eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
742 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ⭕️مهم‼️مهم ‼️مهم‼️ هشدار عارف الهی حضرت آیه الله قرهی(حفظه الله ) در مورد نزدیکی فتنه ی اکبر ❗️ یا ایها المؤمنون الحذر الحذر الحذر
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
عطری خودش می‌دانست که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. بهتر از عطا هم حال بچه‌اش را می‌فهمید. چه می‌ک
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ سونا با گوشه‌ی دست اشکش را پاک کرد. به سعیدی که مقابلش ایستاده بود و داشت با حوله دست و صورتش را خشک می‌کرد نگاه انداخت: -هیچی نیست. سعید یادش افتاد که ساجده هم وقنی ناراحت بود همیشه می‌گفت هیچی نیست اما وقتی با مادرش می‌نشست خروار خروار حرف و درد دل برای گفتن داشت. -مطمئنی هیچی نیست؟ من فکر کنم یه چیزی هست ها. سونا دیگر طاقت نیاورد. اشکش فواره زد: -سعید تو یه جوری شدی. حس می‌کنم دلت به این زندگی نیست. حس می‌کنم از من خوشت نمیاد. حس می‌کنم دوستم نداری! سعید حوله را روی دستگیره‌ی صندلی انداخت. یک دستش را روی پشتی صندلی و دست دیگرش را روی پایش قرار داد و کمی سمت سونا خم شد. در صورتش نگاه کرد. چشم‌های معصومش وقتی گریان می‌شد بیشتر دلش را ریش می‌کرد و می‌آزرد: -چرا یه همچین فکری می‌کنی؟ سونا سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بعد به صورت سعید نگاه کرد: -چون کم حرف می‌زنی، زود می‌ری، دیر میای. نه گفتگویی، نه درد دلی، نه تفریحی. تو حتی خونه مامان خودت هم نمی‌ری. سعید سرش را پایین انداخت. به پاهای سونا که داخل دمپایی‌های پشمالویش بود خیره شد؛ خرس‌های کوچکی که صورتی بودند و یک گیره هم روی موهایشان داشتند. از نظر سعید سونا به اندازه‌ی خرس‌ها با نمک بود و روحش صورتی و بی کینه. -از بعد عید کارام زیاد شده. خیلی دوندگی دارم. واقعا می‌رسم خونه تواناییم کم می‌شه. سونا با دست چشمش را دوباره پاک کرد. صورتش قرمز شده بود و نوک بینی‌اش متورم. -حداقل بیا غر بزن سر جونم، بیا داد بزن، بیا اعتراض کن که دلم خوش باشه منو می‌بینی. نه اینکه مثل مرده متحرک میای و می‌ری. سعید لبخندی روی لبش نشست. حرف سونا برایش خنده‌دار آمد. -باشه غر می‌زنم. آخه اون‌قدر کارات بیسته که جای غر نمی‌ذاری. سونا هم خندید. از جایش بلند شد. نگاهی به چشم‌های سعید انداخت. -تازه هنوز مونده تا مثل مامان عطری بشم. این را گفت و از اتاق بیرون رفت‌. سعید دو دستش را بالا آورد و روی صورتش کشید. از داخل کشو جانمازی برداشت. بعد هم داخل آینه نگاهی به خودش کرد. او جدای از اینکه دلش برای سونا می‌سوخت حس تعهدی هم که نسبت به او داشت باعث می‌شد برای حفظ ظاهر هم که شده، به دل سونا برسد. سونا خیلی زود همه چیز را فراموش کرده بود. با یک خنده‌ی نصفه و نیمه سعید در آن وقت صبح و بعد از آن همه بی خوابی! این خبر از روح پاکش می‌داد. یک هفته بعد از عروسی مینا، درست در بعدازظهری گرم و طاقت فرسا، مهلا چادر به سر منتظر نشسته بود. مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شربت بود. مهلا به آخرین پیام ریحانه نگاه کرد که نوشته بود: -مهلا راه افتادن. ده دقیقه دیگه اون‌جان. نیم ساعتی از پیام ریحانه گذشته بود. یعنی درست بیست دقیقه تاخیر برای رسیدن دایی مجید و خواهرش که می‌شد مادر ریحانه. این تاخیر یک امتیاز منفی برای مجید در کارنامه‌ی ذهن مهلا و مادرش ثبت کرد. آن‌ها که به قرار و سر وقت بودن بسیار مقید بودند. بعد از پنج دقیقه، صدای زنگ در بلند شد. آذر در خانه را باز کرد. صدای مادر ریحانه و مرد دیگری می‌آمد. مهلا که داخل آشپزخانه نشسته بود نفس عمیقی کشید. بعد هم چادرش را مرتب کرد و بیرون رفت. مادر ریحانه جلو آمد. زنی لاغر با قدی بلند. درست مثل خود ریحانه بود. چادرش را کمی شل کرد. به مهلا که رسید او را بغل کرد. حس خوبی به مهلا داشت. گویی ریحانه را در آغوش گرفته است. -خوبی مهلا جون. ریحانه خیلی ازت تعریف کرده. به عنوان اولین دیدار، رفتار مادر ریحانه خیلی صمیمی بود. مهلا انتظارش را نداشت. با محبت گفت: -ممنون. ریحانه خودش خوبه همه رو خوب می‌بینه. مادر ریحانه که رفت برادرش مجید جلو آمد. دسته گلی زیبا سمت مهلا گرفت. مهلا نیم نگاهی به مجید انداخت. قدش از او خیلی بلندتر بود. موهای جلویش کم پشت شده بود و عینک گردش روی صورتش خوش نشسته بود. -بفرمایین. قابلتونو نداره. مهلا گل را گرفت. از ذهنش گذشت که مجید بدون ته ریش، قیافه‌ی نچسبی پیدا می‌کند. -ممنونم بفرمایین. مجید سمت خواهرش رفت. مهلا هم گل را روی اپن گذاشت و سمت مادرش رفت‌. کنارش نشست. مادر ریحانه پرسید: -حاج آقا تشریف ندارن؟ آذر رویش را سفت گرفت: -امروز کارشون طول کشید. گفتن ممکنه دیر برسن. عذرخواهی کردن. مادر ریحانه تشکر کرد. با آذر مشغول صحبت شدند. مهلا گاهی به مجید نگاه می‌کرد و گاهی به مادر ریحانه. نمی‌دانست چرا حس خاصی به او ندارد. نه بدش می‌آمد نه خوشش. حسش معمولی بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-اگر اجازه بدین آذرخانوم، مجید و مهلا جون برن با هم صحبت کنن. آذر نگاهی به مهلا انداخت. مهلا لبخند زد. در دلش گفت″ چی بگم حالا؟ من که اصلا فکر نکردم بهش″ دست آخر از جایش بلند شد و طرف دیگر پذیرایی رفت. مجید هم دنبالش آمد. مهلا روی مبلی نشست. به مجید نگاه کرد. ذهنش پر از خالی شده بود!
به جای فکر کردن به نخواستن‌ها و نشدن‌ها، به اتفاقات و آدم‌های خوب زندگی‌ات فکر کن و رویاهایی که تا برآورده شدنشان چیزی نمانده. بیخیال هرچیز که نمی‌خواهی و هر چیز که نمی‌شود. مگر دنیا چند روز است...🌷🍃
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی 146 ◉๏༺♥️༻๏◉ مجید معذب بود. نه اینکه بار اولش باشد که خواستگاری می‌رود نه، بلکه جذبه‌ی مهلا او را گرفته بود. در آن سیمای پر از جدیت و آن سکوت بی نظیر، مجید نمی‌توانست شروع کند. مهلا که سکوت مجید را دید کمی صدایش را صاف کرد. بسم‌اللهی گفت و شروع کرد: -خب می‌شه از انتظاراتتون بگین؟ از همسر آینده‌تون چه انتظاراتی دارین؟ مجید کمی کتش را مرتب کرد. نیم نگاهی به مهلا انداخت. دوباره سرش را پایین انداخت: -خب از خانومی و خونه داری شما ریحانه خیلی تعریف کرده. بعد هم گفته که چه برنامه‌هایی برای آینده دارین. من خب خیلی خوشم اومد. مهلا نگاه عمیقی به مجید انداخت. -شما از من و برنامه‌هام خوشتون اومده یا تصوری که از من و برنامه‌هام از روی حرف‌های ریحانه به دست آوردین؟ مجید متعجب به مهلا و جمله‌ی عمیقی که گفته بود خیره شد. -ببخشید متوجه منظورتون نمی‌شم. مهلا چادرش را زیر دستش مشت کرد و دوباره باز کرد. -منظورم اینه که ریحانه یه چیزی از من برای شما تعریف کرده و شما هم حس کردین که من می‌تونم شما رو خوشبخت کنم. می‌خوام بدونم این نتیجه‌گیری بخاطر حرف‌های ریحانه است یا خودتون شناخت پیدا کردین؟ که البته قطعا بخاطر حرف‌های ریحانه هست. مجید لبخند زد. مهلا به لبخند مجید نگاه کرد. -خب الان با هم حرف می‌زنیم و آشنا می‌شیم. مهلا سرش را بلند کرد: -در خدمتم. بفرمایین. مجید شروع به حرف زدن کرد. معیارهای ریز و درشتی داشت. معیارهایی که بیشتر آقایان آن را مدنظر داشتند. مهلا با آن معیارها آشنا بود و قبولشان داشت. او به حرف‌های مجید فکر می‌کرد و همزمان سعید مقابل آقای جمالی نشسته بود و به حرف‌هایش گوش می‌کرد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک استکان طراوت گلهای تازه دم یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو هر چار فصل دامن چل تکه ات بهار هر هفت روز هفته دلم مبتلای تو... 💙
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
سعید گوش می‌داد و مهلا هم. سعید به آینده‌ای که باید آن را پیش می‌برد فکر می‌کرد و مهلا به آینده‌ای که ممکن است با مجید رقم بخورد. بعد از چند دقیقه مهلا پرسید: -یعنی شما می‌گین دوست ندارین همسرتون اگر موقعیت شغلی مناسبی براش ایجاد شد تو رشته‌ای که مفید باشه و بتونه به مردم خدمت برسونه، کار کنه؟ مجید نفس عمیقی کشید: -من مخالفم همسرم بیرون از خونه فعالیت داشته باشه. علاقه دارم داخل منزل باشه. مهلا سرش را تکان داد. مجید باز هم به حرف‌هایش ادامه داد. کمی که گذشت مجید پرسید: -شما سوالی ندارین؟ مهلا خونسرد جواب داد: -نه دیگه. جواب‌هام رو گرفتم. هردو از اتاق بیرون رفتند. خواهر مجید و آذر به آن‌ها نگاه کردند. دل توی دلشان نبود که بدانند چه گذشته؟ خواهر مجید که می‌شد مادر ریحانه پرسید: -خب چی شد؟ مهلا آهسته کنار گوش مادرش گفته بود که باید فکر کند. آذر هم این جمله‌ی مهلا را به آن‌ها منتقل کرد. مادر ریحانه با لبخند تشکر کرد و از جایش بلند شد. مجید هم دنبالش راه افتاد. خداحافظی کردند. در که بسته شد آذر رو به مهلا کرد: -چی شد مهلا؟ به دلت نشست؟ راضی بودی؟ مهلا سرش را به سمت بالا متمایل کرد: -نه مامان. خوشم نیومد. آذر روی مبل نشست تا با مهلا حرف بزند. مقابل مهلا مادرش بود و دنیای مادرانه‌اش که درکش می‌کرد. چند متری آن‌طرف‌تر، در کوچه پشتی‌شان اما سعید مقابل جمالی نشسته بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد: -تو اون دختر رو خیلی دوست داشتی می‌دونم ولی باباجان باید فراموشش کنی. اون دیگه الان نسبتی باهات نداره. اونطور هم که می‌گی زنت نسبت به رفتارهات اعتراض داره، معلومه زندگیت در خطره. سعید با حسرت گفت: -کدوم زندگی دکتر؟ زندگی که ذره‌ای علاقه توش نیست؟ جمالی لبخند زد. -خب علاقه رو ایجاد کن. تو تا آخر عمرت هم بگی قربانی یه سری رسم‌های الکی شدی باز هم به حال تو فرقی نداره. اینو بدون اون دختر با هزار امید و آرزو با تو عروسی کرده! سعید نفسش را محکم بیروم فرستاد. به صورت جمالی نگاه کرد. همیشه نگاه آدم‌ها بهتر از زبانشان کار می‌کند. سخت ترین کارها از پس کوچکترین عضو ها برمی‌آید. درست مثل نگاه مهلا به مادرش که فقط یک معنا داشت. -مهلا جوابت منفیه؟ نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟ -نه مامان. فکر نمی‌خواد. من از این حرفش خوشم نیومد. یعنی چی که اجازه‌ی فعالیت به زنش نمی‌ده. من دوست دارم آدم مفیدی برای جامعه باشم. هم زن خوبی باشم هم یه آدمی که به دیگران سود می‌رسونه. نه من با این مجید هرگز خوشبخت نمی‌شم!
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
اسیرشدن‌تودست‌داعش😱🔞! دوتاپزشک‌مدافع‌حرم‌کہ‌براے‌زندھ‌موندن‌مجبورمیشن‌ ...👀🤫؛ ، ، !! تیکہ‌تیکہ‌این‌رمان‌اشکتودرمیارھ😢😭‼️ 👩🏾‍💻 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c !! بزن‌رو‌لینک‌تا‌بفھمی‌چه‌اتفاقی‌افتاده‌براشون😐☝️🏿! ((: 🤷🏽‍♂😢
وی آی پی موجوده جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower