eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
چشمانش گشاد شد و دوباره بالا آمد. به دیوار تکیه زد و خداخدا کرد سعید زودتر برود. مهلا منتظر بود و سع
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ نگاهی از بالا روی سر دخترش انداخت. کنار گوشش زمزمه کرد: -می‌گم بابا ببرتمون‌. باشه؟ سرش را بلند کرد. به مادرش نگاه انداخت. تبسم مادر همیشه آرامش بخش بود. -نه مامان بی‌خیال. حسم رفت دیگه. بریم خونه. مادر بلند شد. مهلا هم یا علی گویان دنبالش رفت. ماشین پدر از دور نمایان بود. مهنا هم داخلش نشسته بود‌. سوار ماشین شدند. پدر با دیدن چهره‌ی دمغ مهلا پرسید: -چیزی شده بابا؟ مهلا سرش را به بالا تکان داد. -خوبم بابا. سمت خانه راه افتادند. خانه همیشه محل آرامش بود. محل نیرو گرفتن. محل شاد شدن. برای سعید اما خیلی وقت بود که خانه معنایش را از دست داده بود. داخل ماشین وقتی به سمت خانه حرکت می‌کردند سونا پرسید: -کاش می‌رفتیم دنبالشون. من خیلی دوست دارم بدرقه‌ی عروس برم. سعید نگاهی به سونا انداخت. کمی در چهره‌اش کنکاش کرد. در دلش می‌گفت″ چه دل خوشی داری‌ها! این عروسی رو هم بخاطر اینکه مینا خواهر محسنه اومدم. و الا نه حوصلشو داشتم نه ذوقشو!″ دوباره به جلو نگاه کرد. ذهنش رفت سمت شب عروسی خودش و سونا‌. شبی که دیده بود تاکسی دختر آرزوهایش را می‌برد. آن‌شب از شدت غصه حتی نتوانسته بود گریه کند. نتوانسته بود حرف بزند. کنار در آسانسور ایستاده بودند. دکمه را زد و خواست وارد شود‌. از پشت صدای مردی را شنید. وقتی برگشت دید همسایه‌شان آقای جمالیست. سلام و علیک کرد و با هم وارد آسانسور شدند. به طبقه‌ی پنجم که رسیدند سونا پیاده شد. سعید خواست پیاده شود که آقای جمالی پرسید: -چی شد؟ به پیشنهادم فکر کردی؟ سعید نفسش را محکم بیرون داد. به سونا اشاره کرد داخل خانه شود.‌ بعد یادش اقتاد که چند هفته پیش وقتی با سر و وضعی پریشان و داغان به خانه برگشته، آقای جمالی او را سوال پیچ کرده یگبود و او هم سربسته از مشکلش گفته بود. جمالی هم گفته بود کمکش می‌کند. -خب فکر کردم. میام یه روز منزل با هم حرف بزنیم. جمالی دستی به ریش مرتبش کشید و بعد هم به سعید خندید: -منتظرتم. سعید باشه‌ای گفت و سمت خانه رفت. در را که بست سونا سمتش آمد. پرسشگر نگاهش کرد: -چی پرسید سعید؟ چه کارت داشت؟ سعید کتش را درآورد. درحالیکه سمت اتاق می‌رفت پاسخ داد: -هیچی. می‌خواد نصیحتم کنه. که اول زندگی مرد خوبی باشم! چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. سعید لباس‌هایش را عوض کرد. به سمت دستشویی می‌رفت که سونا دوباره پرسید: -خب چه کاریه؟ ندیده و نشناخته می‌خواد نصیحتت کنه؟ سعید که خسته بود و حس کلافگی در همه جای تنش موج می‌زد بی حوصله گفت: -چه می‌دونم خانوم. چقدر سوال می‌کنی! این را گفت و داخل دستشویی رفت. سونا نگاه غمگینش را به سعید داد. بعد هم سمت آشپزخانه رفت. دلش یک لیوان اب خنک می‌خواست. در ان گرمای تابستان متوجه شده بود که گرمای عشقش به سعید رو به کمرنگی است. از اولین روزهای زندگی وقتی آن همه محبت را به پای شوهرش ریخته بود و جز پاسخ‌هایی سرد و کوتاه چیزی نشنیده بود حالش حسابی خراب شده بود. مقابل سینک ایستاده بود و فکر می‌کرد. ″ نکنه از من خوشش نمیاد؟ نکنه تو این چند ماه زن خوبی براش نبودم؟ ولی خدایا من از هیچی براش کم نذاشتم، هیچی. از تیپ و قیافه، از ظاهر، از خلق و خو، از مهر و محبت و عشق، پس چرا سعید این‌قدر بی احساس و سرده؟″ همانطور با خودش فکر و خیال می‌کرد. حواسش نبود که چندین لیوان آب خورده است. ناگهان متوجه شد سعید به اتاق رفته و خوابیده است. با حالی پر غصه پشت میز نشست. انگار تمام زن‌ها وقتی ناراحت بودند پشت میز می‌نشستند و به نقطه‌ای خیره می‌شدند. مثل مهلا و مادرش که آن‌ها هم در آشپزخانه پشت میز نشسته بودند و به هم نگاه می‌کردند. -ببین مهلا، مامانِ ریحانه چندین بار زنگ زده. گفته می‌خواد بیاد خونمون. من می‌خوام تو اول از حال و هوای .. مادر نمی‌خواست اسم سعید را ببرد. مانده بود چه کلمه‌ی بهتری می‌تواند استفاده کند. -حال و هوای چند ماه قبلت بیای بیرون بعد. مهلا انگار که ته دلش نقشی از یک حکاکی خیلی قدیمی مانده باشد به رد سعید روی دل و قلبش نگاه می‌کرد. ردی که هر روز غبار می‌گرفت و کمر‌نرگ تر می‌شد. اصلا از همان شب داخل تاکسی پاکش کرده بود. -باشه مامان‌. بگو بیان. این همه طلا خانوم واسه شاهرخ خانش اومد خواستگاری، خب مامان ریحانه هم روش! مادر و دختر هردو زیر خنده زدند. آذر ادامه داد: -راستش یه خواستگار دیگه هم همین امشب پیدا شد. مونا خانوم دوست عطری و آتوسا می‌گفت برای امر خیر می‌خواد بیاد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