eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
760 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌞 سلامی به قشنگی فردوس به بی‌ انتهایی هستی... سلامی به زیبایی بهار به‌ جلوه برگهای پاییزی و سفیدی و پاکی برف زمستان سلامی به محکمی پیوند قلبها که یاد آور خوبی‌ هاست ... سلام مهربونا ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ در یک خانه‌ی دیگر هم زنی روی صندلی نشسته بود. او هم حال خوشی نداشت و به روبرو نگاه می‌کرد. عطرس تنهغ در آشپزخانه درحالیکه فنجان چایش را هم می‌زد به روبرو خیره شده بود. گاهی نفسیش را محکم بیرون می‌داد و گاهی دستش را زیر چانه‌اش می‌زد. دیشب که سونا درمورد سعید با او حرف زده بود دلش به شور افتاده بود. می‌دید که تلخی حقیقت زودتر از چیزی که فکرش را بکند کامش را تلخ کرده بود. هرگز تصوری که درمورد سعید داشت درست از آب درنیامده بود. تصورش این بود که حس سعید گذراست و وقتی سرو سامان بکیرد همه چیز را فراموش می‌کند. فکر می‌کرد سعید بخاطر خواهرش هم که شده، حفظ ظاهر می‌کند. حالا اما معمای زندکی سعید شده بود یک مساله‌ی بزرگ در ذهنش. سونا آن‌شب گله نکرده بود. چرا که اهل گله گذاری نبود. بلکه گفته بود: -مامان حس می‌کنم سعید دلش به زندگیمون نیست. از اینکه صبح مس‌ره بیزون تا دیذ وقت سر کاره وقتی هم که برمی‌گرده دو کلام حرف می‌زنه و بعد هم می‌خوابه. دوباره از فردا همون آش و همون کاسه. عطری دلداری‌اش داده بود و گفته بود آن روزها کار در بازار زیاد شده و او هم عطا را کم می‌بیند. -عطری این‌جا نشستی خانوم؟ نصفه شبه پاشو بخواب. عطری متوجه عطا شد که در درگاه آشپزخانه ایستاده بود. سرش را بلند کرد و آهسته گفت: -می‌رم آقا چشم. عطا داخل آشپزخانه شد. یک لیوان آب برداشت و نوشید. سمت عطری برگشت: -دیدی این چند وقته سعید چقدر تو خودشه؟ لام تا کام چیزی نمی‌گه. کلا سرش به کار خودش گرمه. نه حرفی نه خنده‌ای. رفتم پیش محسن می‌گم تو نمی‌دونی این بچه چشه؟ بالاخره با هم رفیقن. می‌گه احتمالا بخاطر کارهای مغازه و بازار باشه. ولی نه این نیست. عطری دو دستش را روی میز گذاشت. وقتی می‌دید پسرش طراوت و شادابی گذشته را ندارد حالش بد می‌شد. -حالا تو یه صحبتی با سونا بکن. شادی اون بدونه. خودم یه حدس‌هایی می‌زنم ولی خب نمی‌خوام به زبون بیارم. عطری نگاهش را روی شوهرش گره زد. شوهری که بیش از سی بهار را با او دیده بود. -از بعد عروسیش اینطوری شد. از روبی که گفت مهلا رو می‌خواد و ما، یعنی بهتر بگم تو، پافشاری کردی و گفتی الا و لابد فقط سونا. عطری خودش بهتر از هرکیی می‌دانست که سعید چرا دمغ شده. اصلا از همان شبی عروسی که قیافه‌ی سعید مثل برج زهره‌مار شده بود همه چیز واضح بود. -عطری نه از این کار و اصرار تو سر درآوردم نه از این رسم‌هایی که دارین. عطری تمام مدت سکوت کرده بود. آن لحظه اما به حرف آمد: -عطا تو دیگه چرا؟ گوشتت زیر ساطورشونه؛ ساجده! بخاطر ساجده بخاطر اینکه بچه‌ام آرامش آشیونه‌اش به هم نخوره این کار رو کردیم. -کردیم نه عطری، خودت کردی! خوب می‌دونی که من با مهلا موافق بودم. تو اما نتونستی دست از این رسم‌های قومی و خویشیت برداری. عطری خواه ناخواه تنها آدم محکوم آن جریان بود. کسی که دستی دستی زندگی و آینده پسرش را تحت تاثیر قرار داده بود. -عطری این پسر دلش به این زندگی نیست. بریم طلاقشون رو بگیریم بره با مهلا ... عطرس با خشم میان حرف عطا پرید: -دیگه این حرف رو نزنی‌ها. می‌خوای یه عمر بچه‌امو سکه یه پول کنن. همینطوریش هم خودشونو بالاتر از ساجده می‌دونن و با منت باهاش برخورد می‌کنن. دیگه طلاق سعید هم براش یه عمر می‌شه تف سر بالا! عطا لیوان را داخل آب‌چکان گذاشت و با حسرت درحالیکه سرش را تکان می‌داد گفت: -یه عمر با این‌ حرف‌های ضد من یه غاز، زندگی کردی. بسه دیگه. بسه. دیگه چی مونده که براش خودتو فدا کنی؟ برو بکن. عطا این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
چه زیبا گفت نیما یوشیج: هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش. سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير. فراموش نکن "مقصد" هميشه جايى در "انتهاى مسير" نيست! "مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم! چایت را بنوش! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها.
بازکن پنجره را بگذار دلت حال وهوایی بخورد نفست گرم به عشق اسمان دل تو ابی باد گاه گاهی به طبیعت برویم دل رابه طراوت ببریم گاهی چو کبوتربپریم تا سرسبزی یک باغ خیال تنها'🙏
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
عطری خودش می‌دانست که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. بهتر از عطا هم حال بچه‌اش را می‌فهمید. چه می‌کرد اما که نمی‌توانست در برابر این رسوم سر خم نکند! به سونا هم فکر می‌کرد. به اینکه دختر با عرضه و خوبی بود. مهربان بود. اهل معاشرت بود. دختر اهل کمکی بود. مطمئن بود سونا می‌تواند دل سعید را به دست بیاورد. دنیا اما همیشه آنطور که آدم برنامه‌ریزی می‌کند پیش نمی‌رود. عطری فکر می‌کرد خرف سعید از روی بچگی و ناپختگی است. که عشقش واقعی نیست و خیالی زودگذر است. حالا اما با دیدن چهره‌ی محزونش، لب‌های غمگینش غصه می‌خورد. سونا هم ناراحت بود. وقتی می‌دید سعید روحش درحال آزرده شدن است. آن شب تا صبح به او نگاه کرد و فکر. تا بلکه بفهمد در دنیای او چه خبر است. سعید غلت می‌زد. بالش را بالا و پایین می‌کرد. سونا اما همچنان بیدار بود. خیره‌اش یود و ذهنش پر از سوال‌های ریز و درشت. نزدیک اذان صبح، وقتی سعید بیدار شد با دو چشم برخورد کرد که مقابلش روی صندلی نشسته بود. چشم‌های سونا. از فرط خستگی پلک‌ها روی هم می‌افتادند و دوباره از فرط نگرانی، باز می‌شدند. -چرا نخوابیدی؟ سونا این سوال را شنید. جوابی نداشت. خودش هم نمی‌دانست داستان نخوابیدنش از سر نگرانی برای سعید است یا چه؟ -همینطوری. خوابم نبرد. سعید کمی فکر کرد. بی‌خوابی آن هم در این سن شاید علامت خوبی نبود. -چیزی شده سونا؟ شانه‌های بالا داده‌ی سونا می‌گفت که چیزی نشده است. سعید دیگر تقلا نکرد. حتما سونا نمی‌خواسته حرفی بزند. که اگر دوست داشت زبان باز می‌کرد. سعید از جایش بلند شد و رفت تا وضو بگیرد. سونا اما گریست. انتظار داشت سعید دو تا سوال بیشتر بپرسد. نازش را بخرد. بگوید دردت چیست؟ سعید اما به دو سوال ساده اکتفا کرده بود. کمی گذشت. سعید که برگشت گریه‌ی سونا را دید. جلو رفت و پرسید: -گریه می‌کنی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
───── ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‏اگر بخواهم تـــــو را توصیف ڪنم خواهم گفت: تــــــو موسیقے برخورد باران بر تن پنجرہ ای! همانقدر سادہ ولے نــــــاب...❤️ ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ⭕️مهم‼️مهم ‼️مهم‼️ هشدار عارف الهی حضرت آیه الله قرهی(حفظه الله ) در مورد نزدیکی فتنه ی اکبر ❗️ یا ایها المؤمنون الحذر الحذر الحذر
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
عطری خودش می‌دانست که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. بهتر از عطا هم حال بچه‌اش را می‌فهمید. چه می‌ک
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ سونا با گوشه‌ی دست اشکش را پاک کرد. به سعیدی که مقابلش ایستاده بود و داشت با حوله دست و صورتش را خشک می‌کرد نگاه انداخت: -هیچی نیست. سعید یادش افتاد که ساجده هم وقنی ناراحت بود همیشه می‌گفت هیچی نیست اما وقتی با مادرش می‌نشست خروار خروار حرف و درد دل برای گفتن داشت. -مطمئنی هیچی نیست؟ من فکر کنم یه چیزی هست ها. سونا دیگر طاقت نیاورد. اشکش فواره زد: -سعید تو یه جوری شدی. حس می‌کنم دلت به این زندگی نیست. حس می‌کنم از من خوشت نمیاد. حس می‌کنم دوستم نداری! سعید حوله را روی دستگیره‌ی صندلی انداخت. یک دستش را روی پشتی صندلی و دست دیگرش را روی پایش قرار داد و کمی سمت سونا خم شد. در صورتش نگاه کرد. چشم‌های معصومش وقتی گریان می‌شد بیشتر دلش را ریش می‌کرد و می‌آزرد: -چرا یه همچین فکری می‌کنی؟ سونا سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بعد به صورت سعید نگاه کرد: -چون کم حرف می‌زنی، زود می‌ری، دیر میای. نه گفتگویی، نه درد دلی، نه تفریحی. تو حتی خونه مامان خودت هم نمی‌ری. سعید سرش را پایین انداخت. به پاهای سونا که داخل دمپایی‌های پشمالویش بود خیره شد؛ خرس‌های کوچکی که صورتی بودند و یک گیره هم روی موهایشان داشتند. از نظر سعید سونا به اندازه‌ی خرس‌ها با نمک بود و روحش صورتی و بی کینه. -از بعد عید کارام زیاد شده. خیلی دوندگی دارم. واقعا می‌رسم خونه تواناییم کم می‌شه. سونا با دست چشمش را دوباره پاک کرد. صورتش قرمز شده بود و نوک بینی‌اش متورم. -حداقل بیا غر بزن سر جونم، بیا داد بزن، بیا اعتراض کن که دلم خوش باشه منو می‌بینی. نه اینکه مثل مرده متحرک میای و می‌ری. سعید لبخندی روی لبش نشست. حرف سونا برایش خنده‌دار آمد. -باشه غر می‌زنم. آخه اون‌قدر کارات بیسته که جای غر نمی‌ذاری. سونا هم خندید. از جایش