میبینی که؟
باز دارم مینویسم
هیچ هیاتی
و نه
هیچ روضهیی
فقط
موکبی و انتظار
و اگر
راستش را بخواهی
نمیدانستم
چشم براه که هستم
و باز
اگر راستترش را بخواهی
اصلا
نمیدانستم منتظرم
تا اینکه باز از دور
شانههای تو پیدا شد
تو آمدی
با مَشکی از اشک
سوغاتِ
سرداب ناکجاآبادت
پس از تو
برای حسینِ هیچکسی اشک نریختم
اصلا برایم
هیچ حسینی
جز تو
وجود ندارد
تو !
راستی
یک سالی را نبودی
و من
حسرت، شاید
ولی فریبِ
هیچ قطرهی اشکی را نخوردم
اگر محتاج تواَم
تو خود
هواداری کن
واگر محتاج خودم
بگذار
تا باز دوام بیاورم
باور کن
اگرجایی جز اینجا داشتم
بساطم را
جای دیگری پهن میکردم
تا دیدار دوباره
خدا نگهدارِ
دوستیمان
که این دنیا
بیش از هرچیزی
دشمنِ
دوستی ماست
Eitaa.com/jeeeem
سخت است
کلماتم
فضا را پر نمیکنند
این چند روز نوشتم
نه مثل بیشتر اوقات
بر روی کاغذ
نه!
بلکه
مثل همیشه در سرم
وقتی که بهجایی
خیره ماندم
و تا بخودم آمدم
پاشدم
بنویسم
دیدم که نمیشود
هیچوقت نمیشود
نمیدانی از کجا شروع شد
هیچگاه نمیدانی
و حالا هم
نمیدانی از کجا شروع کنی
و اگر بنویسی
بیسر و ته میشود:
فضا تهی است
رفتن تکرار میشود
نبضی قدیمی
همچو خاطرهای
ضربان قلب مرا راه میبرد
میروی
تو هم مثل همه دستههایی
که مثل درخت
همه جا سبز میشوند
دسته دسته
شاخههایشان
شانههایم را میخوانند
و میگذرم
بغضی را فرو میبرم
و بهجای آن که آه بکشم
ها میکنم
وجودِ سراپا غریب،
سرد و تنهایم را
هاااا ...
این پهنه
بیش از اندازهی من است
کلماتم عاجزاند
ناگهان
دستههای درخت
با شاخههایشان
تکرار کن
تکرار کن!
و شانههای من
همسرایانه میخوانند:
تاریک باش!
روان باش!
تاریکتر!
مرا میپایند ...
اشک نباید بریزد!
بجایش ها میکنم
لب بر میچینم
چه شهر کوچکی!
شهر ما محدود است
چه کلماتی شهر ما را ساختند!؟
که این پهنه
از نفسم میاندازد؟
Eitaa.com/jeeeem
دستیم افتاده
در گوشهی معبر
شالیم بر شانه
افتادهایم از سر
تقدیر بیداور
تردید بیباور
چیزی شبیه این
عیسای بیمادر
شبها که میخوابیم
تا صبح میباریم
تا صبح بیماریم
بییار بیکاریم
مشقیم بیتکلیف
در دفتری مکتوم
عشقیم بیفرجام
تا یوم نامعلوم
ما را ببر باخود
ما بیتو میلیزیم
ما چیزهایی کم
ما بیتو ناچیزیم
Eitaa.com/jeeeem
شهرِ
بااحترام
شهرِ
فهمیده
خوانندهی عزیز
خندهات نگرفت ؟
شهرِ امیدوار
شهرِ آینده
شهری که ما ساختیم ...
شهر آینده
که ساکنانِ
فهمیدهاش
بههم احترام
میگذارند
و همین روزها
یکیشان موفق شده
بدون اینکه
دم بهتله بدهد
پا در دههی
سومِ زندگی بگذارد
و مغازهای تاسیس کند
و بر روی ویترینِ مغازهاش
خوانا بنویسد
دست نزنید!
بههیچچیز دست نزنید!
(تو گویی نوشتهاند:
اینجا خانهی من است! ورود ممنوع )
راستی این شهر
خانهی کیست
که ورود همه
به آن ممنوع است؟
و این دست، چیست
که با لمسِ چیزی
واردش میشود؟
خیال میکنم
دستانم چیزی ماورائیاند
این دست
چقدر محتاج است!
