eitaa logo
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
51.8هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
310 فایل
امام خامنه‌ای: 💠 اداره فضای مجازی کشور، نیازمند حرکتی انقلابی است. 📜 اهداف: momennasab.ir/2081 🎓 آموزش: 24on.ir 🤖 اطلاعات: zil.ink/jebheh 🔗 لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/543817728Cc264cfff87 🗨️ زیر نظر استاد روح‌الله مومن‌نسب @momennasab
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۵ (رویا) برای باز شدن درِ آبی زنگ زده، لگد آرامی به آن زد و پای به حیاط کوچکی گذاشت که رنگ سفید موزاییک‌های فرسوده‌اش از شدت چرک جای خود را به سیاهی داده بود. منوچهر که زیر شیر تانکر مشغول شستن دست‌هایش بود داد زد: -چه خبرته بابا، دختر هم انقدر وحشی؟ رویا پوزخندی زد: -نکشیمون معلم ادب! لبخندی که به دهان گشاد منوچهر نشست دندان‌های زرد و یکی در میانش را نمایان کرد: -حالا صبح تا حالا چیزی هم کاسب شدی؟ این خنده حال رویا را به هم می‌زد و این‌جور مواقع دوست داشت کله‌ی تاس منوچهر را با آن دسته‌ی موی جوگندمی‌ای که مانند پشم اطراف سرش را احاطه کرده بودند از جا بکند! به طرف تانکر رفت و دستش را زیر شیر آن گرفت و مشتی آب خنک به صورتش زد. به منوچهر که هنوز با لبخند کریه‌اش به او خیره مانده بود نگاهی کرد و زیر لب فحشی نثارش کرد و به طرف اتاق رفت. چند پله‌ی کوچک را طی کرد و وارد شد. زنی با رنگ پریده و چشمان بسته، آرام روی تخت مندرس چوبی دراز کشیده بود. به طرفش رفت و موهای سفیدش را نوازش کرد: -خوابی مامانم؟ زن، آهسته چشمانمش را باز کرد و لبخند بر لبان خشکیده‌اش آمد: -اومدی عزیزم؟ رویا خندید: -آره. خوبی؟ -خوبم، حتماً صبح تا حالا خیلی خسته‌ شدی. برو آشپزخونه یه چیزی آماده کن بخور مادر. -نه خسته نیستم. خودت غذا خوردی؟ این کپک واست چیزی آورده؟ زن ابروهایش را در هم داد: -آدم که در مورد پدرش این‌طور صحبت نمی‌کنه. رویا گوشه‌ی تخت نشست: -کی تا حالا شوهرننه شده پدر آدم؟ و بعد نگاهی به دیوار نم زده‌ی کنار تخت کرد و دستی روی آن کشید: -مامان می‌خوام از این‌جا ببرمت. فکرش رو بکن، از این آشغال‌دونی خلاص میشی. زن به سرفه افتاد. الهام لیوان آبی را که پایین تخت بود برداشت و به دستش داد. پس از آنکه جرعه‌ای نوشید با صدای گرفته‌ به حرف آمد: -کجا می‌بریم؟ می‌خوای در و همسایه و فامیل بگن آخر عمری شوهرش رو تنها گذاشت؟ ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۶ رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد: -بیخیال حرف مردم مادر من. خودت رو اذیت نکن. و بوسه‌ای به پیشانی مادر زد و از اتاق بیرون آمد و بدون نگاه کردن به منوچهر به طرف نیمچه اتاقکی رفت که نامش آشپزخانه بود. پرده‌ی چرکِ آویخته بر چهارچوب در را کنار زد و وارد شد. در یخچال را که باز کرد چیزی جز قابلمه‌ی غذایی که صبح پخته بود در آن نبود. زیر لب گفت: -هر چی توی این یخچال می‌ذارم منوچهر یک‌جا می‌بلعه. قابلمه‌ی غذا را به طرف گاز چهار شعله که بر چهارپایه‌ی زنگ زده‌ای بود برد و روی آن گذاشت و می‌خواست زیرش را روشن کند که صدای زنگ گوشی از توی جیبش بلند شد. گوشی را بیرون آورد و شماره‌ی تلفن ثابت ناشناسی را دید. دکمه‌ی پاسخ را فشار داد: -الو. -الو سلام. خانم رویا سعادت؟ -بله بفرمایید. -از آگاهی مزاحم می‌شیم. شما باید برای پاسخ دادن به چند سوأل تشریف بیارید این‌جا. -ببخشید چیزی شده؟ -کجا؟ چه ساعتی؟ -عرض کردم حضوری باید تشریف بیارید. آدرس شعبه خدمتتون اس ام اس میشه. از شدت نگرانی انگار دستی درون قفسه‌ی سینه‌ی رویا قلبش را فشار داد و مچاله ‌کرد. با خودش فکر کرد:«بدبختی‌هام کمه، این یکی هم اضافه شد» شعله گاز را روشن کرد و همان‌جا در فضای تنگ و تاریک آشپزخانه نشست. بعد از ده دقیقه برخاست تا ظرف را از روی گاز بردارد؛ اما از شدت فکر، فراموش کرد که دستگیره به دستش بگیرد. دستش که با دیواره‌ی داغِ آهنی قابلمه برخورد کرد فریادش به هوا رفت: -آی! و به سمت روشویی حیاط دوید. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۷ تیوپ خمیر دندان را برداشت و فشار داد و بر چهار انگشت دست راستش ضماد کرد. سرش را که بالا آورد، در آینه‌ی بیضی و کوچک روشویی تصویر منوچهر را دید که باز لبخند می‌زد. بدون اینکه سرش را برگرداند، بلند گفت: -چیه؟ چی‌ می‌خوای؟! لبخند از صورت منوچهر رفت و جدی جواب داد: -چرا بهت میگم چه‌قدر داری جواب نمی‌دی؟ ماشینم احتیاج به تعمیر داره. با چی خرج مادر مریضت رو در بیارم؟! این ماشین نباشه خرج خواهر برادرت رو چطور بدم؟ رویا برای لحظاتی درد انگشتانش را فراموش کرد و به منوچهر خیره شد: -صاحب کارگاه هنوز حقوقم رو نداده ولی یک مقدار ته کارتم هست الآن برات واریز می‌کنم. دوباره خنده به صورت منوچهر نشست. با صدای زنگ، رویا به طرف در رفت و آن را گشود. برادر سیزده ساله‌اش علی در حالی که توپ فوتبالی دستش بود، با لب و لوچه‌ی آویزان وارد خانه شد. رویا ضربه‌ای به شانه‌اش زد: -سلامت کو؟! علی به جای جواب سلام با چشمان خمار شده نگاهی به رویا کرد و گفت: -مدرسه هزینه لباس ورزشی و سالن می‌خواد. رویا آهسته جواب داد: -مگه سالن ورزشی واجبه؟ هنوز شهریه این ترم دانشگاه مریم مونده، داروهای مامان، این بابای اسکلت هم می‌دونی که تا اول ماه میشه بهانه پول می‌گیره... رگ‌های گردن باریک علی همراه با چشم‌هایش بیرون زد و فریاد کشید: -آره واجبه! باید برای مسابقات استانی آماده بشیم. رویا دستپاچه کف دست‌هایش را بالا آورد: -خیلی خب،آروم‌تر! مامان خوابیده. بیا تو حالا یک فکری برات می‌کنم... . *** در اداره‌ی آگاهی، رویا روبه‌روی بازجو نشسته بود. بازجو پرسید: -چه مدت هست با خانم الهام کرمی آشنا شدید و به چه شکل؟ رویا بدون مقدمه جواب داد: -یک هفته‌ست. کارم اینه برای بلاگرها بازاریابی می‌کنم؛ چه‌طور مگه؟ خلافی ازش سر زده؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۸ سرهنگ بازجو نگاه جدی‌اش را به رویا دوخت: -این شما هستید که باید به سوألات ما پاسخ بدید. خب، از خودتون بگید، گوش می‌دم. رویا چشمانش را به زمین دوخت و مکثی طولانی کرد و سپس به حرف آمد: -از خودم چی باید بگم؟ -نام؛ نام خانوادگی؛ شغل؛ وضعیت زندگی، مدت و شیوه‌ی آشنایی با خانم الهام کرمی. رویا آه بلندی کشید و همان‌طور که سرش پایین بود و به زمین نگاه می‌کرد به حرف آمد: -رویا سعادت؛ برخلاف اسم خانوادگیم یک موجود بی‌شانس که هرگز رنگ خوش‌بختی و سعادت رو تو زندگیم ندیدم. خیلی دلم ‌می‌خواست بلاگر بشم ولی سه تا برادر تعصبی دارم که هیچ‌وقت از ترسشون جرأت این کار رو پیدا نکردم. یک بار هم وقتی از این آرزوم با مادرم صحبت کردم گفت که شیرش رو حلالم نمی‌کنه اگه برم سمت این کارها... خب از حرف فامیل و در همسایه می‌ترسه. من هم چون خیلی دوستش دارم و نمی‌خواستم آزارش بدم، دیگه رویای بلاگر شدن رو فراموش کردم. عوضش نشستم و فکر کردم و ایده‌ی ساخت یک گروه به ذهنم رسید که در عوض گرفتن هزینه، پست‌های بلاگر‌ها رو لایک کنن و مشتری مراکز تبلیغاتیشون بشن. و بعد یک مدت تونستم گروه رو بسازم و بد از آب در نیومد. -سرهنگ گوشه‌ی لبانش را پایین آورد و سرش را حرکت داد: -چند وقته که گروه دارید و کدام شبکه و تعدادش چند نفر هست و از کجا عضو جذب می‌کنید؟ -شیش ماهی می‌شه. گروه توی تله. -منظورتون تلگرامه؟ -آره. از توی اینستا عضو جذب می‌کنیم. اولش با دو نفر شروع کردم ولی کم کم زیاد شدیم.الان حدود هشتاد نفریم. دیگه سر هشتاد نفر فعلا نگهش داشتم. -چرا؟ -خب گروه معمولی نیست بتونیم همه رو وارد کنیم. باید جنم کار داشته باشن. سرهنگ بلند خندید: -جنم کار یا جنم کلاه برداری؟ رویا دست راستش را بالا آورد: -ای بابا کلاه برداری کدومه جناب! ما کلی زحمت می‌کشیم خرجمون از این راهه، من مادرم مریضه خرج داروهای سرطانش سر به فلک می‌کشه، هزینه تحصیل خورد و خوراک خواهر و برادرم رو میدم بده شرافتمندانه کار می‌کنم؟ -پدرتون در قید حیاتن؟ -بله؛ یعنی نه راستش پدر اصلیم فوت کرده و از یازده سالگی با ناپدریم زندگی می‌کنم. -شغلشون چیه؟ -بیکار، یه ماشین داغون داره که گاهی باهاش مسافر جابه‌جا می‌کنه ولی خرجش بیشتر از چیزیه که در میاره. -روز جمعه و پنجشنبه شما کجا بودید؟ -پنجشنبه هشت صبح تا سه ظهر خونه بودم. ساعت چهار ظهر هم فروشگاه لوازم خانگی با الهام قرار داشتم. بعد از انجام کارمون حدود ساعت پنج باهم رفتیم خونه‌شون و تا ساعت نه شب اون‌جا بودم. -از اون‌جا کجا رفتید؟ -خونه‌ی خودمون. -دقیقاً ساعت چند منزل بودید؟ -فکر کنم نه و چهل و پنج دقیقه. -تمام اون شب خونه بودید؟ -بله! همسایه‌ها شاهدن! -جمعه رو کجا بودید؟ -چون خیلی خسته بودم تا ظهر خوابم برد، ساعت یک خواهرم بیدارم کرد که مامان حالش بد شده پاشو ببریمش بیمارستان. تا نزدیک‌های غروب درگیر بیمارستان مامانم بودم. - گفتید بیماری مادر سرطانه؟ اشک از گوشه‌ی چشم رویا روان شد: -بله سرطان یه نوع سرطان خون خیلی بدخیم. سرهنگ لب‌هایش را به هم فشار داد: -که این‌طور. و شما تمام تلاشتون رو برای درمانش می‌کنید؟ رویا سرش را بالا آورد: -البته! می‌خوام ببرم خارج از کشور مداواش کنم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۹ (رویا) سرهنگ دست راستش را که خودکار در میانش بود را بالا آورد: -عجب، هزینه‌ش رو داری؟ رویا گوشه‌ی سرش را با سه انگشت شصت و اشاره و میانی، خاراند: -نه راستش هنوز نه؛ ولی دارم سعیم رو می‌کنم. -چطوری؟ درآمدت از این کارت چه‌قدره؟ -بستگی داره چه‌قدری بهم بدن؛ مثلاً آخرین بار پنجاه میلیون دریافتیم بود که ده تومنش ماله خودم بود و بقیه‌ش رو بین ده نفر از اعضا تقسیم کردم تا از فروشگاه با تخفیف پیج برای خودشون خورده ریز خرید کنن بقیه‌ش هم بذارن جیبشون. -چرا ده نفر؟ مگه اعضای گروه شما هشتاد نفر نیستن؟ رویا گوشه‌ی لپش را باد داد و خالی کرد و به سرهنگ خیره شد: -جناب به نظرتون پنجاه تومن رو میشه بین این همه آدم تقسیم کرد؟ نه! خب هر دفعه ده نفری که بار قبل نبودن انتخاب میشن با این کار می‌تونن ماهی یه بار خرید کنن و یه پول کمی هم گیرشـون میاد. من به خاطر خدا آدم‌های نیازمند رو جذب کردم که یه کمکی باشه براشون! پولی هم که گیر خودم میاد به زور خرج دوا و درمون مادرم و خرج خونه و ناپدریم منوچهر میشه. -شما وظیفه نداری خرج ناپدریت رو بدی. -بله اما اگه ندم توی خونه الم شنگه راه می‌ندازه، به خاطر آرامش مادر مریضم هم که شده مجبورم به خواسته‌ش عمل کنم و هم اینکه گزارشم رو به برادرهام میده. -برادرهاتون با شما زندگی می‌کنن؟ -نه ازدواج کردن. یکی با من دوقولو هست یکی دوسال بزرگتر. هر دو از پدر اولم هستن. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۰ (رویا) سرهنگ خودکارش را روی میز گذاشت: -فردای روزی که شما با خانم الهام کرمی ملاقات داشتید دخترشون مفقود شده. حرفی برای گفتن دارید؟ رویا دستپاچه، گوشه‌ی شال بلندش را روی شانه‌اش انداخت: -یعنی چی که مفقود شده؟ کجا؟! کی؟! این بازجویی‌ها ماله اینه؟ شما فکر می‌کنید کار من بوده؟! بخدا کار من نیست! سرهنگ انگشتان دو دستش را به هم قلاب کرد و روی میز گذاشت: -طبیعیه که ما این‌جور مواقع از هر کی صلاح بدونیم بازجویی به عمل بیاریم و شما جزء آخرین نفراتی بودید که با خانم الهام کرمی ملاقات داشتید. رویا سرش را خم کرد و صورتش را در میان دستانش گرفت و زیر لب نالید: -طفلکی بچه. و بعد از لحظاتی سرش را بالا آورد و به سرهنگ خیره شد: -سیگار می‌خوام. سرهنگ در حالی که کاغذهای روی میز را روی هم مرتب می‌کرد جواب داد: -لازم نیست، شما مرخصید. می‌تونید تشریف ببرید. رویا از خدا خواسته بدون این‌که کلامی به زبان بیاورد یا به سرهنگ نگاهی کند، با سرعت به بیرون رفت و پله‌ها‌ی اداره‌ی پلیس تا در خروجی را به حالت دو طی کرد. بیرون اداره، به سمت راست خیابان و دکه‌‌‌ی نارنجی روزنامه فروشی که کمی آن‌‌ورترش بود نگاهی کرد و به طرفش رفت و وقتی به دکه رسید سرش را به دریچه نزدیک کرد: -یه بسته سیگار… . ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۱ بسته‌ی سیگار را که از فروشنده تحویل گرفت، آن را باز کرد و نخی به دهانش گذاشت و بقیه را در کیف دوشی‌اش انداخت و سریع به طرف خیابان رفت و با اشاره‌ی دست به سمت ماشین‌ها صدا زد: -دربست. سرانجام ماشینی توقف کرد و رویا روی صندلی سیاه و چرمی پشت آن جای گرفت. همان‌طور که سیگارش را در دست می‌چرخاند روبه راننده گفت: -آقا فندک داری؟ راننده نوچ بلندی گفت و زن مسافر کناری چشم‌غره‌ای به رویا رفت و چادرش را جم وجور کرد و زیر لب غر زد: -لااله الا الله... و به پیرمردی که صندلی جلو نشسته بود اشاره کرد و روبه رویا گفت: -دختر جون اینجا سیگار نکش پدرم آسم داره. رویا بدون اینکه سیگارش را روشن کند آن را بین لبانش نگه داشت و بی‌تابانه در انتظار رسیدن به مقصد شروع کرد به کوفتن پنجه‌ی پایش بر کف ماشین. تاکسی که توقف کرد به سرعت کرایه را حساب کرد و به سمت در مشکی آپارتمانی دوید و زنگ طبقه پنجم را فشار داد و اندکی منتظر شد؛ اما هرچه‌قدر صبر کرد کسی جواب نداد. دوباره زنگ را فشار داد و وقتی باز هم جوابی نیامد درون کیف دوشی‌ قهوه‌ای کهنه‌اش دست کرد و موبایلش را بیرون آورد و شماره‌ای را گرفت. روی صفحه جمله‌ی "در حال تماس با الهام" ظاهر شد و صدای اپراتور درون گوشش پیچید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً شماره گیری کنید.» برای لحظاتی مستأصل گوشه‌ی موبایل را به دهانش گرفت و فکر کرد. سپس دستش را به طرف زنگ یکی از واحد‌های همسایه برد و فشار داد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۲ -بله؟ این صدای خش دارِ پیرمردی بود که از محفظه‌ی سپید آیفون بلند شد و رویا سریع در جوابش گفت: -سلام ببخشید شما از همسایه‌تون الهام خانم خبری ندارید؟ -کدوم الهام خانم؟ نمی‌شناسم. رویا دهانش را به آیفون نزدیک‌تر کرد: -منظورم خانم کرمیه. -نه، نمی‌شناسم. زنگ‌های دیگه رو بزن شاید بشناسنش، البته اینجا زیاد کسی، با کسی آشنایی نداره. و صدای تقِّ گذاشتن گوشی بر سر جایش آمد. رویا سرش را بالا برد و همان‌طور که به ارتفاع بلند ساختمان نگاه می‌کرد، زیر لب گفت: -تو که همسایه جفتیش هستی نشناسی، می‌خوای کی دیگه بشناسدش پدر بیامرز و از سر درماندگی راهش را به سمت فضای سبز روبه‌روی آپارتمان کشید و روی نیمکتی نشست. موبایلش را از کیفش بیرون آورد و تلگرام را باز کرد. تاریخ آنلاین الهام مربوط به دو روز قبل یعنی جمعه ساعت دو بعد از ظهر بود. تلگرام را بست و اینستاگرام را باز کرد. پست‌های فروشگاه لوازم خانگی از جمعه صبح در پیج الهام بارگذاری شده بود و پست تازه‌ای به چشم نمی‌خورد. تاریخ آنلاینش هم مربوط به جمعه سه بعدازظهر بود. به امید یافتن سرنخی از الهام کامنت‌ها را باز کرد: نگار ۷۲۴:-خدایا ملت ایران رو با کرم‌های ما آشنا کن تا از این به بعد پولشون رو دور نریزن! نور شمال:-اگه عسل خالص و نایاب می‌خوای بیا پیج ما. ساناز حق طلب:-آوا کجایی خاله؟ چرا نیستی؟ کارگر آهنین:-تبلیغ جنس خارجی می‌کنید، مگه ایرانی چشه؟ کریستیانو رونالدو:-@کارگر آهنین اینستا هم جنس خارجیه اینجا چه‌کار می‌کنی پس؟ و همین‌طور همه‌ی کامنت‌ها را از نظر گذراند؛ ولی چیزی دستگیرش نشد. با دل‌خوری گوشی را در کیفش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: -حالم بهم خورد. با صدایی به خودش آمد: -تمام زندگی‌ها شده گوشی دیگه. رو که برگرداند، زنی میانسال و خندان را کنار خود، نشسته بر نیمکت دید. با لبخند جواب داد: -نه من زیاد از گوشی خوشم نمیاد فقط برای کاره. زن گوشه‌‌های لبش را پایین داد و چشمانش را درشت کرد: -اِ تو برعکس همه‌ی جوون‌هایی انگار. پسر و. دختر من که یکسره تو اینستان؛ مخصوصاً دخترم! رویا قلنج انگشت میانی‌اش را شکست: -خاله همه‌ش علافیه، منم قبلا این‌طوری بودم؛ اما بعد یک مدت ضربه خوردم؛ دیگه بدم اومد. الان فقط برای کارم میرم اونم چند ساعت در روز. زن خندید: -چه ضربه‌ای خوردی، عاطفی؟ و چشمکی زد و با دست ضربه‌ای آرام به شانه‌ی رویا زد. ابروهای رویا در هم رفت: -خب مجازیه دیگه، آدم دروغ‌گو فت و فراوون پیدا میشه؛ ما هم خداییش از اون دخترها نبودیم که هر سری دنبال یکی باشیم؛ ولی هر کی پیدا میشد بهم پیشنهاد ازدواج می‌داد، بعد یک مدت که رابطه‌مون جلو می‌رفت یا ازم عکس و فیلم می‌خواست و وقتی نمی‌دادم غیبش می‌زد یا میگفت خانواده‌ام راضی نیستن. کلاً این ماجراها انقدر برام پیش اومد که دیگه حالم از هر چی اینستا و تلگرام بهم خورد؛ ولی کلاً همه‌ش این نیست؛ دیگه در کل به نظرم مجازی جای حال بهم زنیه؛ فقط برای درس و کار خوبه. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۳ زن کمی دهانش را کج کرد و سپس بلافاصله جواب داد: -مجازی مثل چاقو می‌مونه مهم اینه که بلد باشی چطوری ازش استفاده کنی و دستت رو نبری. رویا که از یک طرف فکرش پیش الهام بود و از طرفی هم حوصله‌ی فلسفه بافی را نداشت، از جا بلند شد: -خب دیگه با اجازه من برم. زن به صورت او خیره شد و لبخند زد: -خدانگهدارت دخترم. کمی جلوتر که رفت روی نیمکت ایستگاه خلوت اتوبوس نشست، موبایلش را بالا آورد و ساعتش را چک کرد. عقربه‌ها هفت و نیم بعد از ظهر را نشان می‌داد و هوا رو به تاریکی می‌رفت. شماره‌ی لیلا خواهرش را گرفت. بعد از خوردن چند بوق صدای نازک و لرزان لیلا درون گوشی پیچید: -الو کجایی رویا؟! و به دنبال آن صدای هق هق‌اش آمد. رویا دندان، هایش را به هم فشرد: -چته؟! چی شده؟ مامان طوریش شده؟! لیلا با صدای تو دماغیِ حاصل از گریه جواب داد: -نه، دردش زیاد بود، افسانه خانم اومد مسکن تزریق کرد، الآن خوبه،خوابیده. -باشه دارم میام خونه. *** رویا در سکوتِ شب سیاه که تک و توکی ستاره در ظلمات آن خودنمایی می‌کردند روی زمین سیمانی پشت‌بام نشسته بود و دود سیگارش را به آسمان می‌فرستاد. فکر الهام لحظه‌ای از سرش خارج نمی‌شد و عذاب وجدان رهایش نمی‌کرد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها (این رمان اختصاصی کانال جبهه انقلاب اسلامی می‌باشد و هر گونه کپی‌برداری شرعاً و قانوناً جایز نیست.) #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۴ با خود اندیشید: -چاره‌ای نداشتم، باید برای زنده موندن مامان هر کاری بکنم. و بعد آه بلندی کشید و ته سیگارش را به زمین فشرد. از جایش برخاست و به سمت لبه‌ی پشت‌بام رفت و فرز از نردبان چوبیِ لق و پوسیده پایین آمد. قدمش را که بر روی زمین گذاشت منوچهر با چهره‌ی در هم رفته جلو آمد: -کجایی دختر چهارساعته دارم صدات می‌زنم؛ از گشنگی مردیم. رویا بدون هیچ جوابی به سمت