بلند شد. نگاهی به چشم‌های سعید انداخت. -تازه هنوز مونده تا مثل مامان عطری بشم. این را گفت و از اتاق بیرون رفت‌. سعید دو دستش را بالا آورد و روی صورتش کشید. از داخل کشو جانمازی برداشت. بعد هم داخل آینه نگاهی به خودش کرد. او جدای از اینکه دلش برای سونا می‌سوخت حس تعهدی هم که نسبت به او داشت باعث می‌شد برای حفظ ظاهر هم که شده، به دل سونا برسد. سونا خیلی زود همه چیز را فراموش کرده بود. با یک خنده‌ی نصفه و نیمه سعید در آن وقت صبح و بعد از آن همه بی خوابی! این خبر از روح پاکش می‌داد. یک هفته بعد از عروسی مینا، درست در بعدازظهری گرم و طاقت فرسا، مهلا چادر به سر منتظر نشسته بود. مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شربت بود. مهلا به آخرین پیام ریحانه نگاه کرد که نوشته بود: -مهلا راه افتادن. ده دقیقه دیگه اون‌جان. نیم ساعتی از پیام ریحانه گذشته بود. یعنی درست بیست دقیقه تاخیر برای رسیدن دایی مجید و خواهرش که می‌شد مادر ریحانه. این تاخیر یک امتیاز منفی برای مجید در کارنامه‌ی ذهن مهلا و مادرش ثبت کرد. آن‌ها که به قرار و سر وقت بودن بسیار مقید بودند. بعد از پنج دقیقه، صدای زنگ در بلند شد. آذر در خانه را باز کرد. صدای مادر ریحانه و مرد دیگری می‌آمد. مهلا که داخل آشپزخانه نشسته بود نفس عمیقی کشید. بعد هم چادرش را مرتب کرد و بیرون رفت. مادر ریحانه جلو آمد. زنی لاغر با قدی بلند. درست مثل خود ریحانه بود. چادرش را کمی شل کرد. به مهلا که رسید او را بغل کرد. حس خوبی به مهلا داشت. گویی ریحانه را در آغوش گرفته است. -خوبی مهلا جون. ریحانه خیلی ازت تعریف کرده. به عنوان اولین دیدار، رفتار مادر ریحانه خیلی صمیمی بود. مهلا انتظارش را نداشت. با محبت گفت: -ممنون. ریحانه خودش خوبه همه رو خوب می‌بینه. مادر ریحانه که رفت برادرش مجید جلو آمد. دسته گلی زیبا سمت مهلا گرفت. مهلا نیم نگاهی به مجید انداخت. قدش از او خیلی بلندتر بود. موهای جلویش کم پشت شده بود و عینک گردش روی صورتش خوش نشسته بود. -بفرمایین. قابلتونو نداره. مهلا گل را گرفت. از ذهنش گذشت که مجید بدون ته ریش، قیافه‌ی نچسبی پیدا می‌کند. -ممنونم بفرمایین. مجید سمت خواهرش رفت. مهلا هم گل را روی اپن گذاشت و سمت مادرش رفت‌. کنارش نشست. مادر ریحانه پرسید: -حاج آقا تشریف ندارن؟ آذر رویش را سفت گرفت: -امروز کارشون طول کشید. گفتن ممکنه دیر برسن. عذرخواهی کردن. مادر ریحانه تشکر کرد. با آذر مشغول صحبت شدند. مهلا گاهی به مجید نگاه می‌کرد و گاهی به مادر ریحانه. نمی‌دانست چرا حس خاصی به او ندارد. نه بدش می‌آمد نه خوشش. حسش معمولی بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-اگر اجازه بدین آذرخانوم، مجید و مهلا جون برن با هم صحبت کنن. آذر نگاهی به مهلا انداخت. مهلا لبخند زد. در دلش گفت″ چی بگم حالا؟ من که اصلا فکر نکردم بهش″ دست آخر از جایش بلند شد و طرف دیگر پذیرایی رفت. مجید هم دنبالش آمد. مهلا روی مبلی نشست. به مجید نگاه کرد. ذهنش پر از خالی شده بود!