و چقدر محتاجید
که از ورود
به هرچیزی
ممنوع شدهاید.
این روزها حتی از
دست دادن ...
مگر
با لمس کردن،
چیزی میدزدید
که از همهچیز
بریدندتان ؟
و امروز حتی
از دست دادن هم
محرومتان کردهاند ؟
مثل زندانیها
سهمتان فقط
یک صفحه است
که باآن
عکس هرچیزی را
لمس کنید
و
از پشت ویترینش
مثل کودکی
با حسرت
زیر چانهام باشید و
به هرکجا خواستم
زل بزنیم
نه !
من باور نمیکنم که
این فقط
یک سوئ ظن باشد.
آدمها
نگرانند
دستهایم
بهچیزی بخورد
و از آن پس
آن مالِ من شود
مثل دزدها
آدمهایی که
حافظهشان
پر از خاطرهی بد است
از
دست دادن، به کسی
و از دست دادنِ کسی
آدمهایی که
دور خانهی دلشان
حصاری
از تن کشیدهاند
و بر پیشانیشان
نوشته است
کرونا
شهر آینده
شهر فهمیده
کربلاست
که دستان محتاج،
خود را
بسوی ضریح میکشند
و یکدیگر را
در آغوش میکشند
و بهم دست میدهند
و
از دست میدهند
و بدست میآورند
شهری که ویترین
و ورود ممنوع ندارد
شهری که فقط
تماشایی نیست
لمس کردنی است
شهری که دستها
بکار میآیند
کربلا
درون کسانی است که
هنوز دست دارند
و از ترسِ دست دادن
پا نمیدهند
و هر لحظه
نگران این نیستند که
دُم
به تله
ندهند
بلکه
دستها، بازِ باز است
مثل دستان خدا
قالت الیهود
یدالله مغلوله
غلت ایدیهم
بل یداه
مبسوطتان
Eitaa.com/jeeeem
وقتی
خالی از قصهای
کارت
میشود
(ننوشتن)
و اگر بنویسی
باز
ننوشتهای
فقط
دور و برت را
شلوغ کردهای
مثل
اتاقها
خانهها
زندگیها.
شلوغ کردهای
که باور نکنی
خانه
لختِ لخت است
تا
از ترس
دق نکنی!
و وای که صدایِ
حوصلهی
بیانتهای رسول هم
درآمد
که مباهات نکنید
به زینتِ
زیادی صوم و صلات
مثلِ
پر کردن دندانی که
پوک شده
و روکشِ طلایش کردهای
تا باور نکنی:
زندگی پوک شده
و دندان
بیاهمیت.
معنای زندگی!
دروغی تو!
چراغهای شب را
تاریکیام
باور نمیکند
خانهی خالی!
تنهاییام
گلهایت را
باور نمیکند
هان ای شلوغی
هیاهویت را
زبانِ بستهام
باور نمیکند
گمگشتگی را
اما بندهام
و از اینرو
چیزی را که
گمگشتهام کرده
باور دارم
Eitaa.com/jeeeem
کَانّی غداهَ البین
یومَ ترحّلُوا
لَدی سَمُراتِ الحیِّ
ناقِفُ حَنظَل
تو گویی
در سپیدهدمِ
(بین)
پای درختان سمره
حنظل
میشکافم
همان روزی که
کوچ کردند
و من هنوز در این بینم
میانِ
رفتن و نرفتن
شبها
دردِ شکّ میکشم
و روز را
اشکِ عجز، میگریم
دوست دارم
همین میان بمانم
نه وصلی که باشدم و نه فراقی
Eitaa.com/jeeeem
باسمه تعالی
اعتراف ؛
بالاخره
هر یک از ما دلبستهایم
دلبستهایم یعنی زندهایم
و بدون آن نمیماندیم
مثل همهی
خودخواههایی که
خودشان را
کشتند
خب ؛
من مریض شدهام
در شبی که هوای سرد
از همیشه
متعادلتر شده بود
تا همینجا
باید متوجه شده باشید
چه میخواهم بگویم
حرفم را زدم
من آدم مغروریام
و اعتراف
برایم سخت است
همین حالا که
کسی از اینکه
در هوای به این خوبی
کاپشن پوشیدم
جا خورد و
چشم درشت کرد
( بعلامت تعجب )
خودم را
گم و گور کردم
یا همین
چند شب پیش
داشتم
میمردم
و همهی فکر و ذکرم
این بود که
کسی مرا در آن حالِ
یک قدمی مرگ نبیند
اما
هنوز اعتراف نکردهام
صبر کنید
میگویم
دیشب دلم گرفت
نمیدانم از کجا
ولی گرفت
و خواستم کسی نفهمد
فریب خوردهآید
اگر باور کنید
اسم اینها
اعتراف باشد
نه
نیست
و اگر اعتراف کنم
خوب
میشوم
بارها تجربهاش کردهام
ولی هنوز باور نمیکنم
این یکی دیگر از
مریضیهای من است
آخر
تا حالم خوب شد
شک میکنم
و میگویم
مریضی مریضی است
وبا دوا خوب میشود
هه!
