eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
208 دنبال‌کننده
52 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
«انقلاب که شد دانشگاه‌ها تعطیل شد» این را همیشه بابا می‌گفت. هروقت سر صحبت از درس و دانشگاه باز می‌شد. می‌خواست خودش را تبرئه کند. حتما فکر می‌کرد ما ناراحت هستیم که بابامان دانشگاه نرفته. شاید فکر می‌کرد این‌که مامان درس خوانده و دانشگاه رفته و از لحاظ درسی بالاتر است، جلوه خوبی ندارد. «دانشگاه که تعطیل شد بی‌کار ننشستم و زدم به دل کار، شدم کارمند بانک اردستان» فکر می‌کرد با این توضیحات حتما ما را قانع می‌کند. شاید هم خودش را. حتما گوشه‌ای در ذهنش پرونده دانشگاه نرفتنش باز مانده بود که هر ازگاهی گریزی می‌زد و حرفش را وسط می‌گشید. «دیگه درگیر کار شدم و بعد ازدواج کردم و بچه و کلا پرونده دانشگاه رفتن بسته شد» راستش را بخواهید من هم احساس خوشایندی به این قضیه نداشتم. از چه زمانی؟ از همان موقع که فرق دیپلم و لیسانس و مابقی تعلقات تحصیلی را فهمیدم. از همان روزهایی که در مدرسه و بعدها در اداره‌های مختلف جلوی تحصیلات پدر باید می‌نوشتم دیپلم و احساس نارضایتی که در رگ‌هام پمپاژ می‌شد. اما این احساس گذرا بود، مقطعی بود، به درازارنمی‌کشید. بابا حافظه عجیب و پیچیده‌ای داشت. درباره همه چیز بدون استثنا. هروقت تو ماشین می‌نشستیم و بابا مثلا می‌آمد کلاس زبان دنبال‌مان یا هرجای دیگر، در ماشین رادیو ورزش روشن بود. بی‌بروبرگرد ورزش و خبر ورزشی و روزنامه ورزشی و رادیو ورزش و هرچه مربوط به ورزش بود از خانه ما حذف ناشدنی بود. کوت کوت روزنامه ورزشی بود که در خانه ما به مصارف مختلف می‌رسید. از جمله برای تمیز کردن شیشه‌های میز و آینه دستشویی! داخل ماشین که می‌نشستیم معمولا مصادف می‌شد با مسابقات سوال ورزشی. دو نفر تلفنی روی خط می‌آمدند و مجری به نوبت از آن‌ها سوال می‌پرسید. هنوز جمله مجری تمام نشده بود که بابا جواب را می‌گفت. اگر از هر بیست سوال، فقط یکی را هم اشتباه می‌گفت جوری در هم می‌رفت که انگار از بزرگ‌ترین مسابقات المپیاد سرافکنده بیرون آمده است. همه چیز را می‌دانست و من هیچ‌وقت نفهمیدم این همه اطلاعات را کجای مغزش جا داده است. از اسم بازیکنان ورزش‌های مختلف گرفته تا این‌که در چه سالی چه تیمی برنده شده و چه کسی گل زده و چه کسی گل خورده و در کجا آن مسابقه برگزار شده. حافظه بابا به ورزش ختم نمی‌شد. مسئول درس تاریخ و جغرافی‌مان هم بابا بود. اسم شاه‌ها و پایتخت‌ها و اتفاقات مربوط به زمان هر شاه و لشکرکشی‌ها و فتح و فتوحات و اسم همه نخست‌وزیرها و چه و چه را می‌دانست. این‌که فلان کشور کجاست و پایتختش چیست و همسایه‌هاش چه کشورهایی هستند و اسم کوه و دریا و جلگه و فلات ‌شان را می‌دانست. بابا توی کل فامیل زبان‌زد بود به حافظه. البته هنرهاش کم نبود. مثلا رسم‌های ریاضی‌هامان را معمولا بابا برای‌مان می‌کشید و همیشه نمره کامل