eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
206 دنبال‌کننده
54 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من همیشه آدم امیدواری بوده‌ام. اهل عرفان می‌گویند کسی که رجایش اولی است نسبت به خوفش. موضوع هرچه هم باشد باز من رجایم بیشتر است، امیدم، خوش‌بینی‌ام. همیشه همین‌طور بوده‌ام. حتی وقتی بیماری به سراغم می‌آید، جوری خودم را به آن راه می‌زنم که بیماری خودش خجالت می‌کشد و از پا در می‌آید، لابد با خودش می‌گوید این که ما را تحویل نمی‌گیرد برویم جای دیگری کیسه بدوزیم. حتی وقتی که کرونا آوازه‌اش عالم‌گیر شد، در من تغییر چندانی رخ نداد. مامان که کرونا گرفت رفتم کنارش، یادم می‌آید حتی به بغل کشیدمش و پوزخندی به روی آن ویروس قرمز پر دست و پا زدم که گوشه‌ای کمین کرده بود و نگاه‌مان می‌کرد. اهل عرفان می‌گویند خوف و رجا باید کنار هم باشد. هر کدامش به تنهایی آدم را به دره سقوط می‌کشاند. همان‌ها می‌گویند : اما وقتی رجا به خوف بچربد آدمی به رستگاری نزدیک‌تر است. بی‌راه نیست اگر بگویم هر آن‌چه از نعمت در زندگی‌ام جاری‌ست از ظن خوش است. ظن خوش به خدا، به امام حسین، به امام رضا، به آدم‌های اطرافم، به کائنات . می‌خواهم بگویم انتخاب من با برگزیده امروز متفاوت بود. اما خدای من گواه است من خوش‌بینم، امیدم بیشتر از ترس است. من خوش‌بینم به روزی که بعد از ۴ سال من و شمایی که انتخاب‌مان هم متفاوت بود خودمان منتخب امروز را انتخاب کنیم. من هیچ خیری در این دعواها نمی‌بینم جز ایجاد دو قطبی در کشور و حتی ایجاد دوقطبی دیگری در یکی از همان قطب‌ها. بیایید بگویید ۵۲ درصد واقعی نیست، رای به جمهوری اسلامی نیست…خب؟ چه دردی را دوا می‌کند؟ باز هم دم همه آن‌هایی که به پزشکیان رای دادند گرم، از سر لج، عناد یا هر چه که رای دادند آمدند و رای دادند، درود به غیرت‌شان. من واقعا خوش‌بینم، مثل همه زمان‌هایی که خوش‌بین بودم و لطف خدا به زندگی‌ام جاری بود.
امسال هم روضه‌خوان نمی‌خواهم دختر داشته باشی آن هم دختر کوچک کوچک باشد و سن و سالش حوالی سه بچرخد، آن وقت دیگر شب سوم محرم روضه نمی‌خواهی. کافی است بنشینی گوشه‌ای در خانه و چشم بچرخانی به سه ساله‌ات. وقتی با آن پاهای کوچکش از این طرف تا آن طرف خانه را می‌ دود، پاهای کوچک خودش روضه است، دویدن ، حتی فاصله دویدن یعنی از این طرف تا آن طرف هم روضه است. بعد می‌بینی همان‌طور که می‌دود یک‌دفعه می‌ایستد و آخی از ته گلویش قلب تو را خراش می‌دهد. سر می‌چرخانی و می‌بینی کف پایش را میان دو دست کوچکش نگه داشته و اشک‌هایش از روی گونه سر می‌خورد و کف پاش می‌غلتد. بعد چشم‌هایت می‌ماند روی لگو‌ها و اسباب‌بازی‌های کوچک‌که کف خانه ریخته و از قضا لبه‌های تیزی دارد. دلت طاقت نمی‌آورد جست می‌زنی و در کمتر از آنی به سینه می‌فشاری‌اش و کف پایش را نوازش می‌کنی و با پشت دست خیسی پای چشمش را محو می‌کنی . بعد که دور ضربان قلبش پایین می‌آید، کلمه‌ها به زبانش هجوم می‌آورند و در قالب شیرین وکودکانه اما زهرآگین و کشنده بیرون می‌ریزند: _بابا کجاست؟ وقتی اومد می‌خوام بهش نشون بدم پام روی لگو رفته بود. از این‌جا ماجرا جور دیگر می‌شود. خط روضه عوض می‌شود، آه و سوز و داغش رنگ می‌گیرد، تو می‌بینی کودکت که سنش حوالی سه می‌چرخد نشسته است و چسم به در دوخته تا بابا بیاید و ماجرای لگوی زیر پا مانده را برایش بگوید. این‌جا دختری نشسته است منتظر و تو یادت می‌آید جایی از تاریخ دختری نشسته بود و منتظر دخترکی که سنش حوالی سه بود که پایش آبله بسته بود جایی در تاریخ دخترکی منتظر خود بابا بود که بیاید. پایان‌بندی قصه دو دختر کمی متفاوت است. بابا آمد و دختر نشست روی پای بابا ، در موج چشم‌های بابا آرام گرفت . از لگوهای زیر پا مانده گفت و از اینکه دردش گرفته و بعد که دست‌های بابا دورش حلقه زده و لب‌های بابا روی پیشانی‌اش مهر زده‌اند و انگشت‌های بابا روی موهایش لیز خورده، دخترک دیگر پادشاه دنیا بود. اما در جایی از تاریخ بابایی نیامد ، آنچه از بابا برای دخترک آمد چشم داشت و او تاول‌های کف پا را به بابا نشان داد و در موج‌ چشم‌های بابا آرام گرفت . اما دستی دورش حلقه نزد پیشانی‌اش گرم نشد، و انگشتی روی موهایش لیز نخورد! چند سال است که من شب‌های سوم روضه مجسم دارم، هنوز دختر کوچکم ، کوچک‌است. هنوز سنش حوالی سه می‌چرخد و هنوز من این شانس را دارم که امسال هم شب سوم محرم بدون روضه‌خوان بمانم! قهتاب:@jeiranmahdaniannn
‎⁨دور عاشقان.. (8)⁩.mp3
13.88M
✏️جیران مهدانیان 🎤سیده بشری صهری کاری از: @heyatozaakerin (کانال بله) قهتاب:@jeiranmahdaniannn
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم این صوت «هدویگ» است. من جستجو کردم: «صوت نامه هاگوارتز» همان صوتی که وقتی نامه هاگوارتز به دست هری رسید پخش شد، لحظه‌ای که هری پاتر خوش‌حال‌ترین آدم روی زمین بود. صوت «هدویگ» را گذاشته‌ام روی فیلم بسته‌ای که چشم به راهش بودم. بسته را آقای موسویان آورد، پستچی محله‌مان. اما من فکر می‌کنم توی اتاق بالای شیروانی دراز کشیده بودم و هدویگ خودش را به پنجره کوبید و من پنجره را گشودم و بعد از آن‌که خنکای باد روی صورتم نشست بسته را از پای هدویگ باز کردم و بوی صفحات «مُدام» را سر کشیدم. @jeiranmahdaniannn
از باب القبله حضرت عباس زدیم به دل شارع العباس، مثل همیشه همان ابتدای خیابان بساط چای ابوعلی به راه بود.رفتم سمت صف چای. صف دو شاخه شده بود. من از سمت چپ ایستادم داخل صف. خانم کناری رو ترش کرد: «جا نزن خانوم» حوصله دهان به دهان شدن نداشتم. چیزی نگفتم. چهار تا غر دیگر حواله‌ام کرد. خانم پشت سری‌اش درآمد:«اینا عربن هیچی نمی‌فهمن.» فکر کرده بود عربم. چادر عربی و عبای بلند و روسری‌ام به اشتباهش انداخته بود. این جمله را که گفت انگار دکمه‌ام را زد. ابروهایم به هم گره خورد، سر چرخاندم طرفش: «خانم درست حرف بزن، یعنی چی نمی‌فهمه؟» دست و پاش را گم کرد. افتاد به عذرخواهی. لبخندی به لبش انداخت: «عههه ببخشید، فکر کردم عرب هستین، خب این عربا صف و اینا رو نمی‌فهمن» قشنگ انگشتش