خب
بنظرتان اعتراف کنم
و زنده بمانم ؟
و خواسته غرورم بشکند
و یا ناخواسته
غرورم بشکند؟
البته
فرض این است که
مردهها
غرور ندارند
ولی اشتباه میکنند
اصلا
آدم بدون غرور نمیمیرد
ببینید
چقدر طفره رفت
تا اعتراف نکند
هه!
من دیشب
ناراحت شدم
و غرورم اجازه نداد
سرپا بمانم
لذا رفتم زیر پتو و
دراز کشیدم
و این اول قدم مردن است
یعنی همه مردهها
افقیاند
بعد
خوابیدم
و بیجان و رمق افتادم
و بدنم سرد شد
و این
همه میدانیم
قدم دوم مردن است
و قدم سوم
همینجاست که
حقیر در خدمتتان است
دعا
کنید خوب شوم
یعنی
اعتراف کنم
که اینکار
فقط از خدا
ساخته است
واگرنه همه
عهد شکنان
میدانند مغرورند
و دروغ میگویند
فکر کنم
اسم خدا که آمد
اعتراف کردم
من
عهد شکسته
و دروغ گفته
البته منظورم
این نیست که خلاف واقع
گفتهام
نه
بهتر است بگویم
دروغ رفتهام
لذا
مریض شدهام
Eitaa.com/jeeeem
🔈 پادکست ضربان مادر
🔹 بشنوید
🔸 آنگاه که هیچ رازی در میانه نبود …
و قرار بود حجاب از رخ زنانگی واژهها برگیریم
حسین بن علی
آمد
و در میانه بیابان قرار گرفت
عاشقانه
دست جنباند
و بر لحیه ی سپید خود زد
نگاه به آسمان داغ دلش انداخت.
فرمود ....
Eitaa.com/jeeeem
یکجا که
وسط بلا
غرقید
و عمرتان
گذشته است
ضعیف و ناتوانید
بوی مرگ
اطرافتان را
پر کرده
احساس میکنید
تمام شدهاید
و دنیا
مثل ستاره قطبی
پرنور میدرخشد
دنیایی که
فکر میکنید
فرصتی بوده
و شما دیگر
از داشتنش
محرومید
و آه و لعنت میفرستید
بهسوی کسی که
سبب همهی اینها بود
او که بود؟
یقینا یکی از نزدیکانتان
که بهشما گفت:
نترس از اینکه
در چشم این جهان
خطا کار باشی
از اینکه
خلف آدم باشی!
و تو
در پناه همان آدم
خطی کشیدی
بر روی
واژهای که
در نظرت
متعفن بود
(عافیت)
و پا کج گذاشتی
و لیز خوردی و افتادی
وقتی افتادی و
دردت گرفت
فراموش کردی
خودت میخواستی
و آه و لعنت میفرستی
یادت میرود
خودت میخواستی
ولی الآن
کار از کار گذشته است
بنظر پیر شدهای
با کوله باری از
خطاهایت
و
فرصتهایت
که در نظرت
سهلالوصول میآید
از دستت رفته اند
و مرگ
شدیدترین لحظه
پس بیاد بیاور
تلاش کن
یادت بیاید
خودت بودی
و لغزیدی
و همانجا که
خدا
با آغوش باز
منتظرت بود
شروع کردی و
تقصیر را
گردن این و آن انداختی
آرام باش
آرام
میآید
و اگر نیامد
دیگران
با تماشای تو
و سکوتت
فقط یکچیز را میبینند
خدا
آنها میدانند
که نمیشود ساکت ماند
و میپرسند
انگشت بهدهان
وه چهعزیمتی
چگونه ساکت است ؟
مگر خداست!؟
Eitaa.com/jeeeem
تهوع دارم
دلم میخواهد
در گوشهایم را بگیرم
و چشمانم را ببندم
رسولالله!
