eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
12.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯 زن مگو، مردآفرین روزگار 🗯 رهبر معظم انقلاب: اگر مادران و همسران شهدا بی‌صبری نشان می‌دادند، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها می‌خشکید؛ این‌گونه نمی‌جوشید. 📎 📎 @banketolidat
💥💥💥💥💥😨😨😨 با دیدن تو قاب آیفون چشمام سیاهی رفت. نوشین محکم به پیشونیش کوبید و رو به من گفت: -نسیم! می‌گی ماهانو پیچوندم بعد آدرسو گذاشتی کف دستش؟ این‌جا رو چطوری پیدا کرده؟ قلبم داشت از دهنم بیرون می‌زد. -بِ، به خدا، من که آدرس ندادم به این. گوشی آیفونو به گوشم گذاشتم. فریادش تنمو لرزوند: -نسیم کجایی؟ بهت گفتم حق نداری بری دورهمی! بیا پایین.. ترسیده پشت نوشین سنگر گرفتم. نوشین گفت: -آخه یه پیچوندن هم بلد نیستی؟ نالیدم: -چه می‌دونم از کجا پیداش شده؟! https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
♨️♨️♨️♨️مرده رفتن زنش به دورهمی با دوستاشه، ولی زنه لجباز این کار رو‌می‌کنه. مچش رو‌می‌گیره و میره دم خونه دوستش.بیا ببین با زنش چه کار کرد...😭😭😭 لطفا زیر ۱۸ سال نیاد🙏🙏 لطفا❗️ ⬅️⬅️♨️♨️♨️ ، ⛔️واقعی و دردناک⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
چشمانش گشاد شد و دوباره بالا آمد. به دیوار تکیه زد و خداخدا کرد سعید زودتر برود. مهلا منتظر بود و سع
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ نگاهی از بالا روی سر دخترش انداخت. کنار گوشش زمزمه کرد: -می‌گم بابا ببرتمون‌. باشه؟ سرش را بلند کرد. به مادرش نگاه انداخت. تبسم مادر همیشه آرامش بخش بود. -نه مامان بی‌خیال. حسم رفت دیگه. بریم خونه. مادر بلند شد. مهلا هم یا علی گویان دنبالش رفت. ماشین پدر از دور نمایان بود. مهنا هم داخلش نشسته بود‌. سوار ماشین شدند. پدر با دیدن چهره‌ی دمغ مهلا پرسید: -چیزی شده بابا؟ مهلا سرش را به بالا تکان داد. -خوبم بابا. سمت خانه راه افتادند. خانه همیشه محل آرامش بود. محل نیرو گرفتن. محل شاد شدن. برای سعید اما خیلی وقت بود که خانه معنایش را از دست داده بود. داخل ماشین وقتی به سمت خانه حرکت می‌کردند سونا پرسید: -کاش می‌رفتیم دنبالشون. من خیلی دوست دارم بدرقه‌ی عروس برم. سعید نگاهی به سونا انداخت. کمی در چهره‌اش کنکاش کرد. در دلش می‌گفت″ چه دل خوشی داری‌ها! این عروسی رو هم بخاطر اینکه مینا خواهر محسنه اومدم. و الا نه حوصلشو داشتم نه ذوقشو!″ دوباره به جلو نگاه کرد. ذهنش رفت سمت شب عروسی خودش و سونا‌. شبی که دیده بود تاکسی دختر آرزوهایش را می‌برد. آن‌شب از شدت غصه حتی نتوانسته بود گریه کند. نتوانسته بود حرف بزند. کنار در آسانسور ایستاده بودند. دکمه را زد و خواست وارد شود‌. از پشت صدای مردی را شنید. وقتی برگشت دید همسایه‌شان آقای جمالیست. سلام و علیک کرد و با هم وارد آسانسور شدند. به طبقه‌ی پنجم که رسیدند سونا پیاده شد. سعید خواست پیاده شود که آقای جمالی پرسید: -چی شد؟ به پیشنهادم فکر کردی؟ سعید نفسش را محکم بیرون داد. به سونا اشاره کرد داخل خانه شود.