جیم
. . . #خوزستان #آسمان_فکه
.
.
گرچه تهران شهربزرگی است
و گرچه اصفهان و شیراز و مشهد و کرمان و یزد ستارههای درخشان ایرانند
ولی پایتخت ایران، خوزستان است!
او در آن دشت نشسته بود
و هیچچیز نگاهش را حد نمیزد
مگر افق که پلکهای چشم آسمان و زمین است
و ایندو، آنجا به هم دوخته میشوند
در ابتدای خوزستان نشسته بود
رو به انتهای آن پهندشت
ولی احساس دلتنگی میکرد
چیزی او را به تنهایی وا میداشت
ماند تا شب شود
و ناگاه آسمان شب در آن تاریکی هویدا شد.
میدید که ستارهها در اعماق شبند
آه
خورشید و ماه هر دو
پردههای شبند
و خود را روزنهای در میان آسمان جا میزنند
ناگاه
چشمهایش به خواب رفتند
سکوت در دشت میپیچید
که الههی شعر
با صدای پختهی زنانهاش
چیزی در گوش او خواند
و او را به بیداری کشید
(این دشت پابرجاست
گرچه گیاهانش هر روز میمیرند
واگر چنین نبود
دشتِ بیطراوتِ پیری بود)
راز را اینگونه نجوی کرد
و تا چشمهایش باز شد
خود را تنها یافت
زمزمهی دشت با او این بود
(تو میمیری ولی زیبایی همچنان برپاست)
آه من میخواهم بمانم
مرا جا نگذارید!
بوی گیاه نمزده مشام او را پر میکرد
و رطوبت، خود را به دیوارههای پوست او میکوبید.
و او که عاجز و مردنی افتاده بود
برخاست
بین آسمان و زمین که در نگاه او
شده بودند ارتفاعی که او در آن گم و پیدا میشد تا قدم میزد
وانگهی بلندی ها و پستیها او را بهخویش میخواندند
این دشت یقینا پیش از من هم
با کسانی سخن گفته است!
و آنها را مثل رد عطری به پیمودن خود واداشته
یقینا آنها هم پیش از من
بر همین نقاط پا گذشتهاند
میتوانم رد پایشان را در جانم احساس کنم
یقینا آنها هم یک خط مستقیم را نپیمودهاند
و حالا گودالی که پیش رویم است
اینجا هیچ چیز جز خاک نیست
و لوازم نویسندگی من مهیا نمیشود
چشمانم عاجزند ولی شامهام تیز تیز شده است
لوازم نویسندگی برای سراییدن هیچچیز جز خاک چیست؟
زبان !
من زبان ندارم تا شامهام را غرق و غوطهور الکل آن کنم تا معانی مست و خراب بسان کلمات بحرف بیایند
آه همینجا نمیایستم
گودال را مثل کنارهاش که خود را مثل دیوارههای کاسهای گرد و رو به بالا کشیده ادامه میدهم و همانجا میایستم
پست و بلند خاک ...
مثل پست و بلند آسمان شده است
یقینا افق اینجاست میبینم که آسمان هم اینجا خود را به پایین کشیده و پر سیاه آویزانش خاکمالی شده است
آه ای الههی شعر!
آن نجوی که تو در لالهی گوشم ریختی
چه بیانتهاست
بزرگتر از این دشت و آسمان
اینک ابراهیموار در گستره و گیرایی این لحظه بتهایم میشکنند
و در طلب و تمنای آشکار کلمات
آه اینجای کار را من دیگر نیستم و تاب نمیآورم
اینجا همانجاییست که لوازم نویسندگی کامل میشوند
اینجاست که کلمات بیهوش و خونین بر زمین ریختهاند
و بیخود نه عبث سخن میگویند
اینجاست که اگر بمانی پر بیزبانیت میسوزد کلافه میشوی و بیراهه میروی و سقوط میکنی
جیم
. . ای گل! چه زود دست خزان کرد پرپرت رفتی و رفت خنده ز لبهای مادرت #شهیدهی_عطش
Mahmoud Karimi - Muharram 1402 Shab 3 - 10.mp3
8.62M
.