فکر میکنم
حال
شما و حسن
به منهم
سرایت کرده.
از بیرون
بیزارم .
و درونم
میجوشد
پُرم
از کلمات
و میخواهم
بپرم
اما سنگینم
کلمات را
جبرئیل
آورد
و او
راه بهتو نداشت
(بهدرون
ساکتترینت)
من حریف تو
نیام
مگرم
تو با خود ببری
و نشانم دهی
بهمادرم گفتم:
دیشب
خواب امام را دیدم
که در حبس بود
آزاد شد و ...
بیدرنگ گفت:
رسولالله است
رسولالله را دیدی
انشاالله
چقدر بر دلم نشست
که تو
امی بودی
مادرم گفت:
برای پدرت هم بگو
گفتم.
پدرم چیزی گفت
ولی
تو و مادرم
چیز دیگرید
مثل اینکه
من مریض باشم و
هوس ترشی کرده باشم
و مادرم
بیفکری بگوید
بسمالله بگو
و بخور!
مادرم ترا دید
رسولالله
دست مرا بگیر
و گرچه شاکی بودی
دستی از عبا بیرون آر
و اشارتی کن
تا من هم باشم
اماما
محمد
ستوده شد
و تو هم بیش از همه
ستایش شدی
پس تو بینیازی
مگر آنکه باز بخواهی
ستایش شوی
اینبار اما
با من
که من دوستدارم و
تو دوستداشتنی
من
منتظرم
و راستش را بخواهی
دل گرمم
Eitaa.com/jeeeem
نگاهِ مرا
دیو ار ها
حد میزنند و من
جای خالیِ
قاب تماشای ترا
بر دیوارها
هر روز دیدهام ...
آنها
بدون تو خانه را
تنگ کردهاندو من
دربدرِ روزنهای
خیره بر
سینه دیوارها
هرروز را
نشستهام
دیوارِ عمر من
در حسرت داشتن تو میخواهد
به درون قلبم بریزد
آنجا که
جایِ خالی توست
دیوار ها
نگاه بیقرار از تماشایِ
بیکرانگی تو را
با شلاقهای استوار و سیمانیِ
محکمشان
حد میزنند
و من ناامید از
هرقاب مصنوعی که بخواهد
خود را تو جا بزند
بیزار
در خود فرو میروم.
ترا با آب میشناسند
ترا با خاک
ترا با زمان
با خورشید
ولی آنهاهم
چه چهرههای
گردآلود و غبار زدهای دارند!
آبها دیگر
چهرهها را نمیشورند
خاکها خود
کوری عصا کشند
چهرسد که سرمایهی تیمم باشند
نه تو اینها نیستی!
و من مثل تو تنهای تنهایم
مرده
که گاهی
با فروریختن
در قاب دستانی خالی
زنده میشوم
ترا در باد وقتی که
برگها را
میلرزاند و تکان میدهد
میبینند
ولی باد مسموم است
شکوفهها را
باد،
یخ زده
من از آب و از خاک
من از باد و خورشید
من از مرگ میترسم.
که مرگ روزی
روزگاری
وعدهی ملاقات تو بود
و امروز مرگ،
برگ برندهی شیطان،
وز وز تمام شدن ....
من میان اینها
خانهام را گم کردهام
مادرم را میخواهم
خانهاش را که در آن
آب و خاک و باد و خورشید و مرگ
چیزیاند
در قصههای او
در قصهی زندگی
من بدل بهدیواری
خالی شدهام
که این دیوار را
تا آنکه جای تو بر سینهاش
خالی است
دوست میدارم
با جای خالیات
از من
چشمان بیقرار و
خیره بساز
Eitaa.com/jeeeem
(دربارهی احوال ماه ربیعالاول)
تیغ این یکی تیزتر است
گفتی صفر که بگذرد
خوب میشوی .....
