فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #خاطره جالب و شنیدنی شهید حاج قاسم سلیمانی از رزمندگان #نوجوان
⭕️ شهید #قاسم_سلیمانی پس از بازدید از لوکیشن فیلم سینمایی «۲۳ نفر» به بیان خاطره در جمع عوامل این فیلم پرداخت
شادی روح مطهر شهید سلیمانی و یاران فداکارش الفاتحه مع الصلوات
#قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
#انتقام_بازدارنده
#مذاکره_ترجمه_آمریکایی_انتقام_سخت_است
@jedbie
تلنگر بیداری دانشگاهیان بیدار
هدایت شده از کانال دانش پژوهان واحیاگران واجب فراموش شده
#خاطره
👇شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه! امیدوارم اگه شنیده اید اما تا حالا گوینــده اش نباشید!
🍂همه مسئولین چنین اند ...
🍂همه آخوندا اونطورند ...
🍂همه دکترا فلان جورند ...
🍂همه مردها کینه ای اند ...
🍂همه خانما چنان اند ....
❌چرا جمع می بندی؟!
آیا میدونی روز حساب، تک تک کسانی که اینطوری نبودن، میان و بِهمون میگن: «گفتی من اینطوری ام، ثابت کن» و اگه نتونی ثابت کنی، حق داره و حقش رو ازت می گیره!😰
🔻داشتم با رفیقم حرف می زدم، یهو گفت: «همه مسئولین دزدند»😯
🔺با تعجب گفتم: فلانی! چرا وقتی قاطی میکنی همه رو با یه چوب میزنی؟! 🧐
🔻گفت: «اتفاقا همه شون اینطوری اند»
🔺گفتم تو کشور حداقل 3000 تا میز درشت و هزاران میز کوچکتر داریم! همه رو با هم یکی نکن! تهمت میشه ها !!
روز قیامت پوستت کنده است؛ و لایُظلَمونَ فَتِیلاً؛ اگه به کسی ذره ای ظلم کرده باشی، میان و حقشون رو ازت میگیرن!😔
🔻ساکت شد و بعد از مکثی گفت: منظورم بعضیاشونه
🔺گفتم: عزیزم، منظورت رو درست بگو!
#ما_اثر_گذاریم
#همه_آمر_باشيم
دانش پژوهان واحیا گران واجب فراموش شده🌼🌹🌹👇
♨️ @sm34953
⭕️ سه خاطره خواندنی از کربلای معلا
⭕️ از زبان یکی از روحانیون کاروان که از سادات بزرگوارند
⭕️ اگر نبود آیه مبارکه #فاما_بنعمة_ربّک_فحدّث، قطعا بازگویی بعضی از #توفیقات_معنوی را به خودم اجازه نمی دادم ولی با توسل به حضرت سید الشهدا آن هم در شب میلادشان سه #خاطره از #سفرهای_چهل_گانه ام جهت سخنرانی درحرم مطهرش را تقدیم همه #سبزپوشان_سپاه_پاسداران می نمایم.
⭕️ ((یکم:زیر زمین حرم سیدالشهدا))
سخنرانی در حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام بعد ا نماز مغرب و عشا تمام شد بزرگواری به جانبم آمد و گفت: کار خصوصی با شما دارم. عرض کردم: امر نمایید در خدمتم. فرمود:من مسول بازسازی حرم مطهر هستم در سخنرانی شما حضور داشتم خواستم #صله ای به جنابعالی بدهم که هرگز احتمالش را هم نمی دهید و آن این است که ساعت دوازده شب به همراه شش نفر زائر، آن هم حتما جوان جلوی درب حرم مطهر بیایید تا شما را به جایی ازحرم ببرم که شاید جز چند نفر از ما تاکنون آنجا قطعا نیامده است. بنده که از خوشحالی این پیشنهاد داشتم بال در می آوردم تشکر کردم. ساعت دوازده شب با چند جوان از بین زائرین هتل در جلوی درب حرم حاضر شدیم. مسوول محترم مارا وارد کارگاه نمود. همه از جمله بنده لباس کار پوشیدیم. پس از پوشیدن لباس کار ما را وارد تونلی کرد که می رساند کنار قبر مطهر سید الشهدا که به دلیل رطوبت امکان ریزش وجود داشت و می خواستند تا چند متر پایین تر از کل اطراف ضریح مطهر ال موتور بندی نمایند که ریزش نکند. سپس به جوانان گفت تا صبح عده ای زمین را بکنند و عده ای خاک را بیرون ببرند و به بنده گفت شما سر عمله ما هستید. هرچه اصرار کردم اجازه نداد هیچ کاری انجام دهم جز خلوت کردن کنار قبر مطهر و روضه خواندن برای این عاشقان. کاش آن لحظه و آن هنگام طلایی جان از بدنم جدا می شد و به جدم می پیوستم.
⭕️ ((دوم؛ داخل ضریح سیدالشهدا علیه السلام))
سه سال قبل در ایام ماه شعبان سخنران حرم سید الشهدا علیه السلام بودم. یک روز موضوع سخنرانی پیرامون شخصیت حضرت علی اکبر علیه السلام بود و به دلیل موضوع بحث و نیز جایگاه مکان در هنگام ذکر مصیبت آنچنان زائرین بی تابی می کردند که خودم هم به دلیل بی تابی زائرین اشک می ریختم و این گونه باورم شده بود که در و دیوار صحن اشک می ریزند و یقین پیدا کرده بودم که جلسه آن روز مورد توجه امام علیه السلام قرار گرفته است. پس ازسخنرانی به هتل آمدم خواستم استراحت کنم که تلفن زنگ خورد. جناب #حجةالاسلام_آقای_نجفی #نماینده_بعثه بودند و فرمودند: از دفتر حرم مطهر زنگ زدند به سخنرانان بگویید ساعت هفت در اطاق اول درب قبله حاضر باشند. گفتم: چرا؟ فرمودند: کاری با شما دارند. حقیر که تازه به هتل آمده بودم به حرم برگشتم. وارد اطاق شدم و دیدم جمعی از بزرگان و علما از جمله سفیر ایران در آنجا حضور دارند. متوجه شدم که می خواهند مضجع و قبر مطهر را غبارروبی کنند. پس از ساعتی به هرکدام شماره ای دادند تا به گردن انداخته و مجوزی برای ورود به حر م باشد. پس از استقرار در مقابل ضریح و تلاوت قرآن، زیارت عاشورا، و مقتل خوانی یکباره مسؤل و کلیددار مضجع و قبر مطهر یک نگاهی به همه کرد و فرمود: اجازه می دهید این سید(بنده) ابتداء وارد ضریح شود؟ همه استقبال کردند. بنده که شگفت زده شده بودم و همان لحظه متوجه شدم صله منبر آن روز است. پارچه سبزی به من داد و گفت: با آن #غبارروبی کن و با خود ببر. وارد شدم و انچنان بی تاب گشتم، حقیقتا خود را وسط بهشت می دیدم. واقعا می گفتم: آیا می شود همین الان جان دهم؟
⭕️ ((سوم:روضه پشت بام حرم مطهر))
در حال خارج شدن از حرم مطهر بودم، بزرگواری که بعدا خودش را #مهندس_بازسازی حرم مطهر معرفی کرد، گفت : اکنون از این جلسه نورانی خارج شدی با من بیا باهم به پشت حرم برویم که درحال آماده سازی پایه های گنبد دیگری بالای گنبد فعلی، بدون تخریب هستیم. پشت بام رفتیم کار را برای دقایقی تعطیل کرد و از من خواست عرض توسل کرده و ذکر مصیبت کنم. بنده که این امر را توفیق استثنایی می دانستم امتثال کردم.
⭕️ بارالها اگر این بنده ضعیف در بیان خاطره ناخالصی کرده به حق سیدالشهدا علیه السلام خودت به فضلت آن را خالص نما چرا که از انسان ضعیفی مثل بنده بیش از این انتطار نیست
#خاطره
#کربلای_معلا
#سخنرانی
#روحانی_کاروان
#توفیق_معنوی
#فاما_بنعمة_ربّک_فحدّث
#سفرهای_چهل_گانه
#روضه
┈••✾•🌹🌿🌺🌿🌹•✾••┈
@jedbie
تلنگر بیداری دانشگاهیان بیدار
هدایت شده از شهید حاج قاسم سلیمانی
#خاطره
✍شهید پور جعفری می گفت:
روزی در منطقه ای در سوریه،
حاجی خواست با دوربین دید
بزنه،خیلی محل خطرناکی بود،
من بلوکی را که سوراخی داشت،
بلند کردم که بذارم بالای دیوار که
دوربین استتار بشه.
همین که گذاشتمش بالا
تک تیرانداز بلوک رو طوری زد
که تکه تکه شد ریخت روی
سر و صورت ما.
حاجی کمی فاصله گرفت،
خواست دوباره با دوربین دید
بزنه که این بار ،گلوله ای نشست
کنار گوشش روی دیوار ، خلاصه
شناسایی به خیر گذشت.
بعد از شناسایی داخل خانه ای
شدیم برای تجدید وضو احساس
کردم اوضاع اصلا مناسب نیست
به اصرار زیاد حاجی رو سوار
ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که
همون خونه در جا منفجر شد و
حدود هفده تن شهید شدند
🗯بعداز این اتفاق حاجی به من
گفت:حسین امروز چند بار نزدیک
بود شهید بشیم اما حیف.
📚راویت کننده: سردار حسنی سعدی
در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸
✅کانال سپهبد قاسم سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
هدایت شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
🔸همسفر قطار شیراز 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🚂این اواخر، حفاظت شخصیتها کمی شل و سفت میکرد. زمانی که محافظ میفرستادند مانع نمیشدیم و زمانی هم که نمی فرستادند پا پی نمیشدیم؛ نوعی برخورد علی السویه جاری بود.
🚂 بگذریم، پدر از زمانی که راه آهن شیراز افتتاح شده بود، اکثر رفت و آمدنشان به شیراز را از این طریق انجام می دادند. فشار تحمل سفرهای طولانی با ماشین، رفته رفته برایشان طاقت فرسا شده بود و به سفرهای هوایی هم که اصلاً عقیده نداشتند. سفرها را هم بیشتر اوقات با خالۀ ما که اخیراً پس از وفات مادر، با پدر محرم شده بود میرفتند. البته گاه گداری هم ایشان همراه نبود.
چون بلیط قطار هم کمی گران شده بود دیگر بصورت کوپۀ دربست، تدارک نمی شد و فقط برای خودشان و یک همراه بلیط میگرفتند. نکته قابل تأمل آن بود که در این شرایط باید چندین ساعت را شب تا صبح، همراه با دو مسافر غریبه که میتوانست هرکسی باشد سپری میکردند و این برای یک چهره ملی که سه دهه بالاترین مسئولیت سیاسی یکی از پیچیده ترین استانهای کشور را به عهده داشته و بواسطه مواضع سیاسی و اجتماعی هم در بین برخی از اقشار جامعه، دشمن کم ندارد فضای مناسبی نبود و در قطار حتماً باید ولو یک همراه همراهی میکرد.
در این سفر، خاله جان ما بنا به مسأله ای در برگشت موفق به همراهی نبودند و زودتر با سفر هوایی رفته بودند. حفاظت شیراز هم می گفت چون حفاظت ایشان به قم منتقل شده، ما فقط در حریم شیراز مأموریت حفاظت داریم و نه خارج از آن. بگذریم به هرصورت قرعه این همراهی کما فی سابق بنام من افتاد ...
🚂 پدر با اشتیاق زائد الوصفی وارد کوپه شدند. همیشه این بشّاشیت در قطار در تمام وجودشان حس می شد. یکی از دلایلش هم آن بود برای رسیدن قطار به شیراز، چند دهه تلاش مجدانه کرده بودند تا بالأخره در دولت نهم با پشتکار و همراهی استاندار آن زمان فارس -مهندس رضازاده- به این آرزوی دیرینه رسیده بودند.
🚂 خودشان ساک ها را روی تخت بالا گذاشتند، روزنامه را برداشتند و کنار پنجره نشستند. من خدا خدا می کردم در کوپه ما فرد غریبه ای نباشد تا فضا را با آرامش تا قم سپری کنیم. همین که این فکر از ذهنم عبور کرد در کوپه باز شد. مرد میانسال کمی چاق و سیبیلو با موهای کم پشت و رنگ کرده و اخمی که در ابرو ها جای خود را باز کرده بود، وارد شد. بههمراه پسرش نگاهی به من کرد. سلام کردم. خیلی سرد و بی جوهره پاسخ داد. نگاهش به پدر افتاد، ابروهایش گره کور تری خورد و به پسرش گفت: «بیا بیرون؛ اینجا جای ما نیست».
🚂 من خوشحال در کوپه را بستم و از لای پرده دیدم دارد با مهماندار چانه میزند و بلند می گفت: «من از اینا بدم میاد، حالم بهم میخوره، میبینمش خوابم نمیبره، کهیر میزنم. باید جا به جا بشم».
مهماندار کوپه ها را چک کرد و گفت: «باید تا اصفهان تحمل کنید تا بعداً ببینم چی میشه».
برگشتند. کمی مضطرب شدم. مستقیم ساکش را زیر صندلی گذاشت و روبروی من نشست. پسرش را فرستاد روبروی پدر، و با اخمی غلیظ و شدید به من گفت: «تو با این هستی!؟» من گفتم: «بله با ایشان».
پدر که گویی تازه متوجه حضور ایشان شده بود، بلند گفت: «سلام علیکم»
پاسخی دریافت نشد. البته پدر بدلیل مشکل شنوایی ای که داشتند، بعضاً منتظر پاسخ نبودند. نگاهی با محبت همراه با لبخند کردند و گفتند: «شیرازی هستید؟ چند بار با قطار به شیراز مسافرت رفتید؟ راضی هستید؟ ...» ولی باز جوابی نیامد!
🚂 به روی خودشان نیاوردند و روزنامه را مجدداً باز کردند و با دقت و تمرکزی بیشتر به مطلب خیره شدند. بعد یواش در گوش من گفتند: «چیزی همراهمان هست که از ایشان پذیرایی کنیم؟» گفتم: «نه چیز خاصی نیست. همین فلاسک و بیسکویت که برای آنها هم هست.»
در فنجان کنار خودشان چای ریختند و بیسکویت را بزحمت باز کردند و به طرف مرد گرفتند و گفتند: «آقاجان بفرمایید»
مرد هیچ واکنشی نداشت!
دوباره گفتند: «این مال شماست ... بفرمایید ... »
قطار در حال حرکت بود و نگهداری فنجان در حرکت کار ساده ای نبود.
گفتند: «من برای شما دستم را گرفتم ها»
مرد از روی ناچاری چای را گرفت و کنار میزش گذاشت.
(ادامه دارد) ...
@haerishirazi
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم ... بماند.
🔹یک روز صبح گفتند: فردا جلسۀ کمیسیون خبرگان دارم و میخواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فلهای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر، دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجرهای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حَجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم، در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد که پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، درِ گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» ...
نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بیحساب میدهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه میدهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
@haerishirazi
🌷💫 یمن را دریاب ... !
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
(منبع)
@haerishirazi