.
دختر عشقم
پس حکم، حکم من است
نوهی حیدرم رقیهی اطهرم
حاج محمود کریمی
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
عِتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهان نما بکند
طبیبِ عشق مسیحا دَم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکند؟
تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکند
ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکند
لِسانُالغیب
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار.mp3
2.66M
🎧 #پادکست #برش_کوتاه
💠 تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار...
🎙 حجتالاسلام نجات بخش
⏱ سه دقیقه
🗓 ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
(خوانش صفحه ۱۹۴ از کتاب «گفتگوهایی با سایهام» دکتر داوری اردکانی)
🔺 @varastegi_ir ๛ وارَستِگی
#متافیزیک
جیم
🎧 #پادکست #برش_کوتاه 💠 تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار... 🎙 حجتالاسلام نجات بخش ⏱ سه دقیقه 🗓
.
.
امان از این سخن و این زبان
سخنی که از همیشه و هر زمان به آن محتاجترم؛
سخنی نزار ولی جاندار و قدرتمند که دست مرا (لابلای هزار صدای سرگیجهآور و کر کننده که مرا وامیدارند باور کنم در میانشان تنها امیدم[که از هرناامیدی نومیدوارتر است] این خواهد بود که در گوشهایم را بگیرم و در این نبرد نابرابر تنها سلاحم این است که همنوای غول صداها فریاد بزنم و اینگونه تسلیمشان باشم) میگیرد و راه را دوباره برایم روشن و آشنا و پیمودنی میکند!
مرا که در قعر ناامیدی و شک پرت شده بودم دوباره به در خانهی ایمان و باور بر میگرداند!
مثل بچگیهامان که گم شده بودیم و کسی در میانهی راه یا بازار به اشکهایمان اعتنا میکرد و دست ما را میفشرد و قربان صدقهمان میرفت و تسلایمان میداد تا بالاخره زبان باز کنیم و بگوییم چه مرگمان شده و عجبا که آن مهربان چه زود و خوب میدانست مادرمان را گم کردهایم و چه روشن و بیمعطلی سر خانهی اول می رفت و میپرسید (مادرت کجاست؟)تا لکنت وار و هق هق کنان چیزی به لب میآوردیم چرا که باور میکردیم مادرمان را در میان این همه شلوغی و بیگانگی شهر و مردمان پیدا خواهیم کرد !
راستی اگر بچه نبودیم و بزرگ شده بودیم و یادمان رفته بود که همهی درد جدایی است زبان به سخنی بغیر از جستجو و طلب باز میکردیم و خیالمان راحت نبود که با مادرمان که باشیم کار تمام است فقط زودتر او را پیدا کنید من هم با نمایش یتیمیام یعنی اشک و داد و بیداد وفریاد کمکتان میکنم تا جان آشنایی آتش بگیرد و وادار شود هرچه زودتر از سر همدردی دست مادرمان را به دست ما برساند و وای از امروز که بزرگ شدهایم و قصهی دردهامان را فراموش کردهایم و دیگر چنین نمیکنیم ...
عجب جاری و پرحرارت و جوشانی
یقین که خانهی این زبان آتش است که آب سخن را به مرداب دل من میرساند و مرا (از واماندگی و ضرورتا گندیدن در میان غولان صداهای مایوسکنندهی گوشزد کردن مردابها و آنچه بودیم و هستیم) نجات میدهد و راه تلاطمهای آینده را هموار میکند
یا من راس مالهالرجا و سلاحهالبکا
او که از همه عاشقتر بود اینگونه در عرصهی نبرد خود حاضر بود و جای اینکه ادعا یا پرخاش کند و دیگران را بکوبد تا خود را از نقصها بیالاید و بیاراید اینگونه سخن میگفت و سخنش راهنما و کارساز میافتاد !
خوب است وقتی زمین و زمان را عرصهی برتری خود بر دیگری و دیگران دیدیم ساکت باشیم تا بشکنیم و راه اشک باز شود و جای نمایاندن دعویها و زور و زبان وجود خود را که با اشک سخن میگوید به میانه بیاوریم ...
تا بازهم با هم باشیم و دیگران هم بتوانند سراغ از وجود خود بگیرند و در این همزبانی باهم یکدل و یگانه باشیم و راه را پیمودنی بیابیم
.
.
هدیه است
از طرف بهترینها
خب من مشکل کتاب خوندن دارم
و مشکل لباس خریدن
و مشکل گوشی خریدن و ....
بگذرم
از لباسایی که خودم میخرم بدم میاد و دودلم
ولی امان از وقتیکه مادرم یا خواهرم برام لباس میخرن ...
اونوقت فکر میکنم هیچلباسی اون اندازه برای من دوخته نشده
بالاخره اونها ی تصوری از ما دارن و موقع خرید با حسن ظن به منی که از من سراغ دارن نگاه میکنن و انتخاب میکنن ولی خودم
بیچاره میشم و هیچوقت نمیدونم برای کدوم یکی از تصوراتم از خودم لباس بخرم
خب کتاب ...
برای چی کتاب بخریم
نمیدونم
کدومو بخونیم بازم نمیدونم
فک میکنم باید رفت سراغ کتابی که بشه باهاش همدل بشیم تا بتونیم راه رو ادامه بدیم و این مورد اجالتا نیاز به بهرهمند بودن از تفکر داره و عین تفکره
کتابی که افق بودن ما باهم رو روشن کنه ولی ...
خب من خوشم نمیاد کتابخون یا همون خرخون یا قاطر کتاب باشم و الحمدلله یک میلیارد سال نوری هم برم به با سوادی اینترنت نمیرسم
خوشمم نمیاد کتاب بخونم که به جایی برسم
خود نویسنده ها هم اوقاتی رو لاجرم وقف نوشتن کردند
بگذرم این کتاب رو میخواستم و دوست داشتم بخونمش
ولی داشتنش کلافهم میکرد چرا که کتابها هم مثل مردههان صورت دارن ولی بیروحند
مثل خیلی از ماها نشونهش هم اینکه بجای اینکه دوروبرمون پر آدم باشه پر ابزارهایین که قراره توی وجود ما و زندگیمون بدمن و نشاطی بهش بدن
ولی خب ابزارا که روح ندارن
ابزارها قراره که ما رو بازهم تنها نگه دارن تا منت و سختی باکسی بودن رو نکشیم
خب هدیه یعنی همین
اگه گُله خشکیدههم باشه موندنیه و پیک دوستی و عهد ماست
جیم
. . هدیه است از طرف بهترینها خب من مشکل کتاب خوندن دارم و مشکل لباس خریدن و مشکل گوشی خریدن و ..
و همهچیز قراره در آیندهی نزدیک مثل گوشی توی دیوار بره و خورد بشه تا دوباره ما به چشم هم بیایم
مگه اینکه جای چیزها توی دوستیهامون و نسبتمون با آدما پیدا بشه
18.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ #گزارش_تصویری_بیست_و_نهم
(فیلم) "تکیه شماره 1" جنوب غزّه
بإذن الله از٢٠بهمن تا به امروز ، هر روز ، در جنوب غزّه (رفح) براى هزار و پانصد تا سه هزارنفر و از ۱۵ اسفند در شمال غزه ( مستشفى الشفاء) برای چهار تا پنج هزارنفر توسط تكيه ام اليتامى خديجة الكبرى سلام الله عليها غذا طبخ و توزيع می شود.همت كنيدبا کمک شما خیرین محترم این تعداد افزایش پیدا کند.