اول پاییز دارم
از خواب زمستانی بیدار میشوم
نبضم محکم و سنگین
مثل شروع حرکت قطار میزند
شاخهها و رگ و ریشهام
کش میآیند
رگهایم میگیرد
اینجور که پیداست
درختان، اول بهار حتما
باید سر درد داشته باشند
آه ... درختان بیزبان را
چه خوب میفهمم !
ناگهان به خود میآیند
باید لباس عوض کنند و از خود
بیرون بزنند
درختان بیجان برای بیدار شدن
حتما باید احساس تنهایی کنند
و گیج باشند و ندانند و نفهمند
مثل وقتی که خوابی و ناگهان
بلندی صدای شیپور از جا
پرت و پریشانت کند
که چه بشود؟
شاعری میگفت:
از خموشای خود پا برون نه!
نیک (بنگر!)
چیست خیزاب و یا چیست تندر
جوجه مرغابیانی که دیروز
در حصار سپیدینه بودند
سینهی موج را میشکافند
روی سر سایهی سرد طوفان
زندگی در نگهشان شکوفان
Eitaa.com/jeeeem
امشب
به به
چه شبی است
شب شکوی
شب درد
شب سالی که گذشت
شب بیهودگی جنگیدن
شب تکرار قدمهایی که
پیش از این هم سر راهت بودند
و تو طیشان کردی
به به
امشب
چه شبی است
شب دردی که تحمل کردی
مثل دیشب و پریشب که گذشت
مثل فردا شب و پسفرداشب
آمدم شب به مبارکبادت
سالیانی است که تو آینهی جان منی!
که سیاهی تو سیاه
که کبودی تو کبود
چه کسی گفت که دیروز گذشت
آنکه می گفت عدم باشدت آینده که بود؟
نیست امروز و همه دیشب و فرداشب شد
درد آینده و دیروز فراموشم و دردا شب شد
شب نفرینزده ی آگاهی
شب دیدار زیارتگاهی
که پر از آینه است
و خودت تنهایی
و اندر آن آینهها
همه در فکر خوداند
با غم و غصهی چند
چهرهی آینهها مات و غبارآلوده است
قلهی عمر منند این شبها
فاتح عمر مناند این شبها
قبل و بعدش همگی ساکن دامان پر از افسونش
آری این دین من است
که شده درد و دریغ افیونش
Eitaa.com/jeeeem
صبح و ظهر و بعدظهر و عصر و شام و نیمهشب
ها! خوب دانم
هرچه هستم
و آنچه دارم از تو بودهست و_ زبانم لال_
نیست بیتو
هیچ خونی سهم رگهای پریشانم
بیتو _زبانملال_ گفتم
گفتم اما بیتوام خشکیده،
صحرای فراموشی
روزگاری گرچه میخواندند دریای پریشانم
بیتو
دنبال تو میگردم
بین صحرا
بین دریا
بین جنگل
بیرمق، افتان و خیزان، باصبا
بادی پریشانم
با تو در آغوش تو
یادش بخیر آنروز یادش سبز
_ همچون
تک درختی شاخهساری دربیابان
سهم گمگشته
تکه چوبی روی دریا
گرچه کم
اما امید زندگانی
بوسهی گرمی بهپیشانی
یاد شبهای زمستانی_
گرچه
از آرامش لبهای شیرینت
هیچمجنون
میوهای جز خون نچید و
آخرینباری که میدیدی مرا خندیدی و کردی پریشانم
Eitaa.com/jeeeem
نقطهی جیم
کیت
یا همان بُرد الکترونیکی
همان صفحههای سبزی که
قطعات مختلف
رویش سوار میشوند
بله
بچههای عزیز!
