eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
193 دنبال‌کننده
37 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا که پا از اینستاگرام‌ برای مدتی بیرون گذاشته‌ام، می‌توانم این‌جا بیشتر نفس بکشم. چیزی که مدت‌ها دنبالش بودم و نشد، یعنی وقت نشد، شاید هم آن‌قدرها جای خالی‌اش حس نشد. تا الان. گوشه‌ای دنج می‌خواستم به دور از هیاهوها و شلوغی‌ها و حواس پرتی‌های اینستا تا راحت ‌تر قلم بچرخانم و چند خطی سیاه کنم. تا قلمم خشک نشود. ولو به ثمن بخسی نیرزد این سیاهه‌ها . می‌نویسم از آن‌چه می‌خوانم، از آن‌چه می‌بینم، از آن‌چه فکر می‌کنم. خوش‌حال می‌شوم‌همراهم باشید . 📝جیران مهدانیان @jeiranmahdaniannn
همین اول قبل از هرحرفی می‌خواهم برای رفیق شفیقم عمیق دعا کنید. از ته دل‌تان. دعایش کنید باز شود گره کورش. شاد شود دل پر غمش. خنده بنشیند گوشه لبش، دعا کنید ابر رحمت ببارد به سر تا پای زندگی‌اش. من این روزها دلم کباب است برایش کاش می‌توانستم برایش قدمی بردارم کاش می‌شد برای آن‌ها که دوست‌شان داری کاری کنی کارستان! دعایش می‌کنید ؟ 🥺
بسته‌ام خودم را به این کاغذها لابه‌لای‌شان غوطه می‌خورم و نفس می‌کشم آویزان‌شان کرده‌ام به خودم از روی تخت به روی میز آشپزخانه از روی میز آشپزخانه توی کیف از توی کیف به این خانه و آن خانه و دانشگاه و کلاس و ماشین دیروز تهمینه می‌گفت «پدر کیفت را در میاری این‌جوری» داخلش چه بود؟ کهکشان نیستی سید علی اقا قاضی سفرنامه اقای جهانگرد آتش بدون داد نادرخان بی‌راه هم نمی‌گفت، نمی‌دانم کیفم‌ چند تا فحش پدرمادر دار نصیبم کرده بود این موازی خوانی و چالش چند از چند آقای جواهری غرقم کرده بین دنیایی از کلمات… به این‌ها اضافه کنید آدم‌های چهارباغ را که فعلا هیچ جا پیدایش نکرده‌ام و مجازی می‌خوانمش و درس‌های دانشگاه . باشد که رستگار شوم… @jeiranmahdaniannn
ارشد خواندنم چه بود؟ نمی‌دانم با سه بچه و کار محفل و نوشتن و مطالعه کردن دیگر این وسط ارشد خواندنم چه بود. این جمله را این دو سال خیلی تکرار کرده‌ام. خصوصا زمانی که امتحانات چکش می‌شود و هی می‌کوبد و ما زیرش آب می‌رویم. مثل امتحان‌های دکتر مرتضایی که سه منبع عظیم‌الجثه معرفی می‌کند و بعد هر چه بخوانی از حجم صفحات کم نمی‌شود و بعد روی برگه هم هرچه بنویسی بی‌فایده‌ست، چون دکتر مرتضایی تا یک بار دانشجو را نیندازد شبش روز نمی‌شود. یا زمان تحویل پروژه‌های پایان ترم و دربه‌در توی شهر گوگل به این در و آن در زدن و مقاله دانلود کردن. خصوصا پروژه‌های دکتر قبول که ۱۰ نمره دارد و از شیر مرغ می‌خواهد تا جان آدمی‌زاد!مثل ترم قبل که جزو کارهای پایان ترم ساختن فیلم یک دقیقه‌ای بود که برگرفته از داستان و حکایت و شعری باشد و من بابتش دو نمره از دست دادم! بماند که امتحانات ترم قبل مصادف شد با بیماری ناگهانی بابا، روزی که بیماری‌اش که هنوز قبل بردن نامش زبانم قفل می‌شود سرزده آمد و تمام معادلات زندگی ما را در هم کوبید. من لابه‌لای خواندن نظریه‌های ژانر دکتر زرقانی و صور خیال دکتر شمیسا باید شال و‌کلاه می‌کردم و دستی به مامان می‌رساندم تا باری از کوله‌بارش زمین بگذارم. و بماندتر که مامان بزرگ هم همین روزها بیمارستان بستری می‌شود و وکیل‌الرعایا هم سنگ کلیه‌اش امانش را بریده بود! بله دقیقا وسط امتحانات خود امتحانات گل‌مان بود که به سبزه‌ها نیز آراسته شد! حالا این ترم باید کنار درس دکتر مرتضایی که برای دور اول ما را انداخته و چند واحد دیگر که مانده بود پایان نامه هم بگذرانم. روز اولی که پیش خانم دکتر با مشکی رفتم و خواستم من را به فرزندی قبول کند گفت: خانم مهدانیان می‌دونی که من آدم دقیق و منضبطی‌ام می‌تونی با من کنار بیای یا نه. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم بله خانوم دکتر منم واسه همین اومدم پیش شما بعد که باد غبغبم خوابید حرفی زدم که لعنت به دهانی که بی‌موقع بگشاید خانوم دکتر من چون آدم دقیق و منضبطی نیستم اصلا اومدم شما استاد راهنمام باشین بلکه کارم درست پیش بره. خودکارش روی برگه ثابت ماند سرش را بالا آورد و چشمانش را ریز کرد: که منو بیچاره کنی؟ دست و پای گم‌شده‌ام را جمع کردم و گفتم: نه خانوم دکتر قول می‌دم موبه‌مو با فرمایشات شما پیش برم، فقط چون مشغله‌هام زیاده گفتم شما یه برنامه مدون بهم بدین که بتونم مث شما متمرکز باشم. ظاهرا بیش‌تر از این هم نخورد حرف قبلیم و بویش خفه شد. حالا همین‌طور که دارم طبق اوامر خانم دکتر پیش می‌روم و واحدهای مانده را پاس می‌کنم و به خودم لعنت می‌فرستم که ارشد خواندنت دیگر چه بود، زیر لب می‌گویم: کی برای دکترا ثبت‌نام کنم؟ 📝جیران مهدانیان @jeiranmahdaniannn
Alireza Ghorbani - Maste Eshgh.mp3
10.25M
این «مست عشق» علیرضا خان قربانی شده قفلی این روزهایم سیر نمی‌شوم پی‌نوشت: سوال: جیران تو تا حالا کی از آهنگ‌های علیرضا قربانی سیر شده‌ای؟ جواب: هیچ‌وقت…. هییییییچ‌وقت
بیایید برای‌تان از یک کلاس و استاد پارادوکسی‌کال بگویم….. پی‌نوشت: ویوی امروز کلاس‌مان و آسمان دلبر
پارادوکس استاد درست مثل شعر حافظ من ارشدم که تمام شود، دلم برای کلاس‌های دکتر مرتضایی تنگ می‌شود. پنج دقیقه مانده به شروع کلاس مردی بلند قد و چهارشانه با موهای جوگندمی و سبیلی پهن و صورتی صاف وارد کلاس می‌شود. کت و شلوار مرتب و کفش واکس خورده و ساعت برندش همان اول خودنمایی می‌کنند. با کسی شوخی ندارد، از آن دموی مزاج‌های تند و تیز است. این را از گونه‌ها و چشم‌های سرخش با یک نگاه می‌توان می‌فهمید. پنج دقیقه می‌نشیند تا کلاس شروع شود. کافی‌است دو دقیقه دیر برسی و در بزنی و در را بازکنی، دستانش را از شرق کلاس به غرب تکان می‌دهد و می‌گوید: بیرون «او»ی‌بیرون را می‌کشد. موبایل دستت ببیند یا موبایلت صدا بدهد حکم قتلت صادر می‌شود. گلاب به روی‌تان بیرون رفتن از کلاس حتی برای قضای حاجت هم منتفی‌ست. اما نگویم از حال و هوای کلاسش من قطعا یک روزی دلم برای حافظ خوانی‌اش تنگ می‌شود برای روزهایی که پارادوکس‌ها و ایهام‌های شعر حافظ را می‌شکافد و سرش را تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید : شاهکار است. من دلم برای لحظه‌هایی تنگ می‌شود که چشمانش را می‌بندد تا بیتی یا مطلبی را به خاطر آورد و ما همه دیگر می‌دانیم آن لحظه حتی اگر پنج دقیقه هم طول بکشد نباید لام تا کام چیزی بگوییم و نفسی