می‌گرفتیم. یا هر چیزی در خانه خراب می‌شد خودش دست به تعمیر می‌شد . اما مهم‌ترین شاخصه بابا همین حافظه بود. ما هم هروقت هر سوالی داشتیم بی‌جواب از پیش بابا برنمی‌گشتیم. چند روز پیش مامان می‌گفت: «بابا کوچک‌ترین چیزها را یادش می‌رود. یادش می‌رود چراغ را خودش روشن کرده، یادش می‌رود فلانی چه نسبتی باش دارد، یادش می‌رود مسیر برگشت به هتل از حرم امام حسین از کدام طرف بوده.» یاد حرف استادی می‌افتم. می‌گفت به هر چه دل ببندید خدا با همان امتحان‌تان می‌کند. بعد داستان حضرت یوسف را تعریف می‌کرد. می‌گفت برادرها که حسابی یوسف را زدند یک‌دفعه دیدند یوسف دارد می‌خندد. پرسیدند خنده‌ات برای چیس؟ یوسف گفت: من همیشه فکر می‌کردم هر کسی بخواهد من را اذیت کند ۱۰ تا برادر قوی دارم که کسی حریف‌شون نیست. دلم گرم برادرهام بود خدا من را سپرد دست برادرهام. بابا دلش گرم حافظه‌اش بود یا ما؟ یا هر دو؟ یا همه؟ روزی که آن تومور کذایی و لعنتی گوشه سر بابا جا خوش کرد، روزی که تشخیص دادند بدخیم است و باید عمل شود، روزی که بعد از پرتو درمانی و شیمی درمانی و هزار تا قرص و دارو و کوفت خارجی باز هم آن تومور لعنتی سر کشید و مثل کنه خودش را به گوشه‌ای از مغز بابا چسباند، نمی‌دانستیم این روزها هم می‌رسد. روزهایی که بابا کم حرف می‌زند، کم راه می‌رود، کند است، بابایی که سرعتش ۱۰۰ کیلومتر بود و کسی به گرد پایش نمی‌رسید حالا انگار سربالایی می‌رود و با دنده سنگین زندگی را سر می‌کند. نمی‌دانستیم روزهایی می‌رسد که از ترس این‌که ممکن است روزی بابا اسم‌مان را هم….. نه نمی‌آید آن روز. خدایا ما دل‌مان به حافظه بابا گرم نیست. اصلا غلط کردیم. بیا و بابا را و همه ما را اینجوری امتحان نکن!
بعد از چندصدمین نماز از صبح تا ظهرش روی تخت دراز کشیده. دستش را می‌گیرم.دست‌های کبودش را با آن ناخن‌های کشیده‌اش که حالا زرد شده. ناخن‌های کشیده‌ام به بابا رفته به مامان هم البته. به هر دوشان. اصلا نمی‌دانم به کدام‌شان رفته. مثل این روزها که نمی‌دانم غصه کدام‌شان را بخورم. بلندش می‌کنم و می‌گویم باید آماده شود. ابرو گره می‌زند و چین، وسط پیشانی‌اش می‌نشیند. از ده تا کلمه‌ای که در کل روز خرج می‌کند یکی را بیرون می‌‌دهد. صدای ضعیفی از لای لب‌های به زور بازشده‌اش شنیده می‌شود: _کجا؟ می‌گویم: _ باید بریم آزمایش دوباره خودش را روی تخت پخش می‌کند. دوباره دستم را روی دستش قلاب می‌کنم و بالا می‌کشمش. _بابا باید بریم. از جالباسی دم در شلوار جین و جورابش را می‌اورم.