ما در اینجا یک بُرد سوخته داریم
که عاقلی آنرا خریده و بنا دارد
یک مشت خازن و نمیدانم چیِ سوخته روی آن سوار کند
اوهوم که بعد کار نکند
ایدهی جالبی است
به درد ابزار خاصی که نمیخورد
ولی میشود با آن یک قصه نوشت
شاید
البته اگر دست یک داستان نویس بیافتد
مخصوصا از آن جهت که ممکن است
قطعههای سوخته اهل قیاس شوند
و کارشان به حسادت بیافتد
واقعا من هم سوالم این استکه
یک خازن سوخته چطور میتواند به یک خازن نسوخته حسادت کند
و بدتر آنکه به این فکر کند که یک روزی
بله روزگاری بوده که او سالم بوده
بعد یکجا که خوب یادش نیست
و یا شاید بمرور زمان کم کم سوخته است
آه خازنهای بیچاره نازنین
شما را بخدا
آخر چگونه ؟
مطمئن باشید عاقبت هر نسوخته سوختن است
بهر دلیلی که سوختهاید
خود را ملامت نکنید
و ببینید بعد چه معرکهای بپا خواهد شد
اصلا همین خدا
فکر کردید کجاست ؟
در آسمانها ؟ ابدا
خدا همان عاقل است که برد اولیهی ما را تهیه کرده
منتها به عرضتان برسانم
آقایان!
اصلا میدانستید که بهارِ سوختهها
سوختن است
قسم میخورم که نمیدانستید
ببینید
خدا همین وقت است
بالاخره برایتان عجیب نیست که هوا سرد شده است
آه
احساس نمیکنید یک خاری میخی چیزی در روحتان فرو کرده اند
عجیب است من پایین قلبم احساسش میکنم
مثل تیغ است
از این تیغهای طبیعی که روی ساقه است
خب در این چمن گل بیخار کس نچید آری
اصلا به ذهن مضحک سوختهتان هم خطور نکرده بود
خب من
یعنی میخواهم بگویم
یکی از همان خازنها هستم
و وقتی روشن شدم
میدانید
من امروز یک نکته کشف کردم
و آن اینکه
همه دنیای بیرون خود را ساختهاند
و با چشمانشان
بله آنرا با دو چشمشان تماشا میکنند
من هم دنیای بیرونی خود را ترسیم کردم
دیدم که بعضیهایش خیلی قشنگ است
ولی بعضیهایش نه
و از آنجهت که
فرق خیال و وهم و عقل را
نمیفهمم
آنهایی که دوست دارم و بنظرم کارساز بود را
خیال
و آنها که میترساندم را وهم
و آنها که ایندو نیستند را عقل نامیدم
یعنی
تصمیم گرفتم که آنها را که با وهم ساختهام را
نابود کنم
و با خیالم بیشتر و بیشتر بسازم و بعد بافتههایم یعنی ساختههایم را آن بیرون ببینم و نام اینکار را
عقل گذاشتم
جالب نیست ؟
خب برد سوخته اینطور عمل میکند
بله بکلی چیز متفاوتی است
منتها هنوز ناقصم
هنوز بتعداد کافی چیز میز سوخته نداریم
من منتظرم
Eitaa.com/jeeeem
نقطهی جیم
ببینید
یک چیزی هست که
یک لحظه
میآید و میرود
بعضیها برای مبالغه میگویند
کمتر از یک لحظه
که اشتباه است
لحظه مقدار نیست که کم و زیاد شود
یا هست یا نیست
اگر هم میگوییم یک لحظه
معنی اش این نیست که دو دارد
مثل خدای واحد است
که به معنی پیمانه است
یعنی یک جرعه یا پیمانه از او
مثل یک واحد از هر چیزی
که میآید و تمام نمیشود
هرچند بار که اتفاق بیافتد
خب
یک چیزی هست که
یک لحظه میآید و میرود
پس به چنگ نمیآید
مثل جاده که بزرگتر از تو است
داشتنی نیست و فقط تکرار شدنی است
اگر میخواهی جاده را داشته باشی
باید پا درونش بگذاری
باید سفر کنی
میتوانی جاده را حفظ باشی ولی حافظه
کاری را برایت پیش نمیبرد
چرا که نمیدانی این بار جاده و طلوع و غروبش
ترا و خیالت را بهکجا پرت میکند
مثل خواندن متنی که نمیدانید کجا
راهتان را زد و شما را چند برگه
با خود برد
یا اندیشهای که شما را خیره به در و دیوارِ مغازهها کرد
بدون اینکه هیچ یک از آنها را دیده باشید
بله
یک چیزی بود که خودش را نشان میداد و
ناگهان غیب میشد
مثل خدا
و یک هفتهای است دارد
دیوانهام میکند
و شدهام مثل اینها که
حافظه موقت ندارند
البته من از کودکی حافظه موقت ندارم
حافظه موقت بیشتر بدرد گذران عمر میخورد
مثل حرفهای دور همی و هرروزی
برای کسانی که
حرفهای قدیمی و دنبالهدار باهم ندارند.