‌ بعد یادش اقتاد که چند هفته پیش وقتی با سر و وضعی پریشان و داغان به خانه برگشته، آقای جمالی او را سوال پیچ کرده یگبود و او هم سربسته از مشکلش گفته بود. جمالی هم گفته بود کمکش می‌کند. -خب فکر کردم. میام یه روز منزل با هم حرف بزنیم. جمالی دستی به ریش مرتبش کشید و بعد هم به سعید خندید: -منتظرتم. سعید باشه‌ای گفت و سمت خانه رفت. در را که بست سونا سمتش آمد. پرسشگر نگاهش کرد: -چی پرسید سعید؟ چه کارت داشت؟ سعید کتش را درآورد. درحالیکه سمت اتاق می‌رفت پاسخ داد: -هیچی. می‌خواد نصیحتم کنه. که اول زندگی مرد خوبی باشم! چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. سعید لباس‌هایش را عوض کرد. به سمت دستشویی می‌رفت که سونا دوباره پرسید: -خب چه کاریه؟ ندیده و نشناخته می‌خواد نصیحتت کنه؟ سعید که خسته بود و حس کلافگی در همه جای تنش موج می‌زد بی حوصله گفت: -چه می‌دونم خانوم. چقدر سوال می‌کنی! این را گفت و داخل دستشویی رفت. سونا نگاه غمگینش را به سعید داد. بعد هم سمت آشپزخانه رفت. دلش یک لیوان اب خنک می‌خواست. در ان گرمای تابستان متوجه شده بود که گرمای عشقش به سعید رو به کمرنگی است. از اولین روزهای زندگی وقتی آن همه محبت را به پای شوهرش ریخته بود و جز پاسخ‌هایی سرد و کوتاه چیزی نشنیده بود حالش حسابی خراب شده بود. مقابل سینک ایستاده بود و فکر می‌کرد. ″ نکنه از من خوشش نمیاد؟ نکنه تو این چند ماه زن خوبی براش نبودم؟ ولی خدایا من از هیچی براش کم نذاشتم، هیچی. از تیپ و قیافه، از ظاهر، از خلق و خو، از مهر و محبت و عشق، پس چرا سعید این‌قدر بی احساس و سرده؟″ همانطور با خودش فکر و خیال می‌کرد. حواسش نبود که چندین لیوان آب خورده است. ناگهان متوجه شد سعید به اتاق رفته و خوابیده است. با حالی پر غصه پشت میز نشست. انگار تمام زن‌ها وقتی ناراحت بودند پشت میز می‌نشستند و به نقطه‌ای خیره می‌شدند. مثل مهلا و مادرش که آن‌ها هم در آشپزخانه پشت میز نشسته بودند و به هم نگاه می‌کردند. -ببین مهلا، مامانِ ریحانه چندین بار زنگ زده. گفته می‌خواد بیاد خونمون. من می‌خوام تو اول از حال و هوای .. مادر نمی‌خواست اسم سعید را ببرد. مانده بود چه کلمه‌ی بهتری می‌تواند استفاده کند. -حال و هوای چند ماه قبلت بیای بیرون بعد. مهلا انگار که ته دلش نقشی از یک حکاکی خیلی قدیمی مانده باشد به رد سعید روی دل و قلبش نگاه می‌کرد. ردی که هر روز غبار می‌گرفت و کمر‌نرگ تر می‌شد. اصلا از همان شب داخل تاکسی پاکش کرده بود. -باشه مامان‌. بگو بیان. این همه طلا خانوم واسه شاهرخ خانش اومد خواستگاری، خب مامان ریحانه هم روش! مادر و دختر هردو زیر خنده زدند. آذر ادامه داد: -راستش یه خواستگار دیگه هم همین امشب پیدا شد. مونا خانوم دوست عطری و آتوسا می‌گفت برای امر خیر می‌خواد بیاد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مهلا پقی زیر خنده زد. از دلش گذشت که چه حکمتی دارد که عطری دارد دانه دانه خواستگارهایش را می‌بیند. دوست داشت بداند چه حسی دارد؟ چه حالی دارد؟حس عطری اما کاملا قابل حدس بود. اینکه عطری در دلش مهلا را تحسین می‌کرد. -بذار اول دایی ریحانه بیاد مامان بعدش. این را گفت و به فکر فرو رفت. او خیلی وقت بود دیگر به سعید فکر نمی‌کرد. نمی‌خواست با او صبح‌ها هم‌قدم باشد. نمی‌خواست در ایستگاه مترو او را ببیند. او مدت‌ها بود که راهش را کج می‌کرد تا با سعید برخورد نکند. مدت‌ها بود که او را با سونا دیده بود و در دلش رشته رشته محبت به سعید را قیچی کرده بود. تقدیر بود یا هرچه، او هم باید سر و سامان می‌گرفت. نمی‌توانست تا ابد تنها بماند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌞 سلامی به قشنگی فردوس به بی‌ انتهایی هستی... سلامی به زیبایی بهار به‌ جلوه برگهای پاییزی و سفیدی و پاکی برف زمستان سلامی به محکمی پیوند قلبها که یاد آور خوبی‌ هاست ... سلام مهربونا ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ در یک خانه‌ی دیگر هم زنی روی صندلی نشسته بود. او هم حال خوشی نداشت و به روبرو نگاه می‌کرد. عطرس تنهغ در آشپزخانه درحالیکه فنجان چایش را هم می‌زد به روبرو خیره شده بود. گاهی نفسیش را محکم بیرون می‌داد و گاهی دستش را زیر چانه‌اش می‌زد. دیشب که سونا درمورد سعید با او حرف زده بود دلش به شور افتاده بود. می‌دید که تلخی حقیقت زودتر از چیزی که فکرش را بکند کامش را تلخ کرده بود. هرگز تصوری که درمورد سعید داشت درست از آب درنیامده بود. تصورش این بود که حس سعید گذراست و وقتی سرو سامان بکیرد همه چیز را فراموش می‌کند. فکر می‌کرد سعید بخاطر خواهرش هم که شده، حفظ ظاهر می‌کند. حالا اما معمای زندکی سعید شده بود یک مساله‌ی بزرگ در ذهنش. سونا آن‌شب گله نکرده بود. چرا که اهل گله گذاری نبود. بلکه گفته بود: -مامان حس می‌کنم سعید دلش به زندگیمون نیست. از اینکه صبح مس‌ره بیزون تا دیذ وقت سر کاره وقتی هم که برمی‌گرده دو کلام حرف می‌زنه و بعد هم می‌خوابه. دوباره از فردا همون آش و همون کاسه. عطری دلداری‌اش داده بود و گفته بود آن روزها کار در بازار زیاد شده و او هم عطا را کم می‌بیند. -عطری این‌جا نشستی خانوم؟ نصفه شبه پاشو بخواب. عطری متوجه عطا شد که در درگاه آشپزخانه ایستاده بود. سرش را بلند کرد و آهسته گفت: -می‌رم آقا چشم. عطا داخل آشپزخانه شد. یک لیوان آب برداشت و نوشید. سمت عطری برگشت: -دیدی این چند وقته سعید چقدر تو خودشه؟ لام تا کام چیزی نمی‌گه. کلا سرش به کار خودش گرمه. نه حرفی نه خنده‌ای. رفتم پیش محسن می‌گم تو نمی‌دونی این بچه چشه؟ بالاخره با هم رفیقن. می‌گه احتمالا بخاطر کارهای مغازه و بازار باشه. ولی نه این نیست. عطری دو دستش را روی میز گذاشت. وقتی می‌دید پسرش طراوت و شادابی گذشته را ندارد حالش بد می‌شد. -حالا تو یه صحبتی با سونا بکن. شادی اون بدونه. خودم یه حدس‌هایی می‌زنم ولی خب نمی‌خوام به زبون بیارم. عطری نگاهش را روی شوهرش گره زد. شوهری که بیش از سی بهار را با او دیده بود. -از بعد عروسیش اینطوری شد. از روبی که گفت مهلا رو می‌خواد و ما، یعنی بهتر بگم تو، پافشاری کردی و گفتی الا و لابد فقط سونا. عطری خودش بهتر از هرکیی می‌دانست که سعید چرا دمغ شده. اصلا از همان شبی عروسی که قیافه‌ی سعید مثل برج زهره‌مار شده بود همه چیز واضح بود. -عطری نه از این کار و اصرار تو سر درآوردم نه از این رسم‌هایی که دارین. عطری تمام مدت سکوت کرده بود. آن لحظه اما به حرف آمد: -عطا تو دیگه چرا؟ گوشتت زیر ساطورشونه؛ ساجده! بخاطر ساجده بخاطر اینکه بچه‌ام آرامش آشیونه‌اش به هم نخوره این کار رو کردیم. -کردیم نه عطری، خودت کردی! خوب می‌دونی که من با مهلا موافق بودم. تو اما نتونستی دست از این رسم‌های قومی و خویشیت برداری. عطری خواه ناخواه تنها آدم محکوم آن جریان بود. کسی که دستی دستی زندگی و آینده پسرش را تحت تاثیر قرار داده بود. -عطری این پسر دلش به این زندگی نیست. بریم طلاقشون رو بگیریم بره با مهلا ... عطرس با خشم میان حرف عطا پرید: -دیگه این حرف رو نزنی‌ها. می‌خوای یه عمر بچه‌امو سکه یه پول کنن. همینطوریش هم خودشونو بالاتر از ساجده می‌دونن و با منت باهاش برخورد می‌کنن. دیگه طلاق سعید هم براش یه عمر می‌شه تف سر بالا! عطا لیوان را داخل آب‌چکان گذاشت و با حسرت درحالیکه سرش را تکان می‌داد گفت: -یه عمر با این‌ حرف‌های ضد من یه غاز، زندگی کردی. بسه دیگه. بسه. دیگه چی مونده که براش خودتو فدا کنی؟ برو بکن. عطا این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
چه زیبا گفت نیما یوشیج: هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش. سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير. فراموش نکن "مقصد" هميشه جايى در "انتهاى مسير" نيست! "مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم! چایت را بنوش! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها.
بازکن پنجره را بگذار دلت حال وهوایی بخورد نفست گرم به عشق اسمان دل تو ابی باد گاه گاهی به طبیعت برویم دل رابه طراوت ببریم گاهی چو کبوتربپریم تا سرسبزی یک باغ خیال تنها'🙏
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
عطری خودش می‌دانست که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. بهتر از عطا هم حال بچه‌اش را می‌فهمید. چه می‌کرد اما که نمی‌توانست در برابر این رسوم سر خم نکند! به سونا هم فکر می‌کرد. به اینکه دختر با عرضه و خوبی بود. مهربان بود. اهل معاشرت بود. دختر اهل کمکی بود. مطمئن بود سونا می‌تواند دل سعید را به دست بیاورد. دنیا اما همیشه آنطور که آدم برنامه‌ریزی می‌کند پیش نمی‌رود. عطری فکر می‌کرد خرف سعید از روی بچگی و ناپختگی است. که عشقش واقعی نیست و خیالی زودگذر است. حالا اما با دیدن چهره‌ی محزونش، لب‌های غمگینش غصه می‌خورد. سونا هم ناراحت بود. وقتی می‌دید سعید روحش درحال آزرده شدن است. آن شب تا صبح به او نگاه کرد و فکر. تا بلکه بفهمد در دنیای او چه خبر است. سعید غلت می‌زد. بالش را بالا و پایین می‌کرد. سونا اما همچنان بیدار بود. خیره‌اش یود و ذهنش پر از سوال‌های ریز و درشت. نزدیک اذان صبح، وقتی سعید بیدار شد با دو چشم برخورد کرد که مقابلش روی صندلی نشسته بود. چشم‌های سونا. از فرط خستگی پلک‌ها روی هم می‌افتادند و دوباره از فرط نگرانی، باز می‌شدند. -چرا نخوابیدی؟ سونا این سوال را شنید. جوابی نداشت. خودش هم نمی‌دانست داستان نخوابیدنش از سر نگرانی برای سعید است یا چه؟ -همینطوری. خوابم نبرد. سعید کمی فکر کرد. بی‌خوابی آن هم در این سن شاید علامت خوبی نبود. -چیزی شده سونا؟ شانه‌های بالا داده‌ی سونا می‌گفت که چیزی نشده است. سعید دیگر تقلا نکرد. حتما سونا نمی‌خواسته حرفی بزند. که اگر دوست داشت زبان باز می‌کرد. سعید از جایش بلند شد و رفت تا وضو بگیرد. سونا اما گریست. انتظار داشت سعید دو تا سوال بیشتر بپرسد. نازش را بخرد. بگوید دردت چیست؟ سعید اما به دو سوال ساده اکتفا کرده بود. کمی گذشت. سعید که برگشت گریه‌ی سونا را دید. جلو رفت و پرسید: -گریه می‌کنی؟