بابا که خستهاس میدونم. نمیاد.
آذر خانم نگاهی به دختر پرهیجانش انداخت.
-باشه مامان جون برید تا دیر نشده. من هم وایمیسم اینجا کمک خاله. خیلی خسته شد طفلی.
مهلا محکم گونهی مادرش را بوسید. بعد هم وسیلههایش را برداشت. سالن تقریبا خلوت شده بود. وقت خروج و لحظهی آخر سونا و عطری را داخل سرویس بهداشتی دید. از اینکه خداحافظی کلی کرده بود خیالش راحت شد. سمت پلهها رفت تا پایین برود. قدم اول را نگذاشته بود که نگاهش به پایین افتاد. خوب دقت کرد. سعید بود!
کپی و نشر به هر شکل حرام