فقط خدا میداند آن حرف
چه ربطی با این نوشته دارد
چرا که نمیدانم کجا میروم که یک لحظه نزدیکش
میشوم
(آخر در خود فرو رفتن هم مثل سفر کردن است)
و بعد کلمات دیوانهوار هوار میشوند و من باز
گمش میکنم
کلمات خودشان را او جا میزنند و
تا بخودم میآیم میبینم
هیچیک از آنها نبود ....
و حالا میبینم که
کاملا از یادش بردهام
سنگ تمام بگذار
در کفهی دو دستم
امشب دو جام بگذار
ای ساقی سبک دست
سنگ تمام بگذار
Eitaa.com/jeeeem
نقطهی جیم
انتظار
بله انتظار
آقایان
خواهشا کمی صبر کنید
شما چقدر بیحوصلهاید!؟
وانگهی
من هم که نمیتوانم
همه حرف را در دو کلمه بزنم
نترسید !
بالاخره کمترین عمر
شصت سال است
خب!
برخی از این متخصصان
حرفهای خوبی دارند
گوش کنید
من هم روزی میخواستم
بزنم توی خال
بله وسط وسط
آنقدر که همه
انگشت بدهان بمانید و
نفهمید چه شد
ولی خب
گیرم که زدید توی خال
همه حرفهاتان هم درست
ولی تمام میشوید
باور کنید!
حرفهایتان دنباله دار است
ولی مثل یک کلاف
یا پیله
یعنی آنرا کش میدهید
ولی خودتان تمام میشوید
انتظار اما
گیج و ویج مینماید
و ساده
ولی همه تصورتان از توی خال زدن
فقط همینجا ممکن است.
انتظار
عهد محکم میخواهد و سخن ساده
برعکس شما
شما پرطمطراق حرف میزنید
بله
چرا که هیچ پشت و پناهی
جز اینجور حرفزدن ندارید
اما حالا دیگر
من به هر زبان که بشود
او را میگویم
ولو نپسندید ولو مرسل
ولی پای عهد خودم میمانم
من حرفِ خوب بلد نیستم
البته زیاد بلدم ولی تمام میشوم
من میخواهم تمام نشوم
میدانید
داشتم حرفهای
این به اصطلاح متخصصان را بلغور میکردم
که مرتضی زد در گوشم
میدانید چرا
چون مرتضی از خرش پایین نمیآید
بهتر بود بگویم مرکب
ولی باور کنید خر داشت
و داشت میگفت:
(هیچکاک
آدم عادل و منصفی است
و شخصیتهایش
به تقدیر عادلانهی خود میرسند
و شخصیتهایش تحول پیدا میکنند )
ببینید آنها خیلی دقیق میگفتند
شفاف و با جزئیات
و من بعد سه سال حرفهایشان را
که باید با زندگیام میآمیخت
کم کم فهمیدم
ولی داشتم تمام میشدم
برایش یک شعر هم گفتهام
آه طولانی شد
ببینید
مرتضی منتظر است
و حرفهای کودکانهاش
امید به زندگی دارند
ولی حرفهای پیر آنها نه
تمام شدهاند
بله
باید منتظر بود
من یک منتظرم
انتظار میخواهد همهچیز از آن او شود
او، یعنی آینده
و بر ما حکم کرده که فقط
بله و فقط
همهچیز اکسیژن شود
هرجور که شده
بهر زبانی
تا آتش او روشن بماند
وگرنه سردی و سرمای اکنون
همهمان را مثل یک مرغِ منجمد میکند
Eitaa.com/jeeeem
نقطهی جیم
نزدیک نشوید آقایان
ناسلامتی من اینجا خوابیدهام !
حالم بد است
بدتر از همیشه
و دارم تقاص پس میدهم
تقاص بودنم را
و گاهی زبانم لال لوس میشوم
و با خودم فکر میکنم که خدایا مرا ببر
نه اینجور نه
خطاب به کسی که نمیداند چرا ظالم شدهام
میگویم: دعا کن بمیرم
هماندم یکه میخورم
و بعد یاد حافظ میافتم ...