جورابش را سر می‌دهم روی پایش و شلوارش را داخل جوراب می‌گذارم. شلوار جین را به پایش نزدیک می‌کنم. چند بار پایش را تکان می‌دهد تا بالاخره پایش داخل شلوار می‌رود. میدان دید چشم‌هاش محدود شده. مامان کمک می‌کند بلوزش را تن کن و بعد هم کاپشن و کلاه و شال‌گردن. نمی‌گذارد دستش را بگیریم و تا دم در ببریم. خودش سلانه سلانه قدم از زمین جدا می‌کند و به در می‌رسد. درست مثل وقتی که نمی‌گذاشت کیسه‌های خرید را ما بلند کنیم، چمدان‌ها را ما بکشیم، وسیله‌های خانه را ما جابه‌جا کنیم. بابای ما همیشه قوی بود. کفش‌ها را از جا کفشی بیرون می‌اورم و جلوی پایش جفت می‌کنم. مهدی و مامان کنار بابا ایستاده‌اند. مامان پاشنه‌کش را برمی‌دارد و به طرف بابا می‌گیرد. همه منتظر کلنجار بابا و کفش و پاشنه‌کشیم. پاشنه‌کش هم سر ناسازگاری کذاشته و پشت پای پا گیر نمی‌کند، بابا تکانش می‌دهد. چپ راست فایده‌ای ندارد. سر لج افتاده. خودم را به در حیاط می‌رسانم . دلم نمی‌خواد شاهد این کشمکش اعصاب خوردکن باشم. پنج دقیقه می‌گذرد و از بابا و مهدی خبری نمی‌شود. مرد سرعت حالا دنده یکش هم به سختی جا می‌خورد. اربعین چند سال قبل که با بابا و مامان و خواهرها کربلا رفته بودیم کسی به گرد پای بابا نمی‌رسید. قرارمان پنجاه تا ستون بود. بابا آن‌قدر زود سر قرار می‌رسید که تا رسیدن ما استراحتش را کرده بود و ما تازه یکی‌یکی آویزان و داغون گوشه‌ای ولو می‌شدیم. هنوز مشغول ماساژ انگشت ‌هامان بودیم که بابا بلند می‌گفت: _پاشین دیگه، بسه استراحت، من که رفتم آه و ناله و فغان ما بود که بدرقه بابا می‌شد _بابا تو رو خدا یکم آروم‌تر… روایت باید پایان داشته باشد، باید تحول شخصیت داشته باشد، باید سر و تهش به هم چفت و بست بخورد. اما آن‌قدر این روزها از پایان خودمان هم بی‌خبریم که پایان روایت پیشکش! چفت و بست خودمان هم باز شده. اما شخصیت‌مان تحول دارد. تومور، هر روز برگ جدیدی برای‌مان رو می‌کند!
مردِ بقال از من پرسید: «چند من خربزه می‌خواهی؟» من از او پرسیدم: «دلِ خوش سیری چند؟» @jeiranmahdaniannn
ماشین را جلوی در خانه بابا پارک می‌کنم. همسایه‌ طبقه بالایی هم‌زمان با من ترمز می‌زند. خانمی از ماشینش پیاده می‌شود. خانمش را قبلا دیده بودم. دقیق می‌شوم. دختر جوانی‌ست. حدس می‌زنم دخترش باشد. کلید می‌اندازد و در را باز می‌کند. پیاده می‌شوم و سلام می‌کنم. پشت سر پدر و دختر وارد حیاط می‌شوم. پدر موهای جوگندمی دارد. از آن جوگندمی‌ها که تازه سیاهی یکدست سرش رنگ باخته و سفیدها هنوز هجوم نیاورده‌اند. قدبلند و چهارشانه است. و کت بلندی پوشیده. دختر صدایش می‌زند. «بابا» درست حدس زده بودم. دخترش است. دختر نوجوان یا جوانش. از آن جوان‌ها که هنوز خیلی جوان است. مثل من هنوز تار سفید بر سرش نروییده و چینی به پیشانی‌اش نیوفتاده. هنوز دختر خانه پدر است. بابا را که می‌گوید دلم ضعف می‌کند و پاهام‌ سست می‌شود. دخترک حتما کلاس بوده و بابا دنبالش رفته بوده و حالا با هم به خانه امده بودند. حتما توی ماشین بابا رادیو ورزش روشن کرده بوده و دخترک یک‌نفس از اتفاقات توی کلاس برای بابا می‌گفته. حتما بابا سربه‌سرش می‌گذاشته و دخترک هم حرصش در می‌آمده و انگشت‌هاش را جمع می‌کرده و دست مشت شده‌اش را توی بازوی قوی بابا می‌کوبیده. می‌خواهم‌ صدایش بزنم. دو طرف کتفش را بگیرم، توی چشم‌هاش خیره شوم، تکانش بدهم و بگویم: «حالیت هست چه نعمتی داری؟ حالیت هست این روزها، بهتروین روزهای زندگیت است؟» بعد بزنم توی صورتش ، کشیده و محکم که برق از سرش بپرد و بعد بگویم: « نه حالیت نیست ، منم حالیم نبود، هیچ‌کسی حالیش نیست» بغلش کنم، محکم بغلش کنم، به پایش بیوفتم، اشک‌هام چکه‌چکه روی چکمه‌های سیاهش بغلتد و بگویم: «الان که با بابا رفتی بالا، الان که عطر غذای مامان توی خانه پخش یود و با هم سر سفره نشستید، به غذا خوردن بابات نگاه کن. فقط بنشین و محو و خیره قربان صدقه غذا خوردنش بشو. وقتی غذای توی ظرف را به راحتی پیدا می‌کند و قاشق را زیرش سوار می‌کند و در کسری از ثانیه به دهانش می‌برد، نگاهش کن و این روزها را در ذهنت ثبت کن» آقای همسایه و دخترک چند پله اول را بالا رفته‌اند. پا تند می‌کنم که به دخترک برسم و بگویم: «بابایت را وقتی نماز می‌خواند و با آن صدای رسایش اذانش در خانه پخش می‌شود، وقتی حتی قبله را برعکس نمی‌ایستد، وقتی موقع رکوع زمین نمی‌خورد، وقتی از صبح تا شب چندصدبار نماز نمی‌خواند، وقتی نمی‌تواند دمپایی را از پایش بکَنَد که مسح پا را بکشد، نگاهش کن، لحظه لحظه در آغوشش بگیر، لحظه‌لحظه جانت را برایش بده.» دستم را دراز می‌‌کنم و دهانم را باز که صدایش کنم اما دختر همسایه رفته بود. پشت سر پدرش می‌رفت که جیرانِ بیست سال پیش را نفس بکشد. گوارایش!
این فیلم یک دقیقه و بیست و چهار ثانیه است. من بیست ثانیه‌اش را جدا کردم. چند شب پیش زهرا تو گروه «خواهرونه» فرستاد و زیرش نوشت: «برای اینکه یادتون نره بابا چجوری حرف میزد.. چجوری بود...»
. شانزده سال گذشت…. می‌خواهم یک دنیا حرف بنویسم از خودمان، از تمام آن‌چه تو را منحصربه‌فرد کرده… اما این روزها جز بابا نمی‌توانم‌چیزی بگویم مثل تو که این روزها همه فکرت باباست… مثل تو که امشب وقتی توی چشم‌هام نگاه کردی و خواستی سالگردمان را تبریک بگویی سرت را پایین انداختی و اشک شدی پرسیدم چی شد یکدفعه؟ گفتی یاد بابا افتادم. روز اولی که رفتیم خانه خودمان، وقتی داشت از خانه می‌رفت بغلم کرد و گفت: این دختر دستت امانته‌ها قدردانم و دستانت را می‌بوسم که این روزها تو، محمد و علی جای پسر نداشته بابا را بی‌دریغ پر کرده‌اید….
Shahrokh - Paeiz 4.mp3
909.7K
این آهنگ را بابا زیاد گوش می‌داد. خیلی سال‌ها پیش البته. من کودک بودم. چند وقت پیش دانلودش کردم که پرتم کند به روزهای کودکی و ماشین و جاده و مسافرت و تخمه افتاب‌گردان. دارم فکر می‌کنم چرا بابا باید این آهنگ سراسر غم را دوست داشته باشد. راستش به نتیجه‌ای نمی‌رسم! تنها احتمال ممکن دوری‌اش از اردستان است، خانه ابا و اجدادی‌اش، دوری از خواهر برادرهاش که تهران و اصفهان بودند. در هر صورت این آهنگ جدای از معنای پرغمش برای من یادآور شیرین‌ترین‌روزهای کودکی‌ام است.و البته مناسب حال و هوای این روزهایم!
پست‌چی آمد، مدامم رسید… عیشم مدام است، از لعل دل‌خواه کارم به کام است، الحمدلله