🔴 شماره کارت های خیریه:
بانک پاسارگاد 5022291329674046
بانک ملت 6104338926896834
بانک ملی 6037997599838944
🔸جزئیات بیشتر حساب ها👇
https://zil.ink/bonyadkhadijah
🔹باعضويت دركانال خيريه وارسال به ديگران از ياورانِ مظلومانِ غزّه شويد 🔻
🆔@bonyadkhadijah
#بنیاد_خیریه_امالیتامی_خدیجه_کبری
جیم
✅ #گزارش_تصویری_بیست_و_نهم (فیلم) "تکیه شماره 1" جنوب غزّه بإذن الله از٢٠بهمن تا به امروز ، هر روز
.
.
اگر علی و فاطمه نبودند این آیات هم نبودند!
این آیات پرورده بهترین و بزرگترین تاریخ که خود پرورنده و رب انسانهای بزرگ بود در مدح و ستایش برترین مکارم سرزده از بزرگترین انسانها هستند
راستی اگر خانهی فاطمه نبود حسن و حسین و زینب هم پرورش نمییافتند و این جهان از نهایت (مکارم الاخلاق) تهی بود!
بیهوده نیست که شاعران گاهی چند صد سال پدید نمیآیند چرا که عرصه از آدمی تهی است و چیزی برای شور و وجد سراییدن وجود ندارد و زبان به زبانی که امروز داریم تقلیل مییابد چرا که زبان آینهی اندیشه است و چه بگوییم وقتی اندیشهای وجود ندارد
و مردمان غزه پرورش یافتگان و حالا معلمان زبانند آنقدر که ما در حیرتیم و با حرف ها و دلمشغولیهای امروزیمان چارهای بجز سکوت نداریم تا آنکه دهان به زبان دیگری بگشاییم
مراد آنکه و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا
مسکین و یتیم و اسیر هم مراتبی و کم و کیفی دارند
و آیا فلسطین و فلسطینیان یگانه یتیمان و مسکینان و اسیران جهان ما نیستند و با صبر و پایمردیشان مارا رهنمون جهان دیگری نمیکنند؛
(آنقدر که جوانهایی که زمینگیرند و خود را از پدر و مادرشان نمیدانند و مرغان محزون کار و بار و جهان ما هستند و کارشان به سیگار و حشیش و شیشه و الکل و خودکشی و چه و چه افتاده و ما آنها را بیکار و آلاف و معتاد و الدنگ و بدبخت میخوانیم با تماشایشان نفس بکشند و دست بکار شوند و بنگ و مست و خمار مواد نباشند و از آن پس خود را مسکین و یتیم و اسیر جهان دیگری بیابند و بشناسند و اینگونه کاری جز مسکنت و فقر و دربند بودن جان و جهانی دیگر را برنگزینند )
من بدم میآید که از زمرهی کسانی باشم که دلسوز مردم فلسطینند ولی دلم میخواهد شریک در حال و کار جهادشان باشم و یک نفر از آنانکه قدم در راه آنان گذاشته است
مظلوم مقتدر نیازی به دلسوزی من ندارد و مظلومیتش آنجاست که ما قدر و شان و منزلت او را با دلسوز جا زدن خود در نیابیم
علی مرتضی رهبر و سردمدار این قوم است و از آن جهت دستش از انگشتر خالی است تا باز هم علی باشد و تا علی علی است آیات هم هستند و دردا که پس از رفتن پیامبر کسی نتوانست شان او را دریابد تا آیهای نازل شود
و عجیب نیست که امروز ما بیزبانها برای مردم غزه راهی جز دلسوزی و دل سوزاندن سراغ نداریم
و باز عجیب نیست اگر امروز مردم غزه خود را در مقام شان نزول آیات یافتهاند
راستی چه جهانی را نظاره گریم و چه معجزهها که به چشممان نمیآیند و از خود هرباره میمانیم
کسانی دوباره دارند شرح آفتاب و نور میدهند و مرگ را به ناورد میخوانند و در این جانبازی چه چیزها که نشانمان نمیدهند! قحطی و موشک و اخبار را گرچه بزرگند کنار بگذاریم و باز شان و منزلت تاریخ و شاگردان خوبش را ببینیم! دیروز خبر فوت یکی از همکلاسیهایم را شنیدم و یکه خوردم
یاد ترسها و دست و پا زدنها برای فرار از مرگ افتادم و دیدم که چگونه هیچ و پوچ میشوم
ولی ادبیات جهان پیش رو با پوچ بیگانه و ناآشنا خواهد بود
مرگی پر از معنا که ما هنوز نمیتوانیم معنایش را بخوانیم و هرباره جهاد و حیات طوفانالاقصی را و آنچه که تاریخ به آن میخواندمان را از یاد میبریم و لابلای ادبیات و کلماتی که داریم از دستش میدهیم و فراموشش میکنیم و همینگونه باز میمانیم
مگر مردم فلسطین و ما در یک تاریخ بسر نمیبریم پس چرا از یادآوریش و نسبتی که داشتیم ناامید میشویم
من دوست ندارم مرگ دوستم را هیچ و پوچ بدانم و همینطور میخواهن با همراهی و همدستی و همداستانی با این تاریخ چیزهایی که در مخیلهام هم نمیگنجد را ببینم چه از خود چه از دیگران ولی ای کاش ببینم و افسوس اگر نبینم
سرآغاز بجای سرانجام
فرجام چیز دیگری است
وقتی سفر میروم و به روزهای آخر نزدیک میشوم هول میکنم
میخواهم هرچه زودتر برگردم و نگرانم سفر طولانیتر از آنکه قرار بود بمانیم نشود
و اینگونه از دعای وداع میمانم
حواسم از چیزی که در اولین لحظات شروع سفر داشتم پرت میشود
اولش بهانهجویی میکنم
بعد سر درد میگیرم تا آنکه ناگهان میبینم ساکن جایی شدهام
آرامم و مثل صاحبخانهها به دیگر مسافران نگاه میکنم و التماسشان میکنم که باشید تا این محیط، محیطی راکد و بیرونق نماند
تا آنکه بمب منفجر میشود
بمب صوتی پچپچ
کسانی آهسته و پنهانی بدور از من حرف از رفتن و زودتر رفتن میزنند
کی برگردیم؟ و من دست و پایم را گم میکنم
باز هول کردهام
خودم را گم کردهام
اینجا کجاست
من کی به خواب رفتم یا کی مرا بیهوش کرد و تا چشم باز کردم سر از اینجا در آوردم؟ به خودم میگویم باید برگردیم!
و گذر لحظات از من دور و دورتر میافتد ...
بمب خبر
به بزرگی خبر انفجار بمبی که در کرمان پخش شد
صدای بمب چندان دلهره آور نبود
بلکه پخش شدن و ترس آدمها از خبر ترکیدن بمب
و من خودم را گم کردم
مثل اینکه بگویند غذا تمام شد و صف بپاشد
مثل اینکه اصلا غذایی در کار نبوده ...
و ناگهان دستهیی جلو میآمدند و همنوا یاحسین و الله اکبر میگفتند و مرا در جمع خود از آن دور تسلی میدادند ...
با همنوائیشان به من میگفتند: یادت هست چرا آمدی ؟
آه بله بله یادم است یادم میآید
باهم بودیم تا دسته دسته باهم برویم به کجا؟ به هرجا! تو بگو به آن سوی پل مرگ مثل ....
آه مثال زیاد است ...
مثل سرآغاز!
سرانجام هرچه میخواهد باشد
و من آنقدر محو سرآغاز شدم که یادم نبود سفر کی تمام شد ...
فقط موقع وداع گفتم که:
تو باز هم بمان من میروم یا بمانم توفیقی نمیکند اگر تو نباشی
آه با تو زمین گرد است و هر چه میگردد تو در آن نهایتِ (بیانتهایت) ایستادهای و من اگر تورا و آشنایی با ترا از یاد نبرم تا بیانتها با تو میآیم
ازلی و ابدی یعنی همانکه در مقابلت ایستاده به سوی خویش میخواندت