مرده و زنده من به چهکار میآید؟
میگویم:
خدایا عمر دوست را زیاد کن!
نشسته بودم پیش خودم فکر میکردم
فکرهای عجیب و غریب؛
بله منکه نمیخواستم
تو نمیدانی
خدا که میداند
من تحملت میکنم ولی درآخر بازنده تویی
و او که از ابتدا بازنده بود
داشت میسوخت
ناگهان
کسی مرا واسطه پیامی کرد
محتوای آن پیام اما:
به فلانی بگو اگر خواستی برنده باشی باختهای!
آب سرد ریخت روی سرم
ترسیدهام
و دیگر دست و پا نمیزنم
میدانید ؟
همیشه تصورم از کسانی که زیر آب دارند خفه میشوند این بود که لحظهی آخر را دست و پا نمیزنند
بلکه چند ثانیه
نگاهشان به سطح آب است. به آنجا
چند ثانیه آخر را فقط نگاه میکنند.
نمیگویم خدا را میبینند
نه!
خدا همان چند ثانیه است که دست و پا نمیزنی!
ولی انگشتان من از کودکی
خاطره مینوشتند.
نمیدانم تاکی بدحالی و ترسیدن
مرا غرق خود میکنند
و نوشتن بفریادم میرسد
ولی منتظرم
پیش خودم میگویم:
ایکاش یکجور دیگر بنویسم
ایکاش داستان نویس بودم
ایکاش شاعر بودم
ایکاش نوشتن وسیلهی نجات نبود.
بیخیال!
شاعری و داستان نویسی
سهم من نخواهد شد
ولی حالا بخودم میگویم:
خداروشکر حالت بد بود
مثل همیشه
آخر همیشه فکر میکنم تقصیر من است
نه! باور کنید
من الان از عهده هرکاری بر میآیم
فقط وقتی میخوابم
نمیتوانم بیدار شوم
من فکر میکنم
اصحاب کهف هم تابِ مقاومت
در برابر بیداری را نداشتند
بیداری یعنی پذیرش
بیداری مثل هواست
در خواب
تو نه مردی نه زنی نه شاعری نه ...
در خواب، تو یک چشمی
در خواب فقط اسم خودت را داری!
هر چه هستی را در خواب داری!
خواب پناهگاه من است.
احساس میکنم خواب تنها جایی است که غرق و خیره
چند ثانیهای را
خیره به دستان کسی هستم.
آدمها
در خواب استرس دارند
و وقتی بیدارند
خیالشان راحت است که
آنقدر میدوند تا آرام باشند
ولی وقتی خوابند
دلهره دارند که عقب افتادهاند.
آدمها در نظرشان
حسابی کارآمد و عاقلاند.
آدمها حق دارند!
ولی من ....
من نمیتوانم بدوم
اینکه من آدم خوبی باشم مرا خفه میکند.
خوب یعنی خیالم آسوده باشد
یعنی دیگران از من راضی باشند
یعنی مدرکِ نماز و روزه و بندگی
خوب یعنی عاجز و محتاج نباشم
خوب یعنی نترسم
من خواهان بلا هستم
اما عزیزان!
من از بلا هم میترسم و فکر میکنم
تنها راه همآغوشی با چیزی مهیب
این است که از آن بترسی
انکارش کنی و با آن بجنگی و
در آخر بفهمی یک عمر در آغوشش بودهای
من از مرگ میترسم
مرگ که میآید بیحسی !
من دو بار مردهام
و هیچ نفهمیدم
حتی ترسها و فکر هایی که از حالا
برای بعد از مرگ دارم را
آنموقع نداشتهام
شاعر ها میگویند
خواب هم که هستند چشمان باز دارند
و احتمالا وقتی که بیدارند هم، خوابِ چشمان یارند
یکیشان میگفت:
مراقبم که مبادا تهی شوم از تو
قسم به چشم تو در خواب نیز بیدارم
آه اما من
من از روز میترسم
از ظهر و بعد از ظهر بدم میآید
بخدا تقصیر من نیست
اینها ترسناکند
من میخوابم تا باور نکنم دیگر کسی نمیخواهد چشمان شوخ داشته باشد ....
Eitaa.com/jeeeem