را روی دکمه گذاشته بود و فشار می‌داد. سرم را تکان دادم و گفتم: «برای خودم ناراحت نیستم، چون من تو صف بودم، ازین ناراحتم که این جماعت بیست روز از زندگی‌شون می‌زنن، به همه‌تون، همه‌مون خدمت می‌کنن ، لباسامونو بشورن، غذا بدن، تو این بی‌آبی و بی‌برقی کم نذارن برامون، بعد شما می‌گین نمی‌فهمن» این رفتار را چند بار دیگر از ایرانی‌ها دیدم. عجیب این‌جاست که بعد همین هم‌وطن‌ها، عرب‌ها‌ها را متهم می‌کنند به نژادپرستی. روی کوله‌شان پیکسل می‌زنند: « حب الحسین یجمعنا» بعد هرچه می‌خواهند می‌بندند به بیخ ریش این جماعت میزبان. برای خودم متاسف شدم ، خجالت کشیدم، غصه خوردم، چه‌قدر بعضی وقت‌ها ما نمک‌نشناس می‌شویم.😢 (حالا همه را نمی‌گویم، ولی به خدا یکی‌اش هم زیاد است) @jeiranmahdaniannn
شش سال پیش آمدیم همین خانه‌ای که الان هستیم. نمی‌خواستیم خانه و دیوارها را شلوغ کنیم. دکور را کردیم کتاب‌خانه و برای دیوارمان هم شال و کلاه کردیم و رفتیم پاساژ فیروزه کنار حرم. گفتیم چند قاب می‌خریم از آدم‌هایی که دوست‌شان داریم. که برای‌مان عزیزند، برای‌مان آرمان‌اند، برای‌مان موتور حرکت‌اند. دیدن‌شان نور می‌نشاند به دل‌مان. عطر می‌پاشد تو فضای خانه‌مان. شهید تهرانی مقدم و شهید باکری و شهید دیالمه و شهید مغنیه را وکیل‌الرعایا انتخاب کرد، بقیه را من برداشتم. هر کدام‌شان را یک جور خاصی دوست داشتم. شهید آوینی اهل قلم و دوربین بود. خاک‌های نرم کوشکِ شهید برونسی اولین کتاب شهیدی بود که خوانده بودم، شهید بابایی را با شهاب حسینی می‌شناختم ، بازیگر محبوبم که گره خورده به اسم شهید و سریالش را دیده بودم، شهید سیاهکالی زندگی عاشقانه‌اش با فرزانه و … سه تا قاب بود که رویش اتفاق نظر داشتیم. درواقع چهارشخصیت . امام، رهبر، حاج‌قاسم، سیدحسن قاب امام را پیدا نکردیم. قاب آقا را از همه بزرگ‌تر گرفتیم، قاب حاج قاسم و سید حسن از قاب اقا کوچک‌تر بودند و از قاب بقیه شهدا بزرگ‌تر بزرگ‌ و کوچکی آدم‌ها فقط دست خداست . می‌دانم. اما ما با حساب دودوتاچارتای کوچک دنیایی‌مان، برای قاب‌ها سایز انتخاب کردیم. شب که بچه‌ها خوابیدند نشستیم و روی زمین مدل به مدل چیدیم تا به یک توافقی برسیم برای چیدمانش. میخ و چکش را برداشتیم و همان شبانه کوبیدم‌شان سینه دیوار. شش سال پیش سه نفر، روی دیوارمان زنده بودند، توی این دنیا نفس می‌کشیدند، بودن‌شان دل‌مان را گرم می‌کرد. سه نفری که قاب‌شان از بقیه بزرگ‌تر بود، امروز نگاهم روی قاب‌ها سر خورد و اشک‌ها روی گونه‌هام. نمی‌دانم چند بار زیر لب کفتم: سر خم می سلامت سر خم می سلامت @jeiranmahdaniannn
شگفت‌زده‌ام. از خودم شگفت‌زده‌ام، گاهی آدم کاری می‌کند که از خودش شگفت‌زده می‌شود، نه این‌که بعدها فکر کند و شگفت‌زده شود نه، همان موقع، در شرف رخ دادن واقعه. در خلال انجام دادن همان کار، در لحظه‌هایی که دارد آن کار را انجام می‌دهد، شگفت‌زده است. شگفت‌زده از کاری که اگر قرار بود و می‌خواست به آن فکر کند و نقشه‌ای برایش بکشد، هیچ‌وقت انجامش نمی‌داد.
چیزی در من ریخته است که نمی‌دانم چیست. فقط یک چیز خاص نیست که در من ریخته است، خیلی چیزهاست. می‌دانم هر کدام‌شان چی هستند، اما چیزهای مختلف، وقتی یک‌باره در هم شوند و به سراغ آدم بیایند، ماهیت‌شان عوض می‌شود و می‌شوند یک چیز دیگر و آدم هول می‌کند. ترس به تنهایی ترس است. شگفتی به تنهایی شگفتی است. کلّه‌شقی‌ به تنهایی کلّه‌شقی است. دوست داشتن به تنهایی دوست داشتن است. حالا وقتی دوست داشتن و ترس و شگفتی و کلّه‌شقی در هم شوند چیزی می‌شوند که تک‌تک‌شان نیستند.
یکی از رفقای‌مان چند روزی‌ست به قول خودش مهمان بیمارستان است. به قول خودش را از دفعه‌های قبل می‌گویم . وقتی چند روزی پیدایش نمی‌شود ‌و همه نگرانش می‌شویم می‌گوید: «چند روزی مهمان بیمارستان بودم» حالا هم چند روزی می‌شود نیست. پیام‌هاش لا‌به‌لای پیام‌های بقیه به چشم نمی‌خورد، از چله کتاب و فیلمش نمی‌گوید، از لیست کتاب‌هایی که خوانده حرفی نمی‌زند، از مخالفتش با بعضی نویسنده‌ها نمی‌گوید، مخالفتی که حرص خیلی‌هامان در می‌آمد. امروز فهمیدیم بخش مراقبت‌های ویژه بستری شده. این چند روزی که قبل از بیمارستان رفتن به گروه سر می‌زد، باز هم پیام می‌گذاشت، با همان حالش. با یک نرم‌افزاری که نمی‌دانم چه بود تایپ صوتی می‌کرد. نرم‌افزار، نقطه‌ها را هم تایپ می‌کرد و می‌نوشت «نقطه» و بعد همه می‌خندیدیم. اولش هم مثل همیشه می‌نوشت: «سلام و درود و خداقوت» مثل موقعی که صدایش تکه‌تکه نشده بود و توی گروه صوت می‌فرستاد. اما حالا صدایش تکه‌تکه شده بود. اخرین وویسی که فرستاد بین هر دو کلمه چند تا سرفه می‌کرد و جمله‌اش کامل نشد و از خیرش گذشت. ما هم از خیر صدایش گذشتیم و دیگر کسی نگفت دل‌مان برای صدای‌تان تنگ شده که توی زحمت نیفتد. کنار دستگاهی که همیشه به دهانش است و آن چشمی که با باند بسته است، دنیایی از امید ساطع می‌شود، دنیایی از بودن، وجود داشتن، ساختن، جنگیدن….. لطف می‌کنید اگر برایش یک حمد شفا بخوانید.🙏🏻