اتاق حرکت کرد. لیلا پایین تخت مادر خوابش برده بود. پتویی را از گوشه‌ی اتاق برداشت و آرام روی او کشید. و کنارش نشست و به دیوار تکیه داد. گوشی‌اش را برداشت و اینستاگرام را باز کرد. صفحه‌ها پر شده بود از آگهی کودک گم‌شده و تصویر آوا همه‌جای اینستاگرام به چشم می‌خورد. با سرعت پیج الهام را باز کرد. پست‌ها هنوز آپدیت نشده بود. به امید دیدن کامنت‌ها دوباره پست‌های قدیمی را باز کرد: بهار ۷۳۹: آوا بمیرم برات کجایی طفل معصوم. ایران‌دخت: اینم از امنیتی که میگن، تحویل بگیرید. بچه‌ی مردم رو روز روشن دزدیدن. آزیتا: @ایران‌دخت آره اگه بچه خودشون بود سریع پیداش می‌کردن. علی اسدی: دختره‌ی بدبخت کودک کار بود. مازیار: @علی اسدی حرف دهنت رو بفهم علی اسدی@مازیار شهین ۷۸۹♡: می‌تونید بهترین ست‌‌های مادر دختری و لباس کودک رو توی پیج ما ببینید شیرین بانو: یک ذره شعور هم خوب چیزیه، مثل اینکه نمی‌دونید یه بچه گمشده میاید اینجا تبلیغ، آخه جاشه؟! ناگهان کامنتی کلمه‌ی "پیداش کردم" را بر زبان رویا آورد. نوشته بود که حال مادر آوا خوب نیست و وقتی کاربران نسبتش را از او سوأل کرده بودند، خودش را دختر دایی الهام معرفی کرده بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۵ (نیما) کف دستش را محکم به کناره‌ی صندلی کوفت: -جناب سرهنگ این سومین باریه که دارم بازجویی میشم؛ کمی انصاف داشته باشید، بچه‌ی من دزدیده شده، روح و روانم در عذابه، حال و حوصله این رو ندارم که هر دفعه بیام اینجا و به سوألات تکراری شما پاسخ بدم! سرهنگ لبخند زد: -از کجا می‌دونید دزدیده شده؟ نیما آه بلندی کشید و هوا را محکم از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون داد و سپس صورتش را جلو آورد و چشم‌هایش را به سرهنگ دوخت: -پس اگه ربوده نشده چی شده؟ قطره‌ی آب شده تو اون فروشگاه؟ اصلاً چرا مادرش و دوستان اون رو آزاد گذاشتید؟ سرهنگ به کاغذهای مقابلش خیره شد: -نگران نباشید، همه‌شون تحت نظر هستند. ما می‌دونیم شما تحت فشار هستید ولی به هر حال باید به سوألاتمون پاسخ بدید. چطور با خانم جدیدتون آشنا شدید؟ نیما به موهای جلوی سرش چنگ انداخت و گردنش را خم کرد: -گفتم که؛ اینستاگرام. اوایل چت معمولی داشتیم؛ ولی کم کم حس کردم بهش وابسته شدم و این وابستگی تا جایی پیش رفت که وقتی اون بهم درخواست ازدواج داد نتونستم نه بگم... من خسته شدم از این سوألات متوجه‌اید؟ لعنت به تو الهام که نتونستی یک بچه رو نگه داری... سرهنگ سرش را بالا آورد و با ابروهای گره خورده به نیما خیره شد: -شما هر دوتون مقصر این قضیه هستید؛ ولی بگذریم اینجا دادگاه نیست. فعلا مرخص هستید. نیما از جا برخواست و اتاق را ترک کرد و مستقیم به طرف آسانسور رفت. بیرون اداره به سمت ماشینی که کنار آن بیتا ایستاده بود و انتظارش را می‌کشید حرکت کرد. به محض رسیدنش به آنجا بیتا نگاهش کرد و گفت: -تو خسته‌ و عصبی هستی عزیزم من می‌شینم پشت رل. نیما نگاهی به صورت بی احساس او که زیر خروارها رنگ آرایشی دفن شده بود انداخت و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh