eitaa logo
تلنگر بیداری دانشگاهیان بیدار
585 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
539 فایل
جبهه اتحاد دانشگاهیان بصیر ایران
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷 در گلستان شهدای انقلاب اسلامی، گل‌های کمیابی وجود دارند که تنها با تفحص و جستجوی فراوان به چشم می‎آیند. شهید کمال کورسل نیز از آن گل‎های نادری است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامی‎، در گلستان اسلام ناب محمدی رویید و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد. یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم‎پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. “ژوان ” دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد. محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند. بعد از مدتی، رفت و‌آمد “ژوان کورسل ” با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش “مسعود ” لباس پوشید برود کانون برای مراسم، “ژوان ” پرسید: “کجا می‌ری؟ ” گفت: “دعای کمیل ” ژوان گفت: “دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم! ” گفت: “بفرمایید ” . چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست. با “مسعود ” رفت و آخر مجلس نشست. آن شب “ژوان ” توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند. هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: “بریم دعای کمیل “. گفتند: “حالا که دعای کمیل نمی‌روند “؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود. یک روز بچه‌های کانون، دیدند “ژوان ” نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند. “مسعود ” شیعه شدن او را جشن گرفت. وقتی از “ژوان ” پرسید: “کی تو رو شیعه کرد؟ ” او جواب داد: “دعای کمیل علی(ع) “. گفت: “می‌خواهم اسمم رو بذارم علی “. “مسعود ” گفت: “نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع). ” گفت: “پس چی؟ ” ـ “هرچی دوست داری ” گفت: “کمال ” چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود. . 🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
🌿💐🌿💐🌿💐🌿 تنها دفاع مقدس مادرش، خیلی ناراحت بود. می‌گفت: “شما بچه منو منحرف می‌کنید “. بچه‌ها گفتند: “چند وقتی مادرت را بیار کانون ” بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد. کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. “کمال ” هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید مطهری. خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می‌گرفت، وقتی هم می‌گرفت ضایع نمی‌کرد و به خوبی برایش می‌ماند. یک روز گفت: “مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم “. ـ “برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان. ” آن زمان دبیرستانی بود. رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: “کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم. ” با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت: “تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی! خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود. ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می‌کرد. اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: “معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود. ” خیلی راحت می‌گفت: “من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم. ” یک کتاب “چهل حدیث ” و “مسأله حجاب ” را به زبان فرانسه ترجمه کرد. 🌿💐🌿💐🌿💐🌿