بکشیم. من حتما دلم برای خنده‌های بلند از ته دلش که گاه و بی‌گاه به آسمان می‌رسد و ما از خنده‌اش گل از گل‌مان می‌شکفد تنگ می‌شود. برای همه‌ وقت‌هایی که از دکتر شفیعی کدکنی می‌گوید و‌غرق در خاطراتش می‌شود. حضور و غیاب نمی‌کند اما من که حتی سینما هم نمی‌تواند نیم ساعت آرام در یک‌جا نگهم دارد و یا باید چیزی بخوانم و یا باید دهانم بجنبد و یا انگشتم روی صفحه گوشی لیز بخورد، یک ساعت و نیم محو‌ استاد می‌شوم سیر نمی‌شوم از کلامش از کلاسش از شعرخوانی‌اش از شعر شکافی‌اش من در کلاسش روحم می‌دود برای همین جسمم آرام می‌نشیند. این را هم بگویم که دکتر مرتضایی من را به شدت یاد پدربزرگم می‌اندازد. ده سالم بود که از دستش دادم. ولی او هم مردی قدبلند و چهارشانه بود با موی جوگندمی و سبیل پهن و صورتی صاف که مزاج دم بر او غلبه داشت. شعر هم می‌خواند، شعر هم می‌گفت.(خط خوبی هم داشت)
دوست دارم این متن رو براش بفرستم، بله برای خود استاد😁 به نظرتون از ادامه تحصیل ساقط می‌شم یا نه؟ 🤧😅
دارم حافظ را با شرح آقای دکتر محمدرضا ضیا گوش می‌دهم، کنار طعم باقلوایی خود ابیات حافظ، شنیدنش از زبان یک اصفهانی‌ صفای دیگری دارد😍
اعتماد کور، بزرگ‌ترین دلیل درماندگی ماست… آتش بدون دود نادر ابراهیمی @jeiranmahdaniannn
آن‌ها که نمی‌جویند و نمی‌پرسند و نمی‌شناسند، خیل کوران را مانند، دل‌بسته بُن عصای بینایی، و وای اگر آن بینا به راه خویشتن برود نه راهی که کوران را آرزوست، و وای اگر آن به ظاهر بینا، خود در معنا کوری باشد که بُن عصای بیگانه‌ای را گرفته باشد… آتش بدون دود نادر ابراهیمی @jeiranmahdaniannn
عشق در لحظه پدید می‌آید، دوست داشتن، در امتداد زمان، عشق معیارها را در هم می‌ریزد، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می‌شود، عشق ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد، دوست داشتن از شناخت و خواستن سرچشمه می‌گیرد، عشق قانون نمی‌شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه‌ای از قوانین عاطفی است، عشق فوران می‌کند، دوست‌داشتن جاری می‌شود، عشق ویران کردن خویشتن است، دوست داشتن ساختنی عظیم! آتش بدون دود نادر ابراهیمی @jeiranmahdaniannn
عشق دقّ‌الباب نمی‌کند، مودب نیست، حرف‌شنو نیست، درس‌خوانده نیست، درویش نیست، حساب‌گر نیست، سربه‌زیر نیست، مطیع نیست، عشق دیوار را باور نمی‌کند، کوه را باور نمی‌کند، گرداب را باور نمی‌کند، زخمِ دهان بازکرده را باور نمی‌کند، مرگ را باور نمی‌کند…. آتش بدون دود نادر ابراهیمی @jeiranmahdaniannn
فرق‌شان را می‌فهمم خیلی خوب می‌فهمم اما هیچ‌وقت نفهمیده‌ام کدام‌شان بهتر است….😢
. راستش جلسه به صرف کتاب دیشب را خیلی خوشحال شرکت کردم. حتی زنگ زدم به اقای سیبویه که دوستم این کتاب را خوانده و خوشش آمده، اذن ورود به جلسه را دارد یا نه و بعد سریع شماره‌اش را گرفتم و گفتم لینک‌را می‌فرستم، دو دقیقه دیگر شروع می‌شود خودت را برسان. بعد هم دست مجازی را بالا گرفتم و بعد که اقای کرامت گفت خانم مهدانیان صحبت کند نطقم را گشودم از شعفم برای کتاب گفتم، که چه‌قدر دوستش داشتم، که چه‌قدر شخصیت خانم الیاسی را به خودم نزدیک می‌دیدم ، از این‌که چه‌قدر رها بود و ناهوشیار و چه‌قدر جسارت و جرئت داشت، و من بر خلاف پدر و مادر قانون‌مندم که سفر رفتن‌شان هم با ضابطه و قانون و چهارچوب بود، همیشه دلم می‌خواست بی‌گدار به دل سفر بزنم. اما کمی از جلسه که گذشت انگشت به دهان ماندم. کم‌کم بهتم جایش را به غم داد. من با خانم الیاسی نه ارتباط فامیلی و دوستانه دارم و نه از نظر اعتقادی و احتمالا سیاسی هم‌مسلکیم. پس غم من بابت ایشان نبود. حتی غمم از دیدن نظرات مخالف هم نبود که همیشه به نظرم پویایی هر چیزی به آرای متضاد است. من فکر می‌کنم قدرت پذیرش آدم‌ها همان‌طور که هستند و می‌اندیشند و حرف می‌زنند یکی از ناب‌ترین نعمت‌هاست. من هیچ‌جای کتاب توهینی به مقدساتم‌حس نکردم ، فقط نوع بیان نویسنده با منی که هرسال با بوی محرم مست می‌شوم و بعد به هر دری می‌زنم که اربعینی نیاید که من عراق نباشم و دوماه با چای و قیمه ارباب قد می‌کشم، متفاوت است کاش پذیرش این را داشتیم که قرار نیست همه با زبان ما حرف بزنند همه با مغز ما فکر کنند همه چیزهایی ببیند که ما می‌بینیم چیزهایی بشنوند که ما می‌شنویم آن‌طوری مسافرت بروند که ما فکر می‌کنیم درست است. من برای آدمی‌که برای هدفش و برای تفتیش عقایدش و پیدا کردن خودش می‌جنگد تمام قد دست می‌زنم. امروز که نظرات را در گروه دیدم از بعضی نظرات واقعا شگفت‌زده شدم! من فکر می‌کنم در تعریف خیلی از ما متشرع‌ها کسی مثل حضرت خدیجه هم که تجارت یک‌منطقه بر فکر و قدرت و ید ایشان بود، نعوذبالله. کار اشتباهی بوده چون کجای شرع داریم که یک زن با مردها داد و ستد کند! حرف زیاد است بماند بقیه‌اش…. @jeiranmahdaniannn
زلف بر باده مده تا ندهی بر بادم……
و‌ ما ادراک ما «نوجوان»
خیلی سعی کردم نوجوونیش شبیه نوجوونی خودم نشه، اما شد! مامان از همین تریبون میگم: «خداقوت»🤧
خواستم کاری را انجام بدهد که وظیفه‌اش است. گفت وظیفه من نیست. گفتم به عنوان یک دختر ۱۲ ساله این وظیفه توست. زیر بار نرفت، دلیل آوردم، قبول نکرد، گفتم فایده‌اش کیسه خودت را پر می‌کند، گفت عطاش را به لقاش بخشیدم، من گفتم و او گفت و نهایتا قبول نکرد. نگاهش کردم. تمام محبتم را ریختم توی نگاهم و پاشیدم توی چشم‌هاش: بابا گاهی از من کاری خواسته که قبول نداشته‌ام، قانع نشده‌ام، نظر متفاوتی داشته‌ام، بابا هم اصرار نکرده اجبار هم نکرده حرفش را زده و گفته خودت می‌دانی. اما بعد من همان کاری را کردم که او گفته بود، چرا؟ چون کسی از من خواسته که دوستش دارم. می‌دانی که دوستت دارم و نمی‌‌دانم تو دوستم داری یانه…. همین! حرفی نزد و ساکت سرش را پایین انداخت. من ماندم و ادعایی که بارها کرده‌ام بارها، روبروی گنبد طلای امام رضا، در مسیر مشایه اربعین روبروی ایوان نجف، مگر بارها نگفتم دوست‌تان دارم! چند بار سکوت کرده‌ام؟ کاش بیشتر حرف نزنم و سرم را پایین بیندازم و زیر لب زمزمه کنم: باشد، چون شما دوست دارید….
_فاطمه! تا زهرا خوابه برو چند صفحه کتاب بخون. بعدا هم می‌تونی تلویزیون ببینی. _ باشه مامان بعدا میرم _ اصلا بیا یه قراری بذاریم، هر پنجاه صفحه کتاب که بخونی یه جایزه داری. _واقعا؟ _واقعا کتاب‌خوان شدن کودکان ۸ ساله خود